eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 خسته و بی‌حوصله وارد خونه شدم. عمو اقا و میترا جلوی تلویزیون نشسته بودن و صحبت می‌کردن با دیدنم هر دو سمتم چرخیدن. سلامی دادم و جوابی گرفتم. میترا گفت: _ خوش گذشت? کفشم رو توی جاکفشی گذاشتم و برگشتم سمت شون. _بله خیلی ممنون. بلند شد و سمت آشپزخونه رفت. _برو لباست رو عوض کن بیا برات چایی بریزم. اصلا حوصله نشستن تو جمع رو نداشتم _نه خیلی ممنون زحمت نکشید می خوام بخوابم. چرخید ناامید نگاهم کرد که عمو آقا بدون اینکه نگاه از تلویزیون برداره گفت: _لباست رو عوض کن بیا بشین. مثل همیشه دستوری، حرصم گرفت از اینکه چرا نمیتونم تنها باشم. سمت اتاقم رفتم. _ نگار. اسمم رو اروم ولی عصبی صدا کرد متوجه منظورش شدم. _چشم. وارد اتاقم شدم آخرین صدایی که شنیدم صدای آروم میترا بود. _ اردشیر چقدر بگم باید بهش حق انتخاب بدی، خوب دوست نداره... در رو بستم و مانتوم رو در آوردم تو آینه به چهره خسته خودم خیره شدم . میترا چقدر سادست. حق انتخاب تنها چیزی که من هیچ وقت نداشتم. دوست داشتم آینه اتاقم رو بشکنم روسریم رو با حرص روی تخت پرت کردم. لبهام رو به هم فشار دادم از شدت حرص تپش قلبم بالا رفت روی تخت نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم. چرا باید برم، خب دوست دارم تنها باشم. اصلا من چه حرفی با اونها دارم نه سنم بهشون می خوره نه از حرف هاشون چیزی سر در میارم. به در اتاق که آروم باز شد نگاه کردم. میترا آهسته وارد شد با صدای خیلی آرومی بهم گفت: _ ببخشید که در نزده اومدم داخل انقدر عصبی بودم که جوابش رو ندادم. کنارم نشست. _ ازش ناراحت نشو دلش شور میزنه میترسه افسرده بشی. لبخند کمرنگی زدم. _ اینجوری مثلاً افسرده نمیشم? هر چی التماس داشت با یک نگاه به من داد. _ پدر دیگه مدلش اینجوریه. بلند شو بیا بیرون یکم بشین دوباره برگرد. _ آخه من... _نذار حرفش روی زمین بمونه. _ میام. یعنی جرات نیومدن ندارم ولی آخه این انصافه? صورتم رو بوسید. _ انصاف نیست. الان هم عذاب وجدان داره هم خودش رو مسئول ناراحتی‌های تو میدونه. کلافه نگاهم رو ازش گرفتم. _من انتظار ندارم عمواقا بره پیش احمدرضا بخواد فسخش کنه. همین که چهار سال تروخشکم کرده ممنونشم. اون روز هم عصبی بودم یه حرفی زدم. عمیق نگاهم کرد می خواست حرف بزنه ولی نمیتونست این نگاه رو از روز ورودش به این خونه حس کردم. ایستاد و دستم رو گرفت: _ بلند شو بیا. بی میل دنبالش راه افتادم میترا محبت هاش به من و عمو آقا کاملا واقعیه و من خیلی خوشحالم انگار خدا میخواد خستگی این چند سال رو با میترا برام اسون کنه. رو به روی عموم آقا نشستم هرچند نشستن توی جمع و دوست ندارم ولی دلم برای عموم آقا سوخت اینکه به خاطر من دچار عذاب وجدان شده. این خواسته قلبی من نیست . برای خلاصی از این حس لبخند نمایشی زدن باهاش هم کلام شدم وقتی متوجه شد به ظاهر افسردگی توی من وجود نداره اخم هاش کنار رفت و لبخند رضایت بخشی روی لبهاش اومد. گرم صحبت بودیم که صدای در خونه بلند شد. اصولا کسی جز مش رحمت در خونه ما رو نمیزنه عموآقا سمت در رفت. میترا از فرصت استفاده کرد و گفت: _ خیلی کار خوبی کردی. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
*پناه میبرم به تو ای خالقِ دعا و مالکِ آمین...🌿🕊
