eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊| شهید محمد دهقان : 🔹 محمد یک صفت خیلی بارز داشت و آن این بود که خیلی خالص کار میکرد، یعنی واقعا کار‌هایش را طوری انجام میداد که غیر آن کسی که باید، هیچ‌کس دیگری نمیدید، وقتی میخواست دستگیری کند و کمک کند، یک جوری انجام میداد که من که خواهرش بودم هم بعدها متوجه میشدم، چند ماهی یک جایی کار میکرد، اما با گذشت سه ماه هنوز حقوقی نگرفته بود، به محمد گفتیم برو حقوقت را بگیر، در جواب گفت: نه صاحب‌کارم زن و بچه‌دار است، اگر داشت میداد، لابد مشکلی دارد که نتوانسته بدهد، آخر هم نرفت بگیرد با اینکه برای موتورش خودش دنبال تهیه پول بود تا اینکه بعد از مراسم تدفین صاحب کارش آمد و تسویه کرد . 🥀 یاد شهدا با ذکر 🌷 🏴| @ZEINABIHA2
[•°💜🌸°•] حیا را که نفهمی چادر سیاه تو را محجبه نخواهد کرد!! هر با حجابی مومن نیست❌ ولی هر مومنی با حجابه✅ 🦋🍃 🏴| @ZEINABIHA2
✨🏴. . . . . . 〖انأمَثَلِ‌الخریف‌مِن‌شِدَة‌حَنینک مثݪ‌پاییزم‌از‌شدتِ‌دلتنگےطُ❥〗 ↻🌱 ؟!💔 . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
✨🏴. . . . . . بزرگم‌میگفتـــ ↓ تنها‌ڪسۍڪه قلبت‌را‌نخواهد‌شڪستــ همان‌ڪسی‌است‌ڪه آن‌را‌ساخته‌استــ ! پس همیشه‌به تڪیه‌ڪن✨ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
@Fanous استیکر در ایتا.mp3
5.28M
دلم تنگِ واسه همون روزایــے که زانو به زانو نفس تو نفس😭 🎤 سید رضا_نریمانی ✨ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
✨🏴 . . . . . . 📸✌️ 🖤 🏴 ♥️ ✨ . . . 🖤 @zeinabiha2 🖤 . . . ✨🏴 . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱| 💔| ☕️| سال‌هاست دل ما با زیارت اربعین گره خورده ... به دعاهای فرج پای هر ستون ... به روضه‌های بین راه ... به ضیافت موکب‌ها ... می‌شود امسال هم اربعینی شوم؟! به عشق و به نیت ... بی نصیبمان نگذار مولای غریبم😔 🌸🍃 🏴| @ZEINABIHA2
✨🏴. . . . . . ⚠️ مُد‌شده، افراد‌به‌اصطلاح‌مذهبی‌! ی‌چیزی‌میزنن‌!‌‌‌به‌اصطلاح‌رل||: (ما‌میگیم‌رابطه‌غیر‌شرعی😌) از‌همه‌جالب‌تر‌طرف‌گفته؛ مگه‌رل‌مذهبی‌اشکال‌داره🙁!! ‌‌ بله‌هررابطه‌‌ی‌با‌نامحرم،‌ مذهبی‌وغیر‌مذهبی‌ مجازی‌و‌واقعی‌و...‌ 👌🏻!‌ حالا‌افرادی‌‌خودشونو‌توجیح‌میکنن‌، با‌استدلال‌های‌که‌بسی‌خنده‌داره‌!‌😐 بعد‌پروف‌این‌‌ دوست‌دختر‌پسرای‌مذهبی‌😳! عاشقانه‌وسط‌بین‌الحرمین‌،شلمچه‌،‌ قطعه‌شهدا🔫😕!‌ کجای‌کاری‌رفیق‌،چی‌زدی‌! امام‌حسین‌لحظه‌شهادتت‌شون‌ دلهره‌داشتن‌نامحرم‌طرف خیمه‌ها‌نره!‌ شهدا‌هیچ‌رابطه‌غیر‌شرعی‌با‌نامحرم‌ نداشتن‌،حتی‌خوشتیپ‌ترین‌شون‌!🖐🏻 ‌ حواسمون‌باشه‌یه‌امام‌زمانی‌حواسش‌ هست،☝🏻💕 اشتباه‌کردی!‌ ...‌دیرنشه‌!🚫 ...