eitaa logo
زینبی ها
3.7هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 صبح با صدای الارم گوشیم که بالای سرم به شارژ بود بیدار شدم از اناق بیرون رفتم. خبری از علیرضا نبود صبحانه ی مختصری خوردم و برای پیشگیری از مخالفت قطعی احمدرضا فوری لباس هام رو پوشیدم وپله ها رو با استرس پایین رفتم از ساختمون خارج شدم. سمت خیابون رفتم. جلوی اولین تاکسی که از خیابون رد میشد رو گرفتم به خاطر داشتن دو تا مسافر دیگه تو ماشین نمیشد دربست بگیرم ولی برای دور شدن از خونه خوب بود سوار شدم از راننده خاستم تا من رو جلوی یه اژانس پیاده کنه. در نهایت بعد از عوض کردن دو تا ماشین جلوی در خونه ی پدر پروانه پیاده شدم دستم سمت زنگ نرفته بود که در باز شد و با سیاوش در حالی که تلاش داشت موتور مشکی رنگش رو از حیاط بیرون بیاره چشم تو چشم شدم _سلام کمی نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت _سلام حالتون خوبه _خیلی ممنون ببخشید من اومدم پروانه رو ببینم _بله از دیشب گفت که قرار صبح بیاید موتور رو کامل بیرون اورد و به در ورودی اشاره کرد _بفرمایید داخل حیاط رفتم صداش رو از پشت شنیدم _مامان دوست پروانه اومده _نه دیگه من دارم میرم از در حیاط فاصله گرفتم و دیگه صداش رو نشنیدم وارد خونه شدم مادر پروانه با روی خوش ازم استقبال کرد و من رو به اتاق پایین پله ها راهنمایی کرد دررو باز کردم و وارد شدم با دیدن پروانه دلم حالی شد چقدر لاغر شده چشم هاش رو بسته بود _مامان تویی _سلام فوری چشمش رو باز کرد سرش رو چرخوند سمتم چشم هاش پر از اشک شد _سلام جلو رفتم و دراغوش گرفتمش پر بغض گفتم _الهی بمیرم چرا گریه میکنی. _ببین من چه بدبختم. اول زندگی باید اینجوری بشه. هر کدوممون یه طرف صورتش رو بوسیدم _این که بدبختی نیست. یه اتفاقه صبر کن این روز هام میگدره _خودت بودی میتونستی به چشم هاس خیره شدم و نفسم رو آه مامند بیرون دادم _من از این بدتر رو کشیدم خودت که میدونی اشکش رو پاک کرد _نگار طاقتم تموم شده _خب چرا نمیری خونه ی مادرشوهرت یا اقای ناصری نمیاد اینجا _بهش گفتم گفت بزار یکم بهتر بشه بعد _ان شالله زودتر بهتر میشه. لبخند زدم _انقدر گریه کردی زشت شدی الان بیاد ببینت از همون راه برمیگرده لبخند بی جونی زد _انقدر بی توان شدم نمیتونم خودم رو تو اینه ببینم. تو اینه داری؟ _نه ولی بیا یه سلفی بگیریم خودتو ببین گوشیم رو بیرون اوردم و روی سلفی تنظیم کردم سرم رو کنار سر پروانه گذاشتم. _بخند دستش رو روی دوربین گداشت _اول یه روسری بده سرم کنم به اطراف نگاه کردم _از کمد مامانم بردار _زشت نیست. _نه بردار، من که اینجا لباس ندارم. سراغ کمد رفتم و روسری برداشتم و کمک کردم روی سرش بندازه _از این گل باقالی تر نبود بیاری کنارش نشستم و دوباره دوربین رو روبروی صورت هامون گرفتم _کم غر بزن. لبخند بزن لبخند بی جونی زد که اسم احمدرضا روی صفحه ظاهر شد. ناخواسته اخمی وسط پیشونیم نشست گوشی رو پایین گرفتم تا تماسش قطع بشه و بتونم دوباره عکسی بگیرم پروانه با تعجب نگام کرد _فکر میکردم دوسش داری _دارم _چرا جوابش رو نمیدی؟ _چون یه کاری باهام داره که خوشم نمیاد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
پيامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله: ای عمار! اگر دیدی علی به راهی می رود و مردم به راه دیگر ، تو با علی باش زیرا علی هرگز بر پستی راهنمایی نمی‌کند و از هدایت خارج نمی‌سازد [بحارالأنوار ج38 ص38]
هدایت شده از دُرنـجف
جلسه۱۲.mp3
14.01M
🔸 درس دوازدهم: محبت به کودک
