eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 دوست داشتم تنها باشم و برای خودم قدم بزنم. با صدایی گرفته گفتم: _میشه تنها باشم. کلید رو از جیبش بیرون اورد و نفس سنگینی کشید. _نه _علیرضا، نیاز دارم به این تنهایی. چرخید سمتم. _خب برو تو اتاق من. از شدت بغض صدام میلرزید _دوست دارم راه برم. کلید رو توی جیبش گذاشت _ با هم میریم هر چی التماس داشتم توی نگاهم ریختم و پر بغض لب زدم _خواهش میکنم. نگاهش روی چشم های پر اشکم ثابت موند جلو اومد و دستم رو گرفت _تو که تهران رو بلد نیستی بشین تو ماشین ببرمت یه جا که بشه پیاده راه رفت. نگاهم رو به زمین دادم دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت ماشین هدایت کرد. _خودمم باهات نمیام فقط میرسونمت. برو بشین. روی صندلی ماشین نشستم و سرم روبه شیشه تکیه دادم و چشم هام رو بستم. نگاه اخر احمدرضا وقتی میخواست بازوم رو بگیره و نذاشتم. از ذهنم بیرون نمیره . همینطور پوزخند شکوه. ماشین ایستاد چشم باز کردم و به فضای سرسبز روبروم نگاه کردم. پیاده شدم شروع به قدم زدن کردم احمدرضا برای من تموم شد. مرجان هم تموم شد. ولی شکوه برای من پایان نداره تا روز قیامت. باید جواب پس بده حتی جواب این پوزخندش رو. کنار حوض بزرگی نشستم و به اسمون خیره شدم و نفسم رو با صدای اه بیرون دادم بغضم رو پس زدم دیگه نباید گریه کنم. دلم میخواد قووی باشم. نگاهم رو به اب حوض دادم چشم هام از اشک پر شد. دلم بارون میخواد. کاش پاییز بود. ناخواسته اشکم پایین ریخت. سرم رو بالا گرفتم رو به اسمون لب زدم. _ دنیا خیلی برام سخت گرفته. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم _یا اسونش کن یا به من توان تحمل این همه سختی رو بده. ظرفیتم پر شده با دیدن علیرضا کمی اونطرف تر لبخند روی لب هام ظاهر شد دلش شور زده و از دور داره نگاهم میکنه. چقدر دوستش دارم. گاهی فکر میکنم اگر عمو اقا تو اون شرایط حرف از حضور علی رضا نمیزد الان با اون همه فشار زنده نبودم. علیرضا تنها روشنایی زندگیمه که کل زندگیم رو روشن کرده. با اینکه فاصلمون زیاد بود ولی متوجه نگاهم شد و لبخند زدم که باعث شد تا جلوتر بیاد نزدیکم که شد لبخند زد و گفت: _به خدا دلم طاقت نیاورد. نگاه پر از عشقم رو بهش هدیه دادم کنارم نشست لب زدم _چه خوبه که هستی. از روی روسری سرم رو بوسید _بلند شو بریم خونه، اردشیر خان داره میاد اونجا. _علیرضا دیگه میخوام خودم رو بسپرم دست تو نیم نگاهی از گوشه ی چشم بهم انداخت و نفس سنگینی کشید _حسرت و غصه برای چیز هایی که از دست دادی بی فایدس. سعی کن از اتفاقات بد زندگیت تجربه کسب کنی درس بگیری. دستم رو گرفت و کمی کشید تا بایستم. _فردا برمیگردیم شیراز . حسابی از درست عقب افتادی. خودم کمکت میکنم درس های عقب افتادت رو جبران کنی با عباسی هم هماهنگ کردم تا غیبت هات رو ندید بگیرن. همقدم شدیم دستش رو دور کمرم گذاشت و کمی فشار داد به لحن شوخی گفت: _حالا جرات داری درس نخون. از تهدیدش که به جدیت قبلش میخورد لبخند بی جونی زدم. سوالی گفت: _جرات داری? سرم رو بالا دادم و لب زدم: _نه _افرین. سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم. روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم صدای تلفن همراه علیرضا بلند شد. _الو اردشیر خان. _پلاک هشت، یه در ابی کوچیک. _نگار بلند شو عموت سر کوچس نشستم.علیرضا سمت حیاط رفت چه خوب که فردا برمیگردیم. دیگه دوست ندارم تهران بمونم.صدای عمو اقا رو از حیاط شنیدم به احترامش ایستادم و به در نگاه کردم در باز شد نگاه مستقیم پر از دلسوزی عمو اقا روی من ثابت موند دوباره بغض به گلوم حمله کرد نباید اجازه ی شکست به خودم بدم. بغض رو پس زدم _سلام سرش رو پایین انداخت و جوابم رو زیر لب داد روی مبل کنار من نشست. سکوتش بیشتر از نگاهش ازارم میداد. صدای تلفن همراهش بلند شد از جیب کتش بیرون اورد انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت _جانم این لحن صحبت رو فقط برای میترا استفاده میکنه کمر صاف کرد _اروم باش ببینم چی شده چشم هاش گرد شد و متعجب گفت: _مطمعنی? _کی گفت لبخند ریز روی لب هاش نشست. ایستاد و سمت حیاط رفت _میترا جان از این حرفت مطمعنی? از اتاق بیرون رفت علیرضا با سینی چایی از اشپزخونه بیرون اومد به جای خالی عمواقا نگاه کرد و رو به من گفت _کجا رفت نفس سنگینی کشیدم _ میترا زنگ زد رفت حیاط سینی چایی رو روی میز گذاشت _نگار میدونم سخته ولی میشه انقدر اه نکشی متعجب گفتم _مگه من اه میکشم لیوان چایی رو برداشت جلوم گذاشت _بین هر جملت _ناخواسته بودن. سعی میکنم... در باز شد و عمو اقا با چهره ای از بهت و تعجب و خوشحالی وارد شد رو به من گفت _باید برگردیم شیراز بلند شو وسایلت رو جمع کن بریم فرودگاه به علیرضا نگاه کردم که فوری گفت _چه عجله ایه فردا برمیگردیم دیگه _نه من باید امروز برم _پس نگار با من میاد. منم به خاطر ماشینم نمیتونم با هواپیما بیام.
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
فقط یک‌ نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎 بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇 https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
نگاهی به من انداخت. دوست داشتم با علیرضا باشم. _باشه. پس من میرم. خداحافظی کرد و به سرعت رفت. عجلش به قدری زیاد بود که کتش رو هم روی مبل جا گذاشت و فراموش کرد تا برداره علیرضا متعجب از این همه عجله گفت: _چی شد یهو? _درگیر درست کردن سفر حجشون بود اخه سفر حج میترا و خواهرش به خاطر مریضی خواهرش بهم ریخت عمو اقا تلاش داشت کاری کنه با میترا دو تایی برن، فکر کنم سفرشون جور شده. شونه ای بالا داد و به خونه برگشتیم. کز کردن و تنها موندن با حضور علیرضا غیر قابل ممکنه. من به شدت نیاز به تنهایی دارم علیرضا حتی یک ثانیه هم این اجازه رو به من نمیده. پر از بغضمو و مطمئنم این بغض تا آخرین روز عمرم همراهم میمونه. انتظارم برای برگشتن احمدرضا هم به خونه علیرضا، با اینکه آدرس اینجا رو هم داشت بی‌فایده بود. گوشه اتاق زانوهام رو بغل کردم و به فرش قرمز زیر پام خیره شدم. صدای لولای در اتاق باعث شد تا چشم به در بدم. علیرضا سینی چایی توی دستش بود و با لبخند وارد شد. _سلام به خواهر همیشه غمگینم. لبخند زورکی زدم و نگاه ازش گرفتم. _ بلندشو زانوی غم بغل نگیر. سینی رو جلوی پام گذاشت و دستش رو روی دست هام گذاشت و از هم بازشون کرد. _ مقصر خودت بودی. با صدای گرفته گفتم: _ مقصر چی? _ تو که دوستش داشتی چرا انقدر اصرار به فسخ کردی. گرمی اشک رو توی چشم هام احساس کردم. _ فکر نمی کردم قبول کنه. _ تحت فشار گذاشتیش. شاید من هم اگر بودم می بخشیدم مامور بایه دستبند ایستاده یا باید می بخشید یا شاهده دستگیری مادرش می بود. پر بغض گفتم: _ اگر یک هم اصرار می‌کرد رضایت می‌دادم. نگاه عمیقش رو ازم گرفت و به بخار چاییش داد _ موندنت اینجا فایده ای نداره. نشین غصه بخور وسایلت رو جمع کن برگردیم. _ خسته نیستی? _نه دیشب استراحت کردم. _میخوای شیراز زندگی کنی? گونم رو محکم کشید. _من اونجاییم که تو هستی? نفس راحتی کشیدم که ادامه داد. _شاید دوباره کارم درست شد و برگشتم دانشگاه، شدم کابوس افشار با صدای بلند خندید از خندش خنده بی جونی کردم _ مگه میشه توی کابوس باشی. تو که جز خوبی چیزی نداری. _ نمیدونم قیافه هاتون سر کلاس این رو میگفت. حوصله ی حرف زدن نداشتم نگاهم را به فرش دادم. _سعی کن از این حالت در بیای ایستاد. _چایت رو بخور حاضر شو. به نشونه ی تایید سرم رو تکون دادم. از اتاق بیرون رفت. جلوی آینه کوچک اتاق ایستادم به چهره ی غم گرفتم نگاه کردم و نفسم رو با صدای اه بیرون دادم. صدای تلفن همراهم بلند شد بهش نگاه کردم با دیدن اسم پروانه بغض سراغم اومد انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزانی که میتونن به این خانواده کمک کنن یاعلی بگن واریز بزنن شرایطشون خوب نیست ۶میلیون از۱۷میلیون جمع شده ۱۱میلیون دیگه کمه دوستانی که لطف میکنید واریز میزنید به ادمین بگید واریزی برای سفر کربلاس یا کمک به بدهی دارو با ۱۰تومن ۲۰تومن یه شکلات نمیشه خرید کمک کنیدولی میشه مشکل یکی حل کرد بتونیم مشکلشون حل کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از  حضرت مادر
دوستانی که لطف میکنید واریز میزنید به ادمین بگید واریزی برای سفر کربلاس یا کمک به بدهی دارو عزیزان که میتونن به این خانواده کمک کنن یاعلی بگن واریز بزنن شرایطشون خوب نیست فشار روحی زیادی دارن تحمل میکنن
_رویا جان با خنده گفتم _چشم.‌ کامل برگشت سمتم و تاکیدی گفت _میدونی چی می‌خوام بگم؟ _بله. یا با خودت یا با دایی برمی‌گردم. با رضا هم قرار باشه بیام قبلش بهم زنگ‌میزنی. یکی از ابروهاش رو بالا داد _دیگه؟ _با همکلاسی‌ هام هم معاشرت فقط تو فضای دانشگاه داشته باشم.‌ _آفرین به تو دختر خوب. حالا پیاده شده شو که داره دیرم‌میشه دستگیره ی در رو کشیدم و پیاده شدم کمی از پشت فرمون سمت شیشه‌ خم شد و گفت _رویا دیگه سفارش نکنم لبخند زدم‌ _گفتم‌ که چشم جناب سروان.‌ چقدر میگی! آهسته خندید _چون میشناسمت.‌کم سرخود بازی در نمیاری. https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
زینبی ها
_رویا جان با خنده گفتم _چشم.‌ کامل برگشت سمتم و تاکیدی گفت _میدونی چی می‌خوام بگم؟ _بله. یا با خودت
خیلیا خبر ندارن فصل دوم رمان منتهای عشق همون علی و رویا شروع شده😍
💕اوج نفرت💕 _ الو پروانه _ الو... گوشی روی حالت بلندگو گذاشتم _سلام _سلام خوبی? با کمترین صدا لب زدم _ نه لبم رو به دندون گرفتم تا جلوی گریم رو بگیرم نگران گفت: _ چی شده? _تموم شد. اشک روی گونم ریخت. متعجب پرسید. _ چی? به زور منقطع گفتم: _ب...خ..شید. الباقیه محرمیت رو ب..بخ..شید. _ چرا? آب بینی رو بالا کشیدم. _ بین من و مادرش، مادرش رو انتخاب کرد لحظه ای سکوت کرد. _ ای وای، بعد از ۴ سال. سعی کرد نسبت به این اتفاق خودش رو بی‌خیال نشون بده. _ قسمت این بوده. غصه نخوریا. صداش تلاشش رو برای هدفی که داشت خنثی کرد. اشک هام رو پاک کردم _ دارم برمیگردم شیراز _ شکایت چی میشه? _ میگم بهت. پشت گوشی سختمه _ باشه عزیزم رسیدی شیراز بهم بگو خداحافظی کردنم همزمان شد با حضور علیرضا _ باز گریه کردی? شالم رو مرتب کردم _ من حاضرم از اتاق بیرون رفت به ساعت نگاه کردم چهار رو نشون میداد. همراهش رفتم و سوار ماشین شدیم تهران رو به مقصد شیراز ترک کردیم. بعد از چند ساعت طولانی با استراحت های میان راهی بالاخره به مقصد رسیدیم. تو طول مسیر علیرضا تلاش داشت من رو از این حالت در بیاره ولی موفق نبود. ماشین رو جلوی خونه پارک کرد .توی چشم هاش نگاه کردم _مگه تو نمیای? _ نه به خاطر خانم میترا خانم نیام بهتره راحت نیست. _پس من با تو میام. نگاه رضایت‌بخشی بهم انداخت سوییچ رو بیرون کشید _بریم بالا یکم بشینیم بعد میریم خونه من پیاده شدیم و بعد از طی کردن سالن و آسانسور پشت در خونه ایستادیم. کلید داشتم ولی ادب حکم می کرد که در بزنم. میترا با رنگ و رویی پریده در رو باز کرد. سلام و احوالپرسی کردیم و از جلوی در کنار رفت دستش رو گرفتم. _چرا بیحالید? _ خوبم فکر کنم فشارم پایینه. _ عموآقا کجاست? _ الان میاد یکم حالم بد بود رفته دارو بگیره. برای برادرت چایی بریز احتمالاً خسته است. _چشم با علیرضا به اتاقم رفتیم لباس هام رو عوض کردم. علیرضا فوری روی تخت دراز کشید و چشم هاش رو بست. _می خوای بخوابی? _ خیلی خستم. _ باشه من بیرونم بیدار شدی صدام کن برات چی بیارم. از اتاق بیرون رفتم عموآقا جلوی جاکفشی کتش رو اویزون میکرد. _ سلام کمی جا خورد و متعجب گفت: _ سلام چرا زود اومدید? فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 نفسم رو سنگین بیرون دادم دو باره پرسید: _ علیرضا کجاست? با سر به در اشاره کردم. _ اتاقه میخواد بخوابه. به سمت اتاق مشترکشون رفت _یه لیوان اب بیار میترا داروش رو بخوره. _ چشم لیوان آب رو پر کردم. پشت در اتاق ایستادم خواستم در بزنم که با حرفی که شنیدم دستم رو انداختم _اردشیر من خجالت می‌کشم. _ چرا عزیزم. باید خوشحال باشی این معجزه خداست. _ آخه