#پارت82
💕اوج نفرت💕
صدای داد و بیدادش، سر مرجان رو هم میشنیدم هم نمیشنیدم.
چند لحظه ی بعد احمد رضا بیرون اومد و در اتاق رو محکم کوبید و از خونه بیرون رفت.
همونجوری روی زمین پشت در اتاق نشسته بودم هم ضعف داشتم هم نیم ساعت دیگه باید میرفتیم مدرسه استرس داشتم. بالاخره در اتاق باز شد شکوه خانم اومد بیرون. فوری ایستادم.
نگاه پر از نفرتی بهم انداخت.
_تا قبل از اینکه تو بیای این خونه صدا ازهیچ کس در نمی اومد، انقدر که نحس و شومی، از پا قدمت همش دعوا و شر تو خونس تو هم مثل اون ...
بقیه ی حرفش رو خورد. دفاع کردن از خودم فایده نداشت تازه از عواقب جواب دادنم هم واهمه داشتم. پس سکوت رو ترجیح دادم.
طعنه ی نسبتا محکمی بهم زد و از کنارم رد شد.
نفس سنگینی کشیدم کمی کتفم رو ماساژ دادم وارد اتاق مرجان شدم خوابیده بود روی تخت، زیر پتو اروم گریه می کرد.
ازش دلخور بودم نباید گوشی داشتنش رو گردن من می نداخت.
بی صدا لباس مدرسم رو پوشیدم برنامه ی درسی اون روز رو گذاشتم.
از اتاق بیرون رفتم هیچ کس تو سالن نبود خیلی ضعف داشتم وارد اشپزخونه شدم یکم نون برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
داشتم کفش هام رو می پوشیدم که صدای احمد رضا باعث شد از ترس لقمم از دست بیافته فوری کمر صاف کردم.
با اخم و بی حوصله گفت:
_مرجان کجاست?
سرم رو پایین انداختم.
_خوابه.
_چرا بیدارش نکردی?
کمی به اطراف نگاه کردم و جواب ندادم سمت خونه اومد.
_صبر کن بیدارش کنم با هم برید.
تمام جراتم رو جمع کردم.
_اقا اگه اجازه بدید من خودم برم تا مرجان حاضر شه دیر میشه.
_اجازه نمی دم، صبر کن تا بیاد.
رفت و در رو هم بست از حرص پام رو روی زمین کوبیدم.
کفشم رو پوشیدم. لقمم رو از روی زمین برداشتم خاکی شده بود ولی تنها چیزی بود که می تونستم بخورم کمی با دست پاکش کردم گوشه ی حیاط روی زمین نشستم و شروع کردم به خوردن.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هرکس #سوره_تکاثر را روز دوشنبه یا چهارشنبه ۴۰ بار بخواند، مالِ عظیم یا خِیری به او رسد که در ذهن و تصورات او نگنجد!😍🌱
✍🏻کشکولافشاری
هرکس سوره تکاثر را در نمازهای واجب یا مستحب خود بخواند، خداوند برای او اجر و ثواب صد شهید را بنویسد.
و هر که آن را در نماز مستحبی بخواند، برای او ثواب پنجاه شهید نوشته میشود و در نماز واجبش چهل صف از فرشتگان به همراه او نماز میگزارند.
✍🏻امامصادق(ع)▪️ثوابالأعمال
✨نماز چهارشنبه ها
هدیه به روح امام جواد(ع):
بعد از نماز " عصر " دو رکعت نماز
هدیه به روح امام جواد بخونید مثل نماز صبح
بعد از نماز ۱۴۶ مرتبه میگید:
ماشاءالله لا حول و لا قوه إلا باللہ
۱۴۶ مین مرتبه که ذکر رو گفتید
امام جواد رو واسطه قرار میدید
و حاجت تون رو به خدا میگید
ان شاءالله حاجت روا بشید❤
کمک به زندانی
عزیزان جوان ۲۱ سالهای به دلیل #بدهی به زندان افتاده
این بدهی ۱۷ میلیون هست و #شاکی گفته اگر تا ۴۸ ساعت پول رو جور کنید با گرفتن ۱۱ میلیون رضایت میدم.
ما فقط ۴۸ ساعت وقت داریم تا این جوان رو از زندان نجات بدیم.