💕اوج نفرت💕 سوالی نگاهش کردم. _ این که باهاش حرف زدی. ابروهامو بالا دادم. _اهان. ناراحت شدم گفتید خودش رو مسبب ناراحتی‌های من میدونه. صدای بسته شدن درب خانه باعث شد تا هر دو سکوت کنیم. میترا روبه عموآقا گفت: _ کی بود? روی مبل نشست پاش رو روی پاش انداخت. _مش رحمت. میگه یه مدت حالم بده پسرم کنارم بمونه. _ چرا حالش بده. _ میگه همش خوابم می بره. _من که هر وقت دیدم بیدار بود. _ منم بهش گفتم ولی میگه چند باری خواب بودم. کسی رفته بالا همسایه ها شاکی شدن. _ بهونه نمیاره? عموآقا خواست حرف بزنه که فوری گفتم: _ نه بهانه نیست. راست میگه چند روز پیش هم من تنها بودن یه دفعه در زدن فکر کردم پروانه ست در رو که باز کردم دیدم مهین.. با عمو آقا چشم تو چشم شدم. نباید می‌گفتم آب دهنم رو قورت دادم و بقیه حرفم رو نزدم. اخم عمواقا هر لحظه بیشتر توی هم می‌رفت. _ مهین چی? هول شد نیم نگاهی به اطراف انداختم گفتم: _ه...هی...هیچی پاش رو از روی پاش برداشت و خیره نگاهم کرد. _نگار. کار از کار گذشته مجبورم بگم. ولی مطمئنم حسابی برای این پنهانکاری توبیخ میشم. سرم رو پایین انداختم _مهین خانم اومده بود. متعجب گفت: _اومده بود اینجا! سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. _راهش دادی داخل? به میترا نگاه کردم تا شاید کمکم کنه ولی فقط نگاهم کرد. _ بله. تن صداش رو بالا برد. _چرا? آب دهنم رو به سختی قورت دادم. _ دلم سوخت. _برای چی به من نگفتی? _ آخه چیزی نگفت که. خودش رو روی مبل سمت من جلو کشید. _میگم چرا به من نگفتی? سرم را پایین انداختم. _ ببخشید. میترا دستش رو جلوی عمواقا که تیز نگاهم میکرد گرفت. _ خیلی خوب حالا، چیزی نشده که. _ هر کاری دلش میخواد میکنه یک کلام میگه ببخشید خودش رو خلاص می کنه. بغضی که توی گلوم گیر کرده بود رو قورت دادم. صدای نفس های حرصی عمو آقا رو می شنیدم چند لحظه ای سکوت کرد و در نهایت گفت: _ چی گفت? همونطور که سرم پایین بود آروم لب زدم. _هیچی به خدا. _من رو نگاه کن. سرم رو بالا گرفتم نگاه تیزش دلم رو لرزوند. _ قشنگ به من بگو چی شد. موبه‌مو. حرف خاصی نزده بود ولی مجبور بودم همش رو تعریف کنم. _ اومده بود همسر شما رو ببینه فکر می‌کرد من همسرتونم. _ خب! _ هیچی همین بعدشم رفت. _حرف دیگه ای نزد .سرتو بگیر بالا وقتی با من حرف میزنی. کاری رو که میخواست انجام دادم. _نه فقط با تعجب نگاهم میکرد همش می گفت چه شباهتی. رنگ نگرانی رو تو چشمهای عمو آقا دیدم. _ شباهت چی? شونه ای از ندونستن بالا دادم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
یکــی از راه هــای نـجـات انـسـان از گُنـاه پـناه بـردن بـه امام زمـان (عـج) است (: • آیت‌الله‌جاودان
💕اوج نفرت💕 عمو آقا عصبی ایستاد و سمت اتاقش رفت. میترا کمی دلخور نگاهم کرد و این دلخوری برای پنهان کاریم بود. انتظار داشت به اون می گفتم. دنبال عمو آقا وارد اتاق شد، صدای بحثشون رو به وضوح می شنیدم عموآقا می خواست زنگ بزنه به مهین خانم باهاش حرف بزنه میترا اجازه نمیداد. بلاخره میترا پیروز شده و تنها به اتاق برگشت آروم رو به من گفت: _ چرا نگفتی? _ میدونستم دعوام میکنه. _خوب چرا در روش باز کردی? فکر نمی‌کردم بیاد داخل اول نشناختم بعد که خودش رو معرفی کرد فهمیدم کیه. _ خیلی خوب باشه. تا من بیام درستش کنم تو یه جای دیگه رو خراب می کنی. دیگه چیز دیگه ای نیست که تو این وسط باید به من بگی تا از قبل بدونم. سرم رو پایین انداختم و شرمنده گفتم: _نه. _باشه بلند شو برو تو اتاقت بخواب تا ببینم صبح می تونیم بریم یا با این اعصاب یا کنسل می کنه. به اتاق برگشتم از اعماق وجودم از خدا خواستم که مسافرت فردا کنسل بشه اصلا حوصله نداشتم که به یک همچین مسافرتی برم. نمازم رو خوندم و روی تخت دراز کشیدم. صبح برای صبحانه بیرون رفتم با دیدن چمدون ها کنار جا کفشی، متوجه شدم تا مسافرت اجباری سر جاش هست. عمو اقا با هام سرسنگین بود ولی میترا مثل همیشه گرم و صمیمی رفتار کرد بعد از خوردن صبحانه لباسم رو پوشیدم و راهی فرودگاه شدیم. این اولین مسافرت زندگیم بود. تو فرودگاه کیش بعد ار تحویل گرفتن