eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 نتونست طاقت بیاره ایستاد به سمت در رفت. یک ان نفرت قلبم رو گرفت و انرژی مضاعفی بهم داد. کمی تن صدام رو بالا بردم طلبکار گفتم: _ کجا میرید? باید به من توضیح بدید. ایستاد و آهسته چرخید سمتم طلبکار تر از قبل ادامه دادم: _از کی می دونید? چرا به من نگفتید? پیش خودتون چی فکر کردید که گذاشتید انقدر زجر بکشم. شرمنده گفت: _ نمی تونستم بهت بگم. فریاد زدم. _این شد دلیل. پروانه دستم رو گرفت. _اروم باش نگار. _ پروانه من چهار سال دارم درد میکشم، سکوت کرده. چهار سال من رو لنگ یه صیغه محرمیت کرده. اگر از روز اول می گفت من شکوه و احمدرضا میساختم. من رامین می‌ساختم. من چهار سال تنها زندگی کردم. یه تفریح ساده نداشتم .پروانه من یه لباس مجلسی نداشتم. من اجازه نداشتم تا نون وایی برم. الان چرا باید آروم باشم. اشک رو از روی صورتم با پشت دست و پا کردم و ایستادم. _ اصلاً من می خوام برم. عموآقا پرسید. _ کجا? سمت اتاقم رفتم. _تهران. تن صداش رو کمی بالا برد. _شما خیلی بیجا می کنی. چرخیدم سمتش تو یک قدیمش ایستادم _شما میخوای جلوم رو بگیری? با سیلی محکم به صورتم زد سرم به سمت مخالف چرخید.ناباورانه دستم رو روی صورتم گذاشتم تو چشن هاش زل زدم. _توی این چند سال فکر کردی من بیخیال نشسته بودم. چی بهت میگفتم. می ترسیدم از این حالتت.از وقتی فهمیدم پاره تن برادرامی، دنبال یه راه امید برات بودم. هنوزاز طلب کاریم کم نشده بود _ چه راه امیدی جز انتقام? _ از همین می‌ترسیدم. می ترسیدم به فکر انتقام برگردی. اشتباه رو شکوه کرده. دلم نمیخواد برادرزادهام بیافتن به جون هم . بغضم ترکید و با چشم های پر از اشک نگاهش کردم. _پس من چی کار کنم? _زندگی. _چه جوری کل هویتم زیر سوال رفت.یه عمر تنها بودم بیکس بودم الان میگید کاری نکنم. سرش رو پایین انداخت. _ عموآقا من نه پدرم رو دیدم من نه مادرم رو. دارو ندارم من از دنیا همین یه عکسه. کلی خاطره با پدرو مادری که بزرگم کردن کی میخواد جواب این سال ها رو بده. _تو اروم باش من باهات حرف بزنم. اشکم رو پاک کردم و طلب کار گفتم: _من ارومم. سرش رو پایین انداخت. _ارزو یه پسر دیگم داشته از شوهر اولش. الان ایرانه اومده تو رو ببینه. دهنم باز موند. تو چشمهام خیره شدم. چرا هر چی خبر پرتلاطم امروز باید به من بگن. به زور لب زدم. _ کجاست? _ شیراز، قرار بود فردا همه چیز رو بهت بگم اونم بیاد که خراب شد. احساس سرگیجه اجازه نداد تا بایستم و همونجا روی زمین نشستم. عمو اقا رو یه زانو کنارم نشست _خوبی? چشمم رو به خاطر سرگیجه بستم. کلی سوال دارم اما توان پرسیدن ندارم یک لحظه سرم سنگین شد احساس کردم روی هوا معلق شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
ولی قبول دارین این سبک کارا چقدر ادمُ شیک و خاص میکنه؟ +دیدین بعضی از دخترای خوش ذوقِ مذهبی چه ستایِ خوشگلی می‌زنن؟ از اینجا میخرن 😁👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1862926649C63debfdba5
💕اوج نفرت💕 صدای ناواضح اطراف هر لحظه برام واضح تر میشد. چیزی که به خوبی تشخیص می‌دادم صدای چرخیدن قاشق توی لیوان آب بود میترا ناراحت گفت : _از کی خوابیده? پروانه گفت: _ نزدیک به یک ساعت. _ چرا دکتر نبردیش. صدای پر از غم عمو اقا رو شنیدم _ نمیدونم. _عجب زن بیشعوری این عفت، بگو آخه زن ناحسابی بیست و یک سال پیش یه غلطی کردی برای چی اومدی یهویی بی مقدمه گذاشتی کف دست این بچه. دست گرمش رو روی پیشونیم احساس کردم هینی کشید و گفت: _ صورتش چی شده? چند لحظه سکوت و دوباره صدای سرزنش کننده میترا. _اردشیر! الان? تو این وضعیت. عمو اقا جوابی نداد که میترا گفت: _ واقعا متاسفم. سکوت چند ثانیه ای دوباره صدای