عزیزان هر کس هر چقدر در توانش هست حتی ۵ هزار تومن کمک کنید این جوان به آغوش خانواده برگرده
اجرتون با موسی ابن جعفر
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
زینبی ها
کمک به زندانی عزیزان جوان ۲۱ سالهای به دلیل #بدهی به زندان افتاده این بدهی ۱۷ میلیون هست و #شاکی
عزیزان یه یا علی بگید دست این جوون رو بگیریم. دیشب از مددکاری زندان زنگ زده بود گریه میکرد.
#پارت83
💕اوج نفرت💕
هوا سر بود و لباس من هم نامناسب، پالتوم کمی پاره شده بود روم هم نمیشد به احمدرضا بگم برام بخره
با باز شدن در حیاط حواسم به اون سمت جمع شد.
در باز شد و عمو اقا وارد شد من رو دید برای اولین بار با لبخند ازم استقبال کرد. سمتم اومد لقمه ی دهنم رو به زحمت قورت دادم و ایستادم، رو به روم ایستاد.
_س..سلام.
_سلام، چرا اینجا نشستی?
ته مونده ی لقمه ی تو دهنم رو هم قورت دادم.
_منتظر مرجانم.
_چرا لباست انقدر کمه?
_از زیر لباس زیاد پوشیدم.
_هوا سرده برو تو تا بیاد.
_الان دیگه میاد.
احساس کردم حس جدیدی تو نگاهش هست. شاید حسرت، شاید ترحم چیزی که برای اولین بار حسش کردم.
عمو اقا دست توی جیب کتش کرد کیف پولش رو دراورد مقدار زیادی پول گرفت سمتم.
_اینو بگیر همراهت باشه.
به پول توی دستش نگاه کردم.
_خیلی ممنون، خودم دارم.
پول رو جلوتر اورد.
_بگیر بزار جیبت.
_اخه این خیلی زیاده.
نفسش رو آه مانند بیرون داد و پول رو توی دستم گذاشت.
_اینو بهت دادم چون...
در خونه باز شد احمد رضا بیرون اومد.
_سلام عمو اقا چرا نمیاید داخل.
عمواقا که حرفش نصفه مونده بود باز هم نگاهش توی صورتم چرخید رو به احمد رضا گفت:
_علیک سلام، چرا نگار پالتو نداره?
احمد رضا که انگار تازه متوجه شده بود نگاهی بهم کرد شرمنده گفت:
_من نمیدونستم، امروز براش میگیرم.
عمو اقا سرش رو تکون داد.
_چرا تو سرما ایستاده?
_شما بفرمایید تو الان خودم با ماشین می رسونمشون.
عمو اقا رو به من گفت:
_خدا حافظ دخترم.
چشم هام از اون گشاد تر نمی شد.
اون همه پول، لبخند، نگاه محبت امیز، کلمه ی دخترم. اون از رامین، این هم از عمو اقا.
اگه شکوه خانم هم با من مهربون بشه مطمعن میشم یه چیزشون شده.
انقدر که شکه شده بودم جوابش رو ندادم.
_پس با اجازتون من اول دختر ها رو برسونم مدرسه میام خدمتون.
احمد رضا اینو گفت و در رو بست
رو به من گفت:
_برو تو ماشین تا بیام.
تو ماشین نشستم و پول ها رو تو کیفم گذاشتم.
تو کل مسیر مدرسه حتی یک کلمه هم با مرجان حرف نزدم یک بار برگشت تا نگاهم کنه که اجازه ندادم.
صدای در اتاق باعث شد تا از خاطراتم بیرون بیام
پروانه دست هاش رو زیر چونش گذاشته بود و خیره نگاهم میکرد
_خب بعدش چی شد?
_بزار ببینم عمواقا چی کار داره.
سمت در رفتم و بازش کردم.
سینی چایی دستش بود گرفت سمتم اروم گفت:
_تو کی میخوای یاد بگیری باید از مهمونت پذیرایی کنی?
_ببخشید گرم صحبت شدیم فراموش کردم.
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد سینی رو دستم داد و رفت.
سینی رو جلوی پروانه گذاشتم و نشستم کنارش.
_چرا پالتو نپوشیده بودی?
_یکم پاره بود خجالت می کشیدم بپوشم. خداییش احمد رضا هر چی لازم داشتم برام میخرید.
_با مرجان تا کی قهر بودی?
_تا زنگ دوم. بعدش انقدر منت کشی کرد تا بخشیدمش.
_چرا بخشیدیش? من جای تو بودم نمی بخشیدمش.
نفس عمیقی کشیدم.
