هدایت شده از حضرت مادر
.
محراب لحظههای دعايت چه ديدنیست
قرآن بخوان چقدرصدايت شنيدنیست...
آقا بگو قرار شما با خدا كی است؟
آياحيات ما به زمانت رسيدنیست؟
#سلامحضرتخورشید
#امام_زمان🖤
#پارت414
💕اوج نفرت💕
این حرف ها خیلی سنگین بود. اما دوست دارم یک روزه هفده سال تلخی زندگی کنار مادرش و چهار سال دوری و ترس رو یکجا سرش خالی کنم .تو چشم هام زل زد.
_ به دلت بگو دست از سرم برداره.
بغضم بالاخره خودش رو با اشک جمع شده توی چشم هام نشون داد
_ بگو تازه حالم جا اومده. تازه تونستم فکر رو کنترل کنم تا سمت تو نیاد.
نگاهش روی اشک جمع شده زیر چشمن افتاد
_ تو به فکرت بگو بیخود کرده
_من نمی گم خیلی هم ازش استقبال می کنم.
با التماس گفت
_ نگار تو مال منی
قدمی به عقب رفتم
_ نیستم
_ هستی
_نیستم چون دیگه نگار نیستم.
اشک هام رو پاک کردم تو چشماش خیره شدم
_ همه ی کارهامم کرد م شناسنامم هم به زودی میاد .من آرام، آرام پروا ،پسر عموم.
_باشه، باش. دختر عمو. آرام پروا.
من از همین الان که آرام شدی ازت خواستگاری می کنم.
دوباره اشک توی چشم هام جمع شد دلم با حرف هاش میلرزید.
_ جواب منم همین الان نه هست.
_ نیست مطمئنم
_ از کجا مطمئنی
_ از اشک تو چشم هات.
اروم پلک زدم.و اجازه دام اعتراف چشم هام پایین بریزن
_احمدرضا اگه دوستم داری برو. من از با تو بودن رنج میکشم. علیرضا برای آرامش من کافیه.
_ خوشبختی که هفده سال توی اون خونه و چهار سال از دوریت نداشتم رو یکشبه بهم داده. هرچی که تو این سالها نداشتم. فقط برو.
ناباورانه لب زد
_ نگار
_تو اون روزی برای من تموم شدی که محالت غیرمحال شد.
_ چارهای برام نگذاشته بودی یا باید مادرم رو میفرستادم زندان یا..
_ چاره ی زندگی تو فقط مادرته. برو خوش باش. ولی بدون من فقط از شکایتم گذشتم نه ازحقم. حقم باش به قیامت.
دیگه نتونستم بایستم چرخیدم با وجود بی توانی زانوهام سریع ازش فاصله گرفتم. یک لحظه برگشتم تا ببینمش تو چشم هام خیره بود.
دستش رو روی قلبش گذاشته بود و فشار میداد .
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
💥به صورت رسمی جنگ سوم بین لبنان و رژیم صهیونیستی آغاز شد.
#ختمصلوات
به نیابت از
#پنجتنآلعباوچهاردهمعصوم
#حضرتعباس(ع)حضرتخدیجه(س)
#حضرتامالبنین#حضرتنرجسخاتون
#حضرتزینب(س)#حضرترقیه(س)
#هفتاددوتنشهیددشتکربلا
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج
#برداشتهشدنموانعظهور
#سلامتیحضرتآقا
#پیروزیجبههمقاومت
#نابودیاسرائیل#آمریکا#صهیونیست
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
🔻گردنبندهای بابرکت
از دو روز پیش که حضرت آقا حکم جهاد دادند و جمعآوری کمکهای مالی و طلا به جبهه مقاومت از سوی خانمها در هیأت آغاز شد، خانمهای زیادی هم به این کاروان پیوسته اند الحمدلله.
امشب، یکی از خانمهای هیأت، خودش در خانه روضه گرفته بود و همسایهها و رفقایش را دعوت کرده بود برای نماز استغاثه و جلسه تبیینی. الحمدلله باز هم پول نقد و طلا جمع شد.
تا الان ۳۳ قطعه طلا و ۳۰ میلیون نقدی کمک جمع شده است. پول نقد که واریز خواهد شد ان شاءالله. اما برای طلاها، بعضی خانمها گفتند حاضرند بعضی قطعات طلا را با پانزده درصد یا ده درصد یا سه درصد بیشتر از قیمت بازار بردارند به نفع مقاومت. استدلالشان بسیار زیبا بود. گفتند این طلاها، طلاهای عاقبتبخیر و پربرکتی هستند و فرق دارند با طلای طلافروشی. اینطور شد که قرار بر مزایده شد تا انشاءالله اگر کسی خواست بخرد برای کمک، بتواند. یاد داستان گردنبند بابرکت حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم...
چقدر قصههای پشت اهدای هر کدام از این قطعهها زیبا بود.
#ارسال_دوستان
نحوه واریز کمک مالی به مقاومت لبنان رو نشون بدید.
مبلغ رو به انگلیسی باید وارد کنید
https://www.leader.ir/fa/monies
واریز به دفتر رهبری
مقاومت لبنان رو قوی کنید.
#پارت415
نگاه از نگاهش برداشتم و بی توجه به وضعیتی که داره سمت خیابون حرکت کردم. سوار اولین تاکسی شدم . توی مسیر آروم آروم انقدر اشک حسرت ریختم که راننده تاکسی از توی آینه مدام نگاهم میکرد.
دلم طاقت نداره. میدونم نمیتونم بدون احمدرضا زندگی کنم. این عشق تا حالا کجا بود که الان خودش رو نشون داد. واقعا چرا شش ماه تونستم بهش فکر نکنم و یهو با فهمیدن این که داره میاد شیراز هوایی شدم ودیدن انگشتر هم مزید بر علت شد. کاش اموال رو بعدا بر میگردوندم. کاش اصلا مالی وجود نداشت.
خیلی سخت و طاقت فرساست وقتی کسی رو دوست داشته باشی و نتونی بهش باشی. مطمئنم نمیتونم با احمدرضا زندگی کنم. چون شکوه نمیزاره. زندگی من با احمدرضا به بن بست می رسه و دوباره به این روزی میرسم. پس بهتره از خودم دوزش کنم .با اینکه نمیتونم فراموشش کنم .
من تا آخر عمر نمیتونم ازدواج کنم چون فکر احمدرضا همیشه توی فکر و ذهنم میمونه.
سر خیابون پیاده شدم. ناراحت و درمونده و وارفته سمت خونه قدم بر داشتم.
خدا خدا میکردم عمو اقا و علیرضا رو تو محوطه نبینم. چون نمی دونم چی باید جوابشون رو بدم.ای کاش هیچکس نباشه و من مستقیم تو اتاقم برم.
وارد ساختمان شدم. خوشبختانه آقای خائف سرایدار جدید هم نبود.
سمت آسانسور رفتم. احمدرضا هم فکر میکنه من توی آسانسورم برای همون از پله ها پایین می اومد.
دکمه ی اسانسور رو فشار دادم و با بازشدن درش داخل رفتم.
کلید رو توی در انداختم. وارد خونه شدم و در رو بستم بهش تکیه دادم با تمام اجزای صورت گریه کردم.
صدای تلفن همراهم بلند شد. به شمارش نگاه کردم و با دیدن اسم علیرضا شدت گریم بالا رفت.
نمیتونم باهاش حرف بزنم گریه امونم نمیده و اصلا دوست ندارم علی رضا متوجه بشه که من هوایی شدم. یا اصلاً احمدرضا رو دیدم و باهاش حرف زدم.
تلفن رو از پهلو ساکت کردم روی اپن گذاشتم.
روی زمین زیر اپن نشستم زانوهام رو بغل گرفتم
چرا باید هر چند وقت یکبار به عشق پوچ دچارش بشم چرا زندگی من پر از غمه. من هیچ وقت نمیتونم مسببش رو ببخشم.
صدای تلفن خونه بلند شد. اما از جام بلند نشدم مطمعنم علیرضاست.
چند لحظه ای نگذشته بود که صدلی در خونه بلند شد.
علیرضا متوجه شده که من نیستم و نگران از اینکه چرا جواب تلفنش رو نمیدم به بالا خبر داده.
صدای آروم میترا اومد
_ نگار جان خونه ای? باز کن.
صدای گریم رو آروم کردم. آهسته بلند شدم و رفتم سمت سرویس.
_تا کی می خوای جواب تلفن رو ندم. تا کی می خوام در رو باز نکنم. تا کی میتونم خودم رو توی اتاقم زندانی کنم. بالاخره این چشم های اشکی و صورت پف کرده از راز دلم پرده برمی داره.
سمت دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم وارد شدم در رو بستم تو آینه به خودم نگاه کردم. دیدن چهره خودم باعث شد تا بغضم بترمه و با صدای بلند گریه کنم شدت گریه به قدری زیاده که نمیتوتم صاف بایستم.
دستم رو روی روشویی گذاشتم و خم شدم.تا از درد پهلو هام کم کنم.
نمیتونم خدایا خواهش می کنم کمکم کن.
صاف ایستادم و تلاش کردم تا گریه نکنم. هر چند که تلاشم برای گریه هم باز به هق هق تبدیل میشد. صورتم رو شستم و بیرون رفتم پشت در خونه ایستادم از چشمی نگاه کردم کسی پشت در نبود.
همزمان صدای تلفن همراهم بلند شده سمت گوشی رفتم گوشی رو برداشتم و انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم
_ سلام
عصبی و کلافه و تقریباً با صدای بلند گفت
_ نگار تو معلومه کجایی?
با صدای گرفته لب زدم
_ببخشید خواب بودم.
_تو کی رفتی پارک.کی برگشتی کی خوابی. میفهمی داری چیکار می کنی? نمیگی نگرانت میشم?خواب بودی، صدای در رو هم نشنیدی? همه نگرانت شدت. حتی اردشیر خان هم داره میاد خونه.
_ ای وای علیرضا چیکار کردی? شاید خوابم. شاید کار دارم. شاید نمیتونم جواب بدم چرا به همه گفتی.
_ دلخور گفت
_ طلبکار هم شدی?
گوشی رو قطع کرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
همممه دعا کنید. صدقه بدین
صلوات بفرستید
که همه موشک ها و پهبادها و ... به اهدافشون برسن و عملیات موفقیت آمیز باشه ان شاءالله