eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ واحْمِلنی فیهِ علی العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفین. خدایا، مرا در این ماه به پوشش و پاک دامنی زینت ده و به لباس قناعت و اکتفا به اندازه حاجت بپوشان و بر عدالت و انصاف وادارم نما و مرا در این ماه از هرچه می ترسم ایمنی ده به نگهداری ات ای نگهدارنده هراسندگان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
سلام پدر مهربانم... قربان لبـان روزه دارت آقـا بی یار غریبانہ ڪجا می گردی؟ سـردار و امیر آسمانے آقـا تنهـا و طرید در کجا مےگردے؟ @zeinabiha2
💕اوج نفرت💕 در نهایت بیرون رفت. دل تو دلم نبود صدای تپش های قلبم رو میشنیدم زانوهام میلرزیدن ایستادن برام کار دشواری بود. روی مبل سفید رنگ پایین تخت نشست اشاره کرد به روبروش. _بشین. کاری رو که میخواست انجام دادم اوج نفرت توی چشم هاش به وضوح دیده میشد. نگاه خیره و سکوت طولانیش آزارم میدادولی چاره ای جز نشستن نداشتم. _خوب گوش هات رو باز کن دختر، من هیچ جوره نمیزارم تو با احمد رضا به سرانجام برسی. دو تا راه جلوت میزارم اول اینکه تا غروب فردا بهت وقت میدم زنگ بزنی به اردشیر بگی اون اجباری که گفتی نبوده، بوده و از ترس گفتی. راه دوم اینه که بهت پول میدم از اینجا بری. ایستاد بدون اینکه نگاهم کنه ادامه داد: _تو صبح جمعه ی این خونه رو نمیبینی. یا خودت با پای خودت میری یا بلایی سرت میارم که هیچ وقت فراموش نکنی. خیلی اروم و با ارامش از اتاق بیرون رفت. اشک تو چشم هام جمع شد نمی دونستم باید چی کار کنم. با ورود احمدرضا خودم رو جمع جور کردم. جلوم ایستاد با اخم گفت: _تو کی میخوای دست ... دستش رو لای موهاش کشید کلافه پشتش رو به من کرد باید بهش بگم که مادرش چی گفته _اقا... تیز برگشت سمتم _حرف نزن نگار . اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. خیلی بهم برخورد احمد رضا حتی نذاشت من حرفم رو بزنم. ولی نباید کوتاه بیام بلند شدم و دنبالش رفتم به در که رسیدم تردید سراغم اومد. حرفم رو باور نمیکنه چاره ای نیست باید شانس خودم رو امتحان کنم. اگه انقدر بهم بی اعتماده پس بهتر به عمو اقا زنگ بزنم. اروم و مردد در رو باز کردم که با شنیدن صدای شکوه خانم مات و متحیر موندم. _پسرم این دختر دلش با کس دیگس. بهش میگم باید بهم قول بدی که به احمد رضا وفادار بمونی بغض کرده میگه... حرفش رو خورد و ادامه نداد. سعی کردم از لای در احمد رضا رو ببینم پشتش به در بود بالا پایین شدن شونه هاش نشون از اوج عصبانیش بود _مهم اینه که دلش با تو نیست هر دو سکوت کردن و دیگه صدایی نشنیدم همونجا روی زمین نشستم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم. خدایا این چه زندگی من دارم یک روز محبت، یک روز تحقیر، یک روز عشق یه، روز نفرت. دلهره و اضطراب اشک چشمم رو خشک کرده بود حتی لب ها و زبونم هم خشک بودن. تو این فکر بودم که یکی از دو راه رو انتخاب کنم ولی می ترسیدم تنها کاری که کردم قفل کردن در اتاقی بود که توش زندگی میکردم چند بار خواستم برم با شکوه خانم حرف بزنم ولی یاد نگاه پر از نفرتش و تهمت بزرگی که بهم زده بود می افتادم منصرف میشدم. دوست داشتم برای همیشه راحت بشم. اگه به عمو اقا زنگ میزدم دوباره وصل به این