🚶🏻‍♀ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . با صداے یااللہ گفتن محراب،الناز چادرش را مرتب ڪرد و سر پا ایستاد. گونہ هایش گل انداختہ بود! با حرص لبم را جویدم و نگاهم را بہ مقابلم دوختم! محراب نزدیڪ ما شد بہ همہ سلام داد و سر بہ زیر و معذب رو بہ روے الناز نشست. الناز هم دوبارہ نشست و با شرم جواب سلامش را داد. محراب نگاهے بہ بشقاب هاے خالے ما انداخت و گفت:ببخشین معطل من شدین! ڪاش شروع مے ڪردین! خالہ ماہ گل دیس برنج را مقابل الناز گرفت و گفت:منتظر تو نبودیم! منتظر رایحہ جانم بودیم! محراب لبخند شیرینے زد:همہ ے مامانا پسر دوستن نمیدونم چرا ماہ گل خانم دختر دوستہ؟! گونہ هایم بیشتر رنگ گرفت،دختر خانوادہ ے مولایے بودن برایم معناے دیگرے پیدا ڪردہ بود! دیگر بہ واسطہ ے جبر برادرے محراب دختر این خانوادہ نبودم،مے توانستم تنها دختر عمو باقر و خالہ ماہ گل باشم در صورتے ڪہ همسر محراب میشدم! با این فڪر لبم را محڪم تر گزیدم و سریع براے خودم لیوانے آب ریختم. آب را لاجرعہ سر ڪشیدم،خالہ خواست براے الناز برنج بڪشد ڪہ سریع گفت:نہ خالہ جون! اول براے خودتون و آقا محراب بڪشین! محراب سر بہ زیر گفت:اول خانما! ڪاش انقدر مودب و آقا نبود! تقصیر خودش بود ڪہ بہ جز من دل الناز را هم لرزاندہ بود! ڪاش تا این حد دوست داشتنے نبود! ڪاش چشم هایش مثل قهوہ ے قجرے ڪشندہ نبود و اے ڪاش لبخندهایش عطر یاس نداشت! قلبم از حسادت مچالہ شد! از این ڪہ دخترے ڪہ ڪنارم نشستہ دل بہ معشوق من دادہ! خالہ ماہ گل دو سہ ڪفگیر براے خودش ڪشید و سپس بشقاب الناز را پر ڪرد. الناز دیس برنج را بہ سمتم گرفت،تشڪر ڪردم و دو سہ ڪفگیر برنج ڪشیدم. خواستم دیس را بہ دست محراب بدهم ڪہ خالہ ماہ گل گفت:چقد ڪم ڪشیدے خالہ! نگاهے بہ بشقابم انداختم و گفتم:ڪافیہ! با چشم و ابرو بہ دیس اشارہ ڪرد:بازم بڪش! پوست و استخوون شدے خالہ! الناز هم بہ صورتم خیرہ شد و گفت:آرہ رایحہ! از آخرین دفعہ اے ڪہ دیدمت خیلے لاغر شدے! سنگینے نگاہ محراب را احساس ڪردم،بہ اجبار دو سہ ڪفگیر دیگر هم برنج ڪشیدم و دیس را بہ سمت محراب گرفتم. تشڪر ڪرد و دیس را از دستم گرفت،خالہ ماہ گل پرسید:اوضاع دانشگاہ چطورہ؟! میگن دانشگاها شلوغ شدہ! شانہ بالا انداختم و سرم را تڪان دادم:والا تعریفے ندارہ! شلوغہ و ناآروم! محراب ظرف خورشت را بہ سمتم گرفت،همانطور ڪہ قاشقے برنج بر مے داشت گفت:جو دانشگاہ شما از بقیہ ے دانشگاها خطرناڪ ترہ! بنے صدر تا دانشجوهاے چپ گرا را از میدون بہ در نڪنہ بیخیال نمیشہ! الناز پرسید:چرا؟! ابرو بالا انداختم و ظرف خورشت را از دست محراب گرفتم. آرام لب زد:چون منتقداے اصلے آقاے بنے صدرن! ایشونم خیلے دارہ تلاش