#پارتواقعیداستان 👇
#پارت_۷۶۱
بالاخره بعد از چند ماه توانسته بودم دختری را که هرشب به خوابم میآمد و درخواست کمک میکرد، پیدا کنم.
کت و شلوار پوشیده و کراوات زده به مدرسهاش رفتم، مدیر از بالای عینکش مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_ چه نسبتی باهاش دارید؟
+ میتونم ببینمش؟
_ کارتون چیه؟
+ کارت شناساییش رو پیدا کردم که فقط به خودش تحویل میدم.
مدیر خطاب به زن کوتاه قدی که تازه وارد دفتر شده بود، گفت: بیان رو بگو بیاد.
سپس کارت شناساییام را به طرفم گرفت و با دستش به صندلی اشاره و تعارف کرد بنشینم و ادامه داد:
_ خانم بیان از بهترین دانش آموزهای مدرسهس.
با تکان دادن سرم، حرفش را تأیید کردم. هر چه زمان می گذشت، تپش قلبم شدیدتر میشد و آرام و قرار نداشتم هر چه زودتر ببینمش، زیرلب و آهسته چند صلوات فرستادم تا قلبم اندکی آرام بگیرد و دستِ دلم جلویشان آشکار و برملا نشود که در همین هنگام دختری قد بلند و محجبه، ماسک زده و با چشمانی ورم کرده و قرمز وارد دفتر شد، سرش پایین بود و انگار هیچ چیز به چشمش نمیآمد.
سرش را که بلند کرد و چشمانش را دیدم قلبم یک لحظه از تپش ایستاده و او بیتفاوت نگاهم کرد و گفت... 🤦♀️😔👇
https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af
بعد از چند ماه دختری که عاشقش بوده
رو پیدا کرده ولی دختره اونو نمیشناسه.. 😔🥺👇
https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af
ادامه ی رمان مهیج و پرماجرای "یکعاشقانهبیصدا"
رو فقط در این کانال بخونید 👆
#تالینکشپاکنشدهزودتربیاکهپشیمونمیشی👆
آخرش دختره اونو به یاد میاره و میشناسه یا نه؟🤔🥺
هدایت شده از حضرت مادر
🌹ابراهیم مهزیار می گوید
🌴 #امام_زمان به من فرمودند:
🌾 شیعیان آخرالزمان ندیده به من عشق میورزند، اگرآنها بدانند چقدر دوستشان دارم از شوق میمیرند 🍃
#امام_زمان ❤️
#پارت524
💕اوج نفرت💕
_احمدرضا چرا ناراحت بود؟ دوست نداره آرایشت کنم؟
_نمیدونم ولی فکر میکنم دوست نداره ازش دور بشم.
_وای بیچاره شدیم این دیگه تو رو عقد کرد از امروز به بعد خودش رو صاحب اختیار تو میدونه حالا برنامهها داریم.
از اینکه به عقد احمدرضا در اومدم خوشحالم. اما نمیتونم منکر اضطراب و استرس وقتی که قراره باشکوه روبرو بشم، بشم.
مطمئناً با حرفهایی که جلو در پنهانی از احمدرضا با مرجان شنیدم شکوه رضایت به این عقد نداده و احمدرضا دوباره بدون اطلاع و یا اجازه این کار رو کرده
روی صندلی اتاق نشستم و میترا با ظرافت خاصی اما خیلی سریع شروع به کار کردن روی صورتم کرد.
_ میترا جون زیاد جیغ نباشه
_حرف نزن تا الان هم آبرومون رو بردی
_ چرا باید آبروتون بره؟
_یه کرم به صورتت نزدی ارایش جزئی انروز ایرادی نداشت.
_ کرم ریمل رژ همه اینا میشه زیبایی و من اصلاً دوست دارم زیباییم رو مردهای غریبه ببینن. توی اینجا احمدرضا علیرضا عمو آقا به من محرم بودن. بعضی از مردها را من حتی یک بار هم ندیده بودم دوستای عمو آقا و علیرضا به من نامحرم بودن. چرا من باید خودم رو در برابر اونها زیبا کنم.
_مثلا عقدت بود ها
_ به بهانه عقد بودن نمیشه مسئله حجاب رو نادیده گرفت. پوشش برای خانم ها همیشه هست و هیچ روزی مستثنی نشده
_من در برابر حرفهای تو کم میارم. عیبی نداره الان آرایشت میکنم چادرت رو بکش روی صورتت سوار ماشین احمدرضا شو برو آتلیه. نمیشه بدون آرایش عکس بندازی. روح میشی. اصلاً چهرت خودش رو نشون نمیده. بیچاره فیلمبردار موقع عکس انداختن از سر عقد از تو و با احمدرضا یه جوری درمونده نگاهت می کرد که من فهمیدم چه حسی داره. چشم هات رو ببند.
چشم هام رو بستم و خودم را در اختیار میترا گذاشتم با عجله و سرعت روی صورتم کار میکرد.
_تموم شد .
اینه کوچکش رو جلوم گرفت و گفت
_ خودت رو ببین
نگاهم رو توی صورتم چرخوندم میترا آرایشگر نبود اما حسابی وارد بود
_ ملیح درستت کردم. معلومه احمدرضا از چهره بی آرایش تو بیشتر لذت میبره.
_ممنون میترا جون براتون جبران میکنم
چادرم رو روی صورتم کشید
_خوشبختی تو بهترین جبرانه.
