💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت386
💕اوج نفرت💕
به ساعت نگاه کردم نیم ساعتی بود که علیرضا در اتاق روی خودش بسته بود.
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و چشم هام رو بستم. چشم هام گرم شدن. صدای پایین اومدن دستگیری اتاق باعث شد تا حواسم جمع بشه
علیرضا انقدر باهام مهربون بود که این قهر کوتاهش خیلی برام گرون تموم شده. کنارم نشست و دستش رو روی سرشونم گذاشت
فشار بغض باعث شد تا نتوتم سرم رو بالا بیارم.
_ عزیزم معذرت می خوام اعصابم برای عزیزم ضعیف شده بیخودی عصبانی شدم.
جواب ندادم
_نگار به من نگاه کن
آروم سرم رو بالا آوردم با چشمای اشکی به چشم هاش ذل زدم .
شاید به خاطر تنها بودنم از اول زندگی تا به الان باعث شده تا من جرأت قهر کردن ناز کردن برای کسی رو نداشته باشم.
اشک روی گونم ریخت با لبخند علیرضا گفتم
_ناراحت نیستم
علیرضا حال روحیم رو فهمید
غمگین نگاهم کرد ایستاد دستش رو به سمتم دراز کرد و ازم خواست تا دستش رو بگیرم.کاری رو که میخواست انجام دادم. کمک کرد تا بایستم.
کمی نگاهم کرد. نفس سنگینی کشید و سمت آشپزخونه رفت.
به اتاقی که توی این شش ماه مختص من بود رفتم. وسایلم رو مرتب داخل چمدون گذاشتم فقط مانتو شلواری رو که همیشه می پوشیدم دم دست گذاشتم.
از همین الان ذوق برگشت دارم.
دلم برای احمدرضای کوچولوی عمو آقا تنگ شده. هرچند که فقط عکسش رو از دیدم. احساس نزدیکی زیادی بهش دارم. دوست دارم زودتر برگردم و کنارخانواده ای که بی دریغ به محبت کردن زندگی کنم.
ده روز هم پشت سر هم گذشت در نهایت به ایران برگشتیم.
از پشت شیشه های بزرگ فرودگاه که حفاظ بین مسافران و استقبال کنند هاشون بود بین تعداد کمی که ایستاده بودن با چشم دنبال یه آشنا گشتم.
نگاهم به عمو افتاد. اما کسی که کنار عمو آقا ایستاده بود باعث شد تا لبخند از روی لب هام محو بشه.
امین چرا اومده. اصلاً کی بهش اطلاع داده که ما امروز میایم.
بالاخره علی رضا کارها رو انجام داد و چمدون به دست به سمت عمو آقا و امین رفتیم.
وقتی کمی نزدیک شدیم متوجه استاد عباسی که کمی اون طرف تر ایستاده بود شدم. با دیدن ما سمتمون اومد.
بی اختیار خودم رو توی آغوش عمو اقا انداختم و با دیدنش دوباره گریم گرفت کنار گوشم گفت
_ میری گریه می کنی میای گریه می کنی.حالت خوبه.
ازش فاصله گرفتم و با لبخند نگاهش کردم. واقعاً دلم براش تنگ شده بود.
_میترا کجاست?
_ خونه به خاطر احمدرضا نتونست بیاد.
سلام و احوالپرسی گرم اما رسمی هم با امین و استاد عباسی کردم. هرچی بود به خواست علیرضا قرار بود باهاش ازدواج کنم. نه اینکه بگم علاقهای به این ازدواج ندارم، نه، اما هنوز احساس می کنم نتونستم با امین کنار بیام.
لبخند مهربونی بهم زد دسته گل زیبایی رو که برام گرفته بود بهم هدیه دا. دست گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
این بار چون که با ماشین برادرش آمده بود پیشنهاد تنها بودن رو بهم نداد و سوار ماشین شدیم از همون فرودگاه خانواده ی عباسی خداحافظی کردن و از ما جدا شدن. من بعد از شش ماه به خونه برگشتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت387
💕اوج نفرت💕
علیرضا از توی هواپیما بهم گفته بود که مستقیم میریم خونه خودمون. اما شوق دیدن نوزاد عمواقا باعث شد تا اهمیتی به حرفهای قبلش ندم.
