فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 راه رسیدن به #امام_زمان ارواحنا فداه
🔸آیت الله ضیاآبادی ره
1_3161716773.mp3
2.9M
امام جواد علیه السلام آبرو گرو میگذارن برامون😭🤲❤️
#ولادت_امام_جواد
#انتشارعمومی
#خدایاشکرت
وقتی چترت خداست بذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواد بباره😉
زندگیتون خدایی❤️
گر "هشت " رضا و "نه" جواد است چه غم؟
بگذار که هشتم گرو نه باشد ...
#یا_جواد_الائمه_ادرکنی
سلام امام زمانم
السلام علیک یا ابا صالح المهدی علیه السلام
السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
صبح بخیر به تموم اونهایی که فکر میکنن دنیا به آخر رسیده و دیگه راهی برای اونها باقی نمونده و نمی دونن که خدا بعد از هر سختی و تنگنا راحتی برای اونها قرار داده
#پارت70
💕اوج نفرت💕
تمام وجودم پر از هیجان شد. حس لعنتیه نرو، به خاطر اون محرمیت توی مغزم فعال شده.
بی اهمیت به حسم به استاد نگاه کردم.
با نگاهش رفتن پروانه رو دنبال کرد وقتی از نبودش مطمعن شد رو به من گفت:
_می تونم ازتون دعوت کنم نهار رو با من باشید.
دلم میخواد بگم بله، ولی عمو اقا رو چی کار کنم. اب دهنم رو قورت دادم بر خلاف میل باطنیم گفتم:
_ببخشید استاد نمی تونم درخواستتون رو قبول کنم. این رو رو حساب بی ادبیه من نزارید، پدر من خیلی سختگیره اگر حتی متوجه این مکالمه ی من با شما بشه امیدی ندارم که فردا اجازه بده من بیام دانشگاه و کلا باید با درس خوندن خداحافظی کنم.
حس کردم لبخند رضایت بخشی خیلی نامحسوس گوشه ی لبش ظاهر شد.
_بله، دیروز متوجه سختگیر بودنشون شدم. توی بیمارستان به جهت تشکر از لطف شما چند بار صداشون کردم ولی ایشون پاسخ ندادن. حتی احساس کردم شاید نشنیدن دوباره با صدای بلند تری گفتم اقای صولتی، ولی ایشون باز هم اهمیت ندادن.
ای وای عمو اقا که فامیلیش صولتی نیست.
_نه دیگه در این حد هم سختگیر نیستن. حتما حواسشون نبوده.
_بله خودم هم این حدس رو زدم. چون جلوی در بیمارستان خیلی گرم با من خداحافظی کردن ولی گفتم شاید فقط موقع خداحافظی...
دوست داشتم این بحثی که باعث خجالتم بود رو تموم کنم وسط حرفش پریدم.
_دیروز مشکلتون چی بود استاد.
نگاه معنا داری بهم کرد. انگار متوجه شد که دوست ندارم اون بحث رو ادامه بده نفس عمیقی کشید.
_این مشکل از کودکی با منه، اصلا دوست ندارم تو دانشگاه کسی متوجه بیماریم بشه. دیروز حالم بد شد، انداختم از خیابون پشت دانشگاه برم که اونجا از اسپره استفاده کنم که شدت بیماریم اجازه نداد. خدا شما رو رسوند. امروز میخواستم دو تا مطلب رو بهتون بگم اول اینکه تشکر کنم بابت کمکتون، که زندگیم رو نجات داد. بعد هم ازتون خواهش کنم کسی از بیماریم تو دانشگاه مطلع نشه.
_خیالتون راحت استاد من به کسی نگفتم کاری هم که کردم وظیفه ی انسانیم بود.
_خانم صولتی این اخلاقتون باعث شده تا نوع نگاهم به شما با بقیه فرق داشته باشه.
لبخندم ناخواسته روی صورتم پهن شد.
_کدوم اخلاق استاد?
_اصلا اهل چاپلوسی و تملق نیستید.
_شاید به خاطر شرایطیه که توش بزرگ شدم.
_خیلی دوست دارم ازتون بیشتر بدونم.
توی چشم هاش نگاه کردم خدایا این حس لعنتی چیه? این دوست داشتن نیست یه چیری تو وجود استاد من رو سمت خودش می کشونه. حسی بالا تر از عشق این حس رو به هیچ کس نداشتم. یه حس جدید. با اینکه به خاطر شرایطم عذاب وجدان دارم ولی درونم بهم میگه که این حس پاکه. میگه که می تونم با استاد حرف بزنم.
_خانم صولتی خوبید?
به خودم اومدم چند لحظه ای رو بی اختیار بهش ذل زده بودم سرم رو پایین انداختم.