خانواده بودم . روی پولی که شکوه خانم هم قولش رو بهم داده بود نمی تونستم حساب کنم. به معنای واقعی درموند و بی چاره بودم. احمد رضا اون شب به اتاق نیومد. دلم گرفته بود اما بیشتر از اینکه از نبودش ناراحت باشم استرس فردا رو داشتم. اصلا میشد بهش تکیه کرد گاهی تو دلم خالی میشد گاهی یاد حمایت هاش میافتادم و دلگرم میشدم. تا نیمه شب بیدار بودم فکر و خیال رهام نمیکرد صبح با صدای ضربه های ارومی که به در اتاق میخورد چشم باز کردم پشت در ایستادم. _بله? _باز کن میخوام لباس هام رو بپوشم برم شرکت. در رو باز کردم منتظر ورودش نشدم سمت تخت رفتم هم دلخور بودم هم استرس داشتم. _خواب سنگینی ها. دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم خوابیدم ملافه رو روی سرم کشیدم. از تار و پود ملافه میتونستم ببینمش چند دقیقه ای کشید تا حاضر بشه بالای سرم ایستاد اروم ملافه رو از روی صورتم کنار زد چشم هام رو بستم. _خداحافظ. جواب خداحافظیش رو ندادم. _پاشو در رو قفل کن. وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم روی تخت نشست نفسش رو اه مانند بیرون داد. _برای عقدمون مامان موافقت کرد. سکوتم رو که دید ادامه داد. -بلند شو در رو پشت سر من قفل کن. همچنان چشم هام بسته بود با دست اروم تکونم داد. _نگار. برای خلاصی از دستش باید جوابش رو میدادم. _شما برو قفل میکنم. دیگه حرفی نزد با صدای بسته شدن در اتاق فوری در رو فقل کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
❌مهلت تخفیف تموم شد❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابی‌عبدالله... غبار ماتم تو آبرو به من بخشید 😔 ▪️شادی روح دلداده و روضه خوان امام حسین (علیه السلام) ، کربلایی حسین بختیاری 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نماز لیلة الدفن بخونیم برای روضه خون اباعبدالله حسين بن حسن...🖤🕊
اعمال ایام البیض ماه مبارک رمضان🌙 🌱آغاز شبهاى البيض (يعنى شبهاى روشن و تابناك كه عبارتند از شبهاى سيزدهم، چهاردهم و پانزدهم ماه) اعمالی که در این ایام سفارش شده : 🕊غسل كردن 🕊چهار ركعت نماز بخواند در هر ركعت يك بار سوره «حمد» و بيست وپنج بار سوره توحيد دو ركعت نماز، كه در اعمال شب سيزدهم رجب و شعبان هم بيان شده، که در هر ركعت پس از سوره «حمد» سوره هاى «يس» و «تبارك الّذى بيده الملك» و «قل هو اللّه احد» را بخواند. و در شب چهاردهم: اين نماز خوانده می شود اما چهار ركعت با دو سلام و در شب پانزدهم شش رکعت هر دو رکعت یک سلام
سلام،دوستان از امشب به مدت سه شب خواندن دعای مجیر رو فراموش نکنیم. التماس دعا🤲
💕اوج نفرت💕 پرده اتاق رو کنار زدم و پنجرش رو باز کردم تا شاید هوای تازه ارامش رو بهم برگردونه ولی فایده نداشت. توی اون شرایط به همدردی مرجان نیاز داشتم ولی اونم دیگه از من خوشش نمی اومد. همش با خودم میگفتم خدایا من کی ام وسط این خانواده. الان هیچ کجا جایی ندارم. شاید عمو اقا به زبون ازم حمایت کنه اما رو چه حسابی میخواد من رو با خودش ببره. اگر هم بخوام برم باید کجا برم. تا غروب فکر کردم تصمیم گرفتم به تنها کسی که واقعا حمایتم میکرد و دوستم داشت تکیه کنم. ولی تمام وجودم ترسیده بود مطمعن بودم احمدرضا هم به خاطر حرف های مادرش بهم بی اعتماد شده و این شرایط رو برام