eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 بعد از نهار همه بلند شدن و بیرون رفتن. من و مرجان اخرین نفری بودیم که قصد رفتن کردیم که با صدای بانو خانم برگشتیم رو به من گفت. _دختر جان مگه من کلفت توام، وایسا کمک کن بشور این ظرف ها رو. خواستم برم جلو که صدای احمد رضا باعث شد تا به سمت در اشپزخونه برگردم. _نگار هم تو این خونه مثل مرجانه بانو خانم. اگه خسته شدید بگید به فکر کس دیگه ای باشم. بانو خانم هول شد. _نه اقا جان. خسته نشدم گفتم یکم کار کنه یاد بگیره. بالاخره پس فردا میخواد بره خونه ی شوهر. احمد رضا با اخم و خیلی جدی گفت: _کی میخواد اینارو شوهر بده. حالا اینا باید درس بخونن. بعد هم رو به ما گفت _برید با کیفتون اتاق من، تا بیام. مرجان رفت من هم چشمی زیر لب گفتم چند لحظه بعد هر دو توی اتاقش پشت میزمون نشستیم. گوشی شکسته ی مرجان روی تخت بود. مرجان اهی کشید رو به من گفت: _همش تقصیر دایی بود. اخه ادم نصفه شب دلش برای کسی تنگ میشه. نیم نگاهی به من کرد _دلش برای تو تنگ شده بود. گفت فعلا نمی تونه بیاد اینجا میخواست تلفنی صدات رو بشنوه. مرجان حرف میزد و نمیدونست من دارم توی حرف هاش غرق میشم. کسی من دوست داره اونم در حدی که دلش برام تنگ بشه. این برام غیر قابل باور بود. اون روز تنها درس خوندیم. یعنی درس که نخوندیم مرجان در حسرت گوشی شکستش بود من هم غرق در حسی که فکر می کردن عشقه بودم. یک هفته گذشت. عمو اقا رفت. روز اخر قبل از رفتنش دوباره به من دور از چشم همه مبلغ زیادی پول داد. خبری از رامین نبود. من حسابی دلتتگ بودم بالاخره انتظارم به پایان رسید. ازمدرسه که اومدیم خونه رامین خونه بود از دیدنش تمام اجزای صورتم به وجد اومد. ولی اون نه تنها واکنش نشون نداد خیلی هم کم محلیم کرد. مثل گذشته که اصلا نمی دیدم. حسابی با مرجان شوخی کرد. مثل یخ وا رفته بودم یعنی از پیشنهادش پشیمون شده لبخندی که توی صورتم برای دیدنش مهمون شده بود زود جمع شد و رفت. سرم رو پایین انداختم و به اتاق مرجان رفتم. جلوی بغض توی گلوم رو نتونستم بگیرم. زانو هام رو بغل گرفتم و زار زار گریه کردم. دلم برای خودم سوخت. یک هفته انتظار برای دیدن کسی که مدعی بود عاشقانه دوستم داره. ولی با اولین برخورد انچنان سردم کرد که نمی تونم حسم رو تو اون لحظه وصف کنم. کمبود محبت به قدری بهم فشار اورد که چند بار قصد کردم برم بیرون و جلوی چشم هاش باشم شاید دوباره دوستم داشته باشه. اما یکم غروری که هنوز تو وجودم بود اجازه نداد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
زینبی ها
#پارت98❤️ به اتاقم رفتم و مشغول عوض کردن لباسهام شدم. تو این مدت بخاطر حضور برادرشوهر و دامادهای خو