_بله خوبم.
_در هر صورت بابت دیروز خیلی ممنونم و اینکه دوست دارم بیشتر باهاتون اشنا بشم. البته دلم نمی خواد تو دردسر بندازمتون. بازم روی پیشنهاد من برای دعوت نهار در روز های اینده فکر کنید.
_چشم.
_خداحافظ خانوم.
_خدا نگهدارتون.
استاد از من دور شد و من محو تماشاش از پشت بودم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
میگفت: آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه همه چیز فقط به روضه رفتنه مهم اینه
که رفتار و اعمالمون مثل امام حسین و حضرت عباس باشه، و گرنه توی اسم امام حسین گیر میکنیم و رشد نمیکنیم!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🕊🌹
#پارت71
💕اوج نفرت💕
انقدر نگاهش کردم تا از دیدم خارج شد.
از اینکه دیدمش خیلی خوشحال شدم انگار انرژیم صد برابر شد.
با خوشحالی به سمت خروجی دانشگاه حرکت کردم خروجم همزمان با رسیدن عمو اقا یکی شد. بدون معطلی سوار ماشین شدم
_سلام.
نگاه پر از محبتی بهم هدیه داد.
_سلام، چیه کبکت خروس میخونه?
_همینجوری.
لبخند رضایت بخشی زد و راه افتاد
هوش و حواسم به استاد بود گاهن روز های خوشم تو اون خونه جلوی چشمم میاومد. که ناخواسته پسش میزدم و حرف های استاد رو تو ذهنم مرور میکردم. من رو دعوت کرد به نهار در روز های اینده گفت که دوست داره از من بیشتر باهام اشنا بشه.
_پیاده شو دیگه!
به عمو اقا نگاه کردم
_مگه رسیدیم?
سوییچ رو دراورد و در رو باز کرد.
_حالت خوبه نگار تو پارکینگیم!
انقدر حالم خوبه که تاریکی پارکینک برام روشنه.
سوار اسانسور شدم. رو به اینه ایستادم.
کاش عمو اقا اجازه میداد یکم به خودم برسم. انگشتم رو به ابروهای پهنم کشیدم.یاد اولین روزی افتادم که اصلاح کردم خیلی خوشحال بودم ولی شکوه خانم از دماغم دراورد.
_من واقعا دارم نگرانت میشم.
به عمو اقا که در اسانسور رو باز نگه داشته بود تا من بیرون برم نگاه کردم فوری بیرون رفتم.
_چته تو دختر تو?
_هیچی ببخشد یکم تو فکردم.
در اسانسور رو رها کرد سمت در خونه تنها واحد طبقه ی دو رفت. کلید رو توی در چرخوند بازش کرد خودش داخل رفت و من هم دنبال.
در رو بستم خواستم سمت اتاقم برم. که با صداش ایستادم.
_یه چایی بزار بعد برو لباس عوض کن.
_چشم.
وارد اشپزخونه شدم کتری رو پر اب کردم. صدای زنگ خونه بلند شد.
عمو اقا سرش رو از اتاقش بیرون اورد و دلخور گفت:
_منتظر کسی هستی?
با سر گفتم نه.
لبش رو جلو داد و سمت در رفت در رو باز کرد صدای پروانه باعث شد تا یکم یخ کنم.
_سلام.
بر عکس تصور من عمو اقا با خوش رویی جوابش رو داد.
_سلام دخترم حالت خوبه
_خیلی ممنون.نگار هست?
عمو.از جلوی در کنار رفت و گفت
_بله هست بفرمایید داخل.
پروانه وارد خونه شد استرس سراغم اومد. نکنه جلوی عمو اقا حرفی از استاد بزنه. نگاه پروانه به من افتاد نیشش باز شد و اومد سمتم.
_سلام.
_سلام. اینجا چی کار میکنی?
با صدای سرفه ی عمو اقا نگاهش کردم با اخم بهم خیره بود فوری نگاهم روبه پروانه دادم.
_عزیزم.خوش اومدی.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت72
💕اوج نفرت💕
پروانه رو به عمو اقا گفت
_عمو فکر کنم اگه شما نبودید الان بیرونم میکرد.
اروم به دستش زدم تا ساکت شه ولی پروانه دست بردار نبود.
_ادم پدرش انقدر اجتماعی باشه بعد خودش دوستش رو وسط دانشگاه ول کنه بره.
احساس کردم اگه حرفی نزنم الان آبروم رو می بره.
_پروانه جان ناراحت نشو صد بار بهت گفتم من اجازه ی کافی شاپ رفتن ندارم.
رو به عمو اقا ادامه دادم:
_وسط دانشگاه گیر داده بیا بریم یه چی بخوریم، گفتم من نمیام، ناراحت شده.
لبخند رضایت روکه رو لب های عمو اقا دیدم جلوی پروانه ایستادم.
_عزیزم اگه از من ناراحت شدی، ببخشید.
صورتش رو بوسیدم کنار گوشش گفتم:
_الان دقیقا چته?
_من رو جلوی استاد ضایع می کنی?
_ساکت شو میریم اتاق حرف می زنیم.
ازش فاصله گرفتم .
_دخترم شما میری دانشگاه فقط درس بخونی برای خوردن قهوه و چایی، خونه وقت بسیار هست.
_اخه نگار که نمیاد خونه ی ما، منم خانوادم میگن رفت و امد. یه بار رفتی باید صبر کنی نگار بیاد بعد دوباره تو بری.
عمو سرش رو پایین انداخت و گفت:
_شرایط نگار یکم پیچیدس، من با بابات صحبت میکنم.
دست پروانه رو کشیدم سمت اتاق.
_بیا بریم اتاق.
رو به عمواقا گفت:
_ببخشید با اجازه.
عمو اقا با لبخند جوابش رو داد وارد اتاق شدیم در رو بستم رو به روش ایستادم.
_خیلی بدی، میدونی چقدر سختگیره بازم ...
_تازه اگه نگی استاد چی کارت داشت از این بد تر هم میکنم.
نفس عمیقی کشیدم نباید به کسی از حرف های استاد چیزی بگم حتی پروانه.
_گفت جزوه هات رو بده میخوام ببینم.
لب هاش رو اویزون کرد طوری که حرفم رو باور نکرده گفت:
_این خصوصی بود?
رفتم سمت تختم.
_خودمم برام سواله.
_نگار رو پیشونی من چیزی نوشته?
دلخور نگاه ازش گرفتم و به سرامیک های کف اتاق خیره شدم.
_ماشالله چقدر هم رو داری.
عکس العمل نشون ندادم اومد کنارم نشست.
_بگو نمیخوام بگم. منم چهار پا فرض نکن.
نمی دونم تو این شرایط باید چی بگم که بیشتر از این دروغ نگم. پس فقط سکوت میکنم.
پاش رو روی پاش انداخت.
_بی خیال اومدم اینجا که بقیه ی زندگیت رو بشنوم.
_زندگی غم انگیز من چرا برات جالب اومده?
_اتفاقا غم انگیز نیست خیلی هم هیجان داره.
لبخند تلخی زدم دوباره به خاطراتم سفر کردم.
چند روز بعد از اینکه برگشتم خونه همه چیز اروم بود. احمد رضا ازم دلخور بود و حتی وقت های که ازش سوال می پرسیدم بدون اینکه نگاهم کنه جوابم رو میداد.
خیلی بهم خوبی کرده بود، دلم نمیخواست ازم ناراحت باشه. از طرفی بی خودی روی من دست بلند کرده بود و این باعث دلخوری منم بود. به همین خاطر برای اینکه از دلش در بیارم اقدامی نکردم.
همه چیز اروم بود تا یک شب یکی از فامیل های شکوه خانم شام دعوتشون کرد.
تو اتاق صدای التماس های احمد رضا به مادرش برای بردن منم به مهمونی میشنیدم.
من خودم دوست نداشتم به اون مهمونی برم. ولی نظرم مهم نبود. خوشبختانه شکوه خانم قبول نکرد احمد رضا با اخم های تو هم رفت مرجان با شرمندگی اینکه قراره من رو تنها بزارن صورتم رو بوسید و رفت.
شکوه خانمم مثل همیشه نگاه پر از فخری بهم انداخت.
_دختر جان دست به وسایل خونه نمی زنی تا بیایم. فهمیدی?
سرم رو پایین انداختم.
_بله.
_بیام ببینم به غیر از این بوده جوری تنبیهت میکنم که تا عمر داری یادت نره.
دلم برای خودم میسوخت که انقدر تنها و بی کسم.
_لالی?
یه لحظه بهش نگاه کردم و دوباره سر بزیر شدم.
_چی بگم خانم?
_هیچی همون لال باشی بهتره.
رفت و در رو بهم کوبید
به اتاق مرجان برگشتم خیلی دلم گرفته بود اما حتی تو نبود احمد رضا هم جرات رفتن به خونه ی خودمون رو نداشتم. سجاده ی مرجان رو پهن کردم چادرش رو روی سرم انداختم به مهر خیره شدم.
نفهمیدم چقدر تو اون حالت بودم که با بالا و پایین شدن دستگیره اتاق تمام بدنم یخ کرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
13.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐مولودی ولادت امام علی علیه السلام
🎙حاج محمود کریمی