هدایت شده از حضرت مادر
سلام همراهان عزیز
یه دختر خانمی که چند سال پدرش فوت کرده و وضع مالی خوبی ندارن یکسال عقد هستن و بخاطر نداشتن جهیزیه و توان نداشتن خرید وسایل نتونستن برن سر خونه زندگیشون یکسالی هم هست پیگیر برای گرفتن وام و کمک جهیزیه شدن ولی موفق نشدن مادرشون هم برای مردم کارهای خونگی و پاک کردن سبزیجات انجام میدن وسرپرست هم ندارن
عزیزان در حد توانتون از ده تومن تا هرچقد که میتونید به نیابت از اهل بیت و شهدا واموتتون به نیت ظهور و سلامتی وعاقبت بخیری خودتون وخانواده هاتون کمک کنید بتونیم قدمی براشون برداریم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
زینبی ها
سلام همراهان عزیز یه دختر خانمی که چند سال پدرش فوت کرده و وضع مالی خوبی ندارن یکسال عقد هستن و بخاط
دوستان وقت بزارید متن بالا رو بخونید🙏
گوشی رو روی میز گذاشتم کتاب زبانم رو باز کردم مشغول تمرین کردن املا کلمات شدم
کلمات یه درس رو نوشتم و تکرار کردم دستم رو روی معنی ها گذاشتم توی ذهنم شروع به مرور کردن کردم با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه انداختم فروغیه
دستم رو از روی کتاب برداشتم
تماس رو وصل کردم
_سلام
_سلام
سوالی گفت
_مگه برادر خانم خجسته فیزیک رو براتون رفع اشکال نکرد؟
_چرا ولی این سوال ها رو یادمون رفته بود بگیم حل کنه وتوضیح بده
_خب الان بگید بهش
_رفتن دانشکده تا هفته بعد نیستن
_آهان خب منم وقت نمیکنم جواب ها رو بفرستم خانم خجسته بهش زنگ بزنه براتون حل کنه بفرسته
جوابی که شنیدم رو باور نکردم و با تعجب گفتم
_یعنی شما حل نمیکنید!
_نه
میخواد اینطور حرص من رو در بیاره فک کرده منم بهش اصرار میکنم حل کنه
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم...
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
نامزدش سر لجبازی نمیخواد کمکش کنه تویه درساش😂😂😂😂
کل کل این دوتا خوندنیه😁😉
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
#پارت243
💕اوج نفرت💕
ماشین حرکت کرد و احمدرضا از دیدم خارج شد.
همچنان سرم سمت شیشه ماشین بود. آشوبی که تو دلم بر پا شده بود رو میشناختم. دیدنش بعد از چهار سال چرا باید این قدر باعث تپش قلبم بشه.
بر عکس همیشه این تند تیپدن قلبم از ترس نبود.
با صدای پروانه از فکر رو خیال بیرون اومدم. اما قصد برگردوندن صورتم رو نداشتم.
_الو سلام
_سیاوش ما از خونه ی این احمد آقا اومدیم بیرون.
_ کلا اومدیم یا آدرس بده بیام اونجا یا بیا یه خونه برامون بگیر.
_ حالا شده دیگه چیکار کنیم.
صداش رو بالا بود.
_خوب چرا داد میزنی. حتماً نمیشده بمونیم دیگه.
_ نه.
کشدار گفت:
_ نه.
_نه بابا چه فکرایی می کنی تو!
متعجب گفت:
_سیاوش!
عصبی ادامه داد:
_ساکت شو بابا، شوهر نگارم اومده بود. نمیتونستیم بمونیم.
_ آره.
_آدرس میدی بیام یا نه.
_ حالا میام میگم. سیاوش ما الکی داریم تو خیابان میچرخیم.
_بلدم بگو.
_ باشه الان میایم.
چند لحظه بعد دستش رو روی پام گذاشت.
_ خوبی?
سرم رو به نشانه تایید تکون دادم
_ببینمت.
