eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
114 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 سلام همراهان همیشگی❤️ صبحتون بخیرونیکی🌹 🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ⏳امروز یکشنبه ۱۸ مهر ۱۴٠٠ ۳ ربیع الاول ۱۴۴۳ ۱۰ اکتبر ۲۰۲۱ ذکرمخصوص: یا ذالجلال والاکرام🤲 ✅امروز با موضوع "همسرداری" با شما همراه خواهیم بود☘ ♻️سپاس از نگاه مهربانتان😘 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 @zeinabion98
27.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌دلایل کاهش توجه همسران به یکدیگر❓ ✅ ☘🌹☘🌹☘🌹 @zeinabion98
🔍حرف من یا حرف تو؟!😉 ♻️این سوال رو خیلی از خانواده ها دارن که حرف مرد باید به کرسی بنشینه🙂 یا حرف خانوم😌 نظرتون راجع به حرف حق چیه ❓ اونی که بامنطق و آموزه های دینی سازگازتره☘ و راجع به گذشت چی!! حتی حرف حقم میزنی همسرت اون لحظه عصبانیه میتونی بگذری❓💚 بعدا با سیاست های زنانه و محبت همسرانه❤️🌹 مساله تو مطرح کنی🙂😍 @zeinabion98
🔴 💠 از همسر رهبر انقلاب سوال شد آیا همسرتان در خانه به شما كمك می‌كنند؟ در جواب گفتند: در حال حاضر نه ایشان چنین فرصتی دارند و نه از ایشان چنین انتظاری داریم 💎اما یك بسیار پسندیده‌ای كه ایشان دارند و می‌تواند نمونه و سرمشقی برای دیگران باشد این است كه زمانی كه ایشان در منزل هستند، اگرچه معمولاً از كار روزانه می‌باشند اما سعی دارند تا جوّ خانه را از مشكلات محیط كارشان به دور نگه دارند. 📙 مجله خانوادگی محجوبه، ترجمه خانم مالکی، مصاحبه سال ۱۳۷۲ ♻️♻️♻️♻️♻️♻️ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 برخی کارها تنوع خوبی برای ایجاد علاقه و جدید در قلب همسر است. 💠 گاهی سر سفره بگیرید و به همسرتان بگویید: این لقمه‌ی و عشق است لقمه‌ای مخصوص همسر . 💠 یا بگویید امروز دلم میخواد بهت باشم. پس بیا داخل یک بشقاب بخوریم. 💠 مهم این است که گاهی از تکراریهای زندگی خارج شوید تا جدید از همسرتان ببرید. _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ با ما در کانال ❣ همسرداری موفق ❣ همراه باشید👇 http://eitaa.com/joinchat/3037855775C4bb9ff97a8
♦️عدم سرزنش شوهر بر مشکلات اقتصادی ☘ از رفتارهای آموزندۀ حضرت فاطمه(س) در برخورد با همسر این بود که هرگز حضرت علی(ع) را به خاطر فقر و مشکلات اقتصادی که همیشه با آن مواجه بودند، سرزنش نمی کردند. 🌴کمبود امکانات از ویژگیهای بارز تاریخ صدر اسلام و به ویژه زندگی خانواده حضرت فاطمه(س) بود،حتی برخی زنان قریش به ایشان به خاطر ازدواج با مردی فقیر طعنه زدند،(ارشاد مفید1/36)  ☘اما در هیچ جا گلایه ای از این بابت نداشتند و بنابر برخی گزارشات با نخ ریسی برای دیگران به اقتصاد خانواده کمک هم می کردند. (امالی صدوق، ص329- مناقب خوارزمی، ص268) ♻️♻️♻️♻️♻️♻️ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت پنجاه و یکم با خودم گفتم بگذار نزدیک زایمانم بشود، بعد علیمردان را خبر کنم. نیمه‌شب بود که درد زایمان به سراغم آمد. ‌درد امانم را بریده بود. علیمردان را بیدار کردم و گفتم: «برو ماما را خبر کن. وقتش است.» شوهرم