eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت: آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه همه‌ چیز فقط به روضه رفتنه مهم اینه که رفتار و اعمال‌مون مثل امام حسین و حضرت عباس باشه، و گرنه توی اسم امام حسین گیر می‌کنیم و رشد نمی‌کنیم! 🕊🌹
💕اوج نفرت💕 انقدر نگاهش کردم تا از دیدم خارج شد. از اینکه دیدمش خیلی خوشحال شدم انگار انرژیم صد برابر شد. با خوشحالی به سمت خروجی دانشگاه حرکت کردم خروجم همزمان با رسیدن عمو اقا یکی شد. بدون معطلی سوار ماشین شدم _سلام. نگاه پر از محبتی بهم هدیه داد. _سلام، چیه کبکت خروس میخونه? _همینجوری. لبخند رضایت بخشی زد و راه افتاد هوش و حواسم به استاد بود گاهن روز های خوشم تو اون خونه جلوی چشمم میاومد. که ناخواسته پسش میزدم و حرف های استاد رو تو ذهنم مرور میکردم. من رو دعوت کرد به نهار در روز های اینده گفت که دوست داره از من بیشتر باهام اشنا بشه. _پیاده شو دیگه! به عمو اقا نگاه کردم _مگه رسیدیم? سوییچ رو دراورد و در رو باز کرد. _حالت خوبه نگار تو پارکینگیم! انقدر حالم خوبه که تاریکی پارکینک برام روشنه. سوار اسانسور شدم. رو به اینه ایستادم. کاش عمو اقا اجازه میداد یکم به خودم برسم. انگشتم رو به ابروهای پهنم کشیدم.یاد اولین روزی افتادم که اصلاح کردم خیلی خوشحال بودم ولی شکوه خانم از دماغم دراورد. _من واقعا دارم نگرانت میشم. به عمو اقا که در اسانسور رو باز نگه داشته بود تا من بیرون برم نگاه کردم فوری بیرون رفتم. _چته تو دختر تو? _هیچی ببخشد یکم تو فکردم. در اسانسور رو رها کرد سمت در خونه تنها واحد طبقه ی دو رفت. کلید رو توی در چرخوند بازش کرد خودش داخل رفت و من هم دنبال. در رو بستم خواستم سمت اتاقم برم. که با صداش ایستادم. _یه چایی بزار بعد برو لباس عوض کن. _چشم. وارد اشپزخونه شدم کتری رو پر اب کردم. صدای زنگ خونه بلند شد. عمو اقا سرش رو از اتاقش بیرون اورد و دلخور گفت: _منتظر کسی هستی? با سر گفتم نه. لبش رو جلو داد و سمت در رفت در رو باز کرد صدای پروانه باعث شد تا یکم یخ کنم. _سلام. بر عکس تصور من عمو اقا با خوش رویی جوابش رو داد. _سلام دخترم حالت خوبه _خیلی ممنون.نگار هست? عمو.از جلوی در کنار رفت و گفت _بله هست بفرمایید داخل. پروانه وارد خونه شد استرس سراغم اومد. نکنه جلوی عمو اقا حرفی از استاد بزنه. نگاه پروانه به من افتاد نیشش باز شد و اومد سمتم. _سلام. _سلام. اینجا چی کار میکنی? با صدای سرفه ی عمو اقا نگاهش کردم با اخم بهم خیره بود فوری نگاهم روبه پروانه دادم. _عزیزم.خوش اومدی. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 پروانه رو به عمو اقا گفت _عمو فکر کنم اگه شما نبودید الان بیرونم میکرد. اروم به دستش زدم تا ساکت شه ولی پروانه دست بردار نبود. _ادم پدرش انقدر اجتماعی باشه بعد خودش دوستش رو وسط دانشگاه ول کنه بره. احساس کردم اگه حرفی نزنم الان آبروم رو می بره. _پروانه جان ناراحت نشو صد بار بهت گفتم من اجازه ی کافی شاپ رفتن ندارم. رو به عمو اقا ادامه دادم: _وسط دانشگاه گیر داده بیا بریم یه چی بخوریم، گفتم من نمیام، ناراحت شده. لبخند رضایت روکه رو لب های عمو اقا دیدم جلوی پروانه