آروم سرم رو سمتش چرخوندم نیم نگاهی بهم کرد.
با صدای گرفته ای لب زدم:
_تشنمه.
نگاهی به اطراف انداخت صبر کن یه سوپر مارکت پیدا کنم.
اولین مغازه ای که دید ایستاده پیاده شد.
رفتنش بهانهای بود برای تنها شدنم. در ماشین رو که بست اشکی که پشت پلکم منتظر بود پایین ریخت.
فکر و خیال یک آن رهام نمی کرد اضطراب سراغم اومد.
مطمئنم نبود احمدرضا، بهتر از بودنشه.
کلافه سرم رو تکون دادم و سرزنش وار با صدای لرزونی به خودم گفتم:
_ چرا نگاش کردی?
اصلا فکرشو نمیکردم با یک نگاه کوتاه انقدر حالم خراب بشه.
پروانه با یک بطری آب معدنی کوچیک برگشت.
_ بیا عزیزم.
متوجه چشم های اشک می شد ولی چیزی نگفت بطری رو گرفتم.
چشمام رو بستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم.
نمیدونم چقدر از مسیر رو رفتیم که صدای گوشی پروانه بلند شد بی حال نگاهش کردم.
_ بله.
_ الان تو همون خیابونم که گفتی.
با دقت به اطراف نگاه کرد.
_ تاریکه خوب نمی بینمت.
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
_اهان اهان. دیدمت. اومدم.
گوشی رو قطع کرد و گفت:
_ خدا بخیر کنه امشب رو.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
سلام حضرت جانان
من وشش گوشه یتان صبح قراری داریم
دلبری کردن ازاونازکشیدن بامن
نمک سفره ی قلبست سرصبح
السلام ای تن صدپاره ی بی غسل وکفن..
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
📝 *وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید:*
🔺سردار حاج حسین کاجی می گوید:
بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که به طرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم.
از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
🌷در وصیتنامه نوشته بود :
من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم...
پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم و جنازهام هشت سال و پنج ماه و 25 روز در منطقه میماند.
بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم. به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند.
و...
🌷بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.
دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و 25 روز از آن گذشته است.
📚برگرفته از کتاب:
خاطرات ماندگار؛ ص192 تا 195
#پارت244
💕اوج نفرت💕
سرعت ماشین رو کم کرد و جلوی پای سیاوش پارک کرد.
درماشین رو باز کرد و نشست
_ سلام.
کاش پروانه از حضور احمدرضا توی زندگیم چیزی برای برادرش نمیگفت.
جواب سلامش رو دادیم که گفت:
_ چی شد یهو?
پروانه کامل به عقب برگشت با چشم و ابرو به من اشاره کرد.
_ سیاوش ما الان چیکار کنیم باید تو ماشین بخوابیم?
_ یعنی چی تو ماشین بخوابید?
_ گفتم شاید راهمون نده.
هر دو سکوت کردند پروانه صاف نشست چند لحظه بعد سیاوش گفت:
برو انتهای همین کوچه
ماشین رو پارک کرد. ماشین رو انتهای کوچه برد و گفت
_ الان نخورمون.
سیاوش دل خور گفت:
_ خجالت بکش.
منتظر جواب خواهرش نموند و پیاده شد. در سمت من رو باز کرد و با خوشرویی گفت:
_بفرمایید نگار خانم.
کاری رو که میخواست انجام دادم و همراه با پروانه دنبالش راه افتادم.
کلید رو توی قفل در فرو کرد و پروانه گفت:
_ سیاوش، میدونه?
بدون اینکه به خواهرش نگاه کنه
گفت:
_خوابه.
آروم و بیصدا وارد خونه شدیم خونه ی بزرگی بود ولی با دریا فاصله داشت.
سیاوش یک اتاق، طبقه دوم به ما داد و خودش به طبقه اول برگشت.
روی تخت خوابیدم نفس سنگینی کشیدم.
