زینبی ها
_رویا جان با خنده گفتم _چشم. کامل برگشت سمتم و تاکیدی گفت _میدونی چی میخوام بگم؟ _بله. یا با خودت
خیلیا خبر ندارن فصل دوم رمان منتهای عشق همون علی و رویا شروع شده😍
#پارت331
💕اوج نفرت💕
_ الو پروانه
_ الو...
گوشی روی حالت بلندگو گذاشتم
_سلام
_سلام خوبی?
با کمترین صدا لب زدم
_ نه
لبم رو به دندون گرفتم تا جلوی گریم رو بگیرم نگران گفت:
_ چی شده?
_تموم شد.
اشک روی گونم ریخت. متعجب پرسید.
_ چی?
به زور منقطع گفتم:
_ب...خ..شید. الباقیه محرمیت رو ب..بخ..شید.
_ چرا?
آب بینی رو بالا کشیدم.
_ بین من و مادرش، مادرش رو انتخاب کرد
لحظه ای سکوت کرد.
_ ای وای، بعد از ۴ سال.
سعی کرد نسبت به این اتفاق خودش رو بیخیال نشون بده.
_ قسمت این بوده. غصه نخوریا.
صداش تلاشش رو برای هدفی که داشت خنثی کرد.
اشک هام رو پاک کردم
_ دارم برمیگردم شیراز
_ شکایت چی میشه?
_ میگم بهت. پشت گوشی سختمه
_ باشه عزیزم رسیدی شیراز بهم بگو
خداحافظی کردنم همزمان شد با حضور علیرضا
_ باز گریه کردی?
شالم رو مرتب کردم
_ من حاضرم
از اتاق بیرون رفت به ساعت نگاه کردم چهار رو نشون میداد. همراهش رفتم و سوار ماشین شدیم تهران رو به مقصد شیراز ترک کردیم. بعد از چند ساعت طولانی با استراحت های میان راهی بالاخره به مقصد رسیدیم. تو طول مسیر علیرضا تلاش داشت من رو از این حالت در بیاره ولی موفق نبود. ماشین رو جلوی خونه پارک کرد .توی چشم هاش نگاه کردم
_مگه تو نمیای?
_ نه به خاطر خانم میترا خانم نیام بهتره راحت نیست.
_پس من با تو میام.
نگاه رضایتبخشی بهم انداخت سوییچ رو بیرون کشید
_بریم بالا یکم بشینیم بعد میریم خونه من
پیاده شدیم و بعد از طی کردن سالن و آسانسور پشت در خونه ایستادیم. کلید داشتم ولی ادب حکم می کرد که در بزنم.
میترا با رنگ و رویی پریده در رو باز کرد. سلام و احوالپرسی کردیم و از جلوی در کنار رفت
دستش رو گرفتم.
_چرا بیحالید?
_ خوبم فکر کنم فشارم پایینه.
_ عموآقا کجاست?
_ الان میاد یکم حالم بد بود رفته دارو بگیره. برای برادرت چایی بریز احتمالاً خسته است.
_چشم
با علیرضا به اتاقم رفتیم لباس هام رو عوض کردم. علیرضا فوری روی تخت دراز کشید و چشم هاش رو بست.
_می خوای بخوابی?
_ خیلی خستم.
_ باشه من بیرونم بیدار شدی صدام کن برات چی بیارم.
از اتاق بیرون رفتم عموآقا جلوی جاکفشی کتش رو اویزون میکرد.
_ سلام
کمی جا خورد و متعجب گفت:
_ سلام چرا زود اومدید?
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت332
💕اوج نفرت💕
نفسم رو سنگین بیرون دادم دو باره پرسید:
_ علیرضا کجاست?
با سر به در اشاره کردم.
_ اتاقه میخواد بخوابه.
به سمت اتاق مشترکشون رفت
_یه لیوان اب بیار میترا داروش رو بخوره.
_ چشم
لیوان آب رو پر کردم. پشت در اتاق ایستادم خواستم در بزنم که با حرفی که شنیدم دستم رو انداختم
_اردشیر من خجالت میکشم.
_ چرا عزیزم.
باید خوشحال باشی این معجزه خداست.
_ آخه بارداری اونم تو این سن!
چشم هام از تعجب و خوشحالی گرد شدن. شاید این تنها خبری بود که تو این روزها می تونست من رو از این حال غمگین نجات بده.
هر دو توی ازدواج قبلی بچه دار نشدن. حتی میترا به خاطر بچه زندگیش خراب شده. داخل اتاق رو نگاه کردم میترا سرش رو روی سینه عمو آقا گذاشته بود. عمواقا هم دستش رو دور کمرش حلقه کرده بود. فوری نگاهم رو گرفتم.
_الان مطمئنی پنج ماهته?
_سونو گرافی گفته بعد هم گفت باید استراحت کنم.
_ خواست خدا بوده سفرتون به هم خورد.
خندم رو جمع کردم و در زدم با صدای بیا داخل عمو اقا در اتاق باز شد وارد شدم. میترا با فاصله تقریبا زیادی با عمو اقا نشسته بود.
