#پارت68
💕اوج نفرت💕
_تو برو بشین تو ماشین.
_ماشین اقا ?
_من ماشین نیاوردم.
_اخه ...من...میترسم.
سرش رو تکون داد و رفت سمت ماشین احمد رضا دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و یک پاش رو از پشت به لاستیک چسبونده بود وقتی عمو اقا بهش نزدیک شد پاش رو انداخت و صاف ایستاد.
عمو اقا در عقب رو باز کرد با سر اشاره کرد به من با احتیاط و حفظ فاصله از احمد رضا زیر نگاه عصبی و پر از حرصش توی ماشین نشستم در رو بست و جلوی احمد رضا ایستاد دلم میخواست بشنوم که چی بهش میگه اروم شیشه ی ماشین رو یکم پایین دادم.
_برای چی زدی توصورتش?
_عمو تو روی مامانم بهش میگه مار
_جواب های هوی شکوه خودش باید احترام خودش رو حفظ کنه مثل اینکه واقعا بی کس و کار گیر اوردید.
_عه عمو این چه حرفیه هر کی ندونه شما می دونید که حس من به نگار چیه
_برای همین وقتی مادرت بهش میگه گدا گشنه ساکت میمونی?
احمد رضا سرش رو پایین انداخت.
_ازت انتظار دارم تمام و کمال پناه این دختر باشی، یه بار دیگم بهت گفتم این دختر خودش سقف داره الان حمایت لازم داره. اینو نگه داشتی تو خونه مادرت حرف بارش کنه بهش میگی جواب نده. احمدرضا اینی که الان من فهمیدم چیزی جز بیکس و کار پیدا کردن این دختر نیست. میخوام ببینم اگه پدر و مادرش زنده بودن هم این حرف ها رو اجازه میدادی بهش بزنه قرار نیست شخصیتش خورد بشه که چون تو...
بقیه ی حرفش رو خورد و زیر لب لا اله الله الهی گفت
احمد رضا شرمنده گفت:
_ببخشید عمو.
_ اونی که باید ببخشه من نیستم .وایسا جلوش بهش بگو بابت رفتار زشت مادرم ازت معذرت میخوان .دفعه اخرم هست که دست روش بلند میکنی. فهمیدی?
اب دهنش رو قورت داد و اروم گفت:
_بله.
_چه الان چه در اینده که قراره...
احمد رضا کلافه گفت:
_چشم عمو، چشم.
_الان هم که رفتیم خونه حق نداری بهش حرف بزنی.
_اخه عمو این کارش خیلی اشتباه بوده
_ اشتباه بوده. ولی بی دلیل نبوده نمیگم به مادرت بی احترامی کن ولی برای احترام نگار جلوش محکم بایست .اینم بچس نفهمی کرده اذیتش کردید روزگار براش تنگ شده، از سر خوشی که اینکار رو نکرده.
_چشم، چیزی بهش نمی گم.
خیلی خوشحال بودم از حرف های عمو اقا. احساس شعف میکردم از اینکه ازم دفاع کرده. حس کردم یه پناه دارم
احمد رضا رو کنار زد در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی جلو احمد رضا هم ماشین رو دور زد و سر جاش نشست. هنوز از کلانتری دور نشده بودیم که عمو اقا گفت
_نگار این غلطی که کردی رو به خاطر حرف هایی که شنیدی ندیده میگیرم. اگه تکرار بشه با خودم طرفی فهمیدی?
سرم پایین انداختم و اروم لب زدم:
_چشم.
دیگه تا خونه هیچ کس حرف نزد فقط دعا میکردم. عمو اقا هم با ما به خونه بیاد. یا حداقل رامین بیدار باشه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
31.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای میوهی قلب آقای خراسان...💛✨
|حامدجلیلی|🎙🎶
#پارت69
💕اوج نفرت💕
رسیدن به خونه برابر با بالا رفتن تپش قلب من بود. ماشین رو توی حیاط پارک کرد هر سه پیاده شدیم. وقتی مطمعن شدم که عمو اقا هم با ما میاد ارامش یکم بهم برگشت.
در رو باز کرد و داخل رفتیم.
