*سلام پدر مهربانم
🍂برگـــــــــــــردانتظار اهالی آسمان....
خیره به راه آمدنت مانده چشممان...
🍂داریم از نیامدنت زجر می کشیم...
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🌼 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم* 🌼
#پارت211
💕اوج نفرت💕
_پروانه شنیدن این حرف ها رو دوست ندارم، احمدرضا رو دوست ندارم.
_ اما ازش متنفر هم نیستی.
نفس هام حرصی و صدا دار شده بود.
_ تو تمام خاطراتی که میگفتی هیچ وقت از احمد رضا بد نگفتی حتی تلاش کردی خوب هم نشونش بدی و مدام می گفتی که بحق مورد تایید خودت و کل محل بوده.
نگار درست تصمیم بگیر، من فکر میکنم مرد خوبیه.
اون هم الان تو دلش غوغاست گاهی دلم براش میسوزه.
طلب کار گفتم:
_ برای من نمیسوزه?
_تو چرا موضع گرفتی. برای تو هم می سوزه اما می شه که این قضیه رو خیلی خوب حل کرد.
_پروانه من دوست ندارم این قضیه حل شه. دوست دارم جدا باشم من اگر بخواهم برگردم شاید احمدرضا حرف هام رو بشنوه بفهمه که اشتباه کرده. که مطمئن می فهمه. اما من دیگه نمیتونم برگردم به اون خونه. کنار شکوه خانم و با وجود رامین که میدونم برمیگرده اونجا زندگی کنم. احمدرضا هم هیچ جوره از مادرش دل نمیکنه. مادرش رو بی نهایت دوست داره و میتونم به جرات بگم می پرستش. الان من کجا برگردم.
بغض تو گلوم گیر کرد.
_احمدرضا که چهار سال کابوسم بود چند شبه رویای خوابم شده ولی من همون کابوس ها رو بیشتر دوست داشتم. دوست داشتم همچنان کابوس ببینم. از وقتی که زندگیم رو برات تعریف کردم کابوسها دیگه سراغم نمیاد از وقتی که استاد رو دیدم رویاهایی از احمدرضا میبینم که دوستشون ندارم. دلم میخواد همچنان دوستش نداشته باشم اون با محبت هاش توی خواب داره اذیتم میکنه.
_از خدا بخواه که کمکت کنه.
_تو این چهار سال تمام خواستم از خدا این بوده که رهام نکنه. اما کم میارم پروانه کم میارم.
_این که کم بیاری طبیعیه ولی نباید کوتاه بیای . فکر نمیکنی خواست خداست انقدر که دوستت داره ...
_پروانه خواهش میکنم بس کن.
سرش رو تکون داد جوجه های کباب شده رو توی سینی کنار دستش گذاشت.
صحبت های پروانه باعث شد به فکر فرو برم.
ازش فاصله گرفتم و روی روفرشی که زیر درخت پهن کرده بود نشستم. هوای سرد دی ماه اذیتم می کرد اما دوست داشتم بشینم
تلاش کردم تا ذهنم رو منحرف کنم
حدوداً یک ماه دیگه تا آخر ترم مونده. بعد از مسافرت من باید بر گردم اما دیگه نه تمایل دارم نه انگیزه ادامه درس خوندن.
انحراف ذهن هیچ فایده ای نداره احمد رضا از جلوی چشم هام کنار نمیره
انگار پروانه من رو به اینجا آورده تا دو دلم کنه.
گشت و گذار هم با پروانه حالم رو خوب نکرد سعی داشت تا من رو خوشحال کنه. برای دل خوشیش خودم رو خوشحال نشون دادم تا فکر نکنه کارهاش بی فایدس اما اذیت میشدم.
یک پیک نیک خسته کننده و طولانی درنهایت تموم شد و به خونه برگشتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت212
💕اوج نفرت💕
خسته و بیحوصله وارد خونه شدم. عمو اقا و میترا جلوی تلویزیون نشسته بودن و صحبت میکردن با دیدنم هر دو سمتم چرخیدن.
سلامی دادم و جوابی گرفتم.
میترا گفت:
_ خوش گذشت?
کفشم رو توی جاکفشی گذاشتم و برگشتم سمت شون.
_بله خیلی ممنون.
بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.
_برو لباست رو عوض کن بیا برات چایی بریزم.
