#پارت80
💕اوج نفرت💕
وارد خونه شدم مرجان رو مبل نشسته بود اروم گریه می کرد. شکوه خانم هم جلوی تلفن ایستاده بود. حدس اینکه به کی زنگ میزنه کار سختی نبود.
اروم و بی صدا وارد اتاق مرجان شدم روی کاناپه نشستم.
به پنجره ی رو به رو خیره شدم یعنی رامین دروغ گفت که به شکوه خانم گفته، چه دلیلی می تونسته داشته باشه، شاید می دونسته اگه راستش رو بگه باهاش نمی رفتیم.
نخواسته این فرصت رو از دست بده.
یاد هدیه اش افتادم به کیفم نگاه کردم زیپش رو باز کردم، جعبه ی کوچیکی که بهم داده بود رو دراوردم بازش کردم.
یه زنجیر با یه پلاک پروانه خیلی قشنگ و ظریف، روی بالهای پروانه پر بود از نگین های ریز سفید و ابی.
اولین هدیه ی زندگیم رو با کلی حرف های قشنگ گرفته بودم.
ارزشش خیلی برام بالا بود. مقنعم رو دراوردم و زنجیر رو روی گردنم اویزون کردم.
جلوی اینه پشت در ایستادم با لبخند به پروانه ی قشنگی از گردنم اویزون بود نگاه کردم.
محو تماشا بودم که در اتاق باز شد و در محکم به سرم خورد.
از استرس هدیه رامین درد سرم رو فراموش کردم دستم رو روی پلاکم گذاشتم به مرجان نگاه کردم.
_چرا پشت در ایستادی?
فکر کرد فال گوش ایستادم.
_داشتم خودم رو توی اینه میدیدم.
بی اهمیت سمت تخت رفت مانتوش رو دراورد مقنعش رو پرت کرد رو زمین با حرص روی تخت نشست.
_دایی خیلی بیشعوره، اصلا به مامان نگفته بود.
گوشیش رو برداشت کمی انگشتش رو روی صفحه جابه جا کرد و کنار گوشش گذاشت.
_الو، دایی خیلی نامردی.
_هیچ می دونی اگه مامانم نبود چه بلایی سرم می اورد.
_تو واسه ی یه گوشی مدل جدید چقدر از من باج می گیری?
لحنش اروم شد.
_نه خب، ولی کاش میگفتی هماهنگ نکردی.
نیم نگاهی به من انداخت نگاهش روی پلاکم موند چشم هاش گشاد شد.
_نه مامانه، جوابشو بده.
_باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد نگاه معنی دارش بین چشم هام و گردنبند جا به جا شد. گوشی رو زیر بالشتش پنهان کرد روی تخت دراز کشید.
نگاهش پر از حرف بود ولی برای من اهمیتی نداشت. فقط به غوغایی که تو وجودم به پا شده بود با لذت فکر می کردم.
اون شب هیچ کس حال احمد رضا رو نفهمید، بی خودی با همه دعوا میکرد. حتی به بانو خانم هم رحم نکرد طوری که با چشم های گریون رفت.
به درس من و مرجان هم بر عکس هر شب کاری نداشت.
من بدون توجه به ناراحتی های احمد رضا و شکوه خانم سرخوش محبت رامین بودم.
نماز صبح بیدار شدم وضو گرفتم و سر سجاده نشستم که صدای در اتاق بلند شد. پشت در رفتم بازش کردم احمد رضا پشت در ایستاده بود. فوری برگشت سمتم و اخم هاش تو هم رفت.
_مگه نگفتم در اتاق رو از داخل قفل کنید?
_ببخشید، یادمون رفت.
اومد سمت در که کنار رفتم وارد شد. اروم در رو بست به مرجان اشاره کرد.
_این چرا بیدار نمیشه?
به مرجان که تو خواب عمیق بود نگاه کردم.
_خودم نماز بخونم بیدارش میکنم.
دلخور نگاهم کرد.
_یه چی ازت بپرسم راستش رو می گی?