این اولین باری بود که عمو اقا تقریبا جلوی خودم ازم حمایت میکرد.
وارد خونه شدیم هیچ کس تو حال نبود پا تند کردم برم اتاق مرجان که احمد رضا صدام کرد.
_نگار.
ایستادم فاصله ام با عمو اقا زیاد بود. لبم رو به دندون گرفتم و برگشتم سمتش.
_الان فقط به خاطر عمو اقا چیزی بهت نمی گم.
سرم رو پایین انداختم زیر لب ببخشیدی گفتم.
نگاهم به عمو اقا افتاد دیگه خبری از اون قیافه ی جدی خشک نبود به من هم مثل مرجان بامحبت نگاه میکرد. هر چند ترحم بود ولی یه جور حمایت بود و من راضی.
_می تونم برم.
با حرص گفت:
_برو.
وارد اتاق مرجان شدم روی تخت خوابیده بود اروم سمت کاناپه رفتم و با همون لباس ها خوابیدم.
پروانه دستم رو گرفت.
_کارت خیلی بد بود. نباید فرار میکردی.
_می دونم، ولی خیلی بهم برخورده بود.
به ساعت روی مچ دستم نگاه کردم.
_دیگه بریم برای امروز کافیه .
_نه بگو، نگار خیلی کنجکاوم .
_الان عمو اقا میاد دنبالم برام دردسر میشه.
_خب زنگ بزن بهش بگو خودت میری مثل دیروز.
نفس سنگینی کشیدم.
_دیروز هم تو یه دردسر بزرگ افتادم که خدا رو شکر حل شد.
سمت در خروجی دانشگاه حرکت کردیم. پروانه مدام تو خاطرات من کنجکاوی میکرد تا شاید بتونه چیز بیشتری بفهمه. وارد حیاط شدیم هم قدم بودیم و پروانه هم دیگه سوال نمی پرسید با شنیدن صدای اشنایی ایستادم.
تمام بدنم یک آن یخ کرد، باورم نمی شد که من رو صدا کرده باشه. با لبخند برگشتم و به چهره ی جذاب استاد امینی که از صبح منتظرش بودم نگاه کردم.
_سلام استاد.
نیم نگاهی به پروانه انداخت رو به روم ایستاد.
_خوب هستید خانم صولتی.
توی وجودم جشن و پایکوبی بود.
تمام سلول های صورتم از مغز فرمان خوشحالی رو دریافت کردند. خودم رو کنترل کردم و با لبخند کمرنگی گفتم:
_خیلی ممنون استاد.
_یه چند لحظه وقت دارید با هاتون صحبت کنم.
پروانه دستم رو گرفت.
_نه استاد ایشون دیرشون شده.
فوری به پروانه نگاه کردم.
_نه، هنوز نیم ساعت وقت دارم.
نگاهم رو به لبخند استاد دادم.
_بله استاد در خدمتم.
لبخندش رو جمع کرد و رو به پروانه که با چشم های گشاد و دهن باز نگاهم میکرد گفت:
_میخوام خصوصی حرف بزنم.
پروانه به خودش اومد ولی هنوز مات بود لبش رو با زبونش خیس کرد.
_بله من الان میرم.
بدون خداحافظی دستم رو رها کرد و رفت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 راه رسیدن به #امام_زمان ارواحنا فداه
🔸آیت الله ضیاآبادی ره
1_3161716773.mp3
2.9M
امام جواد علیه السلام آبرو گرو میگذارن برامون😭🤲❤️
#ولادت_امام_جواد
#انتشارعمومی
#خدایاشکرت
وقتی چترت خداست بذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواد بباره😉
زندگیتون خدایی❤️
گر "هشت " رضا و "نه" جواد است چه غم؟
بگذار که هشتم گرو نه باشد ...
#یا_جواد_الائمه_ادرکنی
سلام امام زمانم
السلام علیک یا ابا صالح المهدی علیه السلام
السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
صبح بخیر به تموم اونهایی که فکر میکنن دنیا به آخر رسیده و دیگه راهی برای اونها باقی نمونده و نمی دونن که خدا بعد از هر سختی و تنگنا راحتی برای اونها قرار داده
#پارت70
💕اوج نفرت💕
تمام وجودم پر از هیجان شد. حس لعنتیه نرو، به خاطر اون محرمیت توی مغزم فعال شده.