میڪنہ ڪہ ڪنارشون بزنہ! شدہ بہ بهونہ ے پاڪ سازے دانشگاہ! آهے ڪشید و قاشق را داخل دهانش برد،ڪنجڪاو بودم ڪہ بدانم چرا الناز بہ اینجا آمدہ بود؟! با ڪمے دست دست ڪردن رو بہ خالہ ماہ گل پرسیدم:از فاطمہ خانم چہ خبر؟! مامان فهیم مے گفت حالش خوب نیس! خالہ ڪمے از لیوان آبش نوشید و جواب داد:زیاد خبر ندارم! سپس با چشم و ابرویش بہ محراب اشارہ ڪرد! منظورش را گرفتم! یعنے محراب رفت و آمد با خانوادہ ے حافظ را قدغن ڪردہ بود! خالہ نگاهش را بہ الناز دوخت:خبرا رو باید از الناز جون بگیریم! سر الناز بیشتر خم شد و صورتش سرخ! گلویش را صاف ڪرد و جوابے نداد،خالہ ماہ گل با شیطنت پرسید:ڪے شیرینے عروسیو میخوریم؟! الناز من من ڪنان جواب داد:اگہ منظورتون بہ آقا حافظ واقعیت جواب رد دادیم! خالہ خونسرد مشغول غذا خوردن شد و اخم هاے من در هم رفت. بہ حافظ جواب رد دادہ چون دلش گیر محراب بود! محرابِ من! منتظر اشارہ از جانب از خانوادہ ے مولایے بود! با حرص مشغول غذا خوردن شدم،غذا ڪہ تمام شد محراب اجازہ نداد میز را جمع ڪنیم و خودش میز را جمع ڪرد. براے ظرف شستن هم خودش پیش قدم شد و دور از جمع زنانہ در آشپزخانہ سنگر گرفت! از صحبت هاے خالہ ماہ گل و النار متوجہ شدم،خالہ و الناز در خیابان یڪدیگر را دیدہ اند و بہ اصرار خالہ ماہ گل براے نوشیدن یڪ لیوان چاے الناز بہ عمارت سفید آمدہ بود‌. دختر آرام و خوبے بود اما از سیاست و زیرڪے مادرش هم بے بهرہ نماندہ بود! محراب همچنان در آشپزخانہ بود ڪہ الناز خداحافظے ڪرد و رفت. نفس آسودہ اے ڪشیدم،هر چقدر هم قلب محراب براے من بود اما نمے توانستم تحمل ڪنم نگاہ و قلب دختر دیگرے دنبالش باشد! الناز ڪہ رفت،محراب با دست هاے خیس از آشپزخانہ بیرون آمد و رو بہ خالہ ماہ گل گفت:مامان! من یہ سر میرم باغ قلهڪ! متعجب نگاهش ڪردم،خالہ پر پرتقالے بہ دستم داد و پرسید:باغ قلهڪ چے ڪار دارے؟! ‌. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . چند قدم نزدیڪ شد و گفت:ماشیناے تایپ و یہ سرے وسیلہ موندہ تو انبارے،دو سہ نفر در بہ در دنبال ڪارن. شاید این ماشیناے تایپ وسیلہ ے روزے درآوردنشون بشہ! خالہ ماہ گل لبخند پر از محبتے نثار چشم هایش ڪرد و گفت:برو در پناہ خدا! بوسہ اے روے پیشانے خالہ نشاند و گفت:جانیم سَنہ قوربان آنا! (جونم فداے تو مادر) _اللہ الَمَسین بالام! (خدانڪنہ فرزندم) محراب رو بہ من گفت:شما ڪارے ندارے؟! سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان دادم:نہ! اگہ ڪمڪے میڪنہ میتونم بگم بچہ هاے دانشگاہ تایپ یہ سرے مقالہ ها و ڪاراشونو بہ این بندہ هاے خدا بسپارن! لبخند مهربانے زد:لطف میڪنے! اینطورے خیلے خوب میشہ! خالہ مرموز نگاهش