#پارت552
💕اوج نفرت💕
علیرصت در رو بست و کلافه گفت
_این چه کاریه عموت کردشاید من بخوام تنها برم.
شونه هام رو بالا دادم و اظهار بی اطلاعی کردم
_نمیدونم.
_اصلا با پدر ناهید چی کار داره
_شاید میخواد بیاد عید دیدنی.
_خب اونجوری باید با میترا بره نه من
سمت میز رفتم و شروع به جمع کردن بشقاب هایی که برای پذیزایی روش گداشته بودیم کردم.
_من نمیدونم. اگه ناراحتی بهش زنگ بزن بگو نیاد
نفسش رو حرصی بیرون داد و سمت اتاق رفت. خدا امروز رو براش ختم بخیر کنه. با صدای تقریبا بلندی گفتم
_راستی نگفتی چی شده
جوابم رو نداد و ترجیح دادم زیاد کنجکاوی نکنم. پیش دستی ها رو توی سینک گذاشتم
_چایی داریم؟
چرخیدم بهش نگاه کردم با دکمه ی سر آستینش در گیر بود.
_میگم برای عروسی فیلم بردارتون همونه که برای عقد بود
_اره. ناهید از کارشون راضی بود.
_کاش یکی دیگه رو میگفتید
سرش رو بالا اورد و کنجکاو پرسید
_چیزی شده
لیوان پر از چایی رو روی میز گذاشتم.
_به خاطر نسبتش با امین احمدرضا یکم حساس شده.
_چه ربطی به امین داره؟ برادر خانمشه!
_تو اخلاق های احمدرضا رو نمیدونی خیلی حساسه
_میخوای باهاش حرف بزنم
_نه نمبخوام از این حساس تر بشه.
پشت میز نشست و لیوان چاییش رو برداشت
_راستی میتونی یه کاری کنی من ترم تابستون واحد زیاد بردارم.
قند رو داخل دهنش گذاشت
_صبر کن اول انتقالیت رو بگیر برو تهران اونجا بردار
_معلوم نیست با این شرایط برم تهران
_چه شرایطی
_اگه تو نیای که من نمیرم.
_خب منم میام
_حالا برو ببین میتونی پدر ناهید رو راضی کنی فعلا که صداشون در اومده
اخم هاش تو هم رفت تازه فهمیدم حرف هایی که نباید میگفتم رو گفتم
_تو از کجا میدونی؟
هول شدم ولی تلاش کردم خودم رو نبازم
_خودت گفتی
_این حدسیات ذهنم بود که به هیچ کس نگفتم!
خدایا کمکم کن چه خرابکاری بزرگی شد. به لکنت افتادم
_نگفتی؟ حتما...خودم... حدس زدم.
گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و شماره ای رو گرفت نباید اجازه بدم ناهید متوجه بشه. فکری جلو رفتم و گوشی رو ازش گرفتم. متعجب نگاهم کرد
_به کی زنگ میزنی؟
ابروهاش بالا رفت
_گوشیم رو بده!
بغض تو گلوم گیر کرد
_تو رو خدا به ناهید نگو
_پس حدسم درسته.
با ابرو اشاره کرد به صندلی
_بشین برام تعریف کن.
تو چشم هاش خیره شدم که ادامه داد
_من کم سن نیستم تا تصمیم عجولانه بگیرم که تو ناهید مثلا برام سیاست کردید. بگو بتونم حلش کنم
نفس سنگینی کشیدم و روی صندلی نشستم. همه چیز رو گفتم به غیر از علت درخواست ناهید برای همراهی عمو اقا.
جدی نگاهم کرد.
_ممنونم از اینکه هر چند ناخواسته ولی بهم گفتی. از ناهید هم به خاطر این پنهان کاری و نقشه کشیدن هاش عصبی ام.
_میشه بهش چیزی نگی
_کارش خیلی اشتباه بوده که از روز اول از خانوادش پنهان کرده الان من چه جوری این مشکل رو باید حل کنم. نه میتونم دست از ناهید بکشم نه از تو.
صدای در خونه بلند شد ایستاد کتش رو پوشید و سمت در رفت
_شاید عروسی عقب بیافته.
نرسیده به در ایستاد
_یه لطفی کن زنگ نزن به ناهید گزارش کار بده تا ببینم چه میشه کرد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🤔 تو هم شکم و پهلوهات گُنده شده ⁉️
📑 یـه ترکیب چربی سوز خیلـی قـوی🔥
بهت آمـوزش دادم ، کـه بـا ۵ تـا گیـاه
دَم دَستی، دمنوشی تو خونه درست
کنـی که چربی هات رو آب میکنـه😎💧
😍 بزن روی لینک زیـر و عضـو شـو
این نسخـه رو رایگـان یـاد بگیـر 🥳👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/42860758C0a33baec35
🔴 راستی ۶ کیلو هم تو ماه لاغرت میکنه😌👆🏼
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
‼️ ۵ گیـاه مخصوصِ لاغـری که اسـاتیـد
سنتی برای لاغری شکم توصیـه میکنن😳👇🏼
میگن سوخت و ساز بدن رو میبـره بالا🔝
بـدون رژیـم و ورزش هـم لاغـر میکنـه😃🔥
پست آخـر کـانـال زیـر رو حتمـاً ببینیـد 👀
این ۵ گیـاه بصورت رایگـان معرفی شده😍👇🏼👇👇
https://eitaa.com/joinchat/42860758C0a33baec35
#پارت553
💕اوج نفرت💕
چشمی زیر لب گفتم و سمش رفتم پاش رو تو کفش کرد بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_نگار خیلی ازت ناراحت میشم اگر بفهمم زنگ زدی بهش
_زنگ نمیزنم ولی از ناراحتی دارم میمیرم من اصلا ادم دهن لقی نیستم
با لبخند تو چشم هام نگاه کرد
_نمیزارم ناهید بفهمه که تو گفتی اینم شاید خواست خدا بوده چون حداقل الان یکم خودم رو اماده میکنم. پدر ناهید ادم منطقی هست ولی برادرش هاش نه
صدای در خونه دوباره شد.