لحظه ورود احمدرضا و شتابش برای پیدا کردنم از جلوی چشمام کنار نمی رفت.
چشم هام پر اشک شد و اروم از گوشه ی چشمم پایین ریخت.
عین بچه ها هوایی شدم.
نمیخواستم پروانه متوجه گریم بشه اما صدای فین فینم باعث شد تا دستش رو روی شونم بزاره پر بغض گفت:
_الهی بمیرم.
حرف پروانه برای شروع گریه هق هقم، ولی بی صدام کافی بود.
ناراحت گفت:
_سعی کن بخوابی.
اشکم رو پاک کردم و نفسم رو اه مانند بیرون دادم.
_خوابم نمیبره.
_انقدر خودت رو اذیت نکن عزیزم
_نباید نگاه میکردم.
فشار دستش روی سر شونم بیشتر شد.
_حالم خراب شد پروانه.
هق هق گریم شدت گرفت.
زیر لب گفتم :
نباید نگاه میکردم.نباید...
کی گفته مذهبیا نمیتونن استایل های شیک و قشنگ داشته باشن؟😐
پاشو بیا گالری هاناماه ببین چه کرررده 🤤
https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توکهاخرگرهرووامیکنی💔
#امامرضا
#روحاللهرحیمیان
#پارت244
💕اوج نفرت💕
سرعت ماشین رو کم کرد و جلوی پای سیاوش پارک کرد.
درماشین رو باز کرد و نشست
_ سلام.
کاش پروانه از حضور احمدرضا توی زندگیم چیزی برای برادرش نمیگفت.
جواب سلامش رو دادیم که گفت:
_ چی شد یهو?
پروانه کامل به عقب برگشت با چشم و ابرو به من اشاره کرد.
_ سیاوش ما الان چیکار کنیم باید تو ماشین بخوابیم?
_ یعنی چی تو ماشین بخوابید?
_ گفتم شاید راهمون نده.
هر دو سکوت کردند پروانه صاف نشست چند لحظه بعد سیاوش گفت:
برو انتهای همین کوچه
ماشین رو پارک کرد. ماشین رو انتهای کوچه برد و گفت
_ الان نخورمون.
سیاوش دل خور گفت:
_ خجالت بکش.
منتظر جواب خواهرش نموند و پیاده شد. در سمت من رو باز کرد و با خوشرویی گفت:
_بفرمایید نگار خانم.
کاری رو که میخواست انجام دادم و همراه با پروانه دنبالش راه افتادم.
کلید رو توی قفل در فرو کرد و پروانه گفت:
_ سیاوش، میدونه?
بدون اینکه به خواهرش نگاه کنه
گفت:
_خوابه.
آروم و بیصدا وارد خونه شدیم خونه ی بزرگی بود ولی با دریا فاصله داشت.
سیاوش یک اتاق، طبقه دوم به ما داد و خودش به طبقه اول برگشت.
روی تخت خوابیدم نفس سنگینی کشیدم.
لحظه ورود احمدرضا و شتابش برای پیدا کردنم از جلوی چشمام کنار نمی رفت.
چشم هام پر اشک شد و اروم از گوشه ی چشمم پایین ریخت.
عین بچه ها هوایی شدم.
نمیخواستم پروانه متوجه گریم بشه اما صدای فین فینم باعث شد تا دستش رو روی شونم بزاره پر بغض گفت:
_الهی بمیرم.
حرف پروانه برای شروع گریه هق هقم، ولی بی صدام کافی بود.
ناراحت گفت:
_سعی کن بخوابی.
اشکم رو پاک کردم و نفسم رو اه مانند بیرون دادم.
_خوابم نمیبره.
_انقدر خودت رو اذیت نکن عزیزم
_نباید نگاه میکردم.
فشار دستش روی سر شونم بیشتر شد.
_حالم خراب شد پروانه.
هق هق گریم شدت گرفت.
زیر لب گفتم :
نباید نگاه میکردم.نباید...