تو این مدت کم به خاطر حضور من، این فاصله رو ایجاد کرده بود.
لیوان رو روی عسلی گذاشتم
عموآقا ایستاد و به داروها اشاره کرد.
_داروهاش رو بده بخوره حالش خوب نیست. تا یکی رو پیدا کنم برای کارهای خونه کارها رو انجام بده
_چشم
از اتاق بیرون رفت دیگه نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم به چشم هاش ذل زدم و طوری که به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم. گفتم
_ حال من قراره خواهر داشته باشم یا برادر?
نفس سنگینی کشید و دستش رو جلو چشم هاش گرفت لبش رو به دندون گرفت زیر لب گفت:
_ ای وای
دستش رو برداشتم و با خنده صورتش رو بوسیدم
_شرمندگی و خجالت و ناشکری نیست?
نگاهش رو پایین انداخت
_ خدا را شکر کنید به خاطر خوبیهاتون بهتون هدیه داده.
لبخند روی لبش نشست
_ کی فهمیدی?
_چند لحظه پیش پشت در اتاق
_برادرت هم میدونه
بلند خندیدم
_نه دیشب تا صبح و رانندگی کرده الان خوابه.
دستم رو گرفت و شرمنده گفت
_ تو رو خدا بهش نگو
صورتش و عمیق بوسیدم.
_ مطمئن باشید حالا دختره یا پسر?
لبش رو به دندون گرفت و آهسته گفت
_ پسر
_ خدا رو شکر اسمش چیه?
_اردشیر وقتی فهمید گفت احمدرضا، منم حرفی ندارم.
با شنیدن اسم احمدرضا خوشحالی از صورتم رفت. نگاهم رو به دست های میترا دادم. ایستادم
_ مبارک باشه به سلامتی.
دستم رو گرفت
_ ناراحت نباش تو این دنیا هیچ اتفاقی بدون دلیل نیست
لخند بی جونی روی لب هام نشست. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
_مطمئنم. باید نهار بذارم. چی دوست دارید برای نهار
_ خودت رو خسته نکن زنگ میزنیم از بیرون بیارن.
_ درست می کنم هم برای شما غذای بیرون خوب نیست هم علیرضا غذای بیرون دوست نداره.
لبخندش رو بهم هدیه داد.
_هرچی دوست داری درست کن.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به آشپزخونه رفتم صدای عمواقا رو شنیدم که با تلفن حرف می زد.
_ من شکایت رو تنظیم کردم آخرین بار هم توی کیش دیدمش.
یه خورده حال خانمم مساعد نیست. دادم به احمدرضا بیاره.
_ شما لطف دارید خدانگهدار.
شکایت از رامین برام اهمیت خاصی داره شاید باید تمام سختیهای این چند سال رو سر یک نفر خالی کنم.
نهار رو گذاشتم به اتاقم برگشتم بالشتی روی زمین گذاشتم و تلاش کردم تا بخوابم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴اطلاعیه کمک #فوری به مادر بزرگ پیر و بچههای بدون سرپست ...!
مادربزرگ پیری با کارگری و زحمت زیاد سرپرستی دو تا از نوههای بی سرپرستش رو که پدر و مادر ندارن چند سالی هست بر عهده گرفته و داره بزرگ میکنه اما الان توان کار کردن نداره و نمیتونه خونه اجاره کنه و هر هفته خونهی یکی از اقوام میرن!
🏮 متاسفانه اقوام دیگه پذیرای این خانواده نیستن و در آستانهی آواره شدن هستن! باید فورا ۴۰ میلیون تومان برای رهن خونه تهیه کنیم براشون! با هر مبلغی که توان دارید کمک کنید تا این خانواده دارای سرپناه بشن؛ حساب #رسمی و #قانونی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج) 👇👇
●
5041721113100847مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
سلام؛ طاعات قبول باشه؛ به نیت فرج امام زمان(عج)، آمرزش اموات و رفع گرفتاریها کمک حال این خانواده باشیم.
همیشه فرصت کافی نداریم و هیچکدوممون از فردای خودمون خبر نداریم! پس همین الان اقدام کن و بخشی از این کار خیر ...💔
گزارش خیریه رو در کانال
زیر ببینید. 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
#پارت331
💕 اوج نفرت💕
با صدای بر خورد قاشق و چنگال به بشقاب بیدار شدم. بوی بد سوختگی که تمام فضای خونه رو پر کرده بود باعث شد یاد غذایی بیافتم که روی گاز گذاشتم و فراموش کردم زیرش رو کم کنم.
فوری نشستم به تخت خالی نگاه کردم. ترسیده از جای خالی علیرضا ایستادم و سمت در رفتم
با شتاب بازش کردم کل خونه رو با نگاه دنبالش گشتم رو به عمو اقا پر بغض گفتم:
_رفت?
جدی نگاهم کرد لیوان رو سر سفره گذاشت
_نه، سرویسه.
نفس راحتی کشیدم. به ظرف های یکبار مصرف غذایی که کنار دست عمو اقا داخل مشما بود نگاه کردم.