اصلا حوصله نشستن تو جمع رو نداشتم
_نه خیلی ممنون زحمت نکشید می خوام بخوابم.
چرخید ناامید نگاهم کرد که عمو آقا بدون اینکه نگاه از تلویزیون برداره گفت:
_لباست رو عوض کن بیا بشین.
مثل همیشه دستوری، حرصم گرفت از اینکه چرا نمیتونم تنها باشم. سمت اتاقم رفتم.
_ نگار.
اسمم رو اروم ولی عصبی صدا کرد متوجه منظورش شدم.
_چشم.
وارد اتاقم شدم آخرین صدایی که شنیدم صدای آروم میترا بود.
_ اردشیر چقدر بگم باید بهش حق انتخاب بدی، خوب دوست نداره...
در رو بستم و مانتوم رو در آوردم تو آینه به چهره خسته خودم خیره شدم . میترا چقدر سادست. حق انتخاب تنها چیزی که من هیچ وقت نداشتم.
دوست داشتم آینه اتاقم رو بشکنم روسریم رو با حرص روی تخت پرت کردم. لبهام رو به هم فشار دادم از شدت حرص تپش قلبم بالا رفت روی تخت نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.
چرا باید برم، خب دوست دارم تنها باشم. اصلا من چه حرفی با اونها دارم نه سنم بهشون می خوره نه از حرف هاشون چیزی سر در میارم.
به در اتاق که آروم باز شد نگاه کردم. میترا آهسته وارد شد با صدای خیلی آرومی بهم گفت:
_ ببخشید که در نزده اومدم داخل
انقدر عصبی بودم که جوابش رو ندادم. کنارم نشست.
_ ازش ناراحت نشو دلش شور میزنه میترسه افسرده بشی.
لبخند کمرنگی زدم.
_ اینجوری مثلاً افسرده نمیشم?
هر چی التماس داشت با یک نگاه به من داد.
_ پدر دیگه مدلش اینجوریه. بلند شو بیا بیرون یکم بشین دوباره برگرد.
_ آخه من...
_نذار حرفش روی زمین بمونه.
_ میام. یعنی جرات نیومدن ندارم ولی آخه این انصافه?
صورتم رو بوسید.
_ انصاف نیست. الان هم عذاب وجدان داره هم خودش رو مسئول ناراحتیهای تو میدونه.
کلافه نگاهم رو ازش گرفتم.
_من انتظار ندارم عمواقا بره پیش احمدرضا بخواد فسخش کنه. همین که چهار سال تروخشکم کرده ممنونشم. اون روز هم عصبی بودم یه حرفی زدم.
عمیق نگاهم کرد می خواست حرف بزنه ولی نمیتونست این نگاه رو از روز ورودش به این خونه حس کردم.
ایستاد و دستم رو گرفت:
_ بلند شو بیا.
بی میل دنبالش راه افتادم میترا محبت هاش به من و عمو آقا کاملا واقعیه و من خیلی خوشحالم انگار خدا میخواد خستگی این چند سال رو با میترا برام اسون کنه.
رو به روی عموم آقا نشستم هرچند نشستن توی جمع و دوست ندارم ولی دلم برای عموم آقا سوخت اینکه به خاطر من دچار عذاب وجدان شده. این خواسته قلبی من نیست .
برای خلاصی از این حس لبخند نمایشی زدن باهاش هم کلام شدم وقتی متوجه شد به ظاهر افسردگی توی من وجود نداره اخم هاش کنار رفت و لبخند رضایت بخشی روی لبهاش اومد. گرم صحبت بودیم که صدای در خونه بلند شد.
اصولا کسی جز مش رحمت در خونه ما رو نمیزنه عموآقا سمت در رفت. میترا از فرصت استفاده کرد و گفت:
_ خیلی کار خوبی کردی.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت212
💕اوج نفرت💕
سوالی نگاهش کردم.
_ این که باهاش حرف زدی.
ابروهامو بالا دادم.
_اهان. ناراحت شدم گفتید خودش رو مسبب ناراحتیهای من میدونه.
صدای بسته شدن درب خانه باعث شد تا هر دو سکوت کنیم.
میترا روبه عموآقا گفت:
_ کی بود?
روی مبل نشست پاش رو روی پاش انداخت.
_مش رحمت. میگه یه مدت حالم بده پسرم کنارم بمونه.