سخت تر میکرد. سنم کم بود و تصمیم گیریم احمقانه، زمان اومدن احمدرضا بود همیشه این ساعت موهام رو شونه میزدم و لباسم رو عوض میکردم اما با اون همه استرس حال و حوصله ی این کار رو نداشتم. روی تخت نشستم و به در خیره شدم. صدای احمد رضا تو فضای خونه پخش شد لبخند بی جونی که روی لب هام ظاهر شد مدت سکونتش کوتاه بود. بغض گلوم باعث لرزش چونه و لب هام شد. باز هم احمد رضا قصد اومدن به اتاق رو نداشت. بغضی که از صبح اجازه ی نفس کشیدن نداشت رو رها کردم اشک بی مهابا روی صورتم میریخت بی صدا و بدون هق هق گریه میکردم. حس بدی بود. تنها کسی که حامیم بود ، نبود. پشت پنجره ایستادم و به خونه کوچیک دوران بچگیم نگاه کردم سرم رو رو به اسمون گرفتم اشک توی چشم هام حلقه بست تنها هم صحبتم توی اون روز ها خدا بود. خدایا من رو نگاه کن، من رو ببین، من گناه دارم. نمیگم شرایطم رو عوض کن فقط کمی مساعدش کن. با صدای ضربه ها ی اروم به در و نگار گفتن احمد رضا اشک هام رو پاک کردم نباید اجازه میدادم تا چشم های اشکیم رو ببینه فوری سمت حموم رفتم. نمیدونم چقدر تو حموم بیخودی زیر دوش ایستادم لباس هام رو پوشیدم و بیرون رفتم. روی مبل نشستم و منتظرش موندم ولی نیومد نه نهار خورده بودم نه شام حسابی دل ضعفه داشتم. باید بیرون میرفتم تا چیزی بخورم. چند باری تا دم در رفتم ولی پشیمون شدم و برگشتم. بالاخره گرسنگی و ضعف بهم فشار اورد تصمیم گرفتم بیرون برم. کلید رو با کند ترین سرعت ممکن توی در پیچوندم تا صدای کمی ازش بلند شه. در رو اروم باز کردم. چراغ ها خاموش بود این یعنی همه خوابیدن. اروم و بی صدا بیرون رفتم وارد اشپزخونه شدم با دیدن قابلمه غذا روی گاز خوشحال شدم. خوشبختانه توی یخچال نذاشته بودن. سرد ولی قابل خوردن بود. یه قاشق برداشتم و از تو همون قابلمه شروع به خوردن کردم. میدونستم فردا هم مثل امروز باید تنها تو اتاق بمونم احمد رضا هم ازم دلخور بود کامل فراموشم کرده بود. یه مقدار نون و پنیر با یک بتری اب برداشتم و سمت اتاق رفتم. به محض خروجم از اشپزخونه غم به دلم نشست. احمدرضا با همون لباس های بیرونش روی مبل خوابیده بود. کمی با حسرت نگاهش کردم به اتاق برگشتم. دیگه نای گریه کردن نداشتم انقدر که اشک ریخته بودم چشم هام درد میکرد. بی حال روی تخت دراز کشیدم با این فکر که میتونم دوباره اعتماد احمدرضا رو بدست بیارم یا نه خوابم برد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی فیهِ علی کائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقی وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِکَ یا قُرّةَ عیْنِ المَساکین. خدایا، مرا در این ماه از آلودگی ها و ناپاکی ها پاکیزه ام کن و بر شدنی های مورد تقدیرت شکیبایم گردان و به پرهیزگاری و هم نشینی با نیکان توفیقم ده، به یاری ات ای روشنی چشم مستمندان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
بسم‌الله♡
● بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وکَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِکَ یا غیاثَ المُسْتغیثین. خدایا دوست گردان به من در این روز نیکى را و نـاپسند بدار در این روز فسق و نافرمانى را و حرام کن بر من در آن خشم و سوزندگى را به یاریت اى دادرس داد خواهان.
