eitaa logo
زینبی ها
3.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸. . . . . . . 📸✌️ 💕 ❣ . . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
🌱🌸. . . . . . . 📸✌️ ❣ . . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
🌱🌸. . . . . . 🔖📍 میدونۍ‌چرا ؟! چون‌وقتۍ‌میای‌ڪه‌میتونی‌نیاۍ...‌🙃 ← مهم‌اینه‌ڪہ هرجا‌هستۍ‌و‌فهمیدۍ داری‌راهُ‌اشتباه‌میرۍ برگردۍ.🤗🌸🍃 . . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
🌱🌸. . . . . . 💡 به قول حاج محمود کریمی امام زمان با و نمیاد… 🎙 با میاد… 💞 بیاید همین الان برای ظهورش دعا کنیم...🤲 ❤ . . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
˙·٠•●♥ بسم رب العشق♥●•٠·˙
🌱🌸 . . . . . . .روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح بردن نام حسین بن علی میچسبد السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني جميعا سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم **السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولادِ الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
🌱🌸 . . . . . . 📿خدایا شروع سخن نام توست وجودم بہ هرلحظـہ آرام توست💚 ❤️دل از نـام ویـادت بگیـرد قـرار خوشم چون ڪہ باشے مرا درڪنار💕 🌸سلام‌روزتون‌بخیــر . . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ تولد . . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
🌱🌸. . . . . ✨ 💜در‌خيآبآن‌هآي‌اين‌شهر‌رآه‌برو.. آرآم‌بآش‌و‌سنگین.. نمي‌دآني‌خودت.. ولي‌بآدي‌كه‌ميآن‌تآر‌و‌پود‌چآدرت‌مي‌رود‌همه‌از‌اين عآشقآنه‌ي‌تو‌و‌خدآ‌لذت‌مي‌بَرَند...💜 . . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
🌱🌸. . . . . 🍃 مهدے جان!بیا که درطلبت دلتنگیم:(💔 . . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
🌱🌸. . . . . . [ ] . . یک قناسہ چے ایرانے کہ بہ زبان عربے مسلط بود اشک عراقے ها را در اورده بود با سلاح ایرانے دوربین دار مخصوص چند مترے از خط عراقے ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقے ها. چہ میکرد!؟ بار اول بلند شد و فریاد زد ماجد کیہ!؟ یکے از عراقے ها کہ اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت منم،ترق! ماجد کلہ پا شد و قل خورد آمد پاے خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعہ‌ے بعد قناسہ چے فریاد زد یاسر کجایے!؟ و یاسر هم بہ دست بوسے مالک دوزخ شتافت چند بار این کار را کرد تا این کہ بہ رگ غیرت یکے از عراقے ها بہ اسم جاسم برخورد، فکرے کرد و بعد با خوشحالے بشکن زد و سلاح دوربین دارے پیدا کرد و پرید روے خاکریز و فریاد زد حسین اسم کیہ و نشانہ رفت، اما چند لحظہ اے صبر کرد و خبرے نشد. با دلخورے از خاکریز سر خورد پایین.یک هو صدایے از سوی قناسہ چے ایرانے بلند شد: کے با حسین کار داشت!؟جاسم با خوشحالے هول و ولا کنان رفت بالاے خاکریز و گفت من.جاسم با یک حال هندے بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید. . . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
