eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ﷽ 🌹 ۲۱۶ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... و آهنگ کلامش به قدری گرم و با احساس بود که دریغم آمد باز هم با سردی جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول محرم بود و او آنقدر دلبسته امام حسین (ع) بود که از همین امشب به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی اش چیزی نمی گفت و خوب می دانست که پس از مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شده ام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (ع) شب تا سحر برای شفای مادرم گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خا کستر می پاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش می کرد. عقربه های ساعت دیواری اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک می شد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم گیج رفت و نفسم به شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنان که کمکم می کرد تا بلند شوم، گفت:" الهه جان! رنگت خیلی پریده، می خوای یه چیزی برات بیارم بخوری؟" لب های خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم:" نه، چیزی نمی خوام." و با نگاهی گذرا به ساعت، ادامه دادم:" فکر کنم دیگه بابا اومده." از چشمانش می خواندم که بعد از اوقات تلخی های این مدت، چه احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمی آورد و صبور تر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتی های دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمی توانست کاری کند که از شدت دردم تنها خودم خبر داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید:" خوبی الهه جان؟" سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد اتاق شدیم. پدر با پیراهن سفید عربی اش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @zeinabiha2 ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹 ۲۱۷ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... سلام کردیم که لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید:" چیه الهه؟!!! چرا انقدر رنگت پریده؟!!!" لبخندی زدم و با گفتن "چیزی نیس!" کنارش نشستم و پدر مثل اینکه بیش از این طاقت صبر کردن نداشته باشد، بی مقدمه شروع کرد:" خدا مادرتون رو بیامرزه! زن خوبی بود!" نمی دانستم با این مقدمه چینی چه می خواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد:" ولی خُب ما هم زندگی خودمون رو داریم دیگه..." نگاهم به چشمان منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من احساس خوبی از این اشاره های مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و قاطعانه اعلام کرد:" منم تصمیمم رو گرفتم و الان می خوام برم نوریه رو عقد کنم." درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوش هایم هیچ صدایی نمی شنود که هنوز باورم نمی شد چه کلامی از دهان پدرم خارج شده و نمی فهمیدم چه می گوید و با زنی ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همان طور که سرش پایین بود، در برابر چشمان بُهت زده ما، توضیح داد:" خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی می کنن..." که ابراهیم به میان حرفش آمد و با صورتی که از عصبانیت کبود شده بود، اعتراض کرد:" الاقل می ذاشتی کفن مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده..." و پدر با صدایی بلند جواب داد:" سه ماه نشده که نشده باشه! می خوای منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!" چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود. ابراهیم همچنان می خروشید، صورت غمزده عبدالله در بغض فرو رفته بود و می دیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم می کند و سوزش قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم می کرد تا آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم پاشیده بود، چطور می توانستم آرام باشم که چه زود می خواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @zeinabiha2 ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹 ۲۱۸ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیر نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد:" من الان دارم میرم نوریه رو عقد کنم! البته قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه." پدر همچنان می گفت و من احساس می کردم که با هر کلمه سقف اتاق در سرم کوبیده می شود. از شدت سردرد و سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ زندگی از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدا نمی شد و با دلشوره ای که برای حالم به جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد:" من می خواستم زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حاال هر جور خودتون می خواید با هم توافق کنید." از شنیدن جمله آخر پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب پاسخ داد:" من میرم یه جایی رو اجاره می کنم." و مثل این که دیگر نتواند فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر تشر زد:" هنوز حرفام تموم نشده!" و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با لحنی گرفته ادامه داد:" اینا وهابی هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!" به مجید نگاه کردم و دیدم همان طور که به پدر خیره شده، خشمی غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه مجید را داد:" دلم نمی خواد بدونن که دامادم شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون تعهد دادم که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه ای معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده اش، تو هم مثل الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری می خوای باش، ولی نوریه نباید بفهمه تو شیعه ای!" نگاه نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه هایش از عصبانیت گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد:" الانم برو این پیرهن مشکی رو در آر! دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @zeinabiha2 ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... با نگاه مهربانش، چشمان به خونه نشسته ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشک هایم را از روی گونه هایم پاک می کرد و نوایی گرم و دلنشین دلداری ام داد:" توکلت به خدا باشه الهه جان! ان شاء الله خوب میشه! غصه نخور عزیزدلم!" سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد:" الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید هواشو داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید با روحیه بالایی که داری به اونم امید بدی..." که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت. وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم:" نکنه مامان باشه؟ حتما عبدالله بهش گفته..." مجید از لب تخت بلند شد و با گفتن" آروم باش الهه جان!" از اتتق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با قلبی که طنین تپش هایش را به وضوح می شنیدم، گوش می کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه ای با مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در پاشنه در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سوالی که در دل من آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید:" به مامان گفتی؟" عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب پاسخ داد:" نتونستم..." سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد:" الهه من نمی تونم! تو رو خدا کمکم کن. .." با شنیدن این جمله، حلقه بی رمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت. با نگاه عاجزانه ام به مجید چشم دوخته و با اشک های گرمم التماسش می کردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد:" عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمی بینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه کمکی می تونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!" عبدالله کلافه شد و با لحنی عصبی گله کرد:" مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... با شنیدن این جملات نتوانستم مانع بی قراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه ام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را می شنیدم که با غیظ می گفت:" عبدالله! الهه نمی تونه این کارو بکنه! الهه داره پس میفته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو از می خوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! انصاف داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه می خوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر می کنی!" و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را مجاب کرد که به تنهایی این کاز هولناک را انجام دهد و خود به غمخواری غم هایم پای تخت نشست. ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من سراغی نمی گرفت. مجید همان طور که روی زمین نشسته و سرش را به تشک تکیه داده بود، خوابش برده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد من مانده بود. خوب می دانستم که در پالایشگاه چه کار سخت و سنگینی دارد و از این که با این حالم این همه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلم به درد آمد. دستم را از زیر انگشتان گرمش به آرامی بیرون کشیدم و آهسته از روی تخت پایین آمدم. نگاهی به صورت خسته اش انداختم که هنوز در خوابی سبک بود و با گام هایی کوتاه از اتاق بیرون رفتم. خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفته و انگار در و دیوار هم بوی غم می داد. به امید این که خنکای آب وضو دلم را آرام کند، وضو گرفتم و سجاده ام را گشودم. چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم. حق با مجید بود، باید خودم را آمادا می کردم تا پا به پای مادر این راه سخت و طولانی را کی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستی مایه امید و آرامش مادر می شدم، نه مثل امشب که همه توانم را در آغاز راه باختم و بدون این که به یاری دل بی قرار و دست تنهای عبدالله برم، فقط خون دلم را به کام همسر مهربانم ریختم، هرچند این وظیفه ای بود که آوردنش به زبان ساده بود و حتی خیال عملی کردنش، پرده های نازک دلم را می لرزاند. نمازم را با گریه بی صدایم تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که به امید اجابت زیر پرده به چله نشسته بود، خدا را خواندم که شفای مادرم را هرچه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بی تابی می کند، آرامشی ماندگار عنایت فرماید. ★ ★ ★ ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با صدایی آهسته گفت:" بسه مادرجون، دیگه نمی خوام." نگاهم به چشمان گود رفته و گونه های استخوانی اش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای باریدن کرد که با گفتن" چقدر هوا گرمه!" از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان بی قرارم را از مادر پنهان کردم. در این مدت که از عمل جراحی و شروع شیمی درمانی اش می گذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشت تر و بدنی که لاغر تر می شد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر می خندد، به قلب افسرده مادر امید ببخشم. با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنک تر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه گلکاری شده حیاط قدم می زد. در این دو سه هفته ای که درمان مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به بیمارستان می آمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود شیفتش را تغییر دهد، سری می زدند، ولی آن ها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند. نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی کم رمق پرسید:" الهه جان! از خونه چه خبر؟" به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کناز تختش می نشستم، با لبخندی مهربان پاسخ دادم:" همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، ساجده خیلی بهانه شمارو می گرفت. لعیا می گفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس می کنه که اونم با خودشون بیارن." سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم:" ان شاء الله این دفعه که اومدید خونه، دعوتشون می کنیم، بیان دور هم باشیم." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... آهی کشید و گفت دلم برای بچه ها خیلی تنگ شده! بخصوص برای یوسف! تا این بچه به دنیا اومد، من اینجوری شدم و اصلا فرصت نشد یه بار درست حسابی بغلش کنم." از شنیدن این حرفش دلم غرق غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم و با خنده ای کوتاه گفتم:" ان شاء الله این دوره هم تموم میشه و میاید خونه." چقدر سخت بود شعله کشیدن های آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصه هایم، فقط لبخند بزنم. پس از ساعتی، سرانجام از بودن کنار مادر دل کندم و از اتاق بیرون آمدم و همین تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار ناراحتی هایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر می داشتم احساس می کردم همه توانم تمام می شود. دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان می کشیدم و پله های طولانی اش را به سختی طی می کردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و ناله ام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هر چه از غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل می کرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، فریاد بزنم و اشک بریزم. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندان هایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینی ام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگ های سفید راهروی بیمارستان می چکید. بی توجه به چند نفری که برای کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بی حالم را روی نیمکت رها کردم. تمام صورتم از گریه خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال مصیبت بار مادرم گریه می کردم. هر کسی چیزی می گفت و می خواست به هر وسیله ای کمکم کند و من چیزی جز شفای مادرم نمی خواستم. با گوشه چادر سورمه ای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده و با تنی که از اندوه و درد می لرزید، قدم به حیاط گذاشتم. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... آهی کشید و گفت دلم برای بچه ها خیلی تنگ شده! بخصوص برای یوسف! تا این بچه به دنیا اومد، من اینجوری شدم و اصلا فرصت نشد یه بار درست حسابی بغلش کنم." از شنیدن این حرفش دلم غرق غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم و با خنده ای کوتاه گفتم:" ان شاء الله این دوره هم تموم میشه و میاید خونه." چقدر سخت بود شعله کشیدن های آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصه هایم، فقط لبخند بزنم. پس از ساعتی، سرانجام از بودن کنار مادر دل کندم و از اتاق بیرون آمدم و همین تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار ناراحتی هایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر می داشتم احساس می کردم همه توانم تمام می شود. دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان می کشیدم و پله های طولانی اش را به سختی طی می کردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و ناله ام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هر چه از غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل می کرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، فریاد بزنم و اشک بریزم. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندان هایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینی ام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگ های سفید راهروی بیمارستان می چکید. بی توجه به چند نفری که برای کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بی حالم را روی نیمکت رها کردم. تمام صورتم از گریه خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال مصیبت بار مادرم گریه می کردم. هر کسی چیزی می گفت و می خواست به هر وسیله ای کمکم کند و من چیزی جز شفای مادرم نمی خواستم. با گوشه چادر سورمه ای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده و با تنی که از اندوه و درد می لرزید، قدم به حیاط گذاشتم. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... مجید همچنان کنار حیاط بیمارستان ایستاده و بی خبر از حال من، گل های باغچه حاشیه حیاط را نگاه می کرد که از صدای دمپایی هایم که روی زمین کشیده می شد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید. مات و مهبوت لب و بینی زخمی ام، دستم را که به یاری به سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید:" چه بلایی سر خودت اوردی؟" همچنان که سرم را بالا گرفته بودم تا خون ریزی بینی ام بند بیاید، میان گریه جواب دادم:" نمی دونم چی شد... همین طبقه آخر پله ها افتادم..." از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی عصبی اوج محبتش را نشانم داد:" الهه! داری با خودت چی کار می کنی؟!!! می خوای خودتو بکشی؟!!! تو نمی خوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت می کنی، سرطان با مادرت نمی کنه!" سپس در برابر نگاه معصومانه ام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش می داد، نجوا کرد:" الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی او رو ببینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری غصه می خوری..." و مثل این که نتواند قطعه عاشقانه اش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و آهسته زمزمه کرد:" الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، بلند شو عزیزم!" و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و رنج هایم، جان تازه ای یافته و بار دیگر دنیا پیش چشمانم رنگ و رو گرفت. زیر تابش شدید گرمای تیر ماه، با آب شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با مهربانی پرسید:" می خوای برات چیزی بگیرم؟" که من هم پس از روز