همراه با عمو آقا و به اجبار با علیرضا، طبقه سوم از آسانسور خارج شدیم.
پشت در خونه ایستادم فوری در زدم. صدای گرم و صمیمی ناهید رو شنیدم. در رو باز کرد. داخل رفتیم. سلام کردم و ناهید رو در آغوش گرفتم.
شاید به خاطر کمبود آدم توی زندگیمه که هر کس به اندازه سر سوزنی بهم نزدیک میشه بهش وابستگی پیدا می کنم.
چشمم به میترا افتاد و روسریش رو مرتب میکرد و بچه روی پاش بود.
جلو رفتم و سلامی گفتم و نگاهم روی پسر کوچولوش افتاد
_چقدر نازه
می خندید دستهاش رو بی هدف بهم میزد. خم شدم و بچه رو از روی پاش برداشتم.
_چقدر من تو رو دوست دارم
انگار واقعا برادر کوچکیمه.
بهم غریبی کرد و با لبهای اویزون خیره نگاهم کرد .لبم رو روی صورتش گذاشتم و تا می تونستم فشار دادم و بوسیدم. با صدای بلند گریه کرد.
صدای معترض اما پر از شوخی عموآقا بلند شد
_چیکار کردی بچم رو.
میترا خندید و بچه رو ازم گرفت.
کنارش نشستم و صورتش رو بوسیدم.
_ خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
اشاره به بچه کردم
_ مخصوصا برای این فسقلی که فقط عکسش رو دیده بودم.
اخم های علیرضا تو هم بود میدونم چرا ناراحته از حضور احتمالی احمدرضا.
نهار رو که دست پخت ناهید بود بالا خوردیم موقع خداحافظی میترا گفت
_چند روز پیش که اردشیر گفت دارید بر میگردید یه کارگر گرفتم پایین رو نظافت کنه. همه جا رو زیر رو رو جارو کشید جز اتاق تو ببخشید اگر تمیز نیست
_این چه حرفیه. دستتون هم درد نکنه
عمواقا و علی رضا اروم با هم حرف میزدن. بالاخره حرفشون تموم شد و به پایین برگشتیم. بعد از شش ماه وارد خونه خودمون شدیم.
خسته بودم. دلم برای خونمون تنگ شده بود. علیرضا با چمدون به اتاقش رفت کمی دلخور بود باهام حرف نزد.
نمی تونم درکش کنم من که می دونستم کسی بالا نیست. چرا نمیذاره برم.
من هم سراغ اتاقم رفتم. در رو باز کردم. با دیدن تختم لبخند زدم. کل اتاق رو خاک گرفته بود. لباس هام رو عوض کردم چمدونم رو کنار کمد گذاشت.
ملافه ی تخت رو جمع کردم یه جاروی سر سری به اتاق کشیدم و خودم رو روی تخت رها کردم. بعد از یک سفر طولانی واقعاً نیاز به استراحت دارم. چشمهام رو بستم و خوابیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت388
چند هفتهای از اومدنمون میگذشت عمو آقا مشکی رو از تن علیرضا در اورده بود.
کارهای علیرضا برای برگشتن به دانشگاه خیلی زود انجام شد ولی من باید تا شروع ترم جدید صبر کنم.
نزدیک عروسی پروانه بود کارت عروسی هم برام آورده بود برخلاف تصورم تهمینه سیاوش تو این مدت آشتی نکرده بودن. پروانه گفت که تهمینه ازدواج کرده و البته سیاوش هم برای برگشتنش اصراری نداشته.
از غیبت علیرضا استفاده کردم. لباس هام رو پوشیدم و به طبقه بالا رفتم.
در زدم و منتظر صدای بله گفتن ناهید موندم.
