#پارت98
💕اوج نفرت💕
متوجه نگاهم نشد روی مبل نشست.
_اگه تو هم بهم زنگ نمی زدی تا صبح خل میشدم.
کمی به اطراف نگاه کرد.
_پدر خوندت نیست.
کنارش نشستم.
_نه رفته.
یکم بو کشید و با لبخند حرص دراری گفت:
_حسابی ازت چشم ترس گرفته ها.
سوالی نگاش کردم.نگاهی به ساعت دستش کرد.
_از الان شام گذاشتی?
با لبخند نگاهم رو به میز دادم
_اره
_خب من مشتاقانه منتظرم بشنوم
نفس عمیقی کشیدم. اصلا دوست ندارم نگار متوجه حسم به استاد بشه پس باید تو یه فرصت مناسب شماره رو بگیرم.
_تا کجا گفته بودم.
_تا اون روز که پدر خوندت بهت پول داد.
یکم فکر کردم.
_اون رو بعد از زنگ اخر منتظر رامین بودم ولی احمد رضا با ماشین منتظرمون بود. دلم حرف های قشنگ میخواست. دوست داشت دوباره با رامین بیرون برم. مرجان هم از دیدن احمد رضا خوشحال نشد.
تو مدرسه بعد از اینکه باهاش اشتی کردم گفت که دیشب اگر مادرش نمی اومد خیلی بیشتر از یک سیلی از برادر عصبانیش میخورده.
کلی هم ازم تشکر کرد که مادرش رو خبر کرده بودم.
سوار ماشین احمد رضا شدیم. حسابی بد خلق و عصبی بود. من که اصلا حرف نمی زدم مرجان هم جرات حرف زدن نداشت. مسیر خونه رو نمی رفت ولی بالاخره ایستاد پیاده شد و با تمام شدت در رو بست کمی جلو رفت از اینکه ما پیاده نشدیم عصبی تر شد اوگد سمت ماشین در جلو رو باز کرد.
_نمیخواید پیاده شید?
فوری پیاده شدیم و کنار هم ایستادیم اون از جلو می رفت و ما هم دنبالش از پله های پاساژ بالا رفت جلوی یه مغازه ایستاد رو به من گفت:
_برو تو تا بیشتر از این ابروم رو نبردی یه پالتو برات بخرم.
_تازه متوجه علت عصبانیتش شدم احتمالا عمو اقا سرزنش کرده بود. احمد رضا همیشه دوست داشت بهترین باشه، تمام کار هاش رو بی عیب و نقص انجام میداد تا کسی بهش حرفی نزنه. براش سنگین تموم شده بود که عمواقا بهش گفته بود چرا نگار پالتو نداره.
اروم لب زدم.
_خیلی ممنون، نمیخوام.
با دو قدم بلند خودش رو به من رسوند. مرجان بیشتر از من ترسیده بود فوری یک قدم عقب رفت احمد رضا از بازوم گرفت و تقریبا پرتم کرد سمت مغازه.
_بیا برو تو ببینم.
خدا رو شکر اون لحظه هیچ کس بیرون از مغازش نبود وگرنه کلی ابروم میرفت. تعادلم رو حفظ کردم.
وارد مغازه شدم بغض امونم رو بریده بود. اما غرورم اجازه نمی داد تا به اشک تبدیل بشه.
انقدر تو انتخاب پالتو بی ذوق بودم که خودش برام انتخاب کرد و خرید.
با همون اخم و تخم به خونه برگشتیم. عمو اقا نهار اونجا بود.
هیچ خبری از سند زدن نبود انگار فقط برای اینکه به من پول بده اومده بود.
دلم نمیخواست از اتاق بیرون برم ولی از ترس، اولین نفر سر میز نهار نشستم.
عمو اقا روبروی من نشست. دیگه خبری از اخم های احمد رضا نبود و این فقط به خاطر حضور عمو اقا بود.
احمد رضا ادم بد خلقی نبود ولی شرایط اون چند روز حسابی کفریش کرده بود.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