🌱🌸. . . . . . چه کسی میگوید جاذبه روی زمین است ؟ من کسانی را دیدم، رفته اند تا بالا... تا اوج! فارغ از هر کششی، جاذبه روبه خداست... . . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
🏴محرم نزدیڪ اسٺ نذر ڪرده ام صد دور تـسبیح "اهدنا الصراط المستقیم" بخوانم 🔹شاید این بار مسیرم بہ ڪربلا افتاد 🕊حـسـین جـان.. 💧اشـڪ در بساطم نیسٺ عرق شرم قـبول مےڪنے؟ 🌱 . . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
🌱 . . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کم کم سياهی عَلَمت ديده ميشود آثـار خيــمه های غمت ديده ميشود... 🌱 . . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
💔شادی روح شهدا و تسلی دل خانواده شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر کوتاه بود؛ ابوذر شهید شد 👈مریم امجدیان همسر شهید مدافع حرم می‌گوید اصلا فکر نمی‌کردم همسر شهید شود، مادرم به من گفت ابوذر شهید شده و من متعجب از این که چرا هنوز خودم نفس می‌کشم😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خداوند ریحانه های زیبا🌱🌸 تندروی و افراط گری نیست ❌🚫 اگر ما در طول روز پنج بار نماز بخونیم افراط گر هستیم؟! اگر سی روز روزه واجب میگیریم افراط گر هستیم ؟! تو این موارد باید به مثل واجبات دیگه نگاه کنیم هر وقت ماه رمضان بشه ما باید روزه بگیریم هر وقت هم گناه میبینیم یا میبینیم کسی واجبش رو رها کرده واجب میشه تذکر بدیم آیا این افراط گری هست؟! نه اصلا😊 این پیام رو منتشر کنید...🌹
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . سرے تڪان دادم و بہ سمتش قدم برداشتم،رو بہ رویش دو زانو نشستم. ڪتابش را بست و روے پایش گذاشت.ح چشم هایش نگران بودند:آقا امیرعباس سیر تا پیاز ماجرا رو برام گفت! بندہ خدا از دیروز یہ ڪلہ بیدار بود همین چندساعت پیش از خستگے خوابش برد. این مدت ڪہ اینجایے بهترہ بیرون درنیاے،قرارہ چند روز یہ بار خانوادہ ت از تلفن عمومے باهات تماس بگیرن. لبم را بہ دندان گرفتم:از آقا محراب چیزے نگفت؟! نگاهش را بہ ڪتاب دوخت:نہ والا! توڪل بہ خدا! گنگ نگاهش ڪردم:چیزے شدہ؟! سریع سرش را بلند ڪرد:نہ! بے خبریم! فعلا فقط باید دعا ڪنیم! _غیر از دعا باید یہ ڪار دیگہ هم انجام بدیم! با صداے امیرعباس سر برگرداندم،چشم هایش پف ڪردہ و خستہ بودند. همانطور ڪہ بہ سمت مان مے آمد پرسید:خوبے؟! _آرہ! خستہ نباشے! لبخند تلخے زد:از خوابیدن؟! ڪنار حاج حسین نشست. _از رانندگے! حاج حسین رو بہ امیرعباس گفت:میخواستے یہ چیزایے بگے! الان ڪہ رایحہ خانمم هس! امیرعباس نفسش را با شدت بیرون داد و مردد زبان باز ڪرد:امشب را میوفتم سمت تهران. باید برگردم هرطور شدہ حافظو بڪشونم تهران! دوست محراب! ڪنجڪاو پرسیدم:چرا؟! لبش را با زبان تر ڪرد:محراب میگفت تو ساواڪ رابط دارن و با چندتا ڪلہ گندہ ارتباط! یہ جورایے بهشون خط دادہ ولے حاضر نشدن براے تو ڪارے ڪنن ڪہ لو برن اما مطمئنا براے محراب یہ ڪارے میڪنن. محراب از خودشونہ چندسالہ پا بہ پاشونہ! نور امیدے در دلم تابید:مطمئنے امیر؟! یعنے براش ڪارے میڪنن؟! سرش را