ولی میترا آهسته جواب داد
_بله
_نگارم
در رو باز کرد و دستش رو روی بینیش گذاشت و با سر به داخل اشاره کرد
_سلام خوابه
جوابش رو دادم از جلوی در کنار رفت و با لبخند وارد شدم .
بالا سر بچه که روی مبل تکی خوابونده بود، ایستادم.
با محبت و لبخند نگاهش کردم رو به میترا خیلی آروم گفتم
_دلم میخواد لپ هاش رو بخورم.
لبخند دندون نمایی زد به مبل کنار اشاره کرد کمی اون طرفتر از بچه نشستیم. میترا کنارم نشست نفس راحتی کشید
_ سه ساعت طول کشید تا بخوابه
_ حالا چرا انقدر می خوابونی این بیچاره رو . من هر وقت اومدم خواب بود.
خندید
_ اون موقع ها که تو میای خوابه
به اطراف نگاه کردم
_چه عجب ناهید نیست
سرش رو تکون داد
_ خیلی خانمه اگر تو این مدت نبود واقعا سخت میشد برام. خواهرم به خاطر قلبش زیاد نمی تونه کمکم کنه. تو هم که نبود.
_ الان کجاست
_دفتر است از اول هم کارآموز دفترم بود. ولی انقدر مهربون بود که الان شده خواهرم.
کمی فکر کرد و ادامه داد
_یه چیزی بگم بهش فکر می کنی?
سوالی نگاهش کردم
_دختر خیلی خوبیه اگر خواستی برای علیرضا زن بگیری مورد مناسبیه
با خوشحالی گفتم
_اره. چره خودم بهش فکر نکرده بودم. یعنی میشه
خوشحال تر از من گفت
_چرا نشه
_ شما باهاش حرف زدید
سرش رو بالا
_نه گفتم شاید خودت کس دیگه ای رو در نظر داشته باشی. اما دو سه باری که حرف برادرت شد. برای همون روزی که اینجا گرد و خاک کرد نظرش مثبت بود.
_ یعنی میشه. وای خیلی خوشحال شدم امشب بهش میگم.
به آشپزخونه اشاره کرد
_ فعلاً بلند شو دو تا چایی بیار بخوریم برای منم لیوانی بیار خیلی خستم
به آشپزخونه رفتم
_ راستی چرا...
سمتم چرخی همزمان دستش رو روی بینیش گذاشت به احمدرضا نگاه کرد.
از بلندی صدای من تکونی خورد ولی بیدار نشد. لبم رو به دندون گرفتم و لب زدم
_ بخشید
مسترا که از خوابیدن دوباره بچه خیالش راحت شد. لب زد
_ چایی
سینی چای رو برداشتم و جلوش گذاشتم
_ ببخشید من عادت ندارم حواسم نبود
_عیب نداره خدا رپ شکر که خوابید. حالا چی میخواستی بگی
_ می خواستم بپرسم از تهران چه خبر
نگاهش رو به چشمهام دادو معنی دار نگاهم کرد.
_ خبرهای خوبی ندارم ولی شاید از شنیدنشون خوشحال شی.
_چرا فکر می کنید من از خبرهای بد دیگران خوشحال میشم.
_ من فکر نمی کنم منطق اینو میگه. مگر اینکه تنفری که همه انتظار دارن، توی وجودت نباشه!
سرم رو پایین انداختم
_تنفر چی?
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
حسن شدی که کریمان فقط دو تا باشند
دو تا کریم در عالم برای ما باشند
#شهادت_امام_حسن_عسکریتسلیت
#ختمصلوات
هدیه به
#آقاجانمونامامحسنعسکری
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت پایان نیست آغاز است
تولدی دیگر است...
۲۱ شهریور سالروز تولد دنیایی
#ختمصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدآسدمرتضیآوینی🕊
•امام حسن عسکری(علیه السلام):
عبادت در زیاد انجام دادن نماز و روزه نیست،
بلکه عبادت با تفکّر و اندیشه در قدرت
بی منتهای خداوند در امور مختلف می باشد.