ها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم:" ممنونم! بریم خونه خودم شربت درست میکنم." لبخند پر طراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که می خندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن" پس بفرمایید!" شانه به شانه ام به راه افتاد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... آفتاب سر ظهر تابستان بندر، شعله می کشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را آتش می زد. حرارتی که برای همسایه های قدیمی خلیج فارس چندان غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه های عرقی که از کنار صورتش جاری شده بود، می فهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی می کردیم که با حالتی متواضعانه گفت:" ان شاء الله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید می گیرم که انقدر اذیت نشی." و من برای این که بیش از این شرمنده نشود، بلافاصله جواب دادم:" من اذیت نمیشم مجید جان، راحتم!" سپس آه بلندی کشیدم و گفتم:" من الان جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمی کنم." و او همچنان که نگاهش به روبرو بود، سر صحبت را باز کرد:" امروز با دختر عمه فاطمه صحبت می کردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. می گفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تاکید کرد که حتما یه سر بریم تهران." سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد:" من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران." و در مقابل سکوتم لبخندی زد و گفت:" خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم." فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم:" من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه." که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد:" ان شاء الله که خیلی زود حال مامان خوب میشه." خیال این که پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبم می پاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شب های نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمان ها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... آفتاب سر ظهر تابستان بندر، شعله می کشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را آتش می زد. حرارتی که برای همسایه های قدیمی خلیج فارس چندان غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه های عرقی که از کنار صورتش جاری شده بود، می فهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی می کردیم که با حالتی متواضعانه گفت:" ان شاء الله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید می گیرم که انقدر اذیت نشی." و من برای این که بیش از این شرمنده نشود، بلافاصله جواب دادم:" من اذیت نمیشم مجید جان، راحتم!" سپس آه بلندی کشیدم و گفتم:" من الان جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمی کنم." و او همچنان که نگاهش به روبرو بود، سر صحبت را باز کرد:" امروز با دختر عمه فاطمه صحبت می کردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. می گفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تاکید کرد که حتما یه سر بریم تهران." سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد:" من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران." و در مقابل سکوتم لبخندی زد و گفت:" خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم." فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم:" من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه." که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد:" ان شاء الله که خیلی زود حال مامان خوب میشه." خیال این که پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبم می پاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شب های نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمان ها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... تا مرا دید، خندید و گفت:" میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم!" با همه خستگی، در جوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم:" دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!" سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پر از ناامیدی ام را داد:" الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزه ترین غذای دنیاست!" و با لحنی لبریز محبت ادامه داد:" ان شاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!" که آهی کشیدم و با گفتن" ان شاء الله!" به اجابت دعایش دل بستم. ظرف های شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادر ها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم:" مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟" تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن" بفرمایید!" تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا این که مجید آغاز کرد:" من امروز صبح با دختر عمه ام که پرستاره صحبت می کردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران." چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد:" چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه این جا شیمی درمانی نمی کنن؟ مثلا تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!" از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت:" پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا می خواید روزه هاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟" و محمد که به خوبی متوجه بهانه گیری پدر شده بود،با خونسردی جواب داد:" گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن." و عطیه همان طور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت:" زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد." مجید با این که از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت:" دختر عمه ام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