را میان ما گرداند و ابرو بالا انداخت! شرمگین سرم را پایین انداختم،محراب بدون توجہ بہ سمت اتاقش رفت. صداے خالہ باعث شد سر بلند ڪنم:عید تهرانین؟! _من ڪہ نہ! قرارہ برم تبریز پیش خان جون! _ڪے میخواے برے؟! نفس عمیقے ڪشیدم و جواب دادم:قرارہ فردا با عمو سهراب راهے بشم! متعجب پرسید:پس دانشگات چے؟! لبخند محزونے زدم:دانشگا همینجورے تق و لقہ! الانم ڪہ دم عیدہ خیلے از بچہ ها دیگہ نمیان! بعد از ڪمے صحبت با خالہ ماہ گل و خداحافظے از محراب راهے خانہ شدم. با این ڪہ دلتنگ خان جون بودم اما دل رفتن از تهران را نداشتم! تهران شهر من بود! شهر محراب! شهر یار! •♡• همانطور ڪہ شیرینے هاے ڪشمشے را با وسواس داخل ظرف فلزے مے چیدم رو بہ ریحانہ گفتم:آبجے چمدون منو یہ دور دیگہ چڪ میڪنے؟! ببین از ڪتابا و جزوہ هام چیزے جا نموندہ باشہ! ریحانہ پشت چشمے برایم نازڪ ڪرد و گفت:خر خون! ایش! لبخند دندان نمایے نثارش ڪردم و دوبارہ مشغول ڪارم شدم. از آشپزخانہ خارج شد،در ظرف را گذاشتم و روسرے ام را از روے شانہ هایم بلند ڪردم و روے سرم انداختم‌. قرار بود روزهاے آخر اسفند را ڪنار خان جون باشم و براے خانہ تڪانے ڪمڪش ڪنم. قرار شد مامان فهیم،حاج بابا و ریحانہ هم قبل از سال تحویل خودشان را بہ تبریز برسانند. روسرے ام را گرہ زدم و ظرف را برداشتم،مامان فهیم روے مبل نشستہ بود و روزنامہ مے خواند. دستے برایش تڪان دادم و گفتم:مامان جان! میرم از خالہ ماہ گل و عمو باقر خداحافظے ڪنم! سرے تڪان داد و گفت:زود بیا! چشمے گفتم و مقابل در ڪفش هایم را بہ پا ڪردم. با شور و اضطراب راہ حیاط را طے ڪردم و از خانہ خارج شدم. بوے بهار در تمام منیریہ پیچیدہ بود،بوے یاس و پیچ امین الدولہ! عمارت سفید مثل نگین در محلہ مے درخشید! زنگ در را زدم و منتظر ایستادم،با صداے محراب سر برگرداندم. _سلام! لبخند زدم:سلام! خداقوت! لباس سپاہ تنش بود و صورتش خستہ،لبخند محوش عطر یاس را پخش ڪرد! عطر نرگس و مریم را! زور عطر لبخندهاش بہ عطر شڪوفہ ها و پیچ امین الدولہ ها مے چربید! _ممنون! با مامان ڪار دارے؟! سرم را تڪان دادم:آرہ! هم با خالہ ماہ گل هم عمو! ڪنارم ایستاد و ڪنجڪاو پرسید:چے ڪار؟! ظرف شیرینے را بہ سمتش گرفتم:براے آوردن پیش ڪشے و تبریڪ سال نو و عرض خداحافظے! یڪ تاے ابرویش را بالا انداخت:قرارہ جایے برے؟! چشم هایم را بہ نشانہ ے مثبت،بستم و باز ڪردم. دستہ ڪلیدش را از جیبش بیرون ڪشید و گفت:مامان و بابا رفتن خرید! خونہ نیستن! ظرف شیرینے را جلوے چشم هایش تڪان دادم و گفتم:نمے گیریش؟! شیطنت در صدایش موج میزد:گفتے با مامان و بابا ڪار دارے نہ من! لبم را بہ دندان گرفتم:وقتے نیستن شما نمایندہ شونے! لبخندش عمیق