eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 _حالم بد شد پروانه. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _مادر بزرگ من همیشه میگفت هیچ وقت دلت برای کسی نسوزه. اگه میتونی کمک کن مشکلش حل شه. اگه نمیتونی دلت نسوزه، چون خدا صد بار از تو مهربون تره، اون باید برای بندش کاری کنه. وقتی نمیکنه یا داره امتحانش میکنه یا داره تقاص پس میگیره. غیر این دو حالت نیست. نفسم رو سنگین بیرون دادم. _کاری که از ما بر نمیاد. _پس غصه هم نخور. دلم می خواست دو نفره با پروانه بیرون بریم اما نمیدونستم عمو آقا اجازه میده یا نه، باید شانسمو امتحان کنم. بدون اینکه به پروانه بگم گوشیم رو برداشتم و شماره عمو آقا رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق فوری جواب داد. _ جانم نگار. _ سلام. _ سلام دخترم. چی شده بابا? _میگم ...اجازه می‌دهید من با پروانه برم بیرون? سکوت اون طرف گوشی نشونه از عدم رضایتش می داد ولی بلاخره سکوت رو شکست. _ برو عزیزم، اگر پول نداری توی کشوی میزم هست. خیلی خوشحال شدم این اولین باری بود که بی واسطه با بیرون رفتنم از خونه موافقت می کرد. خوشحال و با ذوق گفتم: _ واقعا ممنونم. خیلی ممنونم. از حال خوب این طرف من خوشحال شد با صدای بلند خندید و گفت: _ فقط حواست باشه موقعیتت چیه? _چشم. _دیر هم نکن. _اونم چشم. _خدا پشت و پناهت. _خداحافظ. گوشی رو قطع کردم. پروانه هم از پیشنهادم استقبال کرد اما گفت که باید از پدرش اجازه بگیره. گوشیش رو برداشت و من به اتاق عمو اقا رفتم . اتاق مرتب تر از همیشه بود آباژور جدیدی که بالای تخت گذاشته شده بود خبر از سلیقه ی میترا می‌داد. عمواقا به فکر خرید وسایل تازه و نبود. اما به مرور ونرم نرم تمام وسایل های خونه تعویض می‌شد یه وسیله ی به روز تر به خونه اضافه میشد . مقداری پول برداشتم و به اتاق برگشتم. پروانه روسری رو داخل کیفش گذاشت _اجازه داد. _اره فقط گفت دیر نکنم. مانتو شلوار مناسبی پوشیدم همراه با پروانه بیرون رفتیم به شوخی بهش گفتم. _ تو رو خدا فقط نریم باغتون. با صدای بلند خندید و گفت: _پس کجا بریم? _ یه جای دیگه من که اینجا رو بلد نیستم بیا بریم باهم بگردیم. پروانه مکان های تفریحی شهر شیراز رو بیشتر می شناخت من رو به یکی از مکان های تفریحی برد. تمام مدت تلاشم بر این بود تا استاد رو از ذهنم بیرون کنم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
سلام عزیزان برای قربانی برای (ع)فعلا جمع شده جا نمونید ها از ازطرف صدقه بدید مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15
زینبی ها
سلام عزیزان برای قربانی برای #ولادت‌امام‌رضا(ع)فعلا #دومیلیون‌وپانصدهزار جمع شده جا نمونید ها از#پن
6روز دیگه ولادت ولی نعمت ایران برکت ایران آقا امام رضا جانمونه ها😍 میخوای برای قربانی سهیم باشی جا نمونی 😊
هدایت شده از دُرنـجف
*🔅امیرالمومنین علیه‌السلام: ✍️ بِئْسَ السَّعْىُ التَّفْرِقَةُ بَيْنَ الاَْليفَيْنِ؛ 💠 بدترين تلاش، جدايى‌انداختن ميان دو دوست است. 📚 شرح غررالحكم، ج۳، ص۲۵۶ السلامُ علـیک یا امیـرالمومنیـن ❤️
📸 *تصویر رهبر معظم انقلاب در کتابخانه شخصی ایشان‌* 🥰😍
* ز‌اشتیاقِ‌تو‌جانم‌به‌لب‌رسید ؛ بیا . .