دلم یهو پایین ریخت اگه از رامین بپرسه چی باید جواب بدم. اصلا نمی تونستم بهش دروغ بگم. مخصوصا وقتی ازم میخواست تو چشم هاش نگاه کنم، خیلی ازش می ترسیدم.
اروم لب زدم:
_بله.
_تو اصلا متوجه ...
صدای ویبره گوشی مرجان از زیر بالشت بلند شد احمد رضا چشم هاش رو ریز کرد.
_صدای چیه?
هول شدم نمی دونستم چی باید بگم مرجان بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه دستش رو زیر بالشتش برد گوشی رو برداشت.
چشم های احمد رضا از این گشاد تر نمی شد. مرجان گوشی رو کنار گوشش گذاشت و کلافه گفت:
_هان.
_دایی این وقت صبح اخه?
_چه می دونم خب اونم خوابه دیگه.
_الان بیدارش کنم بگم چی?
_ای وای از دست تو.
چشم هاش رو باز کرد و به کاناپه نگاه کرد با صدای ارومی گفت:
_نگار پاشو.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
⚡️آقا برق نگیناش چشمو کور کرد ⚡️
جلسه قرآن خونه مامان جونم بودیم 📖جونم برات بگه خانم داداشمم تشریف داشتن ☺️
آقا دیدم یه صلوات شمارخوشگل تو دستش برق میزنه و زیر لب ذکر میگه🤩
آخ روسریشو با یه گیره ناز اونقدر قشنگ بسته بود که نگم برات اونم چی ست با دستبندش و تسبیحی که دست دخملش بود😩
غش کردم براشون😍 بعد کلی زیرو رو کشیدن از خانم خانما فهمیدم که از اینجا سفارش داده👇👇
وای از تنوع و قیمت های عالی و کیفیتش دیگه نگممم 😌
باورت نمیشه خودت برو ببین👇🏻😎
https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5
بدو تا کارهای جدیدشون ببین😍
#پارت81
💕اوج نفرت💕
اخم های احمد رضا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
نیم خیز شد که متوجه حضور برادرش شد فوری نشست.
_س...سلا...م
نگاه ملتمسش بین من و احمد رضا جابه جا می شد با نگاهش از من کمک میخواست. ولی من خودم قالب تهی کرده بودم با صدایی که ترس رو به دل ما بیشتر کرد گفت:
_اون مال کیه ?
مرجان با ترس لب باز کرد.
_چیزه...مال ...مامانه
یک قدم جلو رفت.
_مامان?
مرجان که حسابی ترسیده بود عقب عقب از تخت پایین رفت.
_یعنی مال ...
اب دهنش رو قورت داد.
_مال ...داییه
_دست تو چی کار میکنه?
احمد رضا بار ها تو خونه گفته بود که هیچ کس تا قبل از گرفتن دیپلمش حق نداره تو این خونه تلفن همراه داشته باشه. تازه بعد از دیپلم هم زیر نظارت خودش اجازه میده.
انقدر ترسیده بودم که ناخواسته در رو باز کردم و بیرون رفتم یه لحظه چشمم به اتاق شکوه خانم خورد. مطمعن بودم احمد رضا با مرجان برخورد میکنه، فوری سمت اتاق شکوه خانم رفتم در زدم. منتظر جواب نشدم علی رقم میل باطنیم در رو باز کردم.
روی تخت نشسته بود به در نگاه کرد و با دیدن من اخم هاش تو هم رفت.
_برای چی در رو باز کردی?
_خانم ببخشید اقا ...
صدای کوبیده شدن چیزی روی زمین بعد هم جیغ مرجان بلند شد.
به در اتاق مرجان نگاه کردم، شکوه خانم با عجله از اتاق خارج شد رو به من گفت:
_چی شده?
_مرجان خانم گوشی داشت اقا فهمید...
صدای گریه و التماس مرجان که بالا رفت شکوه خانم سراسیمه سمت اتاق رفت.
نمی دونستم باید چی کار کنم دنبال شکوه خانم رفتم. فوری بین احمد رضا و مرجان ایستاد مرجان دستش رو روی صورتش گذاشته بود و گریه می کرد.