شرمنده لب زدم.
_سوخت?
دلخور نگاهم کرد.
_بله
_ببخشید خوابم رفت
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد
_یه اب به دست و صورتت بزن بیا بشین
_چشم
در سرویس باز شد و علیرضا در حالی که استین هاشو که احتمالا برای وضو بالا جمع کرده بود پایین میداد بیرون اومد.
فوری لبخند روی لب هام نشست
نگاه گزراش روم ثابت موند نگران جلو اومد.
_خوبی?
با سر تایید کردم
_چرا رنگت پریده
این حرفش باعث شد تا نگاه عمو اقا هم روی من ثابت بمونه
_فکر کردم رفتی ترسیدم.
نگران تر از قبل نگاهم کرد دستش رو پشت کمرم گذاشت وسمت سفره هدایت کرد
_بشین غذا بخوریم تا بعدا با هم صحبت کنیم.
نگرانی اعضا خانوادم رو درک میکردم شرایطم شرایط خوبی نبود واین دلیل محکمی بود برای دلشورشون در رابطه با من.
شام رو به زور زیر نگاه عمو اقا خوردم.
کم اشتهای میترا هم باعث نشد تا عمو اقا چشم ازم برداره
قاشق اخر رو که داخل دهنم گذاشتم عمو اقا گفت:
_علی جان. من یه تصمیم گرفتم. باید بهتون بگم چون شما هم دیگه ی از اعضای خانواده ی من هستی.
_شما لطف دارید.
_قبلا بهت گفتم که این خونه برای نگاره با پول های خودش براش خریدم. شرایط میترا هم یکم خاص شده
میترا گونه هاش قرمز شد و سرش رو پایین انداخت.
من دیگه نمیتونم اینجا زندگی کنم اما بی خیال نگار هم نمیتونم بشم با اینکه تو برادرشی و میدونم حواست بهش هست ولی بازم دلم شورمیزنه.طبقه ی بالای اینجا خالیه امروز با مالکش صحبت کردم بالا روبه من اجاره بده تا تکلیف نگار مشخص بشه.
علیرضا اخم هاش تو هم رفت.
_تکلیف چیش اردشیر خان?
عمو اقا نگاهش رو به سفره داد
ّ_حالا بعدا حرف میزنیم.
_تکلیف نگار معلومه اردشیر خان.زندگیش روال عادی و طبیعی داره تا درسش تموم شه. بعد درسش هم خودم کنارش هستم و تکلیفش رو مشخص میکنم.
عمو اقا دلخور نگاهش کرد
دیگه اخم های علیرضا باز نشد. اگر حضور نداشت مجبور بودم خودم رو تسلیم خواستش کنم.اما الان با وجود علیرضا حق انتخاب دارم . حقی که بیست و یک سال ازش محروم بودم.
_در هر صورت من باید بعدا خصوصی باهات صحبت کنم
_باشه من در خدمتم ولی حرفم همونه. اصلا دوست ندارم نگار کوچکترین ارتباطی با تهران داشته باشه. حتی اجازه نمیدم برای پیگیری شکایت هم به تهران بیاد.
هر دو اخم کردن. دیگه اشتهایی به غذا خوردن نداشتن.
میترا برای اینکه فضا رو عوض کنه رو به من گفت:
_نگار جان اگه دیگه نمیخوری بشقابت رو بده به من ببرم بشورم
نا خواسته به خاطر شرایطش لبخندی زدم
_نه میترا جون شما برو استراحت کن برای وضعیتتون خوب نیست. خودم میشورم
میترا صورتش گل انداخت و لبش رو به دندون گرفت با چشم به علیرضا اشاره کرد سربزیر شد. عمو اقا متعجب نگاهش بین من و میترا جابجا شد. پس میترا بهش نگفته که من میدونم. لبخند ریزی روی لب هاش نشست. تنها کسی که تو این جمع این لحظه نمیخندید علیرضا بود که قصد داشت اجازه نده کسی برای من تصمیم بگیره.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ
عزیزان امسال هم اگر شرایط واریزی ها خوب باشه تصمیم داریم برای سفر اولی های اربعین یا دوستانی که هزینه برای سفر کربلا ندارن قدمی برداریم و کمک هزینه بدیم
از ۳۰هزار تومن تا هرچقد که در توانتونه به نیت اهل بیت و شهدا یا امواتتون کمک کنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
زینبی ها
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان امسال هم اگر شرایط واریزی ها خوب باشه تصمیم داریم
کمک هزینه اربعین
یه( یا علی )محکم بگیم شروع کنیم❤️
نیت قربت الی الله
فرج امام زمان جان
فرج تمام آفرینش بویژه مردم غزه
سلامتی امام زمان جان
سلامتی رهبرعزیزمون امام خامنه ای حفظ الله
وتماااام شیعیان وتمام موجوداتی که درراه ظهور تلاش میکنن
الهی که خدا مارو ونسل مارو جزء بهترین وموثرترین یاران حضرت قراربدن🤲
باقیات صالحات هممون تاابدیت🌿🤲