#اجرک_الله_صاحب_الزمان
هدایت شده از حضرت مادر
عزیزان ۱۱میلیون ۷۰۰هزار برای خرید لباسشویی جمع شده ۱۵۰۰برای صدقه اول ماه که احتمالا لوازم تحریر برای دانش آموزهای که توان خرید ندارن بخریم
رفقا برای خرید لباسشویی ۷یا۸میلیون کمه
هر عزیزی میتونه کمک کنه صدقه بده یاعلی بگه واریز بزنه قدمی برای این خانواده برداریم
به نیابت از #اهلبیت یا #شهدا یا #امواتتون واریز بزنید
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید 🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند:
#بحار_الانوار
از #صدقهشبوروزجمعه جا نمونید #هزاربرابر #ثواب داره ها
عزیزان فیلم و مدارک پزشکی این بنده خدا رو ببینید🙏
عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*دࢪدهایٰۍ هست..
ڪھ داࢪویش آمدن شمــٰاست؛
جوابمـٰان ڪردند نمیآیۍ؟!
برگࢪد انتظارِ اهالیِ آسمان
سالروز آغاز امامت آخرین مرد نجات و مایه ی نزول برکات مبارک باد.😍😍🌿
#پارت389
_من رو نگاه کن
نگاه کوتاهی به چشم هام انداختن و دوباره نگاهم رو ازش دزدیدم.
_ وضعیت تهران خوب نیست. مرجان ازدواج کرده بارداره ولی جدا شده.
ناراحت پرسیدم
_ چرا?
_ پسره بعد از عقد مرجان رو میبره خونه مادر چند روز نمیزاره بیاد بعد هم خبر میده عروسی نمیگیره . سه ماه بعد مرجان برمیگرده میگه دو ماه از شوهر خبری نیست و هیچ کس هم نمی دونه کجاست. احمدرضا باهاشون حرف نمیزنه. ولی پیگیر کارهای مرجان میشه. یک روز مادر شوهرش زنگ میزنه یه شماره میده.مرجانم میده احمدرضا زنگ میزنن پسره جواب میده. میگه برای زندگی بهتر دیگه برنمی گردم وکالت دادم به برادرم طلاقش رو بده. حال مرجان بد میشه میبرنش بیمارستان، میفهمن بارداره. شکوه میگه سقطش کنه. مرجان قبول نمیکنه. کمتر از یک هفته مرجان رو طلاق می دن. درخواست مهریه مکنه ولی پسره نبوده نمیتونستن کاری بکنند. مالی هم به نامش نبود. تنها کاری که میکنه به خانواده شوهرش نمیگه بارداره. احمدرضا هم درگیره، برای خرید سهم تو از کارخونه بدهکار شده به اردشیر گفته بود به سختی از پس خرج خونه برمی آید.
گفت نصف درآمد شرکت حقوق کارمنداست. نصف دیگشم بابت بدهی شرکت به بانک میره. اندازه یه کارمند براش میمونه. خونشونم استیجاریه. آینده خوبی داره ولی تا بدهیش به بانک تموم بشه یکم بهش سخت میگذره. الان که خرج مرجان و هزینههای بارداری و درمان شکوه هم بهش اضافه شده.
_چه درمانی?
سرش رو پایین انداخت
_خدا خوب جای حق نشسته.
خبر مرگ رامین رو که بهش میگن حالش خراب میشه
متعجب حرفش رو.قطع کردم
_ رامین مگه مرده
_اره اعدامش کردن البته ایران نه.
توی ترکیه یه باند مواد مخدر بزرگ داشته دستگیرش می کنن بعد یه مدت هم اعدام میشه.
#پارت390
💕اوج نفرت💕
از اینکه رامین مرده خیلی خوشحالم. خوشحالتر شدم وقتی فهمیدم تو غربت این بلا سرش اومده، نه به خاطر بازی دادنم نه به خاطر ترسوندن و بی ابرو کردنم. بخاطر پدر و مادرم که در حسرت دیدن من موندن.