شکوه خانم دستش روی سینه ی احمد رضا گذاشت.
_چی شده پسرم?
دیگه صداش رو کنترل نمی کرد
_عین ادم بگو این گوشی مال کیه?
به گوشی که روی زمین خورد شده بود نگاه کردم با حرفی که مرجان زد متعجب بهش نگاه کردم.
_مال داییه داده بدم به نگار.
احمد رضا تیز نگاهم کرد.
اومد سمتم یک قدم عقب رفتم چادر نمازم از سرم افتاد بازوم رو گرفت و من رو از اتاق بیرون برد.
قلبم به شدت به سینم می کوبید
در رو بست و توچشم هام خیره شد با حرص گفت:
_مال توعه ?
توان حرف زدن نداشتم سرم رو به نشونه ی نه بالا دادم.
_حرف بزن نگار، حرف بزن تا همین الان پای دروغ رو تو این خونه قطع کنم.
بدون اختیار شروع کردم به گریه کردن
اروم که صدام به غیر از احمد رضا کسی نشنوه ما بین هق هق گریم گفتم:
_اقا رامین... خیلی ...وقته... براش خریده.
کمر صاف کرد و با اخم گفت:
_خیلی وقت یعنی کی ?
_من اولین ...بار بعد از فوت ...مادرم.... دستش دیدم ....ولی خودش.... گفت چند ....ماهه که براش ...خریده.
_خیلی خب گریه نکن بفهمم چی میگی.
اشک هام رو پاک کردم به زور جلوی گریم رو گرفتم.
_همون یه گوشی رو داشت?
_بله.
_چرا تا حالا نگفته بودی?
_الانم اگه عصبی نبودید نمی گفتم.
چشم هاش رو ریز کرد
_چرا?
_همینجوریشم شکوه خانم از من خوششون نمیاد.
انگار متوجه منظورم شد نگاهش کمی نرم شد چند قدم به عقب رفت متاسف سرش رو تکون داد و برگشت به اتاق مرجان.
در اتاقش رو که بست همونجا روی زمین نشستم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت82
💕اوج نفرت💕
صدای داد و بیدادش، سر مرجان رو هم میشنیدم هم نمیشنیدم.
چند لحظه ی بعد احمد رضا بیرون اومد و در اتاق رو محکم کوبید و از خونه بیرون رفت.
همونجوری روی زمین پشت در اتاق نشسته بودم هم ضعف داشتم هم نیم ساعت دیگه باید میرفتیم مدرسه استرس داشتم. بالاخره در اتاق باز شد شکوه خانم اومد بیرون. فوری ایستادم.
نگاه پر از نفرتی بهم انداخت.
_تا قبل از اینکه تو بیای این خونه صدا ازهیچ کس در نمی اومد، انقدر که نحس و شومی، از پا قدمت همش دعوا و شر تو خونس تو هم مثل اون ...
بقیه ی حرفش رو خورد. دفاع کردن از خودم فایده نداشت تازه از عواقب جواب دادنم هم واهمه داشتم. پس سکوت رو ترجیح دادم.
طعنه ی نسبتا محکمی بهم زد و از کنارم رد شد.
نفس سنگینی کشیدم کمی کتفم رو ماساژ دادم وارد اتاق مرجان شدم خوابیده بود روی تخت، زیر پتو اروم گریه می کرد.
ازش دلخور بودم نباید گوشی داشتنش رو گردن من می نداخت.
بی صدا لباس مدرسم رو پوشیدم برنامه ی درسی اون روز رو گذاشتم.
از اتاق بیرون رفتم هیچ کس تو سالن نبود خیلی ضعف داشتم وارد اشپزخونه شدم یکم نون برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
داشتم کفش هام رو می پوشیدم که صدای احمد رضا باعث شد از ترس لقمم از دست بیافته فوری کمر صاف کردم.
با اخم و بی حوصله گفت:
_مرجان کجاست?
سرم رو پایین انداختم.
_خوابه.
_چرا بیدارش نکردی?