شد و ظرف شیرینے را از دستم گرفت. خواستم دهان باز ڪنم ڪہ سریع تر پرسید:تو پختے یا خالہ فهیمہ؟! با غرور جواب دادم:خودم پختم! لبش را گزید و گفت:پس فڪ ڪنم فقط قسمت خودم باشہ! دستت پر از خیر و برڪت براے همہ! خودم را بہ نشنیدن زدم و آرام گفتم:پیشاپیش سال نو مبارڪ! سال خوبے داشتہ باشے! سرش را بلند ڪرد و بے تاب پرسید:ڪجا میخواے برے؟! لحنش بہ قدرے دلتنگ و نگران بود ڪہ جا خوردم! گونہ هایم داغ شد و چشم هایم از نگاهش فرارے! زمزمہ ڪردم:میرم تبریز پیش خان جون! نفس بلندے ڪشید:مراقب خودت باش! توام سال خوبے داشتہ باشے! سرم را بلند ڪردم و برایش دست تڪان دادم:بہ خالہ و عمو خیلے سلام برسون! از طرف من بهشون ڪلے تبریڪ بگو و خدافظے ڪن! سرش را تڪان داد:حتما! آب دهانش را فرو داد و سیب گلویش لرزید،سر بہ زیر شد و ظرف شیرینے را میان انگشت هایش فشار داد. _دعا میڪنم امسال برات خیلے خوب باشہ! التماس دعا دختر حاج خلیل! با اجازہ! این را گفت و وارد حیاط شد و در را پشت سرش بست. پس او هم مے توانست دلتنگ بشود! این همہ او نبود و یڪ بار هم من! ڪمے بعد از مامان و ریحانہ و عمہ مهلا خداحافظے ڪردم. . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . عمو سهراب،چمدانم را در صندوق عقب جا داد و پشت فرمان نشست. براے بار آخر صورت مامان را بوسیدم و خداحافظے ڪردم. دو دل سوار ماشین شدم،ماشین حرڪت ڪرد. چند متر ڪہ جلو رفتیم بے اختیار سرم برگرداندم و بہ عمارت سفید خیرہ شدم. سایہ ے محراب را دیدم ڪہ با همان لباس نظامے پشت پنجرہ ے راهروے طبقہ ے دوم ایستادہ و گرفتہ بہ مسیر رفتنم خیرہ ماندہ بود! پردہ را ڪنار زد،لبخند تلخے لب هایش را از هم باز ڪرد. این روزها بے قرارے و آشوب در قهوہ ے چشم هایش موج میزد! جسورتر شدہ بود و خجالتے تر! بے پروا تر شدہ بود و مرموز تر! رفتارش پر از ضد و نقیض بود! پر از دلهرہ و نگرانے! حتم داشتم مسئلہ ے مهمے پیش آمدہ بود ڪہ اینطور بہ هم ریختہ و سرگردان شدہ بود! لبخندم را عمیق بہ چشم هایش رساندم،لبخند او هم رنگ دیگرے گرفت! نگاهش را از چشم هایم گرفت و بہ پایین دوخت. دست مشت شدہ اش را بالا آورد،خواست بہ سمت قفسہ ے سینہ اش ببرد اما پشیمان شد! سریع مشتش را باز ڪرد و بہ نشانہ ے خداحافظے برایم دست تڪان داد! با چشم هایم بہ چشم هایش گفتم:انتظار حلاوت عشق! شیرینے عشق است! انتظار جانِ عشق است! خواستم نگاهم را بگیرم ڪہ دستش را روے قلبش گذاشت! این حرڪتش پر از حرف بود! پر از خواستن و پر از عشق! انگار بہ جاے زبانش،با قلبش حرف مے زد! زبان جدیدے اختراع ڪردہ بود! زبان عشق! صداے قلبش بہ گوشم رسید،ضربانش اوج گرفتہ بود! دیدم ڪہ مامان فهیم پشت سرم آب ریخت و محراب قلبش را... . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است 👉🏻
• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴 . 🌱 . قورے را از روے سماور برداشتم و بالاے سر استڪان ڪمر باریڪ گرفتم‌. استڪان ڪہ تا نیمہ پر شد صداے زنگ در،در خانہ پیچید. قورے را روے سماور برگرداندم،خواستم از آشپزخانہ خارج بشوم ڪہ صداے مهربان خان جون بہ گوشم رسید. _مَن گاپینے آچارام قیزیم! (من درو باز میڪنم دخترم) شیر سماور را باز ڪردم و استڪان را زیر آن گرفتم. با این ڪہ روز آخر اسفند ماہ بود هواے تبریز هنوز سوز داشت و گہ گدارے دانہ هاے ریز برف در آسمان مے چرخیدند. دو استڪان چاے پر رنگ ریختم و با رضایت روے سینے گذاشتم. قندان و ظرف نبات و خرما را هم ڪنارش جا دادم. صداے خندہ هاے بلند خان جون بہ گوشم رسید،حتما آشنا بود و عزیز ڪہ اینطور ذوق زدہ مے خندید! در آشپزخانہ را باز ڪردم و سینے بہ دست پا بہ حیاط گذاشتم‌. صبح حیاط را آب و جارو ڪردہ بودم و هنوز موزاییڪ ها نم دار بودند. عطر پیچ امین الدولہ همہ جا را برداشتہ بود. درخت هاے بزرگ و تنومند حیاط خان جون سبز شدہ بودند و پر از جان. باد طرہ اے از موهایم را در دست گرفت و در هوا بہ رقص درآورد. همانطور ڪہ بہ سمت دیگر حیاط ڪہ ورودے پذیرایے آن سمت قرار داشت مے رفتم پرسیدم:ڪیہ خان جون؟! صدایش از جلوے در بلند شد:حجاب ڪن رایحہ! ابرو بالا انداختم و با قدم هاے بلند وارد پذیرایے شدم،سینے چاے را روے ڪرسے خان جون گذاشتم و بہ سمت اتاقش دویدم‌. در این یڪ هفتہ هر شب ڪنار خود خان جون مے خوابیدم،او هم برایم قصہ تعریف مے ڪرد و یا شهریار مے خواند! خانہ تڪانے را روز قبل تمام ڪردہ بودیم. خانہ ے بزرگ و قدیمے را حسابے سابیدم،خان جون هم ڪم نگذاشت و تا توانست ارد داد! ڪمرم گرفتہ بود و سرماے آب هنوز زیر دست و پاهایم بود! هرچہ گفتم:"خان جون همہ چیزو دہ بار سابیدم! همہ چے برق افتادہ،بیشتر از این از من بر نمیاد!" با اخم و لهجہ ے شیرین آذرے اش جواب داد:"دختر نباید از این حرفا بزنہ قیزیم! دخترے ڪہ خونہ دارے و شستن و رفتن بلد نباشہ مَردشو ڪلافہ و دل زدہ مے ڪنہ!" قربانش بروم،تمام دنیاے زنانہ اش در مرتب و ڪدبانو بودن خلاصہ مے شد! خندیدم و بہ شوخے گفتم "من خانم دڪترم! منو چہ بہ این ڪارا؟!" حرصش گرفت و بیشتر نصیحتم ڪرد! صداے تعارف ڪردن و یااللہ گفتن خان جون در خانہ پیچید. با زحمت و بے میل لباس هاے خانہ ام را درآوردم و سارافون بلندے بہ تن ڪردم. روسرے ام را هم روے سرم انداختم و از اتاق خارج شدم‌. چشمم بہ حاج بابا و مامان فهیم ڪہ افتاد گل از گلم شڪفت. بہ سمت شان دویدم و از گردن حاج بابا آویزان شدم! لبخند پر شوقے زدم،از آن لبخند