اما برای مرجان ناراحت شدم اصلا دلم نمی خواست این اتفاق براش بیفته.
با صدای گریه کودک خانه احمدرضا فوری سمتش رفتم. بدون در نظر گرفتن تمایل نداشتنش به خودم بغلش کردم متعجب نگاهم کرد و صورتش را با چشم ورانداز کردم و محکم بوسیدم.
صدای گریش دوباره بلند شد.
_ چرا انقدر محکم بوسش میکن? دردش میاد.
جلو اومد بچه رو ازم بگیره عقب رفتم و اجازه ندادم
_ یک دقیقه صبر کن بزار بچلونمش بعد.
_ اردشیر اگر ببینه چیکار می کنی با بچش بالا اومدنت رو قدغن میکنه.
دلم برای نگاه من ملتمس و معصومش که به میترا داشت سوخت. توی اغوش مادرش گذاشتمش.
صدای تلفنم بلند شد. با دیدن شماره علیرضا یاد ناهید افتادم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_سلام
دلخور گفت:
_باز که بالایی
_ اومدم نی نی ببینم تو کجایی?
_ بیا پایین کارت دارم
_باشه. اومدم.
تماس رو قطع کردم رو به میترا گفتم
_ برم بهش بگم
حواسش به شیر دادن به بچه بود.
فقط لبخند زد
ازش خداحافظی کردم و به طبقه پایین رفتن وارد خونه شدن با چشم دنبالش گشتم.
_علیرضا
_ اتاقم
سمت اتاق پاتند کردم. پشت میزش نشسته بود و حواسش به برگه هایی که زیر دستش بودن بود
_ سلام
نیم نگاهی کرد
_سلام آهوی فراری
از حرفش خندم گرفت
_چرا فراری
_ ولت می کنن طبقه بالایی.
دستم رو روی میز گذاشتم
_میترا تنها بود.
با سر به صندلی روبروش اشاره کرد .
_بشین کارت دارم.
_ اتفاقا منم کارت دارم.
_ابروهاش رو بالا داد.
با شیطنت گفتم
_ اول من بگم?
_ اینجوری که تو نگاه می کنی بگو ببینم چی شده
روی صندلی نشستم با ناز نگاهم رو به اطراف دادم
_ بگو دیگه نگار
توی چشم هاش خیره شدم
_می خوام برات زن بگیرم
لبخندی گوشه لبش نشست.
_ همین
_ چیز کمیه? حالا بگو کی هست.
دست به سینه شد و با خونسردی گفت
_ناهید خانم دوست میترا
از اینکه اینقدر زود فهمید وا رفتم.
_ از کجا فهمیدی
جلوی خنده اش رو گرفت
_فهمیدم دیگه
دلخور نگاهش کردم
_بهش فکر هم کردی?
_نه جان نگار
طلبکار گفتم
_ پس از کجا اینقدر زود فهمیدی.
_ چون تنها کسی که مجرده و تو می شناسیش ناهید خانمه
لب هام رو آویزون کردم
_ حالا نظرت چیه?
_ اول باید تکلیف تو رر معلوم کنم بعد به خودم فکر کنم. گفتم بیای بهت بگم امید زنگ زده.
به چشم هاش نگاه کردم و نفس سنگینی کشیدم ادامه داد
_ چی بهشون بگم
سکوتم رو که دید گفت
_ نگار جان، هیچ اجباری نیست. اگر تو بگی نه من ناراحت نمیشم.
به خاطر من جواب مثبت نده. خوشبختی تو هدف منه اگه نتونستی باهاش کنار بیای بگو نه.
شاید این بهترین فرصت ازدواجم باشه.
_ بگو بیان.
لبخند رضایتبخشی روی لب هاش نشست.
_ بیان که چی بشه?
_ باید باهاش حرف بزنم. از من هیچی نمیدونه
معنیدار نگاهم کرد
_علیرضا من نمیدونستم باید بهش بگم یا نه
_ الان میدونی
_نمیدونم ولی باید بدونه
نفس سنگی کشید وخودکارش رو برداشت.
_میگم آخر هفته بیاد حرف های اخرتون رو بزنید.
با سر حرفش رو تایید کردم.
_عروسی افشار کی هست?
_پنج شنبه
_میگم جمعه بیان
_منم قرار خاستگاری تو رو چهارشنبه بزارم?
کلافه نگاهم کرد
_ گفتم اول تو
_چه ربطی به هم داریم من جدا تو هم جدا. تو چهارشنبه من جمعه.
نگاهش رو به برگه هاش داد.
_ قرار بذارم?
_ نه مثل اینکه بیخیال من نمیشی
_ چقدر ناز داری بابا سی و چهار سالته پیر شدی دیگه
_چند سالشه
_مهمه برات?
_ دوست ندارم اختلاف سنیمون زیاد باشه.
_ نمی دونم می پرسم از میترا
لبخند پر از شیطنتی زدم و نگاهش کردم
_ ولی یادمه یه بار عاشق یه دختر بودی که از خودت سیزده سال کوچکتر بود.
_اون فرق داشت.
تاکیدی گفتم
_ بله، حال شرایطت برای ازدواج همون هایی که به من گفتی
_اونا رو خودم میگم بعش گفتم بپرس چند سالشه. مدرک تحصیلیشم بپرس.الانم بلند شو برو بدون اینکه بوی سوختگی خونه رو برداره غذا بزار، ببینم میتونی یا قراره ابرومون جلوی خانواده ی عباسی بره
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝آغاز امامتت مبارک...
🌺مولودی زیبای حاج #مهدی_رسولی بمناسبت آغاز امامت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرج الشریف
📌 #آغاز_ولایت_امام_زمان
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
#پارت391
💕اوج نفرت💕
اینقدر که غذا سوزوندم براش عادی شده. قابلمه رو روی گاز آماده کردم و زیرش رو تا اونجایی که میشد کم کردم. به اتاقم برگشتم روی تخت دراز کشیدم.
نسبت به ازدواج خودم بی اهمیتم ولی برای علیرضا خیلی خوشحالم.
خوشبختی حق مرد خوبی مثل علیرضا هست. چشم هام رو بستم و یاد حرفهای میترا افتادم. دلم برای مرجان میسوزه.
مرجان برای من دوست خوبی بود تمام دوران کودکی رو باهاش گذرونده بودم. هر چند هر وقت گیر میافتاد گناهش رو گردن من مینداخت، ولی روزهای خوب هم داشتیم. پای حرف هاش ننشستم شاید اگر فرصت دفاع کردن بهش میدادم می تونست از خودش دفاع کنه.
الان با یه بچه باید چیکار کنه.میترا گفت که احمدرضا نمیتونه هزینه های دوران بارداریش رو بپردازه. بدنیا بیاد که هزینهاش بیشتر هم میشه. نفس عمیقی کشیدم نتونستم بخوابم روی تخت نشستم.
چی کار می تونم براش بکنم? اصلا باید کاری بکنم یا نه?
باید تلاش کنم تا از فکرم بیرون بره.
سمت کمد رفتم به لباس هام نگاه کردم. برای عروسی پروانه همون لباسی رو میپوشم که برای عقد برادرش پوشیدم.
لازم نیست هر مراسم لباس جدید تهیه کنم.
از اتاق بیرون رفتن به غذا سرزدم . قوطی نمک رو برداشتم قاشق رو پر کردم و سمت قابلمه بردم.دستم خورد به ظرف نمک ونصف نمک داخل قاشق ریخت توی قابلمه الباقیش روی صفحه ی گاز پخش شد.
_ای وای چرا اینجوری شد
به نمک های پخش شده نگاهی کردم و نفس سنگینی کشیدم. کمی از اب غذارو با همون قاشق برداشتم و مزه کردم.
از خوش نمک بودن غذا ابروهام بالا رفت
خدا رو شکر نصفش ریخت رو گاز وگرنه چقدر شور میشد. یاد حرف مادربزرگ علیرضا افتادم. وقتی کمی سوپ داخل یخچال برای علیرضا نگه داشته بود و من حسابی گرسنه بودم. سوپ رو برای من گرم کرد.وقتی کامل خوردمش گفت
_روزی رو روزی خور میخوره ابله اونیه که غم میخوره.
سوالی نگاهش کردم.
_دیشب میخواستم این سوپ رو بدم تو بخوری یادم افتاد علیرضا این سوپ رو خیلی دوست داره برای تو کوکو درست کردم تا اینو بدم بهش. اما این سوپ روزیش نبود. تو باید میخوردی که خوردی.
شاید ربطی نداشته باشه ولی ارسلان همیشه میگفت این دنیا قانون های خودش رو داره هر کی حق خودش رو داره نه میتونی حق بخوری نه میتونی حق رو نا حق کنی اگر بکنی نظم خدا رو بهم ریختی باید چوبش رو بخوری
به نمک های پخش شده دوباره نگاه کردم و اهسته با خنده گفتم
_شما حق این برنج نبودید ریختید بیرون و گرنه شوری غذا هم به کارنامه خراب سوختگی غذاهام اضافه میشد.
فکری به ذهنم رسید. هر کی حق خودش. روزی رو روزی خور میخوره. باید به عمو اقا بگم.
توی چهار چوب اتاق علیرضا ایستادم
_من میرم بالا
_خیر باشه
اگر بهش بگم می خوام چیکار کنم اجازه نمیده برم بالا، شاید مخالفت هم بکنه. لبخند زدم و گفتم
_ میرم تحقیقات ازدواج
خندید و سرش رو تکون دادم
_ برو
از خونه بیرون رفتم منتظر آسانسور نشدم. از اون روزی که احمد رضا رو تو اسانسور دیدم اصلا دلم نمیخواد وقت هایی که تنهام ازش استفاده کنم.
پله ها رو بالا رفتم خدا کنه عموآقا خونه باشه.
در زدم دوباره صدای میترا اومد. یعنی عمواقا خانه نیست. در رو باز کرد و ازم خواست تا ساکت و آروم داخل برم.
_ بازم خوابوندیش?
_بچه باید بخواب دیگه
_ عمو نیومده?
_نه زنگ زد گفت نیم ساعت دیگه میام. الان میخواستم بهت زنگ بزنم بیا بالا، یه سری حرف ها رو یادم رفته بزنم
_در رابطه با چی?
روی مبل نشست
_در رابطه با خواستگارت
_ چی شده?
_چیزی نشده ولی اون شب خواستگاری خواهرش از سر سادگی، دور از چشم مادرش یه حرفهایی زد که رفتم تو فکر.
کنجکاوانه نگاهش کردم
_این آقا امین حسابی بد پسنده. خیلی هم خواستگاری رفته، ولی هر با طبق گفته خواهرش یه ایرادی که اصلاً هم وارد نبوده رو روی دختر ها میزاشته، یا اصلا دنبال جواب نمی رفته. توی یکی از خواستگاریهاش تا مرحله شیرینی خورون هم پیش می رون، ولی دوباره یه ایرادی پیدا می کنه و میزنه زیرهمه چیز.
_مثلا چه ایرادهایی?
_ خواهرش میگفت ایرادهای الکی، مثلا قیافش یه جوری بوده. دماغش بزرگ بوده. چرا اینقدر برادر داره. برای این نامزدش هم که کارشون به جدایی کشیده دو بار تا مرحله آشتی میرن. ولی یهو میزنه میگه نه
_ بهش نمیاد اینجور اخلاق داشته باشه.
_بعضی از اخلاق های بد در طول زندگی مشخص میشه.
_حالا چرا این خواهر انقدر زیرآب برادرش رو زده?
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