کمی به اطراف نگاه کردم و جواب ندادم سمت خونه اومد.
_صبر کن بیدارش کنم با هم برید.
تمام جراتم رو جمع کردم.
_اقا اگه اجازه بدید من خودم برم تا مرجان حاضر شه دیر میشه.
_اجازه نمی دم، صبر کن تا بیاد.
رفت و در رو هم بست از حرص پام رو روی زمین کوبیدم.
کفشم رو پوشیدم. لقمم رو از روی زمین برداشتم خاکی شده بود ولی تنها چیزی بود که می تونستم بخورم کمی با دست پاکش کردم گوشه ی حیاط روی زمین نشستم و شروع کردم به خوردن.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هرکس #سوره_تکاثر را روز دوشنبه یا چهارشنبه ۴۰ بار بخواند، مالِ عظیم یا خِیری به او رسد که در ذهن و تصورات او نگنجد!😍🌱
✍🏻کشکولافشاری
هرکس سوره تکاثر را در نمازهای واجب یا مستحب خود بخواند، خداوند برای او اجر و ثواب صد شهید را بنویسد.
و هر که آن را در نماز مستحبی بخواند، برای او ثواب پنجاه شهید نوشته میشود و در نماز واجبش چهل صف از فرشتگان به همراه او نماز میگزارند.
✍🏻امامصادق(ع)▪️ثوابالأعمال
✨نماز چهارشنبه ها
هدیه به روح امام جواد(ع):
بعد از نماز " عصر " دو رکعت نماز
هدیه به روح امام جواد بخونید مثل نماز صبح
بعد از نماز ۱۴۶ مرتبه میگید:
ماشاءالله لا حول و لا قوه إلا باللہ
۱۴۶ مین مرتبه که ذکر رو گفتید
امام جواد رو واسطه قرار میدید
و حاجت تون رو به خدا میگید
ان شاءالله حاجت روا بشید❤
کمک به زندانی
عزیزان جوان ۲۱ سالهای به دلیل #بدهی به زندان افتاده
این بدهی ۱۷ میلیون هست و #شاکی گفته اگر تا ۴۸ ساعت پول رو جور کنید با گرفتن ۱۱ میلیون رضایت میدم.
ما فقط ۴۸ ساعت وقت داریم تا این جوان رو از زندان نجات بدیم.
عزیزان هر کس هر چقدر در توانش هست حتی ۵ هزار تومن کمک کنید این جوان به آغوش خانواده برگرده
اجرتون با موسی ابن جعفر
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
زینبی ها
کمک به زندانی عزیزان جوان ۲۱ سالهای به دلیل #بدهی به زندان افتاده این بدهی ۱۷ میلیون هست و #شاکی
عزیزان یه یا علی بگید دست این جوون رو بگیریم. دیشب از مددکاری زندان زنگ زده بود گریه میکرد.
#پارت83
💕اوج نفرت💕
هوا سر بود و لباس من هم نامناسب، پالتوم کمی پاره شده بود روم هم نمیشد به احمدرضا بگم برام بخره
با باز شدن در حیاط حواسم به اون سمت جمع شد.
در باز شد و عمو اقا وارد شد من رو دید برای اولین بار با لبخند ازم استقبال کرد. سمتم اومد لقمه ی دهنم رو به زحمت قورت دادم و ایستادم، رو به روم ایستاد.
_س..سلام.
_سلام، چرا اینجا نشستی?
ته مونده ی لقمه ی تو دهنم رو هم قورت دادم.
_منتظر مرجانم.
_چرا لباست انقدر کمه?
_از زیر لباس زیاد پوشیدم.
_هوا سرده برو تو تا بیاد.
_الان دیگه میاد.
احساس کردم حس جدیدی تو نگاهش هست. شاید حسرت، شاید ترحم چیزی که برای اولین بار حسش کردم.
عمو اقا دست توی جیب کتش کرد کیف پولش رو دراورد مقدار زیادی پول گرفت سمتم.
_اینو بگیر همراهت باشه.
به پول توی دستش نگاه کردم.
_خیلی ممنون، خودم دارم.
پول رو جلوتر اورد.
_بگیر بزار جیبت.
_اخه این خیلی زیاده.
نفسش رو آه مانند بیرون داد و پول رو توی دستم گذاشت.
_اینو بهت دادم چون...
در خونه باز شد احمد رضا بیرون اومد.
_سلام عمو اقا چرا نمیاید داخل.
عمواقا که حرفش نصفه مونده بود باز هم نگاهش توی صورتم چرخید رو به احمد رضا گفت:
_علیک سلام، چرا نگار پالتو نداره?
احمد رضا که انگار تازه متوجه شده بود نگاهی بهم کرد شرمنده گفت:
_من نمیدونستم، امروز براش میگیرم.
عمو اقا سرش رو تکون داد.
_چرا تو سرما ایستاده?
_شما بفرمایید تو الان خودم با ماشین می رسونمشون.
عمو اقا رو به من گفت:
_خدا حافظ دخترم.
چشم هام از اون گشاد تر نمی شد.
اون همه پول، لبخند، نگاه محبت امیز، کلمه ی دخترم. اون از رامین، این هم از عمو اقا.
اگه شکوه خانم هم با من مهربون بشه مطمعن میشم یه چیزشون شده.
انقدر که شکه شده بودم جوابش رو ندادم.
_پس با اجازتون من اول دختر ها رو برسونم مدرسه میام خدمتون.
احمد رضا اینو گفت و در رو بست
رو به من گفت:
_برو تو ماشین تا بیام.
تو ماشین نشستم و پول ها رو تو کیفم گذاشتم.
تو کل مسیر مدرسه حتی یک کلمه هم با مرجان حرف نزدم یک بار برگشت تا نگاهم کنه که اجازه ندادم.
صدای در اتاق باعث شد تا از خاطراتم بیرون بیام
پروانه دست هاش رو زیر چونش گذاشته بود و خیره نگاهم میکرد
_خب بعدش چی شد?
_بزار ببینم عمواقا چی کار داره.
سمت در رفتم و بازش کردم.
سینی چایی دستش بود گرفت سمتم اروم گفت:
_تو کی میخوای یاد بگیری باید از مهمونت پذیرایی کنی?
_ببخشید گرم صحبت شدیم فراموش کردم.
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد سینی رو دستم داد و رفت.
سینی رو جلوی پروانه گذاشتم و نشستم کنارش.
_چرا پالتو نپوشیده بودی?
_یکم پاره بود خجالت می کشیدم بپوشم. خداییش احمد رضا هر چی لازم داشتم برام میخرید.
_با مرجان تا کی قهر بودی?
_تا زنگ دوم. بعدش انقدر منت کشی کرد تا بخشیدمش.
_چرا بخشیدیش? من جای تو بودم نمی بخشیدمش.
نفس عمیقی کشیدم.
_من خیلی تنها بودم، مرجان تنها هم صحبتم بود. اگه با اونم قهر می کردم که از تنهایی می پوسیدم.
سرش رو پایین انداخت و به سینی چایی نگاه کرد فوری ایستاد.
_من یه سرویس برم بیام بقیش رو بگو.باشه?
لبخندی به اون همه عجلش زدم از اتاق بیرون رفت. صدای پیامک گوشیش بلند شد برش داشتم.
بی هدف انگشتم رو روی صفحه ی گوشیش کشیدم.
چند تا پیام رسان تو گوشیش بود یکیش رو باز کردم و توی لیست مخاطبینش رفتم. یکی از اسم ذخیره شدش توجهم رو به خودش جلب کرد.
"گیر سه پیچ"
انگشتم رو روی اسمش گذاشتم. صفحش باز شد خالی بود و این یعنی هیچ پیامی با این شماره رد و بدل نکرده.
صفحه ی پروفایلش رو باز کردم تا عکس هاش رو ببینم اولین صفحه شعر بود.
"سرو چمان من چرا سر به چمن نمی زند"
ورق زدم تا عکس بعدی رو ببینم با باز شدن عکس بعدی انگار سطل اب یخی روی سرم ریختن.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d