ساعتش را نگاه کرد و گفت: «ساعت چهار صبح است. مواظب خودت باش. الآن برمی‌گردم.» با عجله رفت و زن پسرعمویم توران ناصری و خدابیامرز مادرش را آورد. یک زن دیگر هم همراهشان بود. نمی‌دانم چطوری توی تاریکی از کوه آمده بودند بالا. نفس‌نفس‌زنان و با عجله وارد شدند که گفتم: «هول نکنید. من خوبم. لباس بچه آنجاست. آب گرم روی چراغ است. تیغ هم اینجاست، توی دستم.» سه زن با تعجب به من نگاه کردند. مادر توران در حالی که داشت خودش را آماده می‌کرد، گفت: «نکند می‌خواستی خودت تنهایی بچه‌ات را دنیا بیاوری؟!» گفتم: «اگر لازم بود، این کار را هم می‌کردم!» نزدیک صبح بچه‌ام به دنیا آمد. وقتی صدای قشنگش توی اتاق پیچید، گریه کردم. بچه‌ام صحیح و سالم، در دل کوه، در اتاقی که متعلق به خودمان بود، به دنیا آمد. پسر گلم رحمان به دنیا آمد... . نشستم و نگاهش کردم. وقتی او را بغلم دادند، انگار دنیا را بهم دادند. همۀ سختی‌های زندگی را از یاد بردم. لباس‌هایی که برایش دوخته بودم، تنش کردند. بعد هم چشم‌هایش را سرمه کشیدند و صورتش را خمیر انداختند. صبح بود و رحمان مثل پنجۀ آفتاب می‌درخشید. شوهرم با خوشحالی بغلش کرد و گفت: «مبارک است.» فاطمه، اول صبح که آمد و بچه را توی بغل من دید، خندید و پرسید: «خودش است، رحمان؟» گفتم: «آره، رحمان است!» خوشحال شد و صورتم را بوسید. فردای آن روز، همه سر خانه و زندگی خود رفتند و خودم همۀ کارها را انجام می‌دادم. بچه را حمام می‌کردم، صورتش را خمیر می‌انداختم و سرمه به چشم‌هایش می‌کشیدم تا چشم‌هایش بزرگ و پرنور باشد. دیگر توی اتاقم در دل کوه تنها نبودم. رحمان با من بود! توی گوشش می‌گفتم: «رحمان، تو بچۀ کوهی. بچۀ جنگی. رحمانم، توی کوه و در زمان جنگ، سختی می‌کشیم، اما تو زنده می‌مانی و پسری قوی خواهی شد.» روزها بغلش می‌کردم، می‌بردم بیرون اتاق و روی سنگ‌ها می‌نشستم. چشم رحمان رو به آسمان بود. بلندش می‌کردم تا کوه را خوب ببیند. اتاقمان را خوب ببیند و بداند توی کوه و زمین خدا به دنیا آمده است. از خدا می‌خواستم پسرم قوی و سالم باشد. زن‌های فامیل روزها می‌آمدند و به من سر می‌زدند و کمک می‌کردند. خوشحال بودم و هر شب برای رحمان لالایی می‌خواندم. او را روی پاهایم می‌گذاشتم و تکانش می‌دادم. ستاره‌ها را نشانش می‌دادم تا یادش بماند و توی روز، عکس آسمان توی چشم‌های درشتش بیفتد. هفت روز که گذشت، به شوهرم گفتم: «من امروز کار دارم.» علیمردان با تعجب پرسید: «کجا؟ چه ‌کار داری؟» گفتم: «با رحمان می‌رویم گدایی.» دهان علیمردان از تعجب باز ماند. پرسید: «گدایی؟ چه‌ات شده زن؟» گفتم: «نذر دارم. وقتی فرنگیس گدایی کند، یعنی خیلی شکرگزار خدایش است.» چون بچه‌ام پاگیره شده بود، باید از هفت خانه گدایی می‌کردم. بچه را با چادر به کول بستم و چوبی دست گرفتم و به راه افتادم. توی کوچه، از هفت خانه گدایی کردم. زن‌ها با تعجب نگاهم می‌کردند و در حد وسعشان چیزی می‌دادند. وقتی پول‌ها را جمع کردم، به مسجد رفتم. رحمان را بغل گرفتم و توی مسجد دو رکعت نماز خواندم. پول‌هایی را که جمع کرده بودم، توی صندوق انداختم. احساس سبکی می‌کردم. مقداری از پول مانده