eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 نور آفتاب که به خاطر کنار بودن پرده از پنجره ی اتاق به صورتم خورد، باعث شد تا چشم هام رو باز کنم. تو هر شرایطی این حال خوبی رو به ادم میداد ولی تو اون شرایط، یک روز پر استرس رو برای من شروع کرد. برای کم شدن استرسم سعی کردم دوباره بخوابم چشم هام رو بستم و توی خودم جمع شدم ولی فایده ای نداشت. اولین کاری که کردم پرده ی اتاق رو کشیدم تا شاید تاریکی اتاق ارامشم رو برگردونه.از نون پنیری که دیشب برداشته بودم کمی خوردم گوشه ی اتاق کز کردم زانوهام رو تو اغوش گرفتم چشمم افتاد به برگه ای که از زیر در داخل انداخته بودن سمت در رفتم و برگه رو برداشتم روش نوشته بود "عزیزم دیشب هر چی در زدم در رو باز نکردی، غروب زود میام بریم خرید برای فردا، دوستت دارم " باورم نمیشد، فکر میکردم احمدرضا دیشب تنهام گذاشته فکر میکردم دیگه دوستم نداره اشک شوق کمی از اضطرابم روکم کرد. اما یاد تهدید مادرش که می افتادم دوباره حالم خراب میشد جمله ای که موقع رفتن گفت توی سرم اکو میشد تو صبح جمعه ی این خونه رو نمیبینی بی هدف تو اتاق راه میرفتم ترسم هر لحظه بیشتر میشد عکس کوچیک احمد رضا که روی عسلی تخت بود رو برداشتم روی قلبم گذاشتم واقعا ارومم کرد،عکس رو داخل جیب لباسم گذاشتم تا ارامشی که ازش بدست اوردم رو از دست ندم. نمازم رو خوندم و سر سجاده از خدا کمی ارامش خواستم حدود ساعت پنج بود تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم به خاطر یاداشت احمدرضا باید زود بیرون میاومدم. تو همون حموم لباسم رو پوشیدم ولی دکمه های پیراهنم رو نبستم در حموم رو باز کردم بدون توجه به فضای اتاق بیرون اومدم _به به سلام خوشگل خانوم. ترسیده سرم رو بالا اوردم رامین روی تخت نشسته بود متعجب نگاهم بین در اتاق و رامین جابه جا شد _تو..تو..چه جوری..اومدی داخل لبخند کریهی زد و گفت _از دیوار رد شدم. من برای رسیدن به هدفم دست به هر کاری میزنم. نگاهم سمت کمدی رفت که اتاق احمد رضا و مرجان رو از هم جدا کرده بود از جای پایه هاش خیلی راحت میشد فهمید که تکون خورده. خیلی ترسیده بودم ولی نباید اجازه میدادم تا متوجه ترسم بشه. اخم هام تو هم رفت و با صدای بلندی گفتم _بیخود کردی برو بیرون چندش اورین ترین نگاه ممکن رو بهم انداخت سمت در دویدم تا بازش کنم و بیرون برم. رامین زود تر از من خودش رو به در رسوند دستگیره در رو پایین داد و در رو باز کرد و بست میخواست بهم بفهمونه که در بازه. _ولم کن کثافت.کمک، مرجان تو رو خدا بیا. ولی نیومد، هیچ کس نیومد، نمیتونستم حزف بزنم فقط اروم اشک میریختم با التماس گفتم _تو رو خدا ولم کن ،به خدا همین الان میرم یه جوری میرم که دیگه هیچ کس نبینم صدای در اتاق بلند شد تا خواستم داد بزنم کمک بخوام با صدای بلند گفت _ در بازه بیا تو صدای رامین باعث شد تا احمد رضا با شتاب در رو باز کنه بیاد داخل چشم هاش از حضور رامین توی گرد شده بود هر لحظه قفسه ی سینش سریع تر بالا و پایین میشدبا حرص گفت _دارید چه غلطی میکنید کثافتا حمله کرد سمتمون تو یه حرکت کاملا سریع احمد رضا رو هول داد عقب و از اتاق خارج شد احمد رضا هم دنبالش دوید از حضورش خوشحال بودم باعث شده بود تا رامین به خواسته ی کثیفش نرسه ولی جمله ای که گفته بود حسابی ترسونده بودم "دارید چه غلطی میکنید" جمع بسته بود ،یعنی گناه رامین رو به پای من هم نوشته بود وسط اتاق ایستاده بودم منتظرش بودم. سر و صدایی که ایجاد کرده بود شکوه خانم و مرجان رو از اتاقشون بیرون کشیده بود مرجان تو چهار چوب اتاق احمدرضا ایستاد و با چشم های گریون به لباس های نا مرتبم نگاه میکرد با دیدنش لب زدم _چرا مرجان ، چرا? گریش شدت گرفت _گفت میخواد باهات حرف بزنه فقط دست احمد رضا بازوی مرجان رو کشید و به عقب هل داد روبروم ایستاد تمام رگ های بدنش که قابل دیدن بود بیرون زده بود قفسه ی سینش به شدت بالا پایین میشد با حرص و بغض گفت _خیلی کثافتی یک قدم سمتم اومد با حرص بیشتری گفت _میکشمت دست هام رو روی صورتم حائل کردم گفتم _اقا به خدا ... دست محکمش که روی لب هام نشست باعث شد تا ساکت شم مزه ی خون رو توی دهنم احساس کردم بازوم گرفت و به سمت بیرون اتاق میکشید نگاه رضایت بخش شکوه خانم تنها چیزی بود که توی اون شرایط برای اخرین بار از اون خونه دیدم صدای بلند دایی دایی گفتن مرجان هم اخرین صدا. و پیگرد دارد
سلام مهربونا برای پک های ولادت آقا امام حسن جانمون برنج روغن ماکارانی رب گوجه سویا شکلات خریداری شد که ان شاءالله بسته بندیشون کنیم برای داخل پک ها میخوایم اگر واریزی داشته باشیم مرغ هم اضافه کنیم عزیزانی که همراهمون بودید اجرتون با کریم اهل بیت خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده به بهترین ها برسید
چراغ بعدی کدوم عزیز روشن میکنه؟😍 بزنید روی شماره کارت کپی میشه گروه جهادی‌حضرت‌مادر
5892107046105584
عزیزانی که واریز میزنید رسید رو برای ادمین بفرستید @Karbala15 هر چقد برای اهل بیت هزینه کنید همش رو بهت برمیگردونن اهل بیت مدیون کسی نمیمونن 😍
دوستان۹۳۶هزار تومن باقی مونده تقریبا هزینه ۳مرغ میشه هر عزیزی که میخواد واریزی بزنه تا عصر وقت داریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه آیت الله جاودان برای مردم ختم ده هزار بار ذکر « أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَكْشِفُ السُّوءَ»
دعای مجیر در ایام البیض یادت نره بخونی 🌱 هر کس دعای‌مجیر را در «ایام البیض» ( ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ ماه رمضان ) بخواند هر چند به عدد دانه‌هاى باران و برگ‌هاى درختان و ریگ‌هاى بیابان باشد! آمرزیده میشود. ✨اعمال دیگر ایام البیض👇 https://eitaa.com/avinist2/625
💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود. به چهره ی مردی که با تمام خشمش من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم. باید از خودم دفاع میکردم. باید میگفتم که بی گناهم ولی از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست داده بودم. پا شل کردم تا شاید از بردنم صرف نظر کنه ولی اهمیتی نداد. صدای نفس های حرصیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد در انباری رو باز کرد و من به داخلش هول داد. برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم نفس های حرصيش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش به وضوح دیده بشه رگ ها گردنش متورم شده بودن و این باعث وحشتم میشد. دست هاش رو به کمرش زد چشمش رو ریز کرد و بهم خیره شد نگاهش بین چشم هام جا به جا میشد انگار دنبال چیزی میگشت. _انقدر نمک به حرومی کثافت? به زور لب زدم: _من...من... با فریادش توی خودم جمع شدم. _خفه شو، تو زن منی تو بغل اون چه غلطی میکردی. من چه سادم، روزی صد بار مادرم گفت باور نکردم. _آقا به خدا من ... با دوقدم بلند خودش رو به من رسوند و دستش رو بالا برد. ضربات پی در پی و پشت سر همش رو بدن نحیف من فرود میاومد. اولش از درد خودم رو جمع میکردم یواش یواش تمام بدنم سر شد بی جون زیر دستش جابه جا میشدم انقدر زد تا خسته شد رفت و در انباری رو محکم بست به زور سعی کردم تا بشینم پای راستم به شدت درد میکرد به خاطر تاریکی فضای انباری نمی تونستم جایی رو ببینم ولی گرمی خون رو روی سر و صورتم احساس میکردم. متوجه صدایی از پشت در انباری شدم با خودم فکر کردم مرجانه کشون کشون خودم رو به در رسوندم. صدای نفس های احمد رضا بود برای اخرین بار باید تلاش میکردم تا از خودم دفاع کنم. دستم رو روی در گذاشتم و اروم گفتم: _ا...اقا... ضربه ی محکمی به در زد و با فریاد گفت: _خفه شوووو. همیشه از این میترسیدم که حرف های مادرش رو باور کنه. دیگه هیچی یادم نمیاد چند ساعت بعد تو حالت خواب و بیداری احساس کردم در انباری باز شد روی دست های مردی بلند شدم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*•{﷽}•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین. خدایا، مرا در این ماه بر لغزش ها مؤاخذه مکن و از خطاها و افتادن در گناهان من در گذر و هدف بلاها و آفات قرار مده به عزّتت ای عزّت مسلمانان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
💕اوج نفرت💕 با چشم های پر از اشکم به پروانه نگاه کردم. چشم های اونم دست کمی از چشم های من نداشت. _الهی بمیرم برات. شنیدن این جمله دلیلی شد تا خودم رو به اغوشش بسپرم با گریه گفتم: _این کابوس چهار ساله داره آزارم میده هر شب خوابش رو میبینم. دستش رو پشت کمرم گذاشت و کمی فشار داد. _خیلی شرایط سختی داشتی. _خیلی پروانه، خیلی. ازش فاصله گرفتم لیوان اب رو از روی میز برداشت و گرفت سمتم. _ یکم اب بخور. لیوان رو ازش گرفتم توی دستم نگه داشتم. _دیگه نگو برای امشب کافیه. لبم رو به دندون گرفتم اب بینیم رو بالا کشیدم. _پروانه من چهار ساله این حرف ها رو به کسی نگفتم توی دلم عقده شده. _چرا به پدر خوندت نگفتی? _گفتم. همون اول بهش گفتم. دستم رو گرفت. _من دوست دارم بشنوم ولی میترسم اذیت بشی. تو چشم های مهربونش نگاه کردم. _وقتی تعریف میکنم سبک میشم. لبخند ملیحی زد و گفت: _خب بگو. _بعد از اینکه از انباری بیرون خارجم کردن هیچی دیگه یادم نیست. چشمم رو باز کردم خودم رو تو بیمارستان دیدم سرم رو پاسنمان کرده بودن تا ساق پام رو هم گچ گرفته بودن سعی کردم کمی جابه جا بشم که درد کل بدنم رو گرفت. صدای نالم که بلند شد چهره ی اشنایی بالای سرم ایستاد دیدم تار بود تلاش کردم تا ببینمش ولی فایده نداشت تصویر تارو مبهمی روبروم بود دست گرمی دست یخ زدم رو گرفت و صدای ارامبخشش توی گوشم نشست. _خوبی نگار? صدای مهربون و نگران عمو اقا بود. با شنیدن صداش بغض مهمون گلوم شد و اشک گوشه ی چشمم روی گوشم ریخت به زور لب زدم: _عمو.. اقا ...من ... دستش رو روی بینیش گذاشت. _هیس. الان ساکت باش بعدا حرف میزنیم. _اقا... کجاست? _هیچ کس نمیدونه تو اینجایی. خیالت راحت باشه. استراحت کن. دوست داشتم از خودم دفاع کنم. _عمو اقا ...به ...خدا ...م...من نتونستم ادامه بدم فقط گریه کردم. دو روز تو بیمارستان بودم روزی که میخواستم مرخص بشم یه پرستار با چند تا کیسه ی پلاستیکی وارد شد. _سلام خانوم کوچولو. سرم رو که روی بالش بود به طرفش چرخوندم. _سلام. سمت تخت اومد کیسه ها رو روی پام گذاشت شصتی کنار تخت رو فشار داد پشت سرم رو تقریبا صاف کرد. _پاشو ببین بابات برات چیکار کرده. سوالی گفتم: _بابام? جواب سوالم رو نداد لباس هایی که عمو اقا برام خریده بود رو از کیسه ها بیرون اورد. _لباس هایی که تنت بود بدرد نمیخورد هم خونی بودن هم پاره. برات لباس نو خریده. فقط من جیب هات رو گشتم. دستش رو توی جیب مانتوش کرد و عکس کوچیک احمد رضا رو سمتم گرفت. _این تو جیبت بود. به عکس خیره شدم ازش بدم میاومد.احمد رضا میدونست که وقت هایی که عصبی میشه من میترسم. بار ها گفته بود که روی من شناخت کافی داره و خط قرمز هامون یکیه. نباید باور میکرد نه حرف های مادرش رو نه اون حالت من و رامین رو. چون من رو می شناخت پرستار عکس رو توی دستم گذاشت شروع کرد به پوشوندن لباس هام. _کی کتکت زده? دوست نداشتم جوابش رو بدم شلوار گشادی که دستش بود رو از تو کچ پام رد کرد. _الان خوبی? عکس رو توی مشتم فشار دادم _تو چند سالته? دیگه خبری از بغض و اشک نبود فقط نفرت بود. پرستار که دید جوابش رو نمیدم بی خیال سوال هاش شد روسریم رو هم روی سرم مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. تمام حرصم رو روی عکس توی مشتم خالی کردم. با کمک عمو اقا از تخت پایین اومدم. _بزار برات ویلچر بیارم. _عمو اقا. برگشت سمتم: _جانم. _کجا میریم? _تو کجا دوست داری? با بغض گفتم: _هر جایی به غیر از اونجا. جلو اومد و تو چشم هام نگاه کرد. _میریم فرودگاه. فهمیدم که میخواد من رو به شیراز ببره، دلم گرفت باید میرفتم از شهری که زادگاهم بود. اشک روی گونم ریخت. _میشه ... قبلش...بریم بهشت زهرا. غمگین ترین نگاهش رو به من داد. _احمد رضا داره دنبالت میگرده. مطمعنه که میری پیش پدر و مادرت، اونجا امن نیست. درمونده گفتم: _یعنی بی خداحافظی برم? _زیاد طول نمیکشه، بر میگردیم. خودم رو دست عمو اقا و البته سرنوشت سپردم. روی ولیچر نشستم و سمت ماشین رفتیم محبت عمو اقا برام قابل درک نبود مثل یک پدر تیمارم میکرد بغلم کرد روی صندلی ماشین نشوندم و در رو بست ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. شیشه رو پایین دادم و تو اینه ی ماشین خودم رو نگاه کردم یک جای سالم توی صورتم نمونده بود با وجود گذشت دو روز هنوز صورتم تورم داشت. به عکسی که توی دستم مچاله شده بود نگاه کردم دستم رو از ماشین در حال حرکت بیرون بردم عکس رو به دست باد سپردم. احمد رضا برای من تموم شد. روزی که تهران رو به مقصد شیراز ترک کردم روز فراموشی تمام خاطرات خوبم با احمد رضا بود. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