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*صلی الله علیک یا ابا عبدالله ❤️
صبحتون حسینـی* 🌻
#پارت245
💕اوج نفرت💕
مسافرت به خاطر حال خراب من و بدخلقی های تهمینه، بیشتر از اون ادامه نداشت.
تماس های گاه و بی گاه عمو آقا و میترا هم بعد از دیدن احمدرضا کلافم می کرد.
اتفاقی که توی قلبم افتاده بود رو دوست نداشتم.
تو مسیر برگشت حتی یک کلمه هم حرف نزدم. پروانه هم که گاهی چیزی می گفت با تکون دادن سر یا جواب های یک کلمه ای
بهش می فهموندم که حوصله ندارم.
سیاوش تو مسیر از ما جدا شد تا تهمینه رو که از اول عید شیراز بود به تهران برگردونه.
در نهایت به شیراز رسیدیم عمو آقا که مدام زنگ می زد و می پرسید کجایید پایین ساختمون منتظرم بود.
لبخند مصنوعی زدم تا متوجه حال خرابم نشه. پروانه ماشین رو جلوی خونه پارک کرد. به رسم ادب برای سلام کردن پیاده شد.
ذوقی به حال بی حالم دادم و پیاده شدم.
عمو آقا تو سلام کردن به من پیش دستی کرد.
_ سلام عزیزم.
با تمام سختگیریهاش دلم براش تنگ شده. لبخند زدم و جلو رفتم.
_ سلام
با دیدن حال ظاهریم که تونسته بودم خوشحال نشونش بدم احساس رضایت تو چشم هاش رو دیدم.
_ خوبی
_خیلی ممنون
به در نگاه کردم. نبود میترا تو این لحظه برام جای سوال داشت.
عمو آقا متوجه شد و گفت:
_ خونه ی خواهرشه تا شب میاد.
رو به پروانه گفت:
_ برادرت کجاست?
_ تهران از ما جدا شد.
اخم عمو آقا تو هم رفت.
_ از تهران تا اینجا تنها اومدید?
پروانه که انگار این حرف رو از قصد گفت تا عموآقا متوجه بشه با رضایت به من نگاه کرد.
دسته ی چمدونم رو گرفتم و به زحمت از صندوق عقب بیرون گذاشتم.
_ پروانه با پدرش زیاد این مسیر رو رفته. خودش بلد بود.
توجیح من قانعش نکرده بود اما لبخند زد.
چمدون رو ازم گرفت و به پروانه گفت:
_انشالله عروسیت جبران کنم.
پروانه کمی خجالت کشید و سرش رو با لبخند ریزی که به لب داشت پایین انداخته و ممنونی زیر لب گفت.
عموآقا خداحافظی کرد و رفت. به پروانه نگاه کردم
جلو رفتم و آروم تو آغوش گرفتمش. کنار گوشش گفتم :
_خیلی خوش گذشت.
_ چه خوشی? آخرش خراب شد. شرمنده هم شدم بابت
رفتار زن داداش عتیقم و بی مسئولیتی برادرم.
ازش فاصله گرفتم
_من با تو خوش بودم.
_اره کلی حال کردیم ولی سیاوش هم رسم امانت داری رو خوب به جا نیاورد.
_اون بیچارم درگیر بود.
_بیچاره رو نشونش میدم حالا بزار برم خونه.
از لجبازی پروانه خندم گرفت.
_بزار خاطره خوب بمونه.
_خاطره خوب وقتی می مونه که درست رفتار کنی. حالش رو باید بگیرم تا دیگه ادعای غیرتی بودن از سرش بیفته.
_ چی بگم.
صورتم رو بوسید
_ برو خدا پشت و پناهت تا هفدهم توی دانشگاه.
صورتش رو بوسیدم، ازش خداحافظی کردم و به سمت خونه برگشتم.
عمو آقا جلوی آسانسور با پسر مش رحمت صحبت می کرد.
آخرین جمله اش رو شنیدم
_در هر صورت اگر لازم به بستری بود من رو خبر کن.