_ چرا حالش بده.
_ میگه همش خوابم می بره.
_من که هر وقت دیدم بیدار بود.
_ منم بهش گفتم ولی میگه چند باری خواب بودم. کسی رفته بالا همسایه ها شاکی شدن.
_ بهونه نمیاره?
عموآقا خواست حرف بزنه که فوری گفتم:
_ نه بهانه نیست. راست میگه چند روز پیش هم من تنها بودن یه دفعه در زدن فکر کردم پروانه ست در رو که باز کردم دیدم مهین..
با عمو آقا چشم تو چشم شدم. نباید میگفتم آب دهنم رو قورت دادم و بقیه حرفم رو نزدم.
اخم عمواقا هر لحظه بیشتر توی هم میرفت.
_ مهین چی?
هول شد نیم نگاهی به اطراف انداختم گفتم:
_ه...هی...هیچی
پاش رو از روی پاش برداشت و خیره نگاهم کرد.
_نگار.
کار از کار گذشته مجبورم بگم. ولی مطمئنم حسابی برای این پنهانکاری توبیخ میشم.
سرم رو پایین انداختم
_مهین خانم اومده بود.
متعجب گفت:
_اومده بود اینجا!
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
_راهش دادی داخل?
به میترا نگاه کردم تا شاید کمکم کنه ولی فقط نگاهم کرد.
_ بله.
تن صداش رو بالا برد.
_چرا?
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_ دلم سوخت.
_برای چی به من نگفتی?
_ آخه چیزی نگفت که.
خودش رو روی مبل سمت من جلو کشید.
_میگم چرا به من نگفتی?
سرم را پایین انداختم.
_ ببخشید.
میترا دستش رو جلوی عمواقا که تیز نگاهم میکرد گرفت.
_ خیلی خوب حالا، چیزی نشده که.
_ هر کاری دلش میخواد میکنه یک کلام میگه ببخشید خودش رو خلاص می کنه.
بغضی که توی گلوم گیر کرده بود رو قورت دادم.
صدای نفس های حرصی عمو آقا رو می شنیدم چند لحظه ای سکوت کرد و در نهایت گفت:
_ چی گفت?
همونطور که سرم پایین بود آروم لب زدم.
_هیچی به خدا.
_من رو نگاه کن.
سرم رو بالا گرفتم نگاه تیزش دلم رو لرزوند.
_ قشنگ به من بگو چی شد. موبهمو.
حرف خاصی نزده بود ولی مجبور بودم همش رو تعریف کنم.
_ اومده بود همسر شما رو ببینه فکر میکرد من همسرتونم.
_ خب!
_ هیچی همین بعدشم رفت.
_حرف دیگه ای نزد .سرتو بگیر بالا وقتی با من حرف میزنی.
کاری رو که میخواست انجام دادم.
_نه فقط با تعجب نگاهم میکرد همش می گفت چه شباهتی.
رنگ نگرانی رو تو چشمهای عمو آقا دیدم.
_ شباهت چی?
شونه ای از ندونستن بالا دادم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت213
💕اوج نفرت💕
عمو آقا عصبی ایستاد و سمت اتاقش رفت. میترا کمی دلخور نگاهم کرد و این دلخوری برای پنهان کاریم بود. انتظار داشت به اون می گفتم.
دنبال عمو آقا وارد اتاق شد، صدای بحثشون رو به وضوح می شنیدم عموآقا می خواست زنگ بزنه به
مهین خانم باهاش حرف بزنه میترا اجازه نمیداد.
بلاخره میترا پیروز شده و تنها به اتاق برگشت آروم رو به من گفت:
_ چرا نگفتی?
_ میدونستم دعوام میکنه.
_خوب چرا در روش باز کردی?
فکر نمیکردم بیاد داخل اول نشناختم بعد که خودش رو معرفی کرد فهمیدم کیه.
_ خیلی خوب باشه. تا من بیام درستش کنم تو یه جای دیگه رو خراب می کنی. دیگه چیز دیگه ای نیست که تو این وسط باید به من بگی تا از قبل بدونم.
سرم رو پایین انداختم و شرمنده گفتم:
_نه.
_باشه بلند شو برو تو اتاقت بخواب تا ببینم صبح می تونیم بریم یا با این اعصاب یا کنسل می کنه.