و از اتاق بیرون رفتیم.احمدرضا و علیرضا جلوی در صحبت میکردند وعموآقا با پدر ناهید مشغول بود
احمدرضا فوری سمتم اومد دستم رو گرفت و همراه با هم سوار ماشین شدیم وقتی چادر جلوی صورتم بود به سختی رو به رو می دیدم هر چند که نازکی خودش رو داشت اما با این حال دیدم را سخت کرده بود و این باعث شد تا تکیه ام رو برای راه رفتن روی دست احمدرضا بندازم
صدای ماشین ها رو شنیدم که برامون بوق می زدن و از کنارمون رد میشدن.
احمدرضا ماشین رو روشن کرد و کمی از محضر فاصله گرفته و بدون در نظر گرفتن ماشین عمو آقا و علیرضا و فیلمبردار که دنبالمون بودن پارک کرد و آهسته به من گفت
_چادرت رو بزن بالا ببینمت.
خجالت کشیدم
_ بزار برسیم آتلیه میبینی
_ نه طاقت ندارم الان می خوام ببینمت
_ الان زشته همه دارن میبینن
_فقط یه لحظه چادرت رو بگیر بالا.
سرم رو بالا گرفتم هر دو دستم رو حائل چادرم کردم صورتم رو به احمدرضا نشون دادم.
نوع نگاه احمدرضا تغییر کرده مثل روزهای اول محرمیتمون توی خونه تهران
احمدرضا بیخیال نگاه کردن نمی شد چادرم رو انداختم و گفتم
_دارن نگاهمون میکنن. به خاطر ما پارک برو دیگه
بالاخره ماشین راه افتاد به آتلیه رسیدیم. کسی همراهمون بالا نیومد و نزدیک به یک ساعت توی آتلیه با ژست های مختلفی که فیلمبردار میگفت عکس انداختیم و تمام مدت احمدرضا نگاه خاصش رو از من بر نمی داشت. بالاخره آتلیه هم تموم شد و به رستورانی که احمدرضا برای پذیرایی نهار گرفته بود رفتیم
بعد از خوردن ناهار و تبریک مجدد مهمون ها به ما خداحافظی کردیم و همراه با اعضای خانوادهام به خونه برگشتیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
عزیزان یه سری از وسایل خریداری شد
فرش و چند تیکه ظرف فعلا کمی از مبلغ خرید و هزینه بار بری باقی مونده که پول کم آوردیم هر عزیزی میتونه کمک کنه
امروز اگر بتونیم برای تحویلشون میریم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
#پارت525
💕اوج نفرت💕
با تعارف علیرضا همه به خونه ی ما اومدن.
احمد رضا لحظهای از کنارم دور نمی شد دستم رو گرفته بود و قصد جدا شدن نداشت .
روی مبل کنار هم رو به روی عموآقا و میترا که با لذت نگاهمون می کردن نشستیم.
علیرضا سمت آشپزخانه رفت و زیر کتری رو روشن کرد و کنار ما نشست
میترا بدون مقدمه رو به علیرضا گفت
_ به نظرم بهتره این دوتا رو چند لحظه با هم تنها بزادیم.
منتظر منتظر اجازه از طرف هیچ کس نشد رو به احمدرضا گفت
_دست خانمت رو بگیر با هم برید اتاقش.
اصلاً انتظار نداشتم این پیشنهاد رو از طرف میترا بشنوم اما کاری بود که شده بود.
نگاهی به علیرضا انداختم و رنگ مخالفت رو توی چشماش ندیدم.
احمدرضا خوشحال از پیشنهاد میترا دستم رو کمی کشید. ایستادم. لبخند روی لب هام از خجالت نشست و همراه با احمدرضا وارد اتاق شدم.
در رو بست روبروم ایستاد با لبخند نگاهم کرد.
_تو برای من خیلی ارزشمندی،
نفس سنگینی کشید
_ خیلی هم گرون تموم شدی.
سرش رو پایین انداخت
_ولی ارزشش رو داری.
روی تخت نشستم
_چرا گرون تموم شدم؟
کنارم نشست دستم رو گرفت و روی پاش گذاشت.
_دلم نمیخواست مادرم ازم ناراحت بشه، ولی شد. خیلی باهاش راه اومدم. با هر چیزی که مخالف بود خداحافظی کردم. ولی با تو نتونستم.
مامان عقیده داشت که من عاشق تو نیستم، میگفت بهت عادت کردم.
تو چشم هام خیره شد
_نگار اگر عادت بود باید حسم با دوریت تغییر میکرد، ولی نکرد. چهار سال کنار گوشم گفت عادت بوده، ولی نبود.
چشمش پر از اشک شد و نگاهش رو پایین انداخت
_چرا بهش نگفتی؟
سوالی نگاهم کرد.
سرم رو پایین انداختم.
_من حرف هات با مرجان رو شنیدم
صدای نفس سنگینش رو شنیدم و ادامه دادم
_نمیترسی دوباره اتفاقات بد زندگیمون تکرار شه؟
_نه.نمیترسم. بهش نگفتم چون راه زندگیم رو جدا کردم. چون نقشی که قبل تو زندگیم داشت رو دیگه نداره
_اصلا میدونه برای چی امدی شیراز؟
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد
_میدونه؟
_هیچی نگفت.
غمگین نگاهم کرد
_ازت خواهش میکنم احترامش رو نگه دار هر چند که توقع بیجاییه.
سکوتم رو که دید ادامه داد
_ نگار حالم خیلی خوبه. این حالم رو با هیچی عوض نمیکنم. خیلی چیز ها رو از دست دادم ولی تو رو بدست اوردم و از اینکه الان همسرمی خیلی خوشحالم. با من باش، کنارم باش، همراهم باش.
دوست ندارم هیچی این خوشی رو ازم بگیره همه جوره پات ایستادم دلم نمیخواد دلت بلرزه دستم رو بالا اورد و پشتش رو بوسید.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️فقط دلشوره حرم دارم😭
(یازینب)