چمدون هامون سوار تاکسی شدیم. دیگه خبری از اخم عمو اقا نبود با این که زمستونه ولی هوا تو کیش خیلی مناسبه و این خیلی برام جالبه. وارد هتلی که میترا از قبل رزرو کرده بود شدیم کلید رو گرفتیم و سوار اسانسور شدیم. میترا شماره ی کارتی که به عنوان کلید بهش داده بودند رو با شماره ی اتاق چک کرد واردشدیم اتاق سه نفره ای که رنگ سفید توش خودنمایی میکرد. مثل یک خونه کامل در سایز کوچیک بدون اشپزخونه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی توصیه شده هر روز زیارت عاشورا بخونیم ✨
💕اوج نفرت💕 میترا خوشحال بود و عموها تلاش داشت تا طوری برخورد کنه که از دستم ناراحت نیست ولی موفق نبود. روی تخت تک نفره که نزدیک به پنجره بود نشستم میترا لباس ها رو داخل کمد دیواری کوچیکی که گوشه اتاق بود گذاشت. عمواقا روی تراس رفت با گوشی صحبت می کرد. مانتویی که خودش برای خرید بود رو کنارم گذاشت. _پاشو عوض کن لباست رو بریم بیرون. دکمه های مانتوم رو باز کردم روی رخت آویز پایین تخت اویزون کردم با صدای بسته شدن در به عمواقا نگاه کردم. _کجا ان شاالله? میترا شالش رو جلوی میز ارایش سفید و طلایی توی اینه مرتب کرد و گفت: _ شما هم اگر میخوای لباس عوض کنی زود باش. _ یکم استراحت کنیم بعد! میترا دلخور همسرش رو نگاه کرد. _تو واقعا خسته ای? لخند کمرنگی زد و گفت: _ پیرمردم ها. میترا جلوی همسرش ایستاد یقه ی کتش رو مرتب کرد و با پشت دست اروم به کتش کشید. _ آقای محترم، همسر من پیرمرد نیست. عمو اقا که حسابی از تعریف میترا خوشش اومده بود سرش رو خم کرد کنار گوش میترا چیزی گفت میترا با صدای بلند خندید. طوری عاشقانه بهم نگاه می کردند که اصلا متوجه حضور من نبودن. با لبخند نگاهشون کردم تک سرفه ای کردم و گفتم: _ من میرم پایین تا شما بیاید. _صبر کن با هم بریم. کارتی رو سمتم گرفت. _این کارت هتله دستت باشه شاید لازم شه. اگر یه وقت گم شدی به یه تاکسی نشون بده بیارت اینجا. کارت رو گرفتم و داخل کیفم گذاشتم. نگاه عمو اقا کمی روم خیره موند دلخوری عمو آقا خیلی پیش تر از چیزی بود که فکر می کردم. هر سه بیرون رفتیم توی شیراز هوای زمستون زیاد سرد نبود اما اینجا هوای بهاری و مطبوعی داشت. سعی کردم ازشون فاصله بگیرم تا اولین مسافرت دونفرشون رو خراب نکنم، اما هر دو تمایلی برای دوری از من نداشتند. از آدرس هایی که میترا برای تفریح می داد معلوم بود که بارها به اینجا اومده، ولی عمو اقا هم مثل من بار اولش بود. خودش رو دست همسرش سپرد و دنبالش راه افتاد. پیشنهاد اول میترا برای گردش اسکله بود. ما رو به جایی برد که برای من که تا بحال جایی نرفته بودم مثل بهشت بود. خیابان بزرگی که تا رسیدن به اسکله مسیر تقریبا طولانی رفت و برگشت با چتر های کاغذی رنگارنگ تزیین شده بود. وقتی سرم رو به آسمون گرفتن از بین چتر های تقریبا بهم چسبیده آسمون رو به سختی دیدم بعد از این خیابون رنگارنگ و زیبا وارد اسکله شدیم. مردم ایستاده بودن تا به پرندگانی که توی آب کم عمق راه میرفتن نگاه کنن، گاهی هم بدون در نظر گرفتن تابلو لطفا برای پرندگان غذا نریزید براشون تکه های نون و بیسکویت میریختند. اونها هم از غذاها استقبال می‌کردند. تا غروب بیرون بودیم. شام رو کنار یکی از رستوران های نزدیک اسکله خوردیم و به هتل برگشتیم. انقدرخسته بودم که فوری لباس هام رو عوض کردم نمازم رو خوندم، روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
صبحِ محشربہ جوابِ سخنِ لَم یَزَلے بےتأمل زِسویدا،بِڪِشم صوِِٺ جلے بہ علےٍ بہ علےٍ بہ علےٍ بہ علے اَنَامِن زمره ے عشّاقِ حسینِ بنِ علے
هدایت شده از  حضرت مادر
● آرام باش چرا که خدا صدات رو میشنوه زمانی که امیدی نداری کسی صدات رو بشنوه!
💕اوج نفرت💕 روز دوم به پاساژ بزرگ رفتیم. میترا اهل خرید کردن بود عمو اقا هم پا به پاش می‌رفت. نگاهم به روسری سرمه ای که دورش خیلی ظریف سنگدوزی شده بود افتاد. با صدای عمو آقا چشم ازش برداشتم. _نگار. _دوباره نگاهی به روسری انداختم و بدون این که چشم ازش بردارم راه افتادم. انقدر نگاه کردمش که از دیدم خارج شد . به سرعتم اضافه کردم و بهشون رسیدم دست عمو اقا روی کمرم نشست کنار گوشم گفت: _چیزی پسندیدی? لبخند زدم و دوباره به مغازه نگاه کردم. _ بله، یه روسری. با سر به مغازه اشاره کرد. _بریم بخریم. خوشحال سمت مغازه قدمی برداشتم که میترا با ذوق همسرش رو صدا کرد. _اردشیر بیا اینو نگاه کن. عمو اقا نگاهی بهش کرد که آروم گفتم: _ ببینید چی میخواد بعدش میریم. لبخندی از حرف زد ممنونی زیر لب گفت: هردو کنار ویترین مغازه ی مورد نظر میترا ایستادیم. طاووس برنجی که خیلی زیبا تزیین شده بود حواس ‌میترا رو به خودش جلب کرده بود. _اردشیر ببین چقدر زیباست. عمو اقا اصلاً از وسایل دکوری و تزئینی خوشش نمیومد ولی برخلاف باور من به همسرش عکس العمل خوبی نشون داد. _اره عزیزم خیلی زیباست. میترا بدون اینکه نگاه از طاووس برداره گفت: _ببین چند میگه? وارد مغازه شدند و من هم دنبال شون. طاووس زیبایی که قیمت زیاد بالایی هم نداشت رو خریدن از مغازه بیرون اومدن. دلبری میترا برای همسرش بقدری بالا بود که من رو فراموش کرد. دنبال همسرش راه افتاد. تقریباً به انتهای پاساژ رسیدیم من فقط یک پیراهن خریدم، ولی میترا با انبوهی از مشما های خریدی که دست خودش گرفته بود و تعدادی دسته عمو آقا بود، راه میرفت. آخرین مغازه پاساژ لوازم آرایش داشت. میترا برای خرید وارد شد. حواسم پیش روسریم بود کنار عمو آقا ایستادم. _ میشه من برم جلوی همون مغازهه تا شما بیاید. عمو اقا آهسته سرش رو چرخوند و لبش رو به دندون گرفت شرمنده گفت: _ببخشید کلا یادم رفت. _ ایراد نداره فقط الان برم تا بیاید? کیف پولش رو در آورد تا چندتا تراول گرغت سمتم. _برو بخر. پول رو از دستش گرفتم و لبخندی بهش زدم. _ خیلی ممنون. چرخیدم و به سمت ابتدای پاساژ حرکت کردم یک لحظه برگشتم تا بهش نگاه کنم عمو آقا دستهاش رو توی جیبش کرده بود و با رضایت نگاهم می کرد. دستم رو بالا اوردم و براش تکون دادم که با لبخند عمیق روی لبهاش و تکون دادن سرش، جوابم را داد . به مغازه رسیدم دوباره پشت ویترین ایستادم و روسری قشنگم رو نگاه کردم. باید برای پروانه هم از همین بخرم. خوشحال سرخوش وارد مغازه شدم فروشنده مشغول چونه زدن با مردی بود که کت چرمی مشکی پوشیده بود و هنذفری قرمزی روی گوشش بود. _ دیگه جا نداره باور کنید تخفیف آخر رو هم داد _ باشه هنوز جا داره من خودم تو تهران فروشنده بودم میدونم از قیمتی که روی جنس ها می کشید. با شنیدن صدای آشنای مرد تمام بدنم یخ کرد. ناخواسته هینی کشیدم که سمتم چرخید. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