بود. به بقالی رفتم و چای و قند خریدم. به هم‌عروسم گفتم: «سماور و قوری‌ات را به من قرض می‌دهی؟» سماور و قوری را از او گرفتم و توی کوچه گذاشتم. چای دم کردم. لیوان‌های چای را پر می‌کردم و به رهگذران تعارف می‌کردم. آن روز مردم توی کوچه نشستند، چای خوردند و در شادی، میهمان من شدند. شب، ‌الکل به گوش رحمان زدم و گوشش را سوراخ کردم. گوشواره‌ای را که با حقوق شوهرم خریده بودم، به گوشش انداختم. پس از آن، دعایم فقط این بود: «یا امام رضا، این پسر غلام توست. کاری کن به پابوست بیایم.» رفتم پیش فامیل و گفتم بیایید برویم زیارت. می‌دانستم امام رضا همه چیز را درست می‌کند. همۀ فامیل جمع شدند. از نذرم گفتم. به جای خسارت وسایلمان در جنگ، تلویزیونی به من داده بودند. تلویزیون را فروختم به هشت هزار تومان. پول روی هم گذاشتیم و با دایی و پسردایی و خاله و عمه و زن‌عمویم، با یک مینی‌بوس رفتیم مشهد. رحمان کوچک بود و من برای اولین بار به مشهد می‌رفتم. گوشوارۀ گوش پسرم را توی ضریح انداختم و پسرم غلام امام رضا شد. خانه‌ای گرفته بودیم که نزدیک حرم بود. از صبح تا غروب، همه‌اش به زیارت می‌رفتیم. گاهی هم توی بازار چرخی می‌زدیم. وقتی از زیارت برگشتیم، به روستایی نزدیک ماهیدشت که مادرم و خانواده‌ام آنجا بودند، رفتم. پدرم با شادی مرا بغل کرد و بوسید. رحمان را دست به دست می‌کردند و می‌بوسیدند. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
حدیث_روز 💢حضرت فاطمه علیهاالسلام: ازدنیای شما محبت سه چیز در دل من نهاده شد؛ تلاوت قرآن، نگاه به چهره پیامبرخدا وانفاق در راه خدا نهج الحیاه،ح۱۶۴ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌💢احکــــام 👇 ✍🏼 رفتن به بدون دعوت جایز نیست❌ این نهی برای رعایت حال است 👈 چون برای تعدادمشخصی غذا آماده کرده، و با اضافه شدن ناخوانده دچار مشکل میشود. ‼️اگر فقط ‌خودشخص رو کرده، نه خانواده‌اش را نبایدکسی را با خود ببرد، حتی فرزندان درغیر این‌صورت گناه کرده و باید از حلالیت بطلبد. 🌸امام جعفر صادق علیه‌السلام فرمودند : وقتی برای خوردن‌ دعوت شدید، کسی را همراه نبرید، زیرا این کار معصیت بوده و غذاخوردن آن شخص است.⛔️❌ 😳🤯 (وسائل الشیعه، ج ۱۹، ص ۱۱) 🔹ولی اگر می‌داند راضی است که شخص دیگری را همراه خود ببرد، در اینصورت همراه بردن بچه و دیگران اشکالی ندارد.❌ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃 مسح_کردن_ازروی_جوراب ❓آیا در وضو مسح کردن از روی جوراب و کفش صحیح است؟ ✅پاسخ مراجع تقلید: در وضو، مسح كردن از روى جوراب و كفش باطل است، ولى اگر به واسطۀ سرماى شديد يا ترس از دزد و درنده و مانند اينها، نتوان كفش يا جوراب را بيرون آورد،مسح كردن روی آنها، اشكال ندارد و وضو صحیح است. البته بیشتر مذاهب اهل سنت، مسح از روی کفش یا جوراب را، بجای شستن پاها (حتی در حال اختیار)، جایز شمرده‌اند. لذا فقهای شیعه، یکی از موارد جواز مسح به این شکل را در جایی می‌دانند که نیاز به تقیه باشد. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت پنجاه و دوم فصل هشتم‌ وقتی آوه‌زین خط مقدم شد، مسئول بسیج گیلان‌غرب قدرت احمