#پارت517
💕اوج نفرت💕
هر دو نگاهم کردن
_جانم
اهمینی به نفس های به شماره افتادم ندادم نیم نگاهی به احمدرضا انداختم
_یه لحظه بیا
خیره به احمدرضا نفس سنگینی کشید و ایستاد رو بهش گفت
_ببخشید. الان برمیگردم
_خواهش میکنم
احمدرضا هم کمی دلخور نگاهم کرد. علیرضا رو بروم ایستاد
_بله
از کنارش به احمدرضا که سرش پایین بود نیم نگاهی کردم و سرم رو بالا گرفتم
_چی میخوای بهش بگی؟
ابروهاش بالا رفت
_قرار شد تو دخالت نکنی
دستش رو گرفتم
_آخه... قلبش...قلبش مریضه.
خیره نگاهم کرد ادامه دادم
_یکم مراعاتش رو بکن.
نفسش رو سنگین بیرون داد
_حواسم هست.
بیرون رفت و دوباره سر جاش نشست به هر زحمتی بود چایی ریختم و سینی رو روی میز جلوی هر دوشون که روبروی هم نشسته بودن گذاشتم.
_خب اقا احمدرضا امروز چطور پیش رفت
احمدرضا اب دهنش رو قورت داد.کمی جابجا شد
_فقط ازمایش دادیم و یه خرید مختصر هم برای نگار کردیم.
_برنامتون برای عقد چیه؟
نیم نگاهی به من کرد و گفت
_چه برنامه ای؟
_چه جوری و کجا میخواید بگیرید؟
دوباره به من نگاه کرد
_نمیدونم...بهش فکر نکردیم. هر چی نگار بگه.
علیرضا هم نگاهم کرد. با اینکه حس خوبی از این همه استرس احمدرضا ندارم ولی احساس میکنم علیرضا خیلی حساب شده این جلسه رو راه انداخته رو به برادرم گفتم
_من نمیدونم هر چی تو بگی.
احمدرصا نیم نگاه کوتاهی از بالای چشم که میدونم از دلخوری حرفم بود بهم انداخت و دوباره سر بزیر شد. با اینکه خیلی دوستش دارم و نگران قلبشم ولی خوبه که کمی از علیرضا حساب ببره.
_میخواید عقدتون محضری باشه، جشن باشه. شیراز یاشه یا تهران.
رنگ غم هم کنار استرس تو صورت احمدرضا نشست.
_شیراز باشه
_نمیخوای خانوادت رو بگی بیان
نفس سنگینی کشید و بعد از سکوت چند ثانیه ای خیلی اروم لب زد
_نه
_دوباره مشکل پیش نیاد از طرف مادرت
چشم هاش رو بست دستی پشت گردنش کشید به سختی گفت
_اونا از نظر جسمی شرایط شرکت رو ندارن.
_باشه هر جور خودت میدونی. من میگم یه عقد محضری بگیریم بعدش هم یه جشن کوچیک و شام. اگر هم دوست داشتید آتلیه هم برید برای گرفتن عکس
شنیدن جملات اخر علیرصا باعث شد تا احمدرصا لبخند ریزی گوشه ی لب هاش بشینه
_من که موافقم اگه نگار موافق باشه
_حرف من حرف نگاره
احمدرضا به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد و گفت
_پس اگر زحمتی نیست همون فیلم بردار مراسم خودتون رو بگید بیاد
چشم هام گرد شد و فوری گفتم
_نه. اون نه.
سوالی نگاهم کرد
_من از اون خوشم نمیاد
علیرضا در حالی که تلاش داشت جلوی خندش رو بگیره گفت
_فیلم بردار زیاده من خودم براتون هماهنگ میکنم. فقط احمدرضا هماهنگی محضر و محلی که قرار توش جشن بگیری با خودت.
_باشه چشم
به سینی اشاره کرد و با خنده گفت
_فعلا یه چایی از این دریاچه ای که زنت درست کرده بردار بخور تا بقیه ی حرف هامون رو هم بزنیم.
به سینی که به خاطر لرزش دستم کمی چایی توش ریخته شده بود نگاه کردم لب هام رو جمع کردم و دلخور و کمی عصبی به علیرضا نگاه کردم. حتما باید ابروی من رو جلوی احمدرضا میبرد.