_ خیلی ممنون لطف همیشه شامل حال ما شده.
جلو رفتم و سلام آرومی گفتم عمو آقا نگاهم کرد. پسر مش رحمت سرش رو پایین انداخت و آروم تر از خودم جوابم رو داد و رفت
پا به آسانسور گذاشتم توی آینه قدی وسطش به چهره خودم نگاه کردم تو دلم اشوب بود ولی در ظاهر شاد بودم.
با بسته شدن در اسانسود عمو اقا به من نگاه کرد
_ از کی تنها تون نگذاشت.
دوباره تو دوراهی گیر کردم دوست ندارم خبرچین باشم اما چارهای هم جز گفتن حقیقت ندارم.
سرم رو پایین انداختم تا فکرم رو جمع و جور کنم و کلمات را طوری کنار هم برای گفتن حقیقت بذارم که دلخوری به وجود نیاد.
در آسانسور باز شد عموآقا هنوز به من خیره بود.
_ نگار.
نگاهم رو به نگاه پر از سوالش دادم. لب زدم:
_بریم خونه حرف بزنیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تابِ دِلتَنگی کُجا وَ
مَنِ دِلتَنگ کُجا!؟
عَزیزِ دِلَم......❤️🩹🥀
هدایت شده از دُرنـجف
Dua Kumayl [128].mp3
28.55M
دعای کمیل✨
يا رَبِّ قَوِّ عَلى خِدْمَتِكَ جَوارِحى
اى پروردگارم اعضايم را
در راه خدمتت نيرو بخش🌱
🍃🌸﷽🌸🍃
🔆 صبح من با السلام آغاز شد....
💛السلام علیک یا قائم آل محمد
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان
❤️ السلام علیک یا ثارالله
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
💚السلام علیک یا ضامن آهو
ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی فاطمه وابیها وبعلها وبنیها والسرالمستودع فیها بعدد مااحاط به علمک
❤️🌱
دعای فرج را به نیت سلامتی وتعجیل درفرج مولای غریبمان بخوانیم،تا ان شاالله خداوند باقیمانده غیبت امام زمان(عج) را بر ماببخشد.
(بسم الله الرحمن الرحیم)
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ🌺
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
#ألـلَّـهُـمَــ_عَـجِّـلْ_لِـوَلـیِـکْ_ألْـفَـرَج
هدایت شده از حضرت مادر
سلام همراهان عزیز
یه دختر خانمی که چند سال پدرش فوت کرده و وضع مالی خوبی ندارن یکسال عقد هستن و بخاطر نداشتن جهیزیه و توان نداشتن خرید وسایل نتونستن برن سر خونه زندگیشون یکسالی هم هست پیگیر برای گرفتن وام و کمک جهیزیه شدن ولی موفق نشدن مادرشون هم برای مردم کارهای خونگی و پاک کردن سبزیجات انجام میدن وسرپرست هم ندارن
عزیزان در حد توانتون از ده تومن تا هرچقد که میتونید به نیابت از اهل بیت و شهدا واموتتون به نیت ظهور و سلامتی وعاقبت بخیری خودتون وخانواده هاتون کمک کنید بتونیم قدمی براشون برداریم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
زینبی ها
سلام همراهان عزیز یه دختر خانمی که چند سال پدرش فوت کرده و وضع مالی خوبی ندارن یکسال عقد هستن و بخاط
سلام مهربونا
روزتون منور بھ عطرِ خانم جانمون#حضرتزهرا(س)
#صدقهروزجمعهفراموشنشه
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی @Karbala15 عزیزانی که واریز میزنید حتمارسید رو برای ادمین بفرستید دوستان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
هدایت شده از حضرت مادر
زیارت آل یاسین.mp3
7.77M
غروب جمعه ها
آقایی در آن دور دست شاید دلش گرم شود با زمزمه آل یاسین شیعیانش...