روز ها پشت سر هم می گذشت امتحان های ترم رو دادیم و تقریبا میتونم بگم که استاد رو فراموش کرده بودم. از عقد برادر پروانه هم خبری نبود نزدیک عید بود. عمو اقا هنوز با خودش کنار نیونده بود تا حرفی رو که نصفه از گذشته زده رو تکمیل کنه با میترا برای خرید عید بیرون رفتیم میتونم با جدیت بگم که این بهترین خرید عمرم بود میترا مادرانه برام تصمیم می گرفت روبروی مانتویی ایستاد _ این مانتو قشنگه مانتو بلند و گشاد بود که پایینش چین داشت ترکیب رنگ صورتی و طوسی قشنگی هم داشت _ اصلا قشنگ نیست. دستش رو به کمرش زد عمیق تر به مانتو نگاه کرد اصلا اهمیتی به خواست من نداد _ میترا جون من خوشم نیومده بدون اینکه نگاهم کنه گفت _ صبر کن بپوشی حالا ببینیم چی میشه به اطراف نگاه کردن مانتو ساده یشمی رنگی نظرم رو به خودش جلب کرد به نظر می‌اومد که قدش تا زیر زانو باشه .یک مانتو اسپرت و اداری . خیلی دوست داشتم اون رو بخرم مانتو رپ برداشتم و رو به میترا گرفتم _ این خیلی قشنگه بی میل و با اخم نگاه کرد _ تو چرا انقدر ساده می پسندی، یک مدلی چینی گلی _ نه من این رو دوست دارم سمت مانتو مورد پسند خودش چرخید _الان بهت میگم مانتو رو برداشت گرفت سمتم _این رو بپوش نفس سنگینی کشیدم همراه با هر دو مانتو وارد اتاق پرو شدم مانتو انتخابی میترا رو پوشیدم قشنگ بود اما اصلاً با سلیقه من جور در نمی اومد اصلا نمی تونستم با این همه چین کنار بیام در اتاق رو باز کردم و درمونده به اطراف نگاه کردم . میترا با باز شدن در اتاق پرو سمتم چرخید کلافه گفتم _ این اصلا به من نمیاد _وای چقدر قشنگ شدی بچرخ ببینم چرخی زدم .دستم رو به گرفت از اتاق پرو بیرون کشید عمو اقا بین مانتو ها دست هاش رو تو جیبش کرده بود نگاهی به من انداخت اخم کرد و جلو اومد _این چیه دیگه _میترا جون خوشش اومده سرش بالا داد گفت _برو دربیار یه سنگین تر انتخاب کن میترا عصبانی گفت _قرار شد برای خرید کردن برای نگار دخالت نکنی چشم هام از تعجب گرد شدن دررابطه با من قراری گذاشته بودن که خودم بی اطلاع بودم عمو اقا کلافه سری تکون داد و رفت میترا با لبخند نگاهم کرد _برو درش بیار به اتاق پرو برگشتم.مانتو رودر آوردم مانتو انتخابی خودم رو پوشیدم توی آینه به خودم نگاه کردم .واقعا از دیدن دختری که توی آینه بود لذت بردم در رو باز کردم _عمو آقا با اخم برگشت سمتم. در رو.کامل باز کردم.و.روبروش ایستادم _این قشنگ‌تر نیست ? با توجه بهم نگاه کرد و گفت _ این رو خودت انتخاب کردی با سر تایید کردم. _ خیلی قشنگه میترا جلو اومد و گفت _ تو رو خدا نگاه کن. مگه قراره بری اداره عمو اقا دستش رو روی سرشونه میترا گذاشت _این خوبه میترا جان _ هر چی دوست دارید بخرید ولی اونی که من میگم باید بپوشی میترا واقعا مثل یک مادر لجباز بود حرف حرف خودش بود. دوست داشتم چیزی رو بپوشم که انتخاب کرده .گاهی کنار میترا فکر می کردم که من رو با یک عروسک اشتباه گرفته. اما رفتار هاش دوست داشتم. غرق در مامان بازی بود که همیشه برام ازش حرف میزد. هر دو مانتو رو روی میز گذاشت به فرو فروشنده گفت _ هر دو رو میبریم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام عزیزان برای قربانی برای (ع)فعلا هشتادجمع شده جا نمونید ها از ازطرف صدقه بدید مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15
هدایت شده از  حضرت مادر
حاج‌قاسم‌می‌گفت: ما در جبـهه ها وقتی هیچ پنـاهی نداشتیم بـه دامن حضرت زهـرا(س) پنـاه میبردیم و چه خوب پناهی بودند حضرت مادر ..