میترا. _حالا چیا بهش گفته. _ همه چیز رو _هی بهت گفتم بگو بهش، گفتی زوده، بزار برادرش رو پیدا کنم، بعد. تحویل بگیر آقا. حالا بشین پرپر شدنش رو تماشا کن. برادر، واقعا من برادر دارم. نکنه همون که عمو آقا علی صداش می‌کرد باشه. پس خیلی وقته پیداش کرده. چرا به من نگفته بود? برخورد قطرات ریز آب با صورتم باعث شد تا چشم هام رو به هم فشار بدم. صدای مهربون میترا کنار گوشم نشست. _ بیداری عزیزم? تکون ریزی به سرم دادم. _می خوای ببرمت دکتر? جواب ندادم که ضربه آرومی به صورتم زد. _نگار جان یه چیزی بگو که بفهمم خوبی. به زور لب زدم. _ خوبم. _ بلند شو بشین این آب قند رو بخور. نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو باز کردم. لبخند مهربونی زد. _ بلند شو عزیزم. نگاهم رو آروم به طرف مخالف که میترا نشسته بود دادم با پروانه چشم تو چشم شدم. لبخند کمرنگ پر از دلسوزیش خیلی طبیعی بود. پروانه همیشه صادق بود .حتی تو نگاهش، هیچ وقت وانمود به چیزی که نیست نکرده. میترا دستش رو پشت گردنم گذاشت و سعی کرد تا کمکم کنه بشینم _ بلند شو یکم آب قند بخور رنگ به روت نمونده ناله ای کردم و کلافه گفتم: _ نمیخوام میترا جون ولم کنید. _بلند شو ببینم _خواهش می کنم ولم کنید صدای محکم و جدی عمواقا باعث شد تا نگاهش کنم. _ بلند شو اب قندت رو بخور می خوام باهات حرف بزنم. بدون کمک نشستم لیوان رو از میترا گرفتم پروانه گفت: _عمو اگه با من کار ندارید من برم. فوری نگاهش کردم. _نرو. با چشمای پر از اشک گفت: _ هر چی تو بگی عزیزم. نمی‌رم. عمو اقا گفت: _ من با بابات هماهنگ کردم خودش. شب بیاد دنبالت. نگاهش رو به من داد نفس سنگینی کشید رو به میترا گفت: _ ما رو تنها بذارید. میترا فوری ایستاد و از اتاق بیرون رفت. پروانه کنار گوشم گفت: _ تا تو بخوای اینجا میمونم. صورتم رو بوسید از اتاق بیرون رفت و در رو بست. عمو آقا پایین تخت نشست نفسش رو با صدای آه بیرون داد. با صدای گرفته ای که انگار سالها جیغ کشیده گفتم: _ از کی پیداش کردید? سمتم چرخید و توی چشمهام خیره شد. _من خیلی کوچیک بودم که مادرم مرد. ولی نامادری مهربونی داشتم. خیلی تلاش کرد بهم محبت کنه. با اینکه خودش دوتا پسر داشت ولی هیچ فرقی بین ما نمی گذاشت چه بسا من رو بیشتر دوست داشت. اما من متعلق به تهران نبودم. هوش و حواسم شیراز پیش دایم بود. وقتی فهمید من تو تهران خوش نیستم آقاجون رو راضی کرد که برگردم شیراز. شیراز بودم تا عروسی ارسلان، آقاجون پیغام داد برای عروسی اردلان نبودی برای ارسلان باید بیای. دوست نداشتم بیام. ولی داییم گفت باید بری. احترام به حرف پدر واجبه. پدرم اصلا برام کم نمی ذاشت. تمام خرج تحصیل و زندگیم رو به بهترین نحو پرداخت می‌کرد. نمی تونستم بهش نه بگم. با داییم به تهران اومدم. اونشب برای اولین و آخرین بار ارزو رو زیر چادر عروس دیدم. دختر عموم بود ولی به خاطر قهر طولانی مدت آقاجون با برادرش تو اون مدتی که تهران بودم ندیده بودمش. بعد عروسی برگشتم شیراز تا خبر فوت دختر ارسلان به شیراز هم رسید. چهار ماه بعد از ایران رفتن. حال آقاجون بد شد، زنگ زدن گفتن بیا که از دوری ارسلان حالش بد شده، شاید تو رو ببینه حالش بهتر شه. ولی با دیدن من هم خوب نشد. عمرش به دنیا نبود . فوت کرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 برای ختمش هم فقط ارسلان اومد. گفت که آرزو به خاطر فوت دخترش حالش خیلی خرابه و بیمارستان بستری شده. بعد از ختم می خواستم برگردم اردلان گفت بمون کارهای مالی ما رو قبول کن گفتم دائم نمیتونم. میرم و میام. قبول کرد. تازه پروانه وکالتم رو گرفته بودم پیشنهاد کاری اردلان خیلی تو موفقیتم تاثیر داشت. کم کم شدم مورد اعتماد برادرهام. تمام کارهای مالی شون