به اتاق برگشتم از اعماق وجودم از خدا خواستم که مسافرت فردا کنسل بشه اصلا حوصله نداشتم که به یک همچین مسافرتی برم.
نمازم رو خوندم و روی تخت دراز کشیدم.
صبح برای صبحانه بیرون رفتم با دیدن چمدون ها کنار جا کفشی، متوجه شدم تا مسافرت اجباری سر جاش هست.
عمو اقا با هام سرسنگین بود ولی میترا مثل همیشه گرم و صمیمی رفتار کرد
بعد از خوردن صبحانه لباسم رو پوشیدم و راهی فرودگاه شدیم.
این اولین مسافرت زندگیم بود.
تو فرودگاه کیش بعد ار تحویل گرفتن چمدون هامون سوار تاکسی شدیم.
دیگه خبری از اخم عمو اقا نبود با این که زمستونه ولی هوا تو کیش خیلی مناسبه و این خیلی برام جالبه.
وارد هتلی که میترا از قبل رزرو کرده بود شدیم کلید رو گرفتیم و سوار اسانسور شدیم.
میترا شماره ی کارتی که به عنوان کلید بهش داده بودند رو با شماره ی اتاق چک کرد واردشدیم
اتاق سه نفره ای که رنگ سفید توش خودنمایی میکرد.
مثل یک خونه کامل در سایز کوچیک بدون اشپزخونه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی توصیه شده
هر روز زیارت عاشورا بخونیم ✨
#پارت215
💕اوج نفرت💕
میترا خوشحال بود و عموها تلاش داشت تا طوری برخورد کنه که از دستم ناراحت نیست ولی موفق نبود.
روی تخت تک نفره که نزدیک به پنجره بود نشستم میترا لباس ها رو داخل کمد دیواری کوچیکی که گوشه اتاق بود گذاشت. عمواقا روی تراس رفت با گوشی صحبت می کرد.
مانتویی که خودش برای خرید بود رو کنارم گذاشت.
_پاشو عوض کن لباست رو بریم بیرون.
دکمه های مانتوم رو باز کردم روی رخت آویز پایین تخت اویزون کردم با صدای بسته شدن در به عمواقا نگاه کردم.
_کجا ان شاالله?
میترا شالش رو جلوی میز ارایش سفید و طلایی توی اینه مرتب کرد و گفت:
_ شما هم اگر میخوای لباس عوض کنی زود باش.
_ یکم استراحت کنیم بعد!
میترا دلخور همسرش رو نگاه کرد.
_تو واقعا خسته ای?
لخند کمرنگی زد و گفت:
_ پیرمردم ها.
میترا جلوی همسرش ایستاد یقه ی کتش رو مرتب کرد و با پشت دست اروم به کتش کشید.
_ آقای محترم، همسر من پیرمرد نیست.
عمو اقا که حسابی از تعریف میترا خوشش اومده بود سرش رو خم کرد کنار گوش میترا چیزی گفت میترا با صدای بلند خندید.
طوری عاشقانه بهم نگاه می کردند که اصلا متوجه حضور من نبودن.
با لبخند نگاهشون کردم تک سرفه ای کردم و گفتم:
_ من میرم پایین تا شما بیاید.
_صبر کن با هم بریم.
کارتی رو سمتم گرفت.
_این کارت هتله دستت باشه شاید لازم شه. اگر یه وقت گم شدی به یه تاکسی نشون بده بیارت اینجا.
کارت رو گرفتم و داخل کیفم گذاشتم.
نگاه عمو اقا کمی روم خیره موند دلخوری عمو آقا خیلی پیش تر از چیزی بود که فکر می کردم.
هر سه بیرون رفتیم توی شیراز هوای زمستون زیاد سرد نبود اما اینجا هوای بهاری و مطبوعی داشت. سعی کردم ازشون فاصله بگیرم تا اولین مسافرت دونفرشون رو خراب نکنم، اما هر دو تمایلی برای دوری از من نداشتند.
از آدرس هایی که میترا برای تفریح می داد معلوم بود که بارها به اینجا اومده، ولی عمو اقا هم مثل من بار اولش بود.
خودش رو دست همسرش سپرد و دنبالش راه افتاد. پیشنهاد اول میترا برای گردش اسکله بود.