💕اوج نفرت💕 نور آفتاب که به خاطر کنار بودن پرده از پنجره ی اتاق به صورتم خورد، باعث شد تا چشم هام رو باز کنم. تو هر شرایطی این حال خوبی رو به ادم میداد ولی تو اون شرایط، یک روز پر استرس رو برای من شروع کرد. برای کم شدن استرسم سعی کردم دوباره بخوابم چشم هام رو بستم و توی خودم جمع شدم ولی فایده ای نداشت. اولین کاری که کردم پرده ی اتاق رو کشیدم تا شاید تاریکی اتاق ارامشم رو برگردونه.از نون پنیری که دیشب برداشته بودم کمی خوردم گوشه ی اتاق کز کردم زانوهام رو تو اغوش گرفتم چشمم افتاد به برگه ای که از زیر در داخل انداخته بودن سمت در رفتم و برگه رو برداشتم روش نوشته بود "عزیزم دیشب هر چی در زدم در رو باز نکردی، غروب زود میام بریم خرید برای فردا، دوستت دارم " باورم نمیشد، فکر میکردم احمدرضا دیشب تنهام گذاشته فکر میکردم دیگه دوستم نداره اشک شوق کمی از اضطرابم روکم کرد. اما یاد تهدید مادرش که می افتادم دوباره حالم خراب میشد جمله ای که موقع رفتن گفت توی سرم اکو میشد تو صبح جمعه ی این خونه رو نمیبینی بی هدف تو اتاق راه میرفتم ترسم هر لحظه بیشتر میشد عکس کوچیک احمد رضا که روی عسلی تخت بود رو برداشتم روی قلبم گذاشتم واقعا ارومم کرد،عکس رو داخل جیب لباسم گذاشتم تا ارامشی که ازش بدست اوردم رو از دست ندم. نمازم رو خوندم و سر سجاده از خدا کمی ارامش خواستم حدود ساعت پنج بود تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم به خاطر یاداشت احمدرضا باید زود بیرون میاومدم. تو همون حموم لباسم رو پوشیدم ولی دکمه های پیراهنم رو نبستم در حموم رو باز کردم بدون توجه به فضای اتاق بیرون اومدم _به به سلام خوشگل خانوم. ترسیده سرم رو بالا اوردم رامین روی تخت نشسته بود متعجب نگاهم بین در اتاق و رامین جابه جا شد _تو..تو..چه جوری..اومدی داخل لبخند کریهی زد و گفت _از دیوار رد شدم. من برای رسیدن به هدفم دست به هر کاری میزنم. نگاهم سمت کمدی رفت که اتاق احمد رضا و مرجان رو از هم جدا کرده بود از جای پایه هاش خیلی راحت میشد فهمید که تکون خورده. خیلی ترسیده بودم ولی نباید اجازه میدادم تا متوجه ترسم بشه. اخم هام تو هم رفت و با صدای بلندی گفتم _بیخود کردی برو بیرون چندش اورین ترین نگاه ممکن رو بهم انداخت سمت در دویدم تا بازش کنم و بیرون برم. رامین زود تر از من خودش رو به در رسوند دستگیره در رو پایین داد و در رو باز کرد و بست میخواست بهم بفهمونه که در بازه. _ولم کن کثافت.کمک، مرجان تو رو خدا بیا. ولی نیومد، هیچ کس نیومد، نمیتونستم حزف بزنم فقط اروم اشک میریختم با التماس گفتم _تو رو خدا ولم کن ،به خدا همین الان میرم یه جوری میرم که دیگه هیچ کس نبینم صدای در اتاق بلند شد تا خواستم داد بزنم کمک بخوام با صدای بلند گفت _ در بازه بیا تو صدای رامین باعث شد تا احمد رضا با شتاب در رو باز کنه بیاد داخل چشم هاش از حضور رامین توی گرد شده بود هر لحظه قفسه ی سینش سریع تر بالا و پایین میشدبا حرص گفت _دارید چه غلطی میکنید کثافتا حمله کرد سمتمون تو یه حرکت کاملا سریع احمد رضا رو هول داد عقب و از اتاق خارج شد احمد رضا هم دنبالش دوید از حضورش خوشحال بودم باعث شده بود تا رامین به خواسته ی کثیفش نرسه ولی جمله ای که گفته بود حسابی ترسونده بودم "دارید چه غلطی میکنید" جمع بسته بود ،یعنی گناه رامین رو به پای من هم نوشته بود وسط اتاق ایستاده بودم منتظرش بودم. سر و صدایی که ایجاد کرده بود شکوه خانم و مرجان رو از اتاقشون بیرون کشیده بود مرجان تو چهار چوب اتاق احمدرضا ایستاد و با چشم های گریون به لباس های نا مرتبم نگاه میکرد با دیدنش لب زدم _چرا مرجان ، چرا? گریش شدت گرفت _گفت میخواد باهات حرف بزنه فقط دست احمد رضا بازوی مرجان رو کشید و به عقب هل داد روبروم ایستاد تمام رگ های بدنش که قابل دیدن بود بیرون زده بود قفسه ی سینش به شدت بالا پایین میشد با حرص و بغض گفت _خیلی کثافتی یک قدم سمتم اومد با حرص بیشتری گفت _میکشمت دست هام رو روی صورتم حائل کردم گفتم _اقا به خدا ... دست محکمش که روی لب هام نشست باعث شد تا ساکت شم مزه ی خون رو توی دهنم احساس کردم بازوم گرفت و به سمت بیرون اتاق میکشید نگاه رضایت بخش شکوه خانم تنها چیزی بود که توی اون شرایط برای اخرین بار از اون خونه دیدم صدای بلند دایی دایی گفتن مرجان هم اخرین صدا. و پیگرد دارد