_خداحافظ
بدون معطلی سمتش رو رفت و دستگیره رو پایین داد. رو به عمو اقا که من دیدی نسیت بهش نداشتم گفت
_ببخشید دیر باز کردم. بریم.
در رو بست و رفت
از شدت ناراحتی سر درد گرفتم. کف دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و روی مبل نشستم.
چقدر بد شد کاش بحث دانشگاه رو وسط نمیکشیدم. ناخواسته خودم رو جلو عقب دادم و هر لحظه سر دردم بیشتر میشد.
با این اوصاف علیرضا نمیتونه بیاد تهران اگر احمدرضا خونه ی مستقل میگرفت شاید میشد کاریش کرد ولی در کنار شکوه نه.
از طرفی اوضاع برای احمدرضا هم نامساعده. هم شغلش هم وضعیت خواهرش که حسابی عداب وجدان هم در برابرش داره.
در کنار تصمیمم باید مراعات قلبش رو هم بکنم. روی مبل دراز کشیدم تا شاید کمی از سر دردم کم کنه. بین این همه حرف توی سرم چشم هام گرم شد که صدای دردخونه بلند شد.
نیم نگاهی به در اندختم. احمدرضاست. ولی الان اصلا حوصله ی اخلاق بازجوگرانش رو ندارم.
حوصله ای گه عمو اقا پشت در رو نداشت و احمدرضا نداره چون بلافاصله دوباره صدای در بلند سد و این بار مدل در زدنش کمی معترضانه بود.
ایستادم و سمت در رفتم با بلند شدن دوباره ی صدای در مجبور شدم از وسط خونه جوابش رو بدم و به سرعتم اصافه کنم
_اومدم. اومدم
در رو باز گردم و به اعتراض بهش نگاه کردم.
_چه خبرته! به لحظه صبر کن خب.
با لبخند وارد شد و در رو بست
_چرا انقدر دیر باز میکنی؟
دستم رو روی سرم گذاشتم.و چشم هام رو بستم
_سرم درد میکنه.
نگران اومد سمتم
_چرا
_نمیدونم.
_شاید استرس داری؟
دستم رو گرفت و سمت مبل برد با اینکه نیازی به کمکش نداشتم و میتونستم راه برم ولی دلم خواست کمی ناز کنم و سنگینی بدنم رو روی بدنش انداختم. کمک کرد تا بشینم
_میخوای آب قند برات بیارم
_نه یه قرص بهم بده
نشست کنارم.
_ادم که الکی قرص نمیخوره
دلخور بهش خیره شدم
_الکی نیست سرم درد میکنه.
_چی شد یهو خوب بودی که
کف دستم رو دوباره روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم. دستش رو زیر چونم احساس کردم اروم سرم رو چرخوند سمت خودش پر محبت گفت
_نمیخوای بگی؟
چشمم رو باز کردم
_چی رو
نفسش رو سنگین بیرون داد
_علت سر دردت رو که فکر میکنم به گوشی بردنت تو اتاق هم مربوطه.
_مربوط به علیرضا میشه
_بهم نمیگی
_میشه نگم
_نه
خندیدم و کلافه نگاه ازش برداشتم.
_یه مشکلی براشون پیش اومده میترا جون گفت ناهید گفته بهش زنگ بزنم گوشیم رو بردم داخل اتاق بهش زنگ زدم. یه حرفی بهم زد که نباید به علیرضا میگفتم یهو حرف دانشگاه رفتنم شد از دهنم پرید گفتم. الانم برای اون سرم درد میکنه.
_عیب نداره خودت رو اذیت نکن حتما بهتر بوده که بگی. تو مگه دانشگاهت تموم نشده
_نه
_پس چهار ساله اینجا چی کار کردی
دلخور نگاهش کردم
_چرا هر وقت میشینی پیش من یه جوری حرف میزنی انگار داری باز جویی میکنی
فوری لحنش رو عوض کرد
_اینطور نیست. از سر کنجکاوی پرسیدم فقط
پشت چشمی نازک کردم
_امسال رو کلا مرخصی گرفتم. یعنی قصدم یک ترم مرخصی بود ولی از المان به خاطر بیماری مادر بزرگ علیرضا دیر برگشتیم. علیرصا هماهنگ کرد که کارهام رو اینجا درست کنن که مشکلی پیش نیاد
_با کی هماهنگ کرد. عباسی؟
شونه هام رو بالا دادم با اینکه میدونستم بی تفاوت گفتم
_نمیدونم.
نفسش رو سنگین بیرون داد
_بهتر نشدی بریم بیرون یه دوری بزنیم.
ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم
_بزار یه قرص بخورم شاید بهتر شدم رفتیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