ما رو به جایی برد که برای من که تا بحال جایی نرفته بودم مثل بهشت بود. خیابان بزرگی که تا رسیدن به اسکله مسیر تقریبا طولانی رفت و برگشت با چتر های کاغذی رنگارنگ تزیین شده بود. وقتی سرم رو به آسمون گرفتن از بین چتر های تقریبا بهم چسبیده آسمون رو به سختی دیدم بعد از این خیابون رنگارنگ و زیبا وارد اسکله شدیم.
مردم ایستاده بودن تا به پرندگانی که توی آب کم عمق راه میرفتن نگاه کنن، گاهی هم بدون در نظر گرفتن تابلو لطفا برای پرندگان غذا نریزید براشون تکه های نون و بیسکویت میریختند. اونها هم از غذاها استقبال میکردند.
تا غروب بیرون بودیم. شام رو کنار یکی از رستوران های نزدیک اسکله خوردیم و به هتل برگشتیم. انقدرخسته بودم که فوری لباس هام رو عوض کردم نمازم رو خوندم، روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
صبحِ محشربہ جوابِ سخنِ لَم یَزَلے
بےتأمل زِسویدا،بِڪِشم صوِِٺ جلے
بہ علےٍ بہ علےٍ بہ علےٍ بہ علے
اَنَامِن زمره ے عشّاقِ حسینِ بنِ علے
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#پارت216
💕اوج نفرت💕
روز دوم به پاساژ بزرگ رفتیم. میترا اهل خرید کردن بود عمو اقا هم پا به پاش میرفت.
نگاهم به روسری سرمه ای که دورش خیلی ظریف سنگدوزی شده بود افتاد.
با صدای عمو آقا چشم ازش برداشتم.
_نگار.
_دوباره نگاهی به روسری انداختم و بدون این که چشم ازش بردارم راه افتادم. انقدر نگاه کردمش که از دیدم خارج شد .
به سرعتم اضافه کردم و بهشون رسیدم دست عمو اقا روی کمرم نشست کنار گوشم گفت:
_چیزی پسندیدی?
لبخند زدم و دوباره به مغازه نگاه کردم.
_ بله، یه روسری.
با سر به مغازه اشاره کرد.
_بریم بخریم.
خوشحال سمت مغازه قدمی برداشتم که میترا با ذوق همسرش رو صدا کرد.
_اردشیر بیا اینو نگاه کن.
عمو اقا نگاهی بهش کرد که آروم گفتم:
_ ببینید چی میخواد بعدش میریم.
لبخندی از حرف زد ممنونی زیر لب گفت:
هردو کنار ویترین مغازه ی مورد نظر میترا ایستادیم.
طاووس برنجی که خیلی زیبا تزیین شده بود حواس میترا رو به خودش جلب کرده بود.
_اردشیر ببین چقدر زیباست.
عمو اقا اصلاً از وسایل دکوری و تزئینی خوشش نمیومد ولی برخلاف باور من به همسرش عکس العمل خوبی نشون داد.
_اره عزیزم خیلی زیباست.
میترا بدون اینکه نگاه از طاووس برداره گفت:
_ببین چند میگه?
وارد مغازه شدند و من هم دنبال شون. طاووس زیبایی که قیمت زیاد بالایی هم نداشت رو خریدن از مغازه بیرون اومدن.
دلبری میترا برای همسرش بقدری بالا بود که من رو فراموش کرد.
دنبال همسرش راه افتاد. تقریباً به انتهای پاساژ رسیدیم من فقط یک پیراهن خریدم، ولی میترا با انبوهی از مشما های خریدی که دست خودش گرفته بود و تعدادی دسته عمو آقا بود، راه میرفت.
آخرین مغازه پاساژ لوازم آرایش داشت. میترا برای خرید وارد شد.
حواسم پیش روسریم بود
کنار عمو آقا ایستادم.
_ میشه من برم جلوی همون مغازهه تا شما بیاید.
عمو اقا آهسته سرش رو چرخوند و لبش رو به دندون گرفت شرمنده گفت:
_ببخشید کلا یادم رفت.
_ ایراد نداره فقط الان برم تا بیاید?
کیف پولش رو در آورد تا چندتا تراول گرغت سمتم.
_برو بخر.
پول رو از دستش گرفتم و لبخندی بهش زدم.
_ خیلی ممنون.