ایستادم. _عزیزم اگه از من ناراحت شدی، ببخشید. صورتش رو بوسیدم کنار گوشش گفتم: _الان دقیقا چته? _من رو جلوی استاد ضایع می کنی? _ساکت شو میریم اتاق حرف می زنیم. ازش فاصله گرفتم . _دخترم شما میری دانشگاه فقط درس بخونی برای خوردن قهوه و چایی، خونه وقت بسیار هست. _اخه نگار که نمیاد خونه ی ما، منم خانوادم میگن رفت و امد. یه بار رفتی باید صبر کنی نگار بیاد بعد دوباره تو بری. عمو سرش رو پایین انداخت و گفت: _شرایط نگار یکم پیچیدس، من با بابات صحبت میکنم. دست پروانه رو کشیدم سمت اتاق. _بیا بریم اتاق. رو به عمواقا گفت: _ببخشید با اجازه. عمو اقا با لبخند جوابش رو داد وارد اتاق شدیم در رو بستم رو به روش ایستادم. _خیلی بدی، میدونی چقدر سختگیره بازم ... _تازه اگه نگی استاد چی کارت داشت از این بد تر هم میکنم. نفس عمیقی کشیدم نباید به کسی از حرف های استاد چیزی بگم حتی پروانه. _گفت جزوه هات رو بده میخوام ببینم. لب هاش رو اویزون کرد طوری که حرفم رو باور نکرده گفت: _این خصوصی بود? رفتم سمت تختم. _خودمم برام سواله. _نگار رو پیشونی من چیزی نوشته? دلخور نگاه ازش گرفتم و به سرامیک های کف اتاق خیره شدم. _ماشالله چقدر هم رو داری. عکس العمل نشون ندادم اومد کنارم نشست. _بگو نمیخوام بگم. منم چهار پا فرض نکن. نمی دونم تو این شرایط باید چی بگم که بیشتر از این دروغ نگم. پس فقط سکوت میکنم. پاش رو روی پاش انداخت. _بی خیال اومدم اینجا که بقیه ی زندگیت رو بشنوم. _زندگی غم انگیز من چرا برات جالب اومده? _اتفاقا غم انگیز نیست خیلی هم هیجان داره. لبخند تلخی زدم دوباره به خاطراتم سفر کردم. چند روز بعد از اینکه برگشتم خونه همه چیز اروم بود. احمد رضا ازم دلخور بود و حتی وقت های که ازش سوال می پرسیدم بدون اینکه نگاهم کنه جوابم رو میداد. خیلی بهم خوبی کرده بود، دلم نمیخواست ازم ناراحت باشه. از طرفی بی خودی روی من دست بلند کرده بود و این باعث دلخوری منم بود. به همین خاطر برای اینکه از دلش در بیارم اقدامی نکردم. همه چیز اروم بود تا یک شب یکی از فامیل های شکوه خانم شام دعوتشون کرد. تو اتاق صدای التماس های احمد رضا به مادرش برای بردن منم به مهمونی میشنیدم. من خودم دوست نداشتم به اون مهمونی برم. ولی نظرم مهم نبود. خوشبختانه شکوه خانم قبول نکرد احمد رضا با اخم های تو هم رفت مرجان با شرمندگی اینکه قراره من رو تنها بزارن صورتم رو بوسید و رفت. شکوه خانمم مثل همیشه نگاه پر از فخری بهم انداخت. _دختر جان دست به وسایل خونه نمی زنی تا بیایم. فهمیدی? سرم رو پایین انداختم. _بله. _بیام ببینم به غیر از این بوده جوری تنبیهت میکنم که تا عمر داری یادت نره. دلم برای خودم میسوخت که انقدر تنها و بی کسم. _لالی? یه لحظه بهش نگاه کردم و دوباره سر بزیر شدم. _چی بگم خانم? _هیچی همون لال باشی بهتره. رفت و در رو بهم کوبید به اتاق مرجان برگشتم خیلی دلم گرفته بود اما حتی تو نبود احمد رضا هم جرات رفتن به خونه ی خودمون رو نداشتم. سجاده ی مرجان رو پهن کردم چادرش رو روی سرم انداختم به مهر خیره شدم. نفهمیدم چقدر تو اون حالت بودم که با بالا و پایین شدن دستگیره اتاق تمام بدنم یخ کرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
13.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐مولودی ولادت امام علی علیه السلام 🎙حاج محمود کریمی
💕اوج نفرت💕 در باز شد. با ترس برگشتم و بهش خیره شدم انتظارم برای ورود کسی که پشت دره بی فایده بود. بلند شدم و سمت در رفتم که صدای رامین باعث شد سر جام بایستم. _نگار خانم. نمیدونستم باید بهش اعتماد کنم یا نه، سابقه ی خوبی نداشت. یه چند هفته ای بود که رفتار موجه از خودش نشون می داد. قبل از اون همیشه سعی داشت اذیتم کنه، حتی چند بار دست درازی هم سمتم کرده بود که هر بار با ورود احمد رضا و مرجان ناکام مونده بود. اروم پشت در رفتم و پام رو جلوش گذاشتم لب زدم: _بله. _عه هستی، هر چی صدات کردم جواب ندادی. -نشنیدم.کاری دارید ? -میتونم بیام داخل? تپش قلبم بالا رفت. اب دهنم رو قورت دادم. -دارم میخوابم، ببخشید. -باشه نمیام، فقط فردا کارت دارم جلوی مدرسه صبر کن تا بیام. میخواستم بپرسم چه کاری ولی ترجیح دادم سوال نپرسم تا زود تر بره. وقتی دیدم حرفی نمی زنه در رو بستم. که صدای احمد رضا رو از پشت در شنیدم عصبی بود و کلافه: -رامین وشت در اتاق دخترا چی کار داری? استرس وجودم رو گرفت. الان پیش خودش چی فکر میکنه. رامین با خونسردی تمام گفت: -کار خاصی نداشتم. از در فاصله گرفتم دوباره به سجاده پناه بردم که در اتاق با شتاب باز شد. ترسیده برگشتم. سمت در و به احمد رضا که با چشم های قرمز و رگ های بیرون زده ی گرنش به من خیره بود نگاه کردم. دیدنم سر سجاده و با چادر نماز انگار اب سردی بود روی اتشفشان در حال خروشش. سرش رو پایین انداخت، ببخشیدی زیر لب گفت رفت. صدای بلند رامین تو خونه پخش شد. -خودتو به یه روانپزشک نشون بده. احمد رضا جواب نداد رامین ادامه داد: -کافر همه را به کیش خود پندارد. -رامین خفه می شی یا نه. -نخوام خفه شم چی کار میکی? سمت در رفتم تا صدا ها رو بهتر بشنوم. -پرتت میکنم از این خونه بیرون تا مثل گذشته اواره ی کوچه و خیابون بشی. به حالت مسخره گفت: -کی؟ تو! حواست باشه تو خودت مهمون اردشیر خانی، انقدر توت ندید که اینحا رو بزنه به نامت. احمد رضا با فریاد گفت: -به تو ربطی نداره. صدای قدم های محکمشون بعد هم افتادن گلدون از روی میز شکستنش و بد بیراه هایی که بهم میگفتن باعث شد تا در اتاق رو باز کنم و نگاهشون کنم. هر دو با هم گل اویز بودن چند قدم جلو رفتم. احمد رضا قد و هیکلش از رامین بزرگ تر بود، روی سینه ی رامین نشست و با مشت تو صورت رامین کوبید. یک لحظه تنها چیزی که دیدم صورت غرق به خون رامین بود انقدر ترسیدم که همونجا نشستم و فقط جیغ کشیدم احمد رضا ایستادو سمتم اومد. -بس کن همه رو خبر دار کردی. با همون تن صدای جیغم رامین رو نشون دادم. _خون. بازوم رو گرفت برم گردوند سمت خودش. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
روز مرد رو به حاضرترین غایب دنیا آقا امام زمان(عج) تبریک میگیم!💐 🌱!
enc_1627424294791747240145.mp3
5.72M
یا شیعة علی ایامکم سعید 🤍😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر مهدی! روزِ من... با نام تو شروع می‌شود. السَّلامُ عَلَیکَ یَا قائِماً بِالقِسطِ
- شرمنده‌ام که از غم زینب"س" نمرده‌ام ..