_من خیلی تنها بودم، مرجان تنها هم صحبتم بود. اگه با اونم قهر می کردم که از تنهایی می پوسیدم.
سرش رو پایین انداخت و به سینی چایی نگاه کرد فوری ایستاد.
_من یه سرویس برم بیام بقیش رو بگو.باشه?
لبخندی به اون همه عجلش زدم از اتاق بیرون رفت. صدای پیامک گوشیش بلند شد برش داشتم.
بی هدف انگشتم رو روی صفحه ی گوشیش کشیدم.
چند تا پیام رسان تو گوشیش بود یکیش رو باز کردم و توی لیست مخاطبینش رفتم. یکی از اسم ذخیره شدش توجهم رو به خودش جلب کرد.
"گیر سه پیچ"
انگشتم رو روی اسمش گذاشتم. صفحش باز شد خالی بود و این یعنی هیچ پیامی با این شماره رد و بدل نکرده.
صفحه ی پروفایلش رو باز کردم تا عکس هاش رو ببینم اولین صفحه شعر بود.
"سرو چمان من چرا سر به چمن نمی زند"
ورق زدم تا عکس بعدی رو ببینم با باز شدن عکس بعدی انگار سطل اب یخی روی سرم ریختن.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
#شاهسلامعلیڪ✨✋
صبح ها غرق عطر و گلابـــ
رو به ڪربُبلا بہ چشم پر آب
ٺا ڪمر خم شوم بگویم باز
السلام علیڪ یا اربابـــ
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله ♥️
#پارت84
💕اوج نفرت💕
استاد امینی
کسی که چند روزه ناخواسته مهمون ناخونده ی قلبم شده، مهمونی که خودم دعوتش کردم ولی باید بیرونش کنم.
دلم نمی خواد چشم از صفحه ی گوشی بردارم. انقدر محو تماشاش بودم که متوجه حضور پروانه نشدم.
_خواهش میکنم،خواهش می کنم راحت باشید.
به چهرش نگاه کردم.
_ببخشید. داشتم پروفایل مخاطبینت رو می دیدم.
_مخاطبینم یا مخاطب خاصت ?
گوشی رو روی زمین گذاشتم و دلخور گفتم:
_من گیر سه پیچ رو باز کردم. از کجا می دونستم کیه که تو می گی مخاطب خاص.
با صدای بلند خندید.
_چه زود هم بهش برمیخوره، اصلا این مخاطب خاص خودش هم نیست. بد عنق بد اخلاق
گوشیش رو برداشت و صفحش رو بست.
_تو شماره ی استاد رو از کجا اوردی?
_خودش روز اول رو تخته نوشت منم سیو کردم.
چاییش رو برداشت.
_نگار تو چرا گوشی نداری ?پدر خوندت نمی زاره داشته باشی?
_نه کاری نداره من.تا حالا نخواستم گوشی خودش رو هم هر وقت بخوام بهم میده.
_خیلی خوبه به خدا اونجوری تا صبح با هم چت می کنیم.
_بزار بهش بگم.
دیگه از خاطراتم نگفتم تا غروب فقط پروانه خیال پردازی کرد و با حرف هاش من رو به خنده وا می داشت.
من اما تمام هوش حواسم پیش مردی بود که به اشتباه دوستش داشتم.
انقدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم جلوش رو بگیرم.
پروانه رفت بعد از خوردن شام رو به عمو اقا گفتم:
_من اجازه دارم گوشی داشته باشم?
کمی نگاهم کرد لیوان ابش رو برداشت و کمی خورد.
_میخوای چی کار?
_میخوام با پروانه حرف بزنم.
_با گوشی خونه حرف بزن.
_نه خب اگه یه وقت بیرون کارپیش اومد بتونم بهتون زنگ بزنم.
چشم هاش رو ریز کرد.
_مثلا چه کاری?
اب دهنم رو قورت دادم.
_ هیچی مثل اون روز که رفتم بیمارستان.
به حالت تهدید گفت:
_نگار اون روز تکرار نمیشه که تو نیاز به گوشی داشته باشی.
_نمیشه ولی...
دستش رو به علامت سکوت بالا اورد ابرو هاش رو بالا داد و خیلی قاطع گفت:
_نه، تمام.
بغض توی گلوم رو قورت دادم چشمی زیر لب گفتم.
من به گوشی احتیاجی ندارم و فقط برای دیدن عکس های استاد امینی میخوام.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