بارداری اونم تو این سن! چشم هام از تعجب و خوشحالی گرد شدن. شاید این تنها خبری بود که تو این روزها می تونست من رو از این حال غمگین نجات بده. هر دو توی ازدواج قبلی بچه دار نشدن. حتی میترا به خاطر بچه زندگیش خراب شده. داخل اتاق رو نگاه کردم میترا سرش رو روی سینه عمو آقا گذاشته بود. عمواقا هم دستش رو دور کمرش حلقه کرده بود. فوری نگاهم رو گرفتم. _الان مطمئنی پنج ماهته? _سونو گرافی گفته بعد هم گفت باید استراحت کنم. _ خواست خدا بوده سفرتون به هم خورد. خندم رو جمع کردم و در زدم با صدای بیا داخل عمو اقا در اتاق باز شد وارد شدم. میترا با فاصله تقریبا زیادی با عمو اقا نشسته بود. تو این مدت کم به خاطر حضور من، این فاصله رو ایجاد کرده بود. لیوان رو روی عسلی گذاشتم عموآقا ایستاد و به داروها اشاره کرد. _داروهاش رو بده بخوره حالش خوب نیست. تا یکی رو پیدا کنم برای کارهای خونه کارها رو انجام بده _چشم از اتاق بیرون رفت دیگه نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم به چشم هاش ذل زدم و طوری که به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم. گفتم _ حال من قراره خواهر داشته باشم یا برادر? نفس سنگینی کشید و دستش رو جلو چشم هاش گرفت لبش رو به دندون گرفت زیر لب گفت: _ ای وای دستش رو برداشتم و با خنده صورتش رو بوسیدم _شرمندگی و خجالت و ناشکری نیست? نگاهش رو پایین انداخت _ خدا را شکر کنید به خاطر خوبیهاتون بهتون هدیه داده. لبخند روی لبش نشست _ کی فهمیدی? _چند لحظه پیش پشت در اتاق _برادرت هم میدونه بلند خندیدم _نه دیشب تا صبح و رانندگی کرده الان خوابه. دستم رو گرفت و شرمنده گفت _ تو رو خدا بهش نگو صورتش و عمیق بوسیدم. _ مطمئن باشید حالا دختره یا پسر? لبش رو به دندون گرفت و آهسته گفت _ پسر _ خدا رو شکر اسمش چیه? _اردشیر وقتی فهمید گفت احمدرضا، منم حرفی ندارم. با شنیدن اسم احمدرضا خوشحالی از صورتم رفت. نگاهم رو به دست های میترا دادم. ایستادم _ مبارک باشه به سلامتی. دستم رو گرفت _ ناراحت نباش تو این دنیا هیچ اتفاقی بدون دلیل نیست لخند بی جونی روی لب هام نشست. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. _مطمئنم. باید نهار بذارم. چی دوست دارید برای نهار _ خودت رو خسته نکن زنگ می‌زنیم از بیرون بیارن. _ درست می کنم هم برای شما غذای بیرون خوب نیست هم علیرضا غذای بیرون دوست نداره. لبخندش رو بهم هدیه داد. _هرچی دوست داری درست کن. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به آشپزخونه رفتم صدای عمواقا رو ‌شنیدم که با تلفن حرف می زد. _ من شکایت رو تنظیم کردم آخرین بار هم توی کیش دیدمش. یه خورده حال خانمم مساعد نیست. دادم به احمدرضا بیاره. _ شما لطف دارید خدانگهدار. شکایت از رامین برام اهمیت خاصی داره شاید باید تمام سختی‌های این چند سال رو سر یک نفر خالی کنم. نهار رو گذاشتم به اتاقم برگشتم بالشتی روی زمین گذاشتم و تلاش کردم تا بخوابم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