💕اوج نفرت💕 توی خرید روسری، شلوار، کیف کفش، نظر من برای میترا کم اهمیت بود. هرچند که هر چیزی رو که خودم دلم می خواست هم می خرید. اما همون موقع باهام اتمام حجت می‌کرد که برای عید اونی رو میپوشم که خودش انتخاب کرده. از این رفتارش خندم گرفته بود اما عمو اقا ناراحت بود دوست داشت من لباس های خیلی سنگین بپوشم. بهم خوش گذشت بالاخره به خونه برگشتیم و منتظر شب عید شدیم. سفره هفت سین رو با سلیقه میترا چیدیم. چهار ساله که تو این خونه سفره عید پهن نمی شه. اما با حضور میترا واقعا زندگی به این خونه اومده. هرچند که اون فکر میکنه من باعث زندگی تو این خونم، اما رنگ و بویی که خودش به این خونه آورده خاص تره. از من خواست تا کمک کنم و نظر بدم، ولی اول آخر حرف خودش بود. سیب رو کنار اینه گذاشت. _ نظرت چیه? دلخور گفتم: _من که هرچی میگم باز حرف خود تون میشه. اخم نمایشی کرد. _چون خانم این خونه منم. نمیخوای هوی من بشی که? از حرفش خندم گرفت با خنده گفتم: _من هووت هستم خبر نداری. صدای خندمون توی خونه بالا رفت. یه سنجد از کلسه ی ابی رنگ برداشت به زور توی دهنم گذاشت. _اینو بخور تا بهت بگم کی هووی کیه. عمو اقا از اتاق بیرون اومد از لبخند روی لب هاش معلوم بود که از شرایط پیش اومده خوشحاله. _ چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون. اون هم می خندید و خوشحال بود چقدر خوب بود که من یک خانواده خوب داشتم. البته خانواده‌ای که از رگ و ریشه من نبودند، اما تلاششون رو می کردن تا من را خوشحال کنن. نشستیم و چشم به تلویزیون دوختیم تا لحظه سال تحویل رو کنار همدیگه جشن بگیریم. به سفره هفت سین چشم دوختم یاد اولین عیدی افتادم. کنار خانواده ی احمدرضا توی خونه نشسته بودیم. هنوز محرم نبودیم اما احمد رضا با عشق نگاهم می کرد. هرچند دلخوری توی نگاهش بود که فکر می‌کرد من به رامین علاقه دارم. شکوه خانوم روبروی من نشسته بود به شدت از حضور من ناراحت بود و عید رو با اخم شروع کرد. وقتی سال تحویل شد هدیه ی بزرگی رو به مرجان داد با تحقیر به من نگاه کرد. از اینکه کسی به من هدیه نداده احساس لذت می کرد. احمدرضا تیرش رو به سنگ زد و از تویی جیبش جعبه کوچک رو دراورد گرفت سمتم. _ عیدت مبارک. به چشماش خیره شدم.ناباورانه لب زدم: _خیلی ممنون. خوشحال بودم اما از ابراز خوشحالیم جلوی شکوه خانم هراس داشتم. بی اهمیت به هدیه توی دستم نگاه کردم و سرم رو پایین انداختم. شکوه خانم از اینکه از احمدرضا هدیه گرفته بودم ناراحت بود و این رو به وضوح توی صورتش میشد دید. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸 *بودنت هدیه ای است که هر روز رو نمایی می شود با یک سلام تازه عطر تازگی را به تکرارهایمان برگردان 🌷 سلام بر امامی که از پدر به من مهربان تر است 🤲 حضرتـــ خورشید
هدایت شده از دُرنـجف
ابوتراب را گفتند: یا علی، ما فعلت حتّی تصیرَ عَلیّاً؟ چه کردی که علی شدی؟! حضرت فرمودند: إنّی کُنتُ بَوابّاً لِقَلبی نگهبان دلم بودم