به عهده من بود. اصلاً اختلاف مالی نداشتن و با وجود اینکه آقا جون همه اموال تهران رو به نام ارسلان زده بود. گفته بود که نصفش رو برمیگردونه. اردلان به من پیشنهاد داد تو خونه ارسلان زندگی کنم ولی قبول نکردم. کلید خونه رو بهم داد و گفت ناموس من ناموس توعه. تو رو مثل چشم هام می دونم. هر وقت خواستی بیا. دیگه یه پام تهران بود یه پام شیراز. از مهینم دل خوش نداشتم ترجیح میدادم بیشتر ازش دور باشم. یه خونه برای خودم اجاره کردم تا تهران راحت باشم. اون جا میموندم. بعد از فوت برادرام که حسابی برام مشکوک بود احساس مسئولیتم روی مرجان احمدرضا بیشتر شد. سعی کردم بیشتر بهشون سر بزنم. می خواستم اموال رو که بعد از فوت ارسلان به من ‌رسید بین احمدرضا مرجان تقسیم کنم که عفت همه چیز رو بهم گفت. دیگه من مالک اموال نبودم که به نام کسی بزنم. اموال برای توعه خودت میدونی که چی کارشون کنی. _اونی که شماره اش رو شماره ذخیره کردید .بهش میگید علی همونه? تو چشم هام نگاه کرد و سرش رو به نشانه تایید تکون داد. نفس سنگینی کشیدم. _ عکسشون رو از کجا پیدا کردید? _شکوه تمام عکس‌ها رو نابود کرده بود. یه روز اومدم تا شاید یه چیزی پیدا کنم. دیدم تو بدون لباس مناسب گوشه حیاط کز کردی. عذاب وجدان داشتم. بهت پول دادم و رفتم داخل. کلی احمدرضا و سرزنش کردم.که چرا نگار لباس گرم نداره. نگار خیلی سنت کم بود که بخوام حقیقت رو بهت بگم .ترسیدم طاقت نیاری. شما که رفتید رفتم خونه ارسلان رو زیر و رو کردم. این عکس رو لای کتاب پیدا کردم. دیدن آرزو و ارسلان نیتم نبود برای تو می خواستم. بین تهران و شیراز مونده بودم که فهمیدم تو احمدرضا چیکار کردید. احمد رضا خیلی وقت پیش به من گفته بود تو رو میخواد. بهش گفتم چرا بی اطلاع این کار رو کردی . گفت از رامین می ترسم. حکم کردم باید عقد کنید. قرار بود تا پنج شنبه، وگرنه با خودم ببرمت. چهارشنبه شب دلم شور زد و گفتم همین امشب میرم خونه ارسلان می خوابم صبح خودم می برمت محضر. کلید داشتم هیچ وقت در نمیزدم. اومدم دیدم صدای ناله میاد. در رو که باز کردم دیدم آش و لاش افتادی گوشه انباری. هزیون میگفتی. از حرفات فهمیدم کار احمدرضا ست. مدام میگفتی آقا به خدا... چشم هاش پر اشک شد و سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید. _ بردمت بیمارستان، با خودم گفتم میبرمش شیراز تا احمدرضا هم تنبیه بشه. بعد همه چیز رو بهتون میگم. حالت خیلی خراب بود. برای اینکه کسی متوجه نشه من تورو بردم صبح طبق قرارمون رفتم خونه. وانمود کردم که نمیدونم احمدرضا که حسابی آشفته بود رو سرزنش کردم بهش گفتم بهت وقت میدم تا دختر رو پیدا کنی اما دیگه خیلی پیگیر نشدم. صبر کردم، خیلی صبر کردم.اما نشد. حالت داشت بد و بدتر می شد با کمک آشنا هایی که داشتن مدارک تحصیلیت رو گرفتم. شناسنامه المثنی هم برای گرفتم. کارهای دانشگاهت رو درست کردم. یه روز بردمت محل کارم و ازت خواستم چندتا برگه رو امضا کنی بینشون یه وکالت نامه تام الاختیار هم گرفتم. تمام اموال رو به نامت زدم .اما دلم به فسخ صیغه تون نبود. احمدرضا پسر خوبیه. عصبانیت اون روز رو هم بذار پای نقشه بی‌نقص رامین و شکوه. اختیار با خودته. میتونی برنگردی. الان که همه چی رو می دونی ، میتونی با فشار فسخش رو بگیری. ولی احمدرضا پسر خوبیه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 کپی حرام است
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
*هر‌روز‌یک‌حدیث‌🤚🏻🌿 ۱۲روز‌تا‌عید‌سعید‌غدیر💖
‏در یک اتفاق جالب کد همانند کد در سال ۱۴۰۰ عدد «۴۴» شد 😍😍😍 یادتونه کد انتخاباتی شهید 44 بود؟ 👌امروز اعلام شد که کد انتخاباتی هم 44 هست... شهید رئیسی ۴۴ سعید جلیلی ۴۴ خدا کنه این شباهت با برکت باشه...