هدایت شده از دُرنـجف
-
💕اوج نفرت💕 _شما که اول راهید چرا اینجوری میگی. با لبخند مهربونی بهش نگاه کردم. من برای پروانه که خواهرانه کنارم بوده باید بیشتر از این مایع بزارم. بالاخره تماس قطع شد و تونستم عکس سلفیم رو با پروانه بندازم. پروانه گوشی رو گرفت روی عکس خودش زوم کرد. _وای نگار چه شکلی شدم! _این حاصل گریه و غصه ی بیش از حده قیافه ی عاقل اندر سفیح به خودش گرفت _که خود شما توش ید طولایی داری کنترل شده خندیدم و بهش نزدیک شدم انگشتم رو روی عکس زدم از حالت زوم خارج کردم. _هر چقدر هم گریه کردم چون خودم زیبا بودم ببین چقدر خوب افتادم اروم با دست روی پام زد _چه تعریفم از خودش میکنه _نه تعریف نیست یکم دفت کن به صفحه ی گوشی نگاه کرد و همزمان پیامی از احمدرصا بالای گوشی ظاهر شد که فقط چند جمله ی اولش مشخص بود نگار خانم من دیشب از شما خواهش کردم اونجا نری ازت توقع دارم حرفم رو... متوجه نگاه پروانه به بالای گوشیم شدم طوری که انگار چیزی رو کشف کرده گفت _کاری که باهات داشت و تو خوشت نمی اومد همین بود؟ _مهم نیست _چرا حرف همسر ایندت برات مهم نیست گوشی رو روی تخت گذاشتم _برام مهمه ولی تو هم مهمی با لبخند نگاهم کرد _یادم نرفته روز هایی که حتی یه ثانیه هم رهام نکردی. الان نوبت منه _چرا از من خوشش نمیاد؟ دستی به صورتش کشیدم _عزیزم تو انقدر خوبی که همه دوستت دارن _پس چرا ازت میخواست اینجا نیای؟ سرم رو پایین انداختم نفس سنگینی کشیدم که ادامه داد _فکر کنم متوجه خاستگاری من برای سیاوش از خودت شده. درسته؟ واقعا از گفتن یا شنیدن این حرف ها خجالت میکشم. با صدای ارومی گفتم _بگذریم. نفس سنگینی کشید و به سختی خودش رو بالا کشید. _استاد هم داماد شد. _اره دیروز عقد بود اخر هفته عروسیشونه. _تا اون موقع تو هم میری خونه ی خودت _نه معلوم نیست _عه. پس میخوای تنها زندگی کنی. _چرا تنها ابروهاش رو از تعجب بالا داد _نکنه انتظار داری بیان کنار تو زندگی کنن. نا امید نگاهش کردم. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. پروانه ادامه داد _یادمه یه بار گفتی استاد خودش اینجا خونه داره کمی خیره موندم و با سر جواب مثبت دادم. _پس احتمالا قراره برن اونجا _نه علیرضا گفت تنهام نمیزاره _اون بگه زنش قبول نمیکنه. صدای زنگ گوشیم دوباره بلند شد و کلافه بهش نگاه کردم با دیدن شماره ی علیرضا ته دلم خالی شد نکنه حرف پروانه درست باشه و بخواد بعد از عروسی جدا زندگی کنه. _جواب استاد رو هم نمیخوای بدی؟ فوری گوشی رو برداشتم و انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم _سلام _سلام عزیزم کجایی؟ _خونه ی پروانه. دیشب که بهت گفتم _به احمدرضا نگفتی که میری اونجا حرصم گرفت و محکم گفتم _به اون چه؟ کمی سکوت کرد و ادامه داد _اگر قصدت ازدواج نیست. اره، حق با توعه. به اون چه. اما شما قصدتون ... _من الان پیش پروانم تا بعدازظهر میام. _شما الان حاضر میشی یه آژانس میگیری برمیگردی خونه. طلبکار گفتم _چرا؟ _چون دیشب و دیروز بهت گفته بوده که نری. _بهش بگو صبر کنه عقد که کردیم بعد اختیارمو دستش بگیره صداش کمی جدی شد _کار شما از این حرف ها گذشته. همین الان آژانس بگیر برگرد خونه _من این کار رو نمیکنم. چون دوست دارم پیش پروانه بمونم کاری نداری _نگار داری به کی لج میکنی. حق به جانب گفتم _اینکه دوست دارم خونه ی دوست صمیمیم که مورد تایید عمو اقا هم هست بمونم لج کردنه _اینکه شما الان خونه ی خاستگار سابقتون هستید برای احمدرضا عذاب آوره. بلند شو بیا خونه. حرصی نفسم رو بیرون دادم _اصلا همونجا