سلام مهربونا برای پک های ولادت آقا امام حسن جانمون برنج روغن ماکارانی رب گوجه سویا شکلات خریداری شد که ان شاءالله بسته بندیشون کنیم برای داخل پک ها میخوایم اگر واریزی داشته باشیم مرغ هم اضافه کنیم عزیزانی که همراهمون بودید اجرتون با کریم اهل بیت خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده به بهترین ها برسید
چراغ بعدی کدوم عزیز روشن میکنه؟😍 بزنید روی شماره کارت کپی میشه گروه جهادی‌حضرت‌مادر
5892107046105584
عزیزانی که واریز میزنید رسید رو برای ادمین بفرستید @Karbala15 هر چقد برای اهل بیت هزینه کنید همش رو بهت برمیگردونن اهل بیت مدیون کسی نمیمونن 😍
دوستان۹۳۶هزار تومن باقی مونده تقریبا هزینه ۳مرغ میشه هر عزیزی که میخواد واریزی بزنه تا عصر وقت داریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه آیت الله جاودان برای مردم ختم ده هزار بار ذکر « أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَكْشِفُ السُّوءَ»
دعای مجیر در ایام البیض یادت نره بخونی 🌱 هر کس دعای‌مجیر را در «ایام البیض» ( ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ ماه رمضان ) بخواند هر چند به عدد دانه‌هاى باران و برگ‌هاى درختان و ریگ‌هاى بیابان باشد! آمرزیده میشود. ✨اعمال دیگر ایام البیض👇 https://eitaa.com/avinist2/625
💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود. به چهره ی مردی که با تمام خشمش من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم. باید از خودم دفاع میکردم. باید میگفتم که بی گناهم ولی از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست داده بودم. پا شل کردم تا شاید از بردنم صرف نظر کنه ولی اهمیتی نداد. صدای نفس های حرصیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد در انباری رو باز کرد و من به داخلش هول داد. برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم نفس های حرصيش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش به وضوح دیده بشه رگ ها گردنش متورم شده بودن و این باعث وحشتم میشد. دست هاش رو به کمرش زد چشمش رو ریز کرد و بهم خیره شد نگاهش بین چشم هام جا به جا میشد انگار دنبال چیزی میگشت. _انقدر نمک به حرومی کثافت? به زور لب زدم: _من...من... با فریادش توی خودم جمع شدم. _خفه شو، تو زن منی تو بغل اون چه غلطی میکردی. من چه سادم، روزی صد بار مادرم گفت باور نکردم. _آقا به خدا من ... با دوقدم بلند خودش رو به من رسوند و دستش رو بالا برد. ضربات پی در پی و پشت سر همش رو بدن نحیف من فرود میاومد. اولش از درد خودم رو جمع میکردم یواش یواش تمام بدنم سر شد بی جون زیر دستش جابه جا میشدم انقدر زد تا خسته شد رفت و در انباری رو محکم بست به زور سعی کردم تا بشینم پای راستم به شدت درد میکرد به خاطر تاریکی فضای انباری نمی تونستم جایی رو ببینم ولی گرمی خون رو روی سر و صورتم احساس میکردم. متوجه صدایی از پشت در انباری شدم با خودم فکر کردم مرجانه کشون کشون خودم رو به در رسوندم. صدای نفس های احمد رضا بود برای اخرین بار باید تلاش میکردم تا از خودم دفاع کنم. دستم رو روی در گذاشتم و اروم گفتم: _ا...اقا... ضربه ی محکمی به در زد و با فریاد گفت: _خفه شوووو. همیشه از این میترسیدم که حرف های مادرش رو باور کنه. دیگه هیچی یادم نمیاد چند ساعت بعد تو حالت خواب و بیداری احساس کردم در انباری باز شد روی دست های مردی بلند شدم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*•{﷽}•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا