eitaa logo
زینبی ها
4.2هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
514.4K
واسه پول یه شارژ دستم جلوی بقیه درازبود😞😭 از بی پولی کلافه شده بودم و بچه هام حسرت همه چی به دلشون بود😞 اما خدا خواست و یه روز اتفاقی با کانال کاردرمنزل یه خانوم آشنا شدم از اون کانال یادگرفتم ماهی 30 میلیون پول دربیارم توو خونه😍💰💵 لینکش براتون میزارم 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3075932399Cd92a2f257c
. 📌 کار در منزل این مدت خیلی متقاضی کاردر منزل داشتیم که گفتن دنبال کاردرمنزل هستن قول دادم لینکش براتون بزارم 🪙 امروز لینکش براتون گذاشتم 👇👇👇😍😍😍 daramad halal حداقل درآمد ماهی ۲۵ میلیون
هدایت شده از دُرنـجف
مداحی آنلاین - امشب شب دریا - رسولی.mp3
5.36M
امشب شب دریا تو قلب من غوغا حال دلم امشب از چشم من پیدا 🔊 (س)🌸 🎙
من والایارم یه و جزء کله گنده‌های دولتی‌ چند ساله ازدواج کردم ولی متاسفانه همسرم باردار نمیشه با وجود اینکه خیلی همسرمو دوست دارم ولی به اجبار مادرم فقط بخاطر اینکه ی وارث داشته باشم مجبور به ازدواج شدم رفتم دهات که ی دختر بی‌سر و زبون بگیرم که به مشکل نخورم ولی از همون اول مشکلات رو سرم آوار شد با مادر و خواهرم ی دخترو دیدیم و پسندیدیم عقدش کردم سر سفره‌ی عقد که چادر عروس رو کنار زدم دیدم که چه کلاهی سرم گذاشتن ی دختر دیگه رو بجای اون دختری که پسندیده بودیم بهمون غالب کردن زدم زیر سفره‌ی عقد داد هوار راه انداختم پدر عروس منو به اتاقی برد چیزی بهم گفت که دود از سرم بلند شد ... https://eitaa.com/joinchat/1630798236C39949ec03b **
داستانی بینهایت جذاب و متفاوت😁😍
هدایت شده از  حضرت مادر
مداحی آنلاین - سلام بانو - محمود کریمی.mp3
5.59M
سلام بانو سلام مادر سلام نور خونمون سلام مادر 🔊 (س)🌸 🎙
💎 بزرگ‌ترین فروشگاه نقره‌جات و حرز 💎 ‌ ‌ 🔹نقره‌جات با قیمتهای کارگاه 🔹 ▪️ انواع نقره‌جات جواهری و سنگ دار ▪️فیروزه ▪️عقیق ▪️دُرنجف ▪️حدید ◽️ پلاک های فانتزی نقره سبک وزن با قیمت مناسب و اقتصادی 📣 🔻 بدون واسطه به قیمت تولید 👌 💥 برای دیدن تمام محصولات روی لینک ضربه بزنید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1674707164Cd258194d75
هدایت شده از  حضرت مادر
20.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مـــداحـــی لُری محضر رهبر انقلاب❤️😍 به به چقدر چسبیــــد🍃
زینبی ها
#پارت547 💕اوج نفرت💕 تو چشم هام عمیق نگاه کرد. گذروندن تقریبا یک ساعت عاشقانه کنار همسری که مدت ها
💕اوج نفرت💕 از اتاق بیرون رفت بعد از خداحافظی با علیرضا تا دم در بدرقه اش کردیم. علیرصا در رو که بست رو به من گفت: _نتیجه گرفتید؟ _احمدرضا با گذشتش هیچ فرقی نکرده _مگه قرار بوده تغییر کنه _نه ولی فکر میکردم با شرایط پیش اومده یکن نرم تر شده باشه. به مبل ها اشاره کرد _بیا بشین ببینم چی شده کاری رو که میخواست انجام دادم و روبروش نشستم. _توی گذشته از چه خاخلاقیش خوشت نمیاومده که الانم هست. _تعصب بیجاش نسبت به مادرش ابروهاش بالا رفت _مگه تو حرفی زدی _وقتی به اسم کوچیک صداش میکنم ناراحت میشه به پشتی مبل تکیه داد و خیره نگاهم کرد _حق داره . قبلا هم بهت گفته بودم. _من از اون زن متنفرم چی باید بهش بگم. _تو با تمام تنفرت از اون زن، زن پسرش شدی اون پسر به مادرش وصله و هیچ وقت نمیتونه خودش رو جدا کنه. پس باید این نفرتت رو که به حق هم هست تو دلت نگه داری تا روز قیامت. چون میخوای زندگی کنی قرار نیست از روز اول با شوهرت بجنگی که این نتیجه ی خوبی نداره. فقط در رابطه با مادرش حرف زدید؟ _علیرضا تو گفتی اگه من برم تهران تو هم میای؟ لبخند پر از آرامشی زد با سر حرفم رو تایید کرد. _قرار شد من یه هفته ازمایشی برم تهران اگه نتونستم برگردم. _خب به سلامتی کی میری _نه قبول نکردم گفتم باید فکر کنم _کار خوبی کردی. بشین فکر هات رو بکن تمام جوانب رو بسنج. عجله هم نکن. ایستاد و کش و قوسی به بدنش داد _من خیلی خستم برم استراحت کنم. _ناهید دیگه نمیاد اینجا _نه. قرار شد تا عروسی نیاد بهش گفتم تا تکلیف زندگی تو معلوم بشه همیجا میمونیم. _چقدر خانونه با لبخند گفت _تو خانومیش که شکی نیست. ولی این شرط ازدواج من باهاش بوده. اونم پذیرفته. تو هم زود تر بگیر بخواب صبح قراره با احمدرضا برید بیرون. شب بخیر این جمله ی اخرش بود وارد اتاقش شد. اگر قبول کنم شرایط سختیه. تحمل شکوه کنار تعصب احمدرضا بهش، غیر قابل ممکنِ. باید با در نظر گرفتن قلب احمدرضا تصمیم بگیرم؟ بحث یک عمر زندگیه. میتونم؟ شاید کار بی رحمانه ای باشه اگه قبول نکنم ولی حق منم هست که بخوام اسوده زندگی کنم. احمدرضا نمیتونه شیراز زندگی کنه. باید مشکل مرجان رو حل کنه. نفس سنگینی کشیدم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم. صبح طبق معمول با صدای علیرضا بیدار شدم. پرده ی اتاقم رو کنار زد _بلند شو تنبل خانوم. پتو رو روی سرم کشیدم. _یلند شو نگار صبحانه بخوریم اردشیر خان زنگ زد گفت میخوان بیان پایین. کش و قوسی به بدنم دادم _ساعت چنده _نه و نیم . زود باش احمدرضا هم میاد زشته خواب باشی به سختی رو تخت نشستم. تو همون حالت چشم هام رو بستم _دیشب دیر خوابیدی؟ بدون اینکه چشم هام رو باز کنم با سر تایید کردم. _داشتم فکر میکردم. صدای تلفن خونه بلند شد علیرضا از اتاق بیرون رفت. کمی چشم های خستم رو با انگشت ماساژ دادم و سمت سرویس رفتم ابی به دست و صورتم زدم و لباس هام رو عوض کردم و روبروی علیرضا تو اشپزخونه نشستم. _کی بود _پدر ناهید. گفت باید برم خونشون باهام حرف بزنه. _نگفت در رابطه با چی؟ _نه ولی حدسش سخت نیست. _میشه به منم بگی چاییش رو یکجا خورد _بزار مطمعن شم میگم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 کلافه و عصبی سمت اتاقش رفت. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم _عجب عیدی شد امسال میز رو جمع کردم و منتظر اومدن عمو اقا روی مبل نشستم. نکنه پدر ناهید با تهران اومدنشون مخالفه. نباید تصمیمی بگیرم صبر میکنم بعد از اینکه علیرضا گفت پدر ناهید چی بهش گفته نظر قطعیم رو به احمدرضا میگم. صدای در خونه بلند شد. لبخند کم رنگی برای حضور عمو اقا روی لب هام نشست. با اینکه بیشتر مواقع بهم سختگیری میکنه و با زور حرفش رو بهم تحمیل میکنه ولی خیلی دوستش دارم. در رو باز کردم. و به چهره ی جدیش نگاه کردم _سلام. خوش اومدید. جواب سلامم رو زیر لب داد و به میترا اشاره کرد با دیدن میترا متوجه حضور احمدرضا و مرجان هم شدم و ناخواسته لبخندم پهن شد نگاهم روی احمدرضا ثابت موند. مهمون ها یکی یکی داخل اومدن و آخرین نفر احمدرضا بود. اهسته لب زد _خوبی با تن صدای پایین جوابش رو دادم _تو رو که دیدم خوب شدم. سریع نگاهی به خونه انداخت خم شد و صورتم رو بوسید. فوری به اطراف نگاه کردم و لبم رو به دندون گرفتم. کسی متوجه ما نبود اهسته گفتم _زشته مراعات کن. دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایت کرد _حواسم بود کسی نگاه نمیکرد. با هم همقدم شدیم متوجه در باز اتاق علیرضا شدم از تو اینه ی اتاق خیلی جدی نگاهمون میکرد. حتما بوسه ی احمدرضا از من رو دیده نگاه از نگاهش برداشتم و خجالت زده شروع به پذیرایی از مهمون ها کردم. چند لحظه ی بعد علی رضا هم به جمعمون اضافه شد. مرجان لبش رو با دندونش به بازی گرفته بود و به روبرو نگاه میکرد و تکون های ریز پاش هم حسابی رو اعصاب بود. میترا آهسته کنارم گوشم گفت _ناهید گفت طوری که علیرضا نفهمه بهش زنگ بزنی. متعجب نگاهش کردم _چی شده؟ نیم نگاهی به جمع مردونه که با هم در حال صحبت بودن انداخت. _مثل این که از شرایط علیرضا به خانوادش چیزی نگفته بوده پدرش میخواد براش جهیزیه بخره که ناهید میگه فعلا نخرید وقتی علتش رو عنوان میکنه پدر و برادر هاش عصبی میشن و میگن که اجازه نمیدن ناهید برای زندگی بره تهران. ناهید بر این عقیدس که میتونه همه رو راضی کنه گفت که قبلش باید با تو صحبت کنه. اگر شرایط علیرضا برای تهران اومدن جور نشه من چه جوری باید دور ازش زندگی کنم. _شمارش رو دادی؟ _دارم ولی چه جوری بهش زنگ بزنم مدام جلو چشم علیرضام _نمیدونم. یه کاریش بکن دیگه _باشه زنگ میزنم به مرجان اشاره کردم _این چشه؟ _قبل اینکه بیایم پایین نمیدونم احمدرضا چی بهش گفت که رفته تو فکر. نمیخواد شیراز بمونه اصرار داره برگرده تهران. رو به مرجان گفتم _مرجان میخوای بری نگاهش رو به من داد و با سر تایید کرد _یعنی عروسی نمیمونی _خیلی دوست دارم ولی نگران مامانم من یا احمدرضا پیشش نباشیم ناراحتی میکنه. عمو آقا گفت _تنها میخوای برگردی؟ مضطرب نگاهش رو به عمو داد احمدرضا پیش دستی کرد. _بلیط هواپیما میگیرم براش. _من یه کاری تهران دارم میخوام پس فردا برم. اگه میتونی صبر کن با هم بریم نمیتونی هم عیب نداره من یه روز زودتر میام با تشر به احمدرصا گفت _یه زن تنها با این وضعیت باید تنها برگرده. احمدرصا گفت _عمو دیگه چاره ای ندارم. _چارتون حرف زدنه دیدی که راه بهتری پیدا شد. من نمیدونم شما جوون ها چرا نمیخواید بفهمید که ادم قبل از تصمیم با یه بزرگتر مشورت میکنه. میترا که متهصص پایان دادن به این بحث ها بود گفت _خب خدا رو شکر که یه راه حل پیدا شد. عمو نگاهش رو از احمدرضا برداشت ناهید کنار گوشم گفت من و اردشیر میخواستیم بریم مسافرت به خاطر عروسی قرار شد عقب بندازیم ولی چون قرارمون خانوادگی بوده همه صبح هفتم راه میافتن ما بلافاصله بعد از تموم شدن عروسی. بهت کلید میدم شب عروسی با احمدرضا برید خونه ی ما ناهید و علیرضا تنها باشن بهتره لبخندی به مهربونیش زدم و چشمی زیر لب گفتم. میترا حواسش به همه هست. باید از حضور مهمون ها استفاده کنم و همین الان به ناهید زنگ بزنم فقط خدا کنه احمد رصد دنبالم نیاد. اروم گفتم _میترا جون من اگه الان برم اناق له ناهید زنگ بزنم مطمعنم احمدرضا هم میاد از طرفی دیگه وقت نمیشه چی کار کنم. سرش رو تکون داد با صدای بلند گفت _نگار یه لحطه بریم اتاقت من به کار باهات دارم. منتطر جواب نشد و سمت اتاق رفت ایستادم گوشیم رو از روی اپن برداشتم و سمت اتاقم رفتم که متوجه نگاه ثابت احمدرضا روی تلفن همراه توی دستم افتادم. وارد اتاق شدم و در رو بستم. احمدرصا سینه خیز کف اتاق جلو میرفت فوری شماره ی ناهید رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