بمون خودم تا یه ساعت دیگه کلاسم تموم میشه میام دنبالت. _این کار خیلی زشته که به تو زنگ زده _جواب خودش رو ندادی. الان کلاس دارم میام با هم حرف میزنیم کاری نداری. سکوت کردم _الو _خداحافظ منتظر جوابش نشدم و گوشی رو قطع کردم. حسابی کفری و کلافه شدم. نگاه حرصیم رو به پروانه دادم _عیب نداره همین قدرم که اومدی خوشحال شدم. _کارش خیلی زشته _از نظر خودش زشت نیست. _یعنی من حق ندارم چند ساعت برای خودم باشم. عیب نداره الان که با همیم بیا لذت ببریم هر وقت رفتی خونه سر خودش خالی کن صدای در اتاق بلند شد و بلافاصله مادر پروانه با سینی چایی و میوه ای که دستش بود داخل اومد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 انقدر از کار احمدرضا ناراحت بودم که تمرکزم برای حرف زدن رو از دست دادم. پروانه اروم به بازوم زد _خوبه حالا. انگار چی شده. من گفتم الان نگار میاد کلی به من روحیه میده تو خودت روحیه لازمی که. به اطراف نگاه کردم _مادرت کجاست به سینی که پایین تخت بود اشاره کرد _اینو گذاشت رفت بیرون با تو عم حرف زد ولی انقدر تو فکر بوی نشنیدی جوابش رو هم ندادی. _ببخشید خیلی عصبی شدم. متوجه نشدم. دوباره به ظرف اشاره کرد _بخور یه سیب هم بده به من _خم شدم و سیب قرمزی دستش دادم. _پس خودت چی سرم رو بالا دادم _میل ندارم پروانه تلاش داشت تا ارومم کنه اما تلاشش بی فایده بود. در نهایت یک ساعت هم به پایان رسید و صدای تلفن همراهم بلند شد. بدون جواب دادن به تماس علیرضا از پروانه خداحافطی کردم و بیرون رفتم ماشینش رو که دیدم با اخم های تو هم سمتش رفتم و روی صندلی جلو نشستم در رو تقریبا محکم بستم. و به روبرو خیره شدم. متوجه نگاه سنگین علیرضا شدم ولی ترجیح دادم سکوت کنم. _علیک سلام صورتم رو ازش برگردوندم _بسم الله ، با من چرا قهری _علیرضا برو که اصلا حوصله ندارم. کاملا درکم کرد و حرفی نزد توی ذهنم با احمدرضا فرضی دعوا میکردم و خودم آماده میکردم تا حرف های سنگینی بهش بزنم. _نگار صدای علیرضا من رو از وسط فکر و خیالِ بحث و دعوا بیرون کشید _من یه مردم. به احمدرضا حق میدم که ناراحت بشه که همسرش بره خونه ی خاستگار سابق. تیز برگشتم سمتش _چه حقی. علیرصا تو میدونی که پروانه برای من چی بوده. _به تو هم حق میدم ولی به نظرت بهتر نبود با هم صحبت میکردید به نتیجه میرسیدید بعد میرفتی. _اخلاق احمدرضا رو خوب میشناسم. تنیجه ای در کار نیست اول اخر حرف خودش رو به کرسی میشونه مثل همین الان. اصلا میدونی چرا به تو زنگ زده. چون زورش فعلا بهم نمیرسه. _چرا انقدر عصبی هستی حالا تن صدام بالا رفت _چون احساس میکن احمدرضا داره با من مثل یه دختر بچه ی نه ساله رفتار میکنه. از سرعت ماشین کم کرد و گوشه ی خیابون ایستاد با حرص گفتم _پس چرا نمیری؟ _با این اخلاقت نریم خونه بهتره _اتفاقا برو میخوام با همین اخلاق بهش بگم که به اون ربطی نداره . سرش رو تکون داد و زیر لب گفت _لا اله الا الله دوباره راه افتاد به خونه نزدیک شدیم گوشیش رو برداشت و کنار گوشش گذاشت و چند لحطه ی بعد گفت _سلام اردشیر خان _شما کجایید؟ _ما هم رسیدیم چند دقیقه دیگه بالاییم _باشه فعلا تماس رو قطع کرد. _عمو اقا هم فهمیده _فقط خواجه حافظ نفهمیده. انقدر کلافه بود که دست به دامن همه شده. نفسم رو کلافه بیرون دادم _الان کجاست _با اردشیر خان پایین خونه ی ما هستن. سرم رو تهدید وار تکون دادم به محض توقف ماشین دستم سمت دستگیره رفت تا بازش کنم و بیرون برم که صداش مانعم شد. _بشین با هم میریم کلافه نگاش کردم. _علیرصا تو طرفدار منی یا اون قاطع گفت _تو. ولی چون خودم هم مردم حس و حالش رو درک میکنم. با سر به در اشاره کرد _پیاده شو از خدا خواسته فوری پیاده شدم و سمت اسانسور که خوشبخانه پایین بود رفتم و داخل شدم. به علیرصا که خونسرد جلو میاومد نگاه کردم فوری دکمه ی دو رو فشار دادم و منتظر موندم در کشویی باز شد به در نیمه باز خونه اشاره کردم فوری داخل رفتم با ورودم احمد رضا عمو اقا به در نگاه کردن. جلو رفتم و تو چند قدمی احمدرضا که ایستاده بود، ایستادم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْقائِمُ... سلام بر تو ای مولایی که تمام حق های بر زمین مانده، قیام تو را انتظار می کشند... و دل های غمدیده به امید قیام تو می تپند.🌿
هدایت شده از  حضرت مادر
enc_16719991205442427692849.mp3
4.9M
💢 شیرین ترین روزای زندگی‌ رو ازم گرفتند... 💔 نماهنگ | شهادت حضرت زهرا «سلام‌الله‌علیها» 🎤 مهدی رسولی
هدایت شده از دُرنـجف
🕯 «زیارت اهل قبور» السَّلامُ عَلَى أَهْلِ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ یَا أَهْلَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ بِحَقِّ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مِنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ یَا لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ بِحَقِّ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ اغْفِرْ لِمَنْ قَالَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَ احْشُرْنَا فِی زُمْرَهِ مَنْ قَالَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللَّهِ... و پنجشنبه آمد تا آلبوم خاطرات را باز کنیم! و فاتحه‌ ای بخوانیم برای کسی که بود امّا دیگر نیست … 🌺با قرائت یک روحشان را شاد کنیم. 🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 🍃🌸🍃
هدایت شده از دُرنـجف
🍂🍂حتی اگر خسته‌ای یا حوصله ‌نداری؛ ‏نمازهایت‌ را ‌بخوان تکرار هیچ‌ چیز‌ جز 🌱 در‌ این ‌دنیا قشنگ ‌نیست....
هدایت شده از دُرنـجف
13ـ آثار کمبود محبت به فرزندان.mp3
15.14M
🔸 درس سیزدهم: آثار کمبود محبت
هدایت شده از دُرنـجف
دوستان رهبرمون از ما میخوان برای پیروزی جبهه مقاومت کاری کنیم! سوره فتح، دعای چهاردم صحیفه سجادیه و دعای توسل بخونیم. کم نذاریم ان شاءالله
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا اباعبدالله ❤️‍🩹 کاشکی میشد به بهترین خاطره هام برگردم
هدایت شده از دُرنـجف
●آقا امیرالمومنین(علیه‌السلام): سخن این را به آن نرسانید، و زشتی کسی را به گوش این و آن نخوانید! غررالحکم،حدیث۶۹۵۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- می‌گفت مادر اگر خانه نباشد . .❤️‍🩹
هدایت شده از دُرنـجف
هر نوع سکوتی را هم خوب و نمی‌دانست! میفرمود: خاموش ماندن از سخن حکیمانه خیری ندارد؛ همانطور که حرف احمقانه، بی خیر است‌... _فخر‌الواعظین‌علی‌علیه‌السلام اصول کافی،ج۸،ص۲۰
💕اوج نفرت💕 اخمی که وسط پیشونیش بود برای گفتن حرف هایی که اماده کردم جریح ترم کرد. نفس های تند تند دنباله دارم بیشتر عصبیم میکرد _برا چی به همه خبر دادی. با صدای ارومی گفت _چون جواب تلفن من رو ندادی. _با خودت فکر نکردی شاید نمیتونم جواب بدم. _نه چون میدونستم رفتی جایی که ازت خواسته بودم نری _تو چه میدونی پروانه برای من چی کار ها که نکرده. علیرضا کنارم ایستاد _اینجوری که جلو هم جبهه گرفتید اخرش یه ناراحتی پیش میاد بگیرید بشنید یکم فکر کنید بعد حرف بزنید احمدرضا خواست بشینه که گفتم _فکر کردی من نه سالمه که اینجوری میخوای بگیری تو دستت. چرخید سمتم _چه نه سال چه بیست سال تو زن منی باید به حرفم گوش کنی. نگاه حرصی به علیرضا که بی تفاوت به حرف احمدرصا نگاهم میکرد دادم. رو به احمدرصا ادامه دادم _اگه نخوام گوش کنم چی؟ احمدرضا خیره به چشم هام بود.که با صدای عمو اقا نگاه از نگاهم برداشت _بگیرید بشینید. احمدرضا سرش رو پایین انداخت و کنار عمو اقا رفت. دست علیرصا پشت کمرم نشست و صداش رو کنار گوشم شنیدم _برو بشین از جام تکون نخوردم به احمدرضا که دیگه نگاهم نمیکرد خیره موندم. _رفتار زشت امروزت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. عمو اقا سرش رو بالا اورد و جدی تر از قبل گفت _بگیر بشین دلم نمیخواست تن به خواسته ی هیچ کس بدم. _یادم نمیره که نذاشتی کنار دوستم که همیشه کنارم بوده بمونم تیزی نگاه عموآقا رو روی خودم احساس کردم _احمدرضا من... با صدای بلند عمو اقا کمی جا خوردم و نتونستم ادامه بدم. _یه بگیر بشین یادبرو تو اتاقت بغض بوجود اومده از صدای بلند عمو اقا اذیتم میکرد. پا کج کردم و سمت اتاقم رفتم. چرا باید همه طرفدار اون باشن. چرا هیچ کس به من حق نمیده تا بتونم حق خواهری رو برای پروانه تموم کنم. ایستادم و چرخیدم سمتشون _من تا حرف هام رو نزنم هیچ جا نمیدم. علیرصا بهم نزدیک شد _عزیزم با این حالت اگه حرف بزنی فقط دلخوری ها بیشتر میشه بشین یه لیوان اب بهت بدم _چرا نذاشتی اونجا بمونم. به صرف اینکه پروانه یه روزی یه پیشنهادی به من داده که همون موقع به خاطر تو ردش کردم. حتما دوست نداری دیگه پارک برم چون یه روزی به خاطر تو بهترین خاستگارم رو همونجا رد کردم. اگر بهم اعتماد نداری همین الان بهم بگو بزار کلاهم رو بزارم بالاتر. اگر واقعا من انقدر برات غیر قابل اعتمادم چرا چند ساله دنبالمی. چرا وقتی فهمیدی صیغه هنوز پا برجاست تو خلوت خودت نبخشیدی منم راحت نکردی. اگه با همون فکر مصمومی که چهار سال پیش مادرت تو سرت انداخته بود که بعدش من با پای شکسته سر از انباری خونه دراوردم اینجایی بلند سو برو. اگر هم به من اعتماد داری جمع کن این حرف های صد من یک غاز رو. فکر کردی چون دوستت دارم میتونی خواسته هات رو بهم تحمیل کنی. رو به علیرضا با چشم های اشکی گفتم _برادری رو در حق من تموم کن عقد رو بنداز عقب تا ببینم اصلا میتونم با ادم بد دل و بدبینی مثل این ادامه بدم عمو اقا با تن صدای پایین و لحن مهربونی گفت _نگار جان هم حق با توعه هم با احمدرضا بهت میگم بگیر بشین باهاتون حرف بزنم مشکلتون حل بشه سرم رو بالا دادم و بین نفس های حرصی و اشک های پی در پی ام گفتم _نمیخوام بشینم. نمیتونم بشینم. اصلا نفس کشیدن برام سخت شده احمدرضا ایستاد و بهم نگاه کرد _نگار جان من فقط گفتم عقب عقب سمت اتاقم رفتم دستم رو بالا اوردم و مانع از حرف زدنش شدم _با من حرف نزن. به در اتاق خوردم چرخیدم و وارد شدم در رو محکم بستم. میدونم الان میاد اتاق تا باهام حرف بزنه. در رو قفل کردم و همونجا روی زمین نشستم سرم رو روی زانوم گذاشتم . تلاشی برای کنترل صدای گریم نکردم. طبق انتظارم دستگیره در پایین رفت و بعد هم صداش اومد _نگار جان باز کن بزار با هم حرف بزنیم. دیگه باهاش حرف نمیزنم حتی بهش نمیگم برو باید بفهمه که نباید اینجوری اذیتم کنه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
توصیه رهبر انقلاب برای پیروزی جبهه مقاومت عزیزانی که میتونن شرکت کنن تعداد رو ارسال کنن https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از  حضرت مادر
اجرتون با خانم حضرت زهرا(س) چراغ بعدی کدوم عزیز روشن میکنه ؟؟؟