هایے ڪہ چال گونہ ام را خوب نشان مے داد! گفتم:سلام حاج بابا! دلم براتون یہ ذرہ شدہ بود آتا! (پدر) سپس محڪم گونہ اش را بوسیدم،او هم گرم پیشانے ام را بوسید و سپس گونہ هایم را. _دل منم تنگت شدہ بود جیگر گوشہ! خان جون خندید:انقد بهت بد گذشتہ رایحہ خانم؟! میخواے منو پیش دامادم بد ڪنے؟! از حاج بابا جدا شدم و بہ سمت مامان فهیم رفتم،همانطور ڪہ گونہ هایش را مے بوسیدم گفتم:فعلا ڪہ نہ اما اگہ یڪم دیگہ بمونم و بشورم و بسابم سر بہ ڪوہ و بیابون مے ذارم! مامان فهیم خندید و گفت:پس هرچے خونہ ے حاج خلیل خوردیو خوابیدے اینجا خان جون عوضشو درآوردہ! خان جون پشت چشمے براے مامان نازڪ ڪرد و جدے گفت:این دختر ڪہ پوست و استخوونہ! چند ماہ پیش ڪہ دیدمش یہ پردہ گوش داش،اونم ڪہ آب ڪردہ! مگہ آب و دون بهش نمیدے فهیم؟! چشم هایم را درشت ڪردم و رو بہ خان جون گفتم:خان جون مگہ من ڪفترم؟! صداے خندان امیرعباس از پشت سرم آمد:بے شباهتم نیستین! بہ سمت در برگشتم،عمہ مهلا و ریحانہ جلوے در ایستادہ بودند و امیرعباس چمدان ها را مے آورد. بہ سمت عمہ رفتم و مشغول روبوسے و احوال پرسے شدیم. امیرعباس چمدان ها را نزدیڪ در اتاق مهمان گذاشت و ڪنار حاج بابا و عمہ مهلا نشست. ریحانہ طبق معمول ڪہ راہ طولانے خستہ و بدحالش مے ڪرد،دستش را روے دهانش گذاشت و بہ سمت سرویس بهداشتے هجوم برد! خان جون با اخم پیشانے اش را بالا داد:اینم از ریحانہ! اینا چقد لاجونن فهیم! مامان گرم گونہ ے خان جون را بوسید و گفت:جووناے امروزے ان دیگہ! نازشون زیادہ! خان جون شانہ بالا انداخت و بہ پشتے تڪیہ داد:افادہ ها طبق طبق! صداے خندہ ے همہ بلند شد،وارد حیاط شدم و بہ سمت سرویس بهداشتے رفتم‌‌. تقہ اے بہ در زدم و پرسیدم:خوبے آبجے؟! ریحانہ عوق زد و جواب داد:نہ رایحہ! ڪم موندہ معدہ مو بالا بیارم! هے بہ حاج بابا میگم با قطار یا هواپیما... عوق بعدے اجازہ نداد حرفش را ڪامل ڪند! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
🕊|شهید جواد الله کرم : 💢شعارش این بود.. 🔹مهم نیست چه مسئولیتی داریم و کجا هستیم، هرجا که هستیم باید درست انجام وظیفه کنیم. 🥀 یاد شهدا با ذکر 🌷 🏴| @ZEINABIHA2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌸 . . . . . . .روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح بردن نام حسین بن علی میچسبد السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني جميعا سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم **السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولادِ الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين . . 🦋 @zeinabiha2 . 🦋 . .🌱🌸 . . .