احمدرضا لیوان چایی رو که از زیرش اب میچکید رو برداشت که علیرصا با خنده گفت
_تو قانون نگار الان شما باید چاییتون رو با شیرینی خودتون بخورید.
به جای خالی قندون نگاه کردم . و فوری ایستادم
_ببخشید قندون یادم رفت
احمدرصا با لبخند گفت
_عیب نداره عزیزم این چایی رو همین که تو ریختی برای من شیرینه.
علیرضا سینه ای صاف کرد و گفت
_برو برا من قندون بیار. از این چایی ها من قبل شما خوردم.
نگاه حرصیم رو ازش برداشتم و سمت اشپزخونه رفتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
❣#سلام_امام_زمانم❣️
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ...
🌱 سلام بر تو ای فرزند امامان هدایتگر!
سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلبهای تشنه هدایت...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چه کنیم حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) به ما نگاهی کند؟
هدایت شده از حضرت مادر
16.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که عاشق حضرت زهرا سلام الله بود...🥀
راوی: علی زین العابدین پور
#پارت518
💕اوج نفرت💕
قندون رو جلوی علیرضا گداشتم خواستم بشینم که گفت
_نگار جان شما برو تو اتاقت من با احمدرضا دو کلام حرف مردونه داریم.
نگاهش روش ثابت موند. این چه حرفیه که من نباید بشنوم.
_چه حرفی؟
قندی لز قندون برداشت و توی دهنش گذاشت
_مردونس عزیزم
نیم نگاهی به چهره ی مضطرب احمدرضا انداختم. تلاش داشت بهم آرامش بده بی صدا لب زد
_برو
سمت اتاق پا کج کردم با صدای علیرضا بهش نگاه کردم
_خریدت رو بردار ببر تا جابجاشون کنی حرف ما هم تموم شده
کاری که گفت رو انجام دادم در اتاق رو بستم مشما ها رو روی زمین گذاشتم و گوشم رو به در چسبوندم تا شاید صدایی بشنوم که کارم بی فایده بود انقدر اروم حرف میزدن که انگار کسی تو خونه نیست.
نا امید از شنیدن حرف هاشون روی تخت نشستم و به در چشم دوختم. نیم ساعتی بود که تنها بودم. کلافه به اطراف نگاه کردم و طاقتم تموم شد سمت در رفتم گوشم رو به در چسبوندم دوباره صدابی نشنیدم اروم در رو باز کردم بیرون رو نگاه کردم.
هیچ کس تو حال نبود سرم رو بیرون بردم و با چشم کل خونه رو از نظر گذروندم. علیرصا تو اشپزخونه مشعول کاری بود
متعجب کامل بیرون رفتم
_پس احمدرضا کجاست.
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول شد
_رفت
_کی؟
_بیست دقیقه ای میشه. گفت از طرفش ازت خداحافظی کنم
چند قدم جلو رفتم
_بیست دقیقس رفته تو به من نگفتی!
با خنده گفت
_گفتم مزاحمت نشدم
حرصی نگاهش کردم
_ناهید کجاس؟
_برادرش اومد دنبالش رفت
باید تلافی حرف های نیم ساعت پیش سر چایی و این بیست دقیقه ی اضافه رو سرش در بیارم
_این احساس بامزگی امروزت. اثرات حضور دیشب ناهید بود؟
با صدای بلند خندید که بیشتر باعث حرصم شد
_اره اصلا به این نتیجه رسیدم ادم زن که میگیره باید سربسر خواهرش بزاره
_منم به این نتیجه رسیدم این سری که ناهید بیاد اینجا بامزه بشم
_تو جراتشو نداری
سمت مبل رفتم و روش نشستم
_حالا بشین ببین.
_میدونی الان به احمدرضا چیا گفتم
کنجکاو فوری چرخیدم سمتش
_نه
_خب نبایدم بدونی
دوباره با صدای بلند خندید
لب هام رو جمع کروم و نفس سنگینی کشیدم.
چند لحظه ی بعد روبروم نشست
_ناراحتی
چپ چپ نگاهش کردم
_خب یکمشو میگم که از ناراحتی در بیای
تمام حواسم رو جمع کردم تا ببینم چی گفتن
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