چرخیدم و به سمت ابتدای پاساژ حرکت کردم یک لحظه برگشتم تا بهش نگاه کنم عمو آقا دستهاش رو توی جیبش کرده بود و با رضایت نگاهم می کرد.
دستم رو بالا اوردم و براش تکون دادم که با لبخند عمیق روی لبهاش و تکون دادن سرش، جوابم را داد .
به مغازه رسیدم دوباره پشت ویترین ایستادم و روسری قشنگم رو نگاه کردم.
باید برای پروانه هم از همین بخرم.
خوشحال سرخوش وارد مغازه شدم فروشنده مشغول چونه زدن با مردی بود که کت چرمی مشکی پوشیده بود و هنذفری قرمزی روی گوشش بود.
_ دیگه جا نداره باور کنید تخفیف آخر رو هم داد
_ باشه هنوز جا داره من خودم تو تهران فروشنده بودم میدونم از قیمتی که روی جنس ها می کشید.
با شنیدن صدای آشنای مرد تمام بدنم یخ کرد. ناخواسته هینی کشیدم که سمتم چرخید.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ما امام زمان (عج) رو فقط دوست داریم یا با حضرت دوستی هم میکنیم؟
🎤 استاد شجاعی
🏷 #امام_زمان (عج)
#پارت217
💕اوج نفرت💕
باورم نمی شد بعد از چهار سال رامین رو اینجا ببینم.
هر دو به هم خیره بودیم اون هم از دیدن من تعجب کرده بود توی نگاه من هر لحظه ترس بیشتر می شد و اون نگاهش ناباوری و نفرت.
فروشنده بدون توجه به نگاه ها و حضور من کلافه گفت:
_ چی شده آقا میخوای یا نه?
یک لحظه برگشت جوابش رو بده که از فرصت استفاده کردم با شتاب بیرون اومدم.
صدای تپش قلبم و دست های لرزونم به استرسم اضافه می کرد.
باید برگردم پیش عمو اقا کمی به سمت انتهای پاساژ دویدم که با فکری که به ذهنم رسید ترسیدم.
اگر بفهمه من با عمو اقام به تهران خبر میده باید کاری کنم تا دنبالم از پاساژ بیرون بیاد.
به راهروی کوچیکی که به سمت بیرون راه داشت و بوتیکی روبروش بود نگاه کردم سرم رو سمت رامین چرخوندم ایستاده بود و خیره نگاهم میکرد.
یک قدم به سمتم برداشت که فرار رو بر قرار ترجیح دادم با تمام توان به بیرون از پاساژ دویدن از انعکاس شیشه آخرین مغازه دیدمش که به سمتم میدوید .
چی از من می خواد نمیدونم .
گریم گرفت اما از شدت سرعت برای دویدن کم نکردم.
رامین بیخیالم نمیشد اما سرعتی که من در فرار داشتم رو نداشت مطمعن بود که میتونه بگیرم.
وارد پاساژ دیگه ای شدم که خوشبختانه شلوغ بود نفس نفس زنون به اطراف نگاه کردم وارد اولین بوتیک شدم فروشنده که خانم جوانی بود ایستاد و با خوشرویی گفت:
_سلام در خدمتم.
نگاهش که به چهره ی بهم ریخته و نفس های تندم افتاد پشت سرم رو نگاه کرد گفت:
_ چیزی شده?
به سختی حرف زدم.
_ تورو...تورو خدا کمکم کن.
به پشت سرم نگاه کردم با گریه گفتم:
_یکی دنبالمه، توروخدا بذارید اینجا پنهان بشم.
مردد به انتهای مغازه روبروی در ورودی که چند اتاق پرو چوبی بود اشاره کرد.
_برو اونجا.
رفتم داخل اتاق پرو و در رو بستم گوشه اتاق رو به روی زمین کز کردم و تند تند صلوات فرستادم.
از کنار دستگیره در که سوراخ کوچکی بود بیرون رو نگاه کردم
خبری از حضورش نبود. سر جام نشستم، خودم رو جلو و عقب دادم و زیر لب خدا را صدا کردم و ازش کمک خواستم.
صدای مشتری مردی باعث شد تا یک لحظه قلبم از حرکت بایسته دستم را محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای نفس کشیدنم هم نیاد،
کمی با دقت به صداش گوش کردم.
نه صدای رامین نبود.
دستم رو برداشتم و نفس راحتی کشیدم و به حال خودم اشک ریختم.