#امام_زمان
💫 *سلام امام زمانـم*
بلند مرتبه شاهِ زمان سلامٌ علیک
سلام بر تو و بر روی ماه تابانت…
💔 #امامزمان
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#پارت246
💕اوج نفرت💕
سرش رو تکون داد. نفس سنگین کشیدن دسته چمدون رو گرفت به سمت در خونه کشید.
در رو باز کرد پشت سرش وارد خونه شدم .
سمت تلفن خونه رفت
احتمال زیاد میخواد به آقا مرتضی زنگ بزنه. دوست ندارم شروع این دلخوری پدر و پسری از خونه ما باشه.
_عموآقا
بدون این که نگاهم کنه گفت:
_ بله.
_ باید یه چیزی رو بهتون بگم.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_صبر کن الان میام
فوری گفتم:
_من احمدرضا رو دیدم.
تیز چرخید و متعجب نگاهم کرد گوشی را سر جاش گذاشت. خوشبختانه به هدفم رسیدم.
_کی?
سمت مبل رفتم و به دستش تکیه دادم.
_کنار دریا بودیم مرجان اومد. فوری برگشتم ویلا. پروانه گفت الان میره برادرش رو میاره. جمع کردیم لحظه آخر که ماشین میخواست حرکت کنه دیدمش
_سیاوش کجا بود?
دوباره رسیدیم به همون جا که ازش فرار می کردم.
_اون لحظه حالم خیلی خراب بود متوجه نشدم.
روی صندلی کنار تلفن نشست و به زمین خیره شد و گفت:
_مرجان چی میگفت?
_هیچی،برگرد. احمدرضا پشیمونه.
خیره نگاهم کرد و گفت:
_ پروانه از کجا میدونست که احمدرضا کیه ?
موندم جواب چی بدم دوباره خراب کاری کردم.
_ نگار مگه من بهت نگفتم در رابطه با این مسئله با کسی صحبت نکن. گوش به گوش خبر به خبر میرسه میگرده پیدات می کنه اون موقع کاری از دستم بر نمیاد.
شرمنده سرم رو پایین انداختم.
_خیلی خوب چمدونت رو ببر اتاقت زنگ زدم نهار بیارن.
_چشم.
چمدون رو به اتاق بردم. وسایلم رو جابه جا کردم.
نگاه کردن به چشم عمو آقا، بعد از این همه پنهان کاری برام سخت بود. این که فهمیده بود همه چیز از سیر تا پیاز زندگیم رو برای پروانه تعریف کردم. باعث خجالتم میشد در هر صورت نهار رو کنارش خوردم.
یه دوش مختصر گرفتم.
در ظاهر خوشحال ولی در باطن بین نبرد عقل و دلم با احمدرضا می جنگیدند گاهی به نفع دلم گاهی به نفع عقل.
دلم میگفت برگرد یا زنگ بزن یا خبری بده و خبری بگیر. ولی عقل می گفت زندگی با احمدرضا ثمری نداره، تا وقتی مادری مثل شکوه خانم کنارش هست. وابستگی و تعصب زیاد احمدرضا به مادرش قابل چشم پوشی نیست.
تا سه روز پیش بهش فکر هم نمیکردم ولی الان از فکر و خیال من بیرون نمیره.
میترا شب برگشت دلتنگش بودم. اون خیلی بیشتر از من دلتنگ بود حسابی تحویلم گرفت و با خوشرویی ازم استقبال کرد.
عمو آقا تو خودش بود صدای
تلفن همراهش بلند شد و نیم نگاهی به صفحه اش کرد و با دیدن اسم شخصی که تماس گرفته فوری گوشی را برداشت و کنار گوشش گذاشت.
_ سلام مرتضی جان.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینگونه دختر عالمه تربیت کنیم👌
محصول تربیت شهیدجمهور، رئیسی مظلوم و همسر مکرمه عالمه را ببینید ...
ویژگی های گفته نشده شهید جمهور، در بیان دختر فاضله ی ایشان در سوگواره شهیدان پرواز اردیبهشت