✨🏴. . . . . . دنیارو‌زیر‌ورو‌کردم.. با‌هزار‌جور‌آدم‌حرف‌زدم... با‌هزاران‌نفرقهر‌کردم... اما‌تهش‌هیشکی‌مث‌ طُ نشد برام”رفیق”‌...❤️🖇☺️ ♥️ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
✨ به تو از دور سلام به سلیمان جهان، • از طرف مور سلام ✨ به تو از دور سلام به حسین از طرف • وصله ‌ی ناجور سلام ✨ به تو از دور سلام به سلیمان جهان، •• از طرف مور سلام ✨ به تو از دور سلام می زنه واسه زیارت •• دل من شور سلام 😢 صبحتون حسینیــــــــــ【♥️】 ✨ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
✨🏴. . . . . . [ 📿] [ {عجل‌الله‌تعالے‌فرجہ‌اݪشریف}مۍفرمایَند: ] من وصے آخرين‌ ام بہ وسيݪہ من بلا از خانواده و شيعيانم دفع مےشود...! 📚منبع| اݪغيبة، طوسے ، صفحہ۲۸۵ ♥️ . . . 🖤 @zeinabiha2 . 🖤 . .🏴✨ . . .
animation.gif
1.59M
😍🍃 اسکرین شات بگیرید ، هر شهیدی که اومد پنج شاخه گل صلوات هدیه کنید بهشون 🌻🌿 🏴| @ZEINABIHA2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊|شهید احمد مشلب : 🔹الان بیشتر دختران وجود دارند که پوشش آنها حجاب واقعی نیست ! 🌸🍃 🥀 یاد شهدا با ذکر 🌷 🏴| @ZEINABIHA2
بسم رب الحسین«علیه السلام» شهید زیارت زاده در سال ۱۳۴۶ در خانواده‌ای مذهبی در شهرستان گناوه متولد شد. در سن هفت‌سالگی برای آموختن علم به مدرسه رفت و تا ده‌سالگی مشغول تحصیل بود؛ تا این‌که برای کمک در مخارج زندگی ، تحصیلش را رها کرد و به کمک پدر آمد ... شاید سنگر مدرسه را رها کرده بود اما به معنای واقعی دانش آموخته مکتب امام حسین« علیه السلام» بود . در سال ۱۳۶۵ هم‌زمان با خدمت مقدس سربازی‌اش، به دفاع از کشورش پرداخت . تااینکه در بیست و ششم شهریورماه سال ۱۳۶۶ در منطقه عملیات عملیاتی سومار به مولایش حضرت سیدالشهدا «علیه‌السلام» اقتدا کرد. همیشه می‌گفت: تا زنده‌ام باید برای امام حسین «علیه‌السلام »عزاداری کنم.. به گمانم مرگش را هم به گونه‌ای انتخاب کرد که تا ابد در رکاب اربابش سربازی کند. خوشا به احوال شهیدانه اش.... شادی روح شهید عزیز یدالله زیارت زاده صـَلــَوٰات... تاریخ شهادت شادی روحش پنج صلوات 🏴| @ZEINABIHA2
✅ در محضر قرآن و عترت 🏴| @ZEINABIHA2
🕊|شهید ابراهیم هادی : 💢بخشنده.. 🔹پارچه لباس پلنگی خریده بود، به یک خياطها داد و گفت: يک دست لباس كُردي برايم بدوز، روز بعد لباس را تحويل گرفت و پوشيد، بسيار زيبا شده بود، از مقر گروه خارج شد، ساعتي بعد با لباس سربازي برگشت! پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه هاي كُرد از لباس من خوشش اومد من هم هديه دادم به او! ساعتش رو هم به یک شخص ديگر داده بود، آن شخص ساعت را پرسيده بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود! اين كارهاي ساده باعث شده بود بسياري از بچه ها مجذوب اخلاق ابراهيم شوند. 📚 کتاب "سلام بر ابراهیم ۱" 🥀 یاد شهدا با ذکر 🌷 🏴| @ZEINABIHA2
[•°🍂🍁°•] من یڪ دخترم  از نوع چادریش  من خودم را و خدایم را قبول دارم و این برایم از تمام دنیا با ارزش تر است..☺️  توۍ خیابان ڪه راه میروم نه نگران پاڪ شدن خَط خَطۍ هاۍ صورتم هستم  و نه نگران مورد قبول واقع نشدن👌 تنها دغدغه ام عقب نرفتن چادرم هست و بس😇✨ 🌸🍃 🏴| @ZEINABIHA2