تڪان داد:آرہ حتما! فقط باید یہ چند روز دست نگہ داریم! مضطرب گفتم:اگہ تو این چند روز... نگذاشت ادامہ بدهم،تردید را ڪنار گذاشت و مطمئن گفت:مطمئنم با سابقہ ے محراب ڪار خاصے نمیڪنن تا چندتا اسم و آدرس از زیر زبونش بڪشنح بیرون! میتونہ معطلشون ڪنہ! بهم گفت چندتا از آدماے سازمان خواستن دم بہ تلہ بدن و پشیمون شدن و خیلے از بچہ هاشونو گرفتن و ڪشتن. یہ آمارایے ازشون دارہ ڪہ میتونہ شڪ بہ دل همڪاراشون بندازہ تا یہ مدت وقت بخرہ! باز پرسیدم:مطمئنے؟! بہ جاے امیرعباس،حاج حسین گفت:آرہ دخترم! محراب بچہ نیس ڪہ! اونطور ڪہ بہ امیرعباس گفتہ از دوازدہ سیزدہ سالگے تو این خطاس،راہ و چاہ ڪارو بلدہ ڪہ یہ جورے همہ چیو جمع و جور ڪنہ ڪہ بہ جاے بدتر،بد سراغش بیاد! نگران لب زدم:ان شاء اللہ! امیرعباس رو بہ حاج حسین گفت:حالا نوبت شماس حاجے! نگفتین محرابو از ڪجا میشناسین؟! حاج حسین لبخند زد:نقل چهار پنج سال پیشہ! این مرضیہ خانم ما حالش بد شدہ بود هرچے دڪتر بالا سرش آوردم افاقہ نڪرد،آخر سر راهے تهران شدیم. سرتونو درد نیارم تو جادہ چندتا از خدا بے خبر جلومونو گرفتن. ماشین و هرچے پول و چیز قیمتے همراهمون بود گرفتنو بردن. وسط بیابون من موندم و مرضیہ خانم ڪہ دور از جونش شروع ڪردہ بود بہ اشهد خوندن. چندتا ماشین رد شدن اما براے ڪمڪ اعتماد نمے ڪردن. حالا اون لحظہ ام بہ غرورِ زپرتے ما برخوردہ ڪہ براے خودمون حاجے اے هستیم،تو ڪاشون اسم و رسمے داریم وسط جادہ همہ فڪر میڪنن گدا یا راهزنیم! نزدیڪ شب شد،از بدحالے مرضیہ خانم گریہ م گرفتہ بود. یهو خدا این آقا محرابو انداخت سر راہ ما! بدون هیچ حرفے ما رو سوار ماشین ڪرد و بردمون بیمارستان‌. همہ ے مخارج دوا و درمون مرضیہ خانمو داد. مرضیہ خانم ڪہ از بیمارستان مرخص شد بہ ضرب و زور دسِ ما رو گرف برد خونہ ے حاج باقر! دو سہ روز مهمون سفرہ شون بودیم،هیجدہ نوزدہ سالش بود اما از منِ هفتاد سالہ مردتر! مردونگے ڪرد در حق من و مرضیہ خانم. شمارہ شونو گرفتم،همین ڪہ رسیدم ڪاشون چندبرابر پولے ڪہ خرج ڪردہ بود برداشتم برگشتم تهران. هرڪارے ڪردم پولو ازم نگرف،از من اصرار از اون انڪار! آخر گفت حاجے بهم برخورد! من از قلبم مایہ گذاشتم نہ از جیبم! میخواے از جیبت براے قلبم مایہ بذارے؟! این حرفش دهن من پیرمردو بست! گفتم هرطور شدہ یہ روزے از قلبم برات جبران میڪنم مرد! این مدت گاهے بهمون سر یا زنگ میزد تا سہ چهار روز قبل ڪہ زنگ زد میتونم یہ مهمون عزیز براتون بفرستم؟! عزیز از این بابت ڪہ عین خواهر ڪہ نہ! خودِ خواهرمہ حاجے! باید یہ مدت خیلے مراقبش باشین! گفتم بہ روے چشمم! قدمش سر چشم من و مرضیہ خانم! بغض بہ گلویم چنگ انداخت،نہ از بابت تعریف هایے ڪہ از محراب ڪرد! از بابت این ڪہ برایش "خودِ خواهرش" بودم نہ حتے "عین خواهرش"! مرضیہ خانم نزدیڪمان شد،سفرہ ے ترمہ اے ڪنارمان پهن ڪرد و گفت:بفرمایید سر سفرہ! سریع از جا بلند شدم،خواستم دنبالش بروم ڪہ جدے پرسید:شما ڪجا؟! _ڪمڪ شما! _نمیخواد دختر جون! تازہ یہ ذرہ جون گرفتے ڪہ دو تا قدم بردارے! ● @Ayeh_Hayeh_Jonon ● بہ قلمِــ🖊 🍃 ♥️📚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . حاج حسین بلند خندید:بیا بشین رایحہ جان! مرضیہ خانم ما یڪم رڪ و تندہ! از رو محبتشہ! سرم را خم ڪردم و ڪنار سفرہ نشستم،حاج حسین بہ ڪمڪ مرضیہح خانم رفت. امیرعباس ڪنارم نشست و گفت:رایحہ خانم! این مدت خیلے مراقب باش! براے احتیاط بہ خونہ زنگ نزن شاید تلفن شنود بشہ! خودمون با تلفن عمومے چند روز یہ بارح زنگ میزنیم. _حاج حسین گفت! _ظاهرا آدماے خوبے ان،خودشونو مدیون محراب میدونن اما اگہ احساس ڪردے مشڪلے هس یا اذیت میشے بگو سریع میام دنبالت میبرمت تبریز! خندیدم:باشہ خان داداش! تو فقطح اوضاع تهرانو راستو ریس ڪن! ابرو بالا انداخت:تهران یا محراب؟! گونہ هایم رنگ شرم گرفت،سرم را پایین انداختم و مشغول بازے با گوشہ ے روسرے ام شدم‌‌. _هر دو! تهران براے برگشتن من،آقا محراب براے دلِ عموباقر و خالہ ماہ گل! اگہ خدایے نڪردہ چیزے بشہ من و مامان و حاج بابا یہ عمر شرمندہ ے خالہ و عمو باقر میشیم. جملہ ام ڪہ تمام شد حاج حسین ظرف ها را آورد،با دقت جلوے من و امیرعباس بشقاب و قاشق و چنگال گذاشت‌. سپس رفت و با لیوان و تنگ دوغ و سبزے خوردن بازگشت. نفس نفس زنان سر سفرہ نشست و گفت:آشپزخونہ تو حیاطہ،یہ پیادہ روےح اساسے میڪنیم! امیرعباس گفت:باعث زحمت شدیم! _نہ بابا جان! این چہ حرفیہ؟! مرضیہ خانم سینے بہ دست نزدیڪمان شد،سینے را پایین سفرہ گذاشت. دو ڪاسہ ے بزرگ ڪہ پر از ڪوفتہ هاے ڪوچڪ بودند وسط سفرہ گذاشت. سپس دیس برنج زغفرانے و ظرف خورشت را میان ڪاسہ ها جاے داد. رو بہ روے من نشست و گفت:بفرمایین غذاے ڪاشونے! حاج حسین بشقابم را برداشت و چند ڪفگیر برنج برایم ڪشید. سپس ظرف خورشت را مقابلم گذاشت. نگاهم بہ خورشت افتاد محتویاتش لوبیا سفید و گوشت بود. عطر خیلے خوبے داشت! مرضیہ خانم گفت:بخور خوشمزہ س! خورشت گوشت و لوبیاس! چند قاشق خورشت و لوبیا روے برنج ریختم،مرضیہ خانم ابرو بالا داد:حاج حسین! یکم دیگه براش بریز ناز میڪنہ! حاج حسین چشمے گفت و برایم یکی دو کفگیر برنم ریخت. معذب تشڪر ڪردم و چند قاشق خوردم. حاج حسین همانطور ڪہ براے مرضیہ خانم برنج مے ڪشید گفت:از این ڪوفتہ هامونم بخورین. خیلے خوشمزہ س! اسمش ڪوفتہ ے آب سماقہ! من و امیرعباس با خجالت و به زور ڪمے غذا خوردیم و تشڪر ڪردیم. بعد از اتمام غذا با ڪلے اصرار،ڪمڪ ڪردم تا مرضیہ خانم سفرہ را جمع ڪند و ظرف ها را بشوریم. ڪمے بعد امیرعباس خداحافظے ڪرد و بہ سمت تهران راہ افتاد. امیرعباس ڪہ رفت دلم گرفت! ترسیدم! حس ڪودڪے را داشتم ڪہ پدر و مادرش را گم ڪردہ و ماندہ بود میان دو غریبہ! مرضیہ خانم براے خواب بہ اتاقم آمد که تنها نباشم تا در خانہ یشان جا بیوفتم! چراغ ها را ڪہ خاموش ڪرد ترسم بیشتر شد،براے خودم،براے محراب،براے حاج بابا و مامان! حتے براے الناز،طفلڪے یڪ بار محرابح را دید و سر میز شام نگاهش خریدارانہ شد! حتما منتظر بود خالہ ماہ گل زنگ بزند و وقت بگیرد براے خواستگارے! منتظرِ محرابے ڪہ شبیہ مرد رویاهایش بود!ح قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید و روے بالشت افتاد. نفس عمیقے ڪشیدم،صداے مرضیہ خانم بلند شد:نخوابیدے؟! آرام گفتم:نہ! _خوابت نمے برہ؟ _نہ! فڪ ڪنم چون جام عوض شدہ بد خواب شدم!ح _عادت میڪنے دختر! دو سہ شب اولش سختہ! همہ چے اولش سختہ! قطرہ ے اشڪ دیگرے روے گونہ ام نازل شد. سایہ ے مرضیہ خانم را دیدم ڪہ بلند شد،حضورش را ڪنارم احساس ڪردم‌. دستش را روے بازویم گذاشت:غربت سختہ عزیزم! میفهمم! آدم ڪہ ڪنارِ آدمش نباشہ تو غربتہ! میخواد تهرون باشہ یا ڪاشون! یا اون ور دنیا! این را ڪہ گفت بغضم طاقت نیاورد و شد هق هق! سرم را روے پایش گذاشت و موهایم را نوازش ڪرد‌. _گریہ ڪن عزیزکم گریہ ڪن! نذار بغض ڪوہ بشہ تو سینہ ت! دیشب ڪہ نالہ میڪردے و هذیون میگفتے پسرعمہ تو آقا حسین میگفتن از سر خستگے و ترسیہ ڪہ تو اون خراب شدہ ڪشیدے! اما من گفتم نہ! دردش یہ چیز دیگہ س! دردش محرابیہ ڪہ دارہ اسمشو زیر لب صدا میزنہ! بہ دامن پیراهنش چنگ زدم و بے اختیار گفتم:اگہ بلایے سرش بیاد من چے ڪار ڪنم؟! _هیس! زبونتو فقط بہ حرف خیر باز ڪن! هقم هقم شدت گرفت:زجرڪشش میڪنن! دارہ درد میڪشہ! من میفهمم مرضیہ خانم! _آخ دخترڪ من! براے دلِ عاشق چارہ اے جز صبر نیس! ڪہ صبر و درد ڪشیدنشم شیرینہ! •♡• روزها از پے هم میگذشت و درد قلب من بیشتر مے شد. نگرانے هایم بیشتر،بغض هایم بیشتر،اشڪ هایم بیشتر... دو سہ روز از رفتنم بہ ڪاشان گذشتہ بود ڪہ حاج حسین گفت امام را مجبور ڪردہ اند از عراق برود! امام بہ فرانسہ رفتہ و در دهڪدہ ے نوفل لوشاتو مستقر شدہ بود. Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon بہ قلمِــ🖊 🍃 ♥️📚
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🍃 | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . چند روز بعد ڪارمندان و نویسندگان روزنامہ هاے ڪیهان و اطلاعات هم اعتصاب ڪردہ بودند‌. چهلم شهداے هفدهم شهریور هم باشڪوہ برگزار شدہ بود،اما در ڪرمان مردمے ڪہ در مسجد جامع براے گرامے داشت شهداے هفدہ شهریور جمع شدہ بودند توسط ڪولے هاے اجر شدہ از طرف مامورین لباس شخصے،مورد حملہ قرار گرفتہ بودند‌. هر بار از رادیو و زبان حاج حسین خبرهاے متفاوتے بہ گوشم میخورد. بہ جز خبرے ڪہ منتظرش بودم! مامان فهیم و حاج بابا چندبارے تماس گرفتند و ڪوتاہ صحبت ڪردیم. مامان فهیم گفت روے دیدن خالہ ماہ گل را ندارد اما خالہ مدام بهشان سر میزند،حال مرا مے پرسد و ابراز دلتنگے میڪند! بعد از ماجراے آن روز،مامورین ساواڪ بہ خانہ ے ما و عمو باقر حملہ ڪردہ و همہ جا را گشتہ بودند. هربار از حال محراب مے پرسیدم مامان طفرہ مے رفت! حاج حسین و مرضیہ خانم مدام دور و برم بودند،حیاط بزرگ و مملو از گل محمدے یشان شدہ بود پناهگاہ من! مرضیہ خانم نمے گذاشت زیاد تنها بمانم و بہ قول خودش فڪر و خیال درستہ قورتم بدهد! مرا پاے دار قالے اش مے برد،مے گفت ڪنار اجاق گاز بایستم و آشپزے یاد بگیرم،مے گفت برایش ڪتاب بخوانم و مجلہ حل ڪنم. باهم سیر ترشے مے گذاشتیم و ترشے لیتہ،گل هاے محمدے مے چیدیم و در گلدان ها با وسواس جا مے دادیم. بہ توصیہ ے مرضیہ خانم براے سلامتے محراب و رها شدنش چلہ ے زیارت عاشورا گرفتہ بودم‌‌. مرضیہ خانم مے گفت:دلِ عاشق پاڪہ! جا واسہ ناپاڪے ندارہ! آدم عاشق تو بغل خداس! آخہ عشق رحمتیہ ڪہ خدا بہ بندہ هاے نظر ڪردہ ش عطا مے ڪنہ! الطاف الهیہ! موهبتہ! چلہ ے زیارت عاشورا رد خور ندارہ،میگن تو این چهل روز هیچ گناهے نڪنین محالہ حاجتتون برآوردہ نشہ! توام ڪہ الان پاڪے و عاشق! آدمے ڪہ هم پاڪہ هم عاشق میتونہ درگوشے هرچے ڪہ میخواد بہ خدا بگہ. خدا بهش درجا میدہ! هر روز ڪہ زیارت عاشورا مے خواندم،بغض مے ڪردم،در خودم مے پیچیدم،اشڪ مے ریختم و نالہ مے ڪردم ڪہ دلِ خدا برایم بسوزد! بیست روزے گذشتہ بود ڪہ امیرعباس تماس گرفت و گفت خبر گرفتہ اند محراب در زندان ڪمیتہ است و زندہ! همین! شاید براے دل من فقط همین را گفت و سر و تہ خبر را زد ڪہ دل آشوب تر نشوم! باز همینش هم براے من جاے شڪر داشت. دوم آبان بود ڪہ رادیو اعلام ڪرد بہ مناسبت تولد شاهنشاہ تعدادے از زندانیان سیاسے مورد عفو قرار گرفتہ اند و روز سوم آبان آزاد مے شوند. از شنیدن این خبر سر از پا نمے شناختم،هر لحظہ منتظر بودم امیرعباس تماس بگیرد و بگوید محراب آزاد شد! اما سہ روز گذشت و هیچ خبرے نشد. دل نگران و بے فڪر شمارہ ے خانہ ے عمہ را گرفتم. امیرعباس جواب داد:بلہ؟! صدایم لرزید:الو! داداش! صدایش رنگ تعجب گرفت:الو! رایحہ؟! تویے؟! _آرہ! چرا چند روزہ بهم زنگ نزدے؟! _آخہ...خبرے خاصے نشدہ ڪہ زنگ بزنم! قلبم از هم پاشید! _یعنے...یعنے از آقا محراب هیچ خبرے نشدہ؟! نفسش را با حرص بیرون داد:نہ! عصبانے شدم،صدایم را بالا بردم:امیر! یہ چیزے شدہ ڪہ بہ من نمے گے! خندید،مصنوعے! _چے بشہ دیونہ؟! مطمئن باش هر خبرے بشہ سریع بهت زنگ میزنم! با حرص گفتم:باشہ! اگہ تا چند روز دیگہ خبر دُرُس و حسابے بهم ندے پا میشم میام تهران! سپس بدون این ڪہ منتظر حرفے از جانب او باشم،گوشے تلفن را گذاشتم‌. •♡• شش روز از سوم آبان گذشت و امیرعباس تماس نگرفت،از تهران خبر رسید ڪہ ڪارڪنان شرڪت نفت هم اعتصاب ڪردہ اند و رژیم را فلج! اصلے ترین منبع درآمد حڪومت راڪد شدہ بود. ڪمبود واضح بنزین و سوخت قدرت ارتش را نشانہ گرفتہ بود. روز نهم آبان سالروز تولد ولیعهد،آیت اللہ طالقانے و آیت اللہ منتظرے دو تن از قدیمے ترین مبارزان سیاسے،پس از مدت ها حبس آزاد شدند. روز پانزدهم آبان امیرعباس تماس گرفت و گفت روزهاے سیزدهم و چهاردهم در تهران غوغا بودہ! روز سیزدهم نزدیڪ دانشگاہ تهران بین مردم و ارتش درگیرے رخ دادہ بود. بین مردم،دانش آموزان ڪم سن و سال هم بودہ اند‌. فرداے آن روز تهران بہ آتش ڪشیدہ شده بود. مردم هرچیزے ڪہ نشانہ اے از حڪومت داشت را بہ آتش زده بودند. سینماها،بانڪ ها،مشروب فروشے ها،ڪابارہ ها و قمارخانہ ها! گویے مب خواستند شهر را با آتش تطهیر ڪنند! گفت اوضاع تهران آشفتہ است و نا بہ سامان! شریف امامے استعفا دادہ و حواس ها پرت چیزهاے مهمتر شدہ! قرار شد چند روز بعد خبر بدهد ڪہ پنهانے براے چند روزے بہ تهران برگردم تا اگر اوضاع عادے بود بمانم. هشت روز بعد امیرعباس تماس گرفت و گفت وسایلم را جمع ڪنم و با اتوبوس بہ تهران برگردم‌. Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• بہ قلمِــ🖊 🍃 ♥️📚