مثلا اومدم مسافرت تا مشکلاتم رو فراموش کنم و بتونم باهاش کنار بیام. چرا بعد از چهار سال باید توی روزهایی که بویی از آرامش به مشامم خورده سر و کله اش پیدا بشه.
از لرزش کیفم متوجه ویبره گوشیم شدم.
گوشی رو از داخل کیفم بیرون آوردم. شماره عمو آقا ست. احتمالا دارن دنبال می گردن اگر الان جوابش رو بدم حتما ازم میخواد که برگردم و اگر رامین متوجه بشه من با عمو اقام اصلا شرایط خوبی برام رقم نمیخوره.
گوشی رو ساکت کردم و توی کیفم گذاشتم نگاهی به تراول های مچاله شده توی دستم انداختم و پول ها رو داخل کیفم گذاشتم همون جا نشستم.
که در اتاق باز شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌼 *سلام امام زمانـم..
دِلبـیتـوبِـهجـٰانآمَـد
وَقـتاَسـتكبـٰازآیـی...💔
#امام_زمان* ✨
#پارت217
💕اوج نفرت💕
فروشنده جوان با چشمهای نگران نگاهم کرد.
_ تا کی میخوای اینجا بشینی?
_ میشه ببینی یه اقایی که کت چرم مشکی تنشه بیرون هست یا نه.
_ همون که تو گوشش یه هندزفری قرمز بود.
_بله.
_یه لحظه کوتاه اومد مغازهها رو نگاه کرد و بعد رفت بیرون.
_مطمعنی?
_بله دیدم که رفت.
ایستادم مانتوم رو که به خاطر روی زمین نشستن خاکی شده بود با دست تکون دادم از اتاق پرو بیرون رفتم.
رو به روی فروشنده ایستادم.
_ خیلی ممنون.
_ میشه بگی کی بود.
بغض تو گلوم گیر کرد و با صدای گرفته گفتم:
_ نمی دونم.
طوری که حرفم رو باور نکرده نگاهم کرد بعد از تشکر
با احتیاط از مغازه خارج شدم اطراف رو به خوبی نگاه کردم
خبری از رامین نبود. صورتم رو طوری با شال پوشوندن که شناخته نشم
سمت خیابون رفتم اولین تاکسی که دیدم دست بلند کردم ایستاد. کارت هتل رو بهش دادم و سوار ماشین شدم. به هتل برگشتم
کارت رو که به جای کلید بود از رزروشن هتل گرفتم و وارد اتاقمون شدم.
مدام صحنههایی که رامین عاشقانه باهام حرف میزد از نظرم می گذشت و به خاطر می آوردم
صحنه آخری که تو تهران دیدمش ازارم میداد. طوری جلوی احمدرضا خودش رو روی من انداخت که فکر کنه من بهش اجازه دادم تا وارد اتاق بشه.
خدایا من هیچ وقت نمیتونم ازش بگذرم هیچ وقت نمیتونم ببخشمش شده تا آخر عمرم می خوام یه روز تنبیه شدنش رو نشونم بدی.
اشک امونم رو بریده بود داخل دستشویی رفتم. چند مشت آب به صورتم پاشیدم. اما فایده ای نداشت.
انقدر گریه کردم انقدر ناراحتیهای خودم غرق بودم که فراموش کردم به عمواقا زنگ بزنم و بهشون اطلاع بدم که هتلم .
با عجله گوشی تلفن همراه از کیفم در آوردم و شمارش رو گرفتم با اولین بوق صدای فریادش توی گوشی پیچید.
_کجایی?
_سلام هتلم.
_ تو غلط کردی بلند شدی رفتی گفتی می خوام روسری بخرم الان میگی هتلم. نگار دستم بهت برسه یه کاری می کنم مرغ های اسمون به حالت گریه کنن. من الان برمیگردم هتل میدونم با تو چه رفتاری بکنم که از کارت پشیمون بشی.
تماس رو قطع کرد. گوشی رو رها کردم و چشم به در دوختم تا عمواقا بیاد حسابی ترسیده بودم
یعنی فرصت توضیح بهم میده یا نه.
کاش همزمان با میترا با هم بیان.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🚨به ۱۰۰۰ نفررر دمنوش لاغری دادن 😱
خیلی از اضافه وزن خسته شده بودم، حتی راه رفتن دیگه برام خستهکننده شده بود 😢
شهادت حضرت فاطمه بود که رفتم بیرون دم یه ایستگاه صلواتی، کلی خانومایی بودن که اضافه وزن داشتن ‼️
منم کنجکاو شدم و رفتم ببینم چی نذری میدن که دیدم دمنوش لاغری میدادن ازشون پرسیدم راه لاغری سریع چیه؟؟🤔
این لینک کانالو بهم داد گفت یه دوره رایگان لاغری گذاشتیم بدون رژیم بدون ورزش بدون هزینه میتونی خودتو لاغر کنی 😳
https://eitaa.com/joinchat/339870120C345bdc3a28
راست میگفت خداشاهده فقط ۱۰ روزه که میگذره من ۴ کیلو کم کردم باورم نمیشه، لینک کانالشو برای شماهم میزارم از دست ندید😍☝️🏻☝️🏻
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
102.7K
.
بدون ورزش و بدون رژیم
بدون هزینه و بدون زحمت ‼️
رایگاااااانهِ رایگاااان 🥳
۸کییییلو کاهش وزن 😱
۶سااانت کاهش سایز 😍
این کانال معجزهی لاغریه بخدا،همین
الان عضو شوو توام از تکنیک هاش
استفاده کن 😎👇
https://eitaa.com/joinchat/339870120C345bdc3a28
.
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 ۴ ماه تا #اربعین! | ویزای معنوی اربعین رو از امام زمان(عج) بگیر!
🏮زائرسرای اربعینی امام زمان(عج) نیمهکاره است؛ مسیر زوار تا مرز طولانیه و ساخت این زائرسرا خیلی اهمیت داره و بقیهی ایام سال برای فعالیت های فرهنگی از اون استفاده میشه! اگه دوست داری از همین الان زائر اربعین باشی بسم الله ...
با هر مبلغی نام خودتون و امواتتون رو در بین خادمین #ابدی اربعین ثبت کنید. شماره کارت و شبای #رسمی و قانونی به نام مسجد حضرت قائم(عج) 👇
●
6037991899988582●
040170000000206596699008اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🏮 سلام؛ امشب شب جمعه است!
بیاید به نیت فرج امام زمان(عج) و شادی روح امواتمون با امام زمان(عج) شریک بشیم!
حتی اگه یک روز بخاطر کمبود منابع مالی
ادامهی ســاخت مـــــتوقف بـــشه ممکنه به
اربعین امـــــسال نرسه و شرمندهی زائر آقا
و خود آقا بشیم ...😓💔
گزارش ساخت و ساز و پیشرفت
زائــــرسرا رو میتونید توی کــانال
زیر ببینید 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
هدایت شده از حضرت مادر
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😌🧡😍
دختر واسه خدا یک جور دیگه عزیزه
#میلاد_حضرت_معصومه (سلام الله علیها) #روز_دختر
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
دختر عموم قرعه کشی #ایران_خودرو نوشت
دفعه اول به اسمش در اومد🚙
دفعه بعدی نظر سنجی تلویزیونی #ثبت_نام کرد 50 میلیون وجه نقد برند شد😒💵💵
آخرین بار همین پریروز #شوهرش براش آیفون 13 پرومکس گرفت📱📱
بعدش دور همی دخترونه گرفتیم تو جمع ازش پرسیدیم مگه چکار میکنی اینقدر #شانست خوبه و زندگیت تغییر کرده 😎
که گفت یه کانال پیدا کردم زندگیم رو کامل 360 درجه تغییر داده 😏📣
دریافت کد قرعه کشی
دریافت کد جذب ثروت
دریافت کد شانس بیشتر
دریافت کد عشق و احترام اطرافیان
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🚨 مشکلات عمده مردم 😔👇
با یاد گرفتن چند تا #عدد و #کد_ساده زندگیت رو تغییر بده 🔥
همسرم دیگه #عاشقم نیست😭 = دریافت کد
ماهی بیست میلیون حقوقمه
ولی اصلا #برکت نداره😣 = دریافت کد
زندگیم #طلسم شده 😔= دریافت کد
اگر مشکل و گره داری تو زندگیت
بیا اینجا و با یه کد ساده حلش کن 😉👇🏻
دریافت کد دریافت کد دریافت کد دریافت کد
دریافت کد دریافت کد دریافت کد دریافت کد