بی اهمیت به حسم به استاد نگاه کردم.
با نگاهش رفتن پروانه رو دنبال کرد وقتی از نبودش مطمعن شد رو به من گفت:
_می تونم ازتون دعوت کنم نهار رو با من باشید.
دلم میخواد بگم بله، ولی عمو اقا رو چی کار کنم. اب دهنم رو قورت دادم بر خلاف میل باطنیم گفتم:
_ببخشید استاد نمی تونم درخواستتون رو قبول کنم. این رو رو حساب بی ادبیه من نزارید، پدر من خیلی سختگیره اگر حتی متوجه این مکالمه ی من با شما بشه امیدی ندارم که فردا اجازه بده من بیام دانشگاه و کلا باید با درس خوندن خداحافظی کنم.
حس کردم لبخند رضایت بخشی خیلی نامحسوس گوشه ی لبش ظاهر شد.
_بله، دیروز متوجه سختگیر بودنشون شدم. توی بیمارستان به جهت تشکر از لطف شما چند بار صداشون کردم ولی ایشون پاسخ ندادن. حتی احساس کردم شاید نشنیدن دوباره با صدای بلند تری گفتم اقای صولتی، ولی ایشون باز هم اهمیت ندادن.
ای وای عمو اقا که فامیلیش صولتی نیست.
_نه دیگه در این حد هم سختگیر نیستن. حتما حواسشون نبوده.
_بله خودم هم این حدس رو زدم. چون جلوی در بیمارستان خیلی گرم با من خداحافظی کردن ولی گفتم شاید فقط موقع خداحافظی...
دوست داشتم این بحثی که باعث خجالتم بود رو تموم کنم وسط حرفش پریدم.
_دیروز مشکلتون چی بود استاد.
نگاه معنا داری بهم کرد. انگار متوجه شد که دوست ندارم اون بحث رو ادامه بده نفس عمیقی کشید.
_این مشکل از کودکی با منه، اصلا دوست ندارم تو دانشگاه کسی متوجه بیماریم بشه. دیروز حالم بد شد، انداختم از خیابون پشت دانشگاه برم که اونجا از اسپره استفاده کنم که شدت بیماریم اجازه نداد. خدا شما رو رسوند. امروز میخواستم دو تا مطلب رو بهتون بگم اول اینکه تشکر کنم بابت کمکتون، که زندگیم رو نجات داد. بعد هم ازتون خواهش کنم کسی از بیماریم تو دانشگاه مطلع نشه.
_خیالتون راحت استاد من به کسی نگفتم کاری هم که کردم وظیفه ی انسانیم بود.
_خانم صولتی این اخلاقتون باعث شده تا نوع نگاهم به شما با بقیه فرق داشته باشه.
لبخندم ناخواسته روی صورتم پهن شد.
_کدوم اخلاق استاد?
_اصلا اهل چاپلوسی و تملق نیستید.
_شاید به خاطر شرایطیه که توش بزرگ شدم.
_خیلی دوست دارم ازتون بیشتر بدونم.
توی چشم هاش نگاه کردم خدایا این حس لعنتی چیه? این دوست داشتن نیست یه چیری تو وجود استاد من رو سمت خودش می کشونه. حسی بالا تر از عشق این حس رو به هیچ کس نداشتم. یه حس جدید. با اینکه به خاطر شرایطم عذاب وجدان دارم ولی درونم بهم میگه که این حس پاکه. میگه که می تونم با استاد حرف بزنم.
_خانم صولتی خوبید?
به خودم اومدم چند لحظه ای رو بی اختیار بهش ذل زده بودم سرم رو پایین انداختم.
_بله خوبم.
_در هر صورت بابت دیروز خیلی ممنونم و اینکه دوست دارم بیشتر باهاتون اشنا بشم. البته دلم نمی خواد تو دردسر بندازمتون. بازم روی پیشنهاد من برای دعوت نهار در روز های اینده فکر کنید.
_چشم.
_خداحافظ خانوم.
_خدا نگهدارتون.
استاد از من دور شد و من محو تماشاش از پشت بودم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