❤️ _ راحله جان کارت تموم نشد؟ با صدای آروم مامان که از لای در نگاهم می کرد رشته ی افکارم پاره شد. چشم از دختر جوان توی آینه برداشتم و به مامان نگاه کردم. _الان میام با رفتن مامان باز سمت آینه برگشتم. موهای بلندی که چند روزی نوازش شونه رو‌حس نکرده بود رو دورم ریختم و مشغول شونه کردن شدم. گل سر نسبتا بزرگی که با تور سفید و مرواردی های زیبایی تزیین شده بود رو برداشتم و‌موهام رو بستم. به دستور مامان کمی کرم هم به صورتم زدم. اما نگار هنوز یه چیزی کم بود. یک بار دیگه سمت کمد رفتم و شال حریر سفید رنگم رو برداشتم و روی سرم انداختم. و از دوطرف رهاش کردم. به بار دیگه خودم رو‌توی آینه بر انداز کردم. واقعا زیبا شده بودم. دمپایی لژ دارم رو پام کردم و از اتاق بیرون رفتم.‌ به محض خروجم از اتاق، با نگاه و لبخند مامان روبرو شدم. ظرف میوه رو روی اپن اشپزخونه گذاشت و با چشم و ابرو اشاره کرد که از امیر پذیرایی کنم. هنوز دلم‌نمی خواست اینجوری جلوی امیر حاضر بشم، اما از همه گذشته از دست مامان نمی تونم فرار کنم. قدم هام رو‌سنگین برداشتم و راهروی کوچک رو طی کردم. همون راه رو ادامه دادم و ظرف میوه رو‌از روی اپن برداشتم. به سمت امیر برگشتم که گرم صحبت و شوخی با رضا بود. ماژیکی دستش بود و روی گچ پای رضا نقاشی میکرد. مامان از قبل پیش دستی ها رو‌چیده بود. با چند قدم به امیر نزدیک شدم. خم شدم و ظرف میوه رو جلوش گرفتم. _ بفرمایید برگشت و دستش رو به طرف سیب قرمزی دراز کرد. اما یک لحظه نگاهش روی صورت من ثابت موند. از سر تاپای من رو براندازی کرد و‌ لبهاش به لبخند ملیحی باز شد. سیب رو از ظرف برداشت. با صدای آرومی که من هم به زور می شنیدم لب زد _ ممنون. نمی دونستم تو این خونه یه فرشته به این زیبایی حضور داره و گرنه زود تر میومدم. خجالت زده نگاهم رو ازش گرفتم و به میوه های داخل ظرف دادم و بعد از اینکه از رضا هم پذیرایی کردم، بی معطلی به آشپزخونه رفتم. بالاخره سفره ی شام پهن شد.‌امیر با رضا شوخی می کرد و رضا هم که خیلی زود با شوهر خواهرش اخت شده بود مدام می خندید و‌گاهی اون هم در جواب امیر شوخی می کرد. مامان هم که انگار مهمونی امشب رو دوست داشت اروم و‌خوشحال بود. برعکس من که بین اعضای خانواده ی مستوفی کاملا ساکت و آروم بودم. امیر حسابی شوخ و شاد بود. چند لحظه ای نگاهم رو روی صورت پر از خنده اش ثابت نگه داشتم. انگار دلم می خواست نگاهش کنم. انگار حس الانم با احساسی که شب اول خواستگاری نسبت بهش داشتم تا حدودی تغییر کرده. یاد حرف گوهر خانم افتادم که می گفت نگاه به چهره ی جدی و اخموی امیر نکن، خیلی مهربونه. چشمهای نافرمانم مشغول کندو‌کاو‌ چهره ی امیر بود که یک لحظه سر بلند کرد و تیر نگاهش رو به سمت چشمهام رها کرد.‌متوجه نگاه هام شده بود و دور از چشم مامان و رضا لبخند مرموزی روی لبهاش نشست. سریع نگاهم رو ازش برداشتم و به بشقاب روبروم دادم و دونه های برنج رو بین قاشق و چنگال به بازی گرفتم. شام رو خوردیم و ‌بعد از حدود یک ساعت که از شام گذشته بود، امیر عزم رفتن کرد.چادرم رو روی سرم انداختم و با مامان تا دم در بدرقه اش کردیم. لحظه آخر نگاه عمیقی به من کرد و لبخندش روی لبش بود _ خیلی مزاحم شدم. بابت همه چیز ممنون. خداحافظ _ خدا نگهدارتون و بقیه ی راه رو با چشمهام بدرقه اش کردم تا به ماشینش رسید. به دقیقه نکشید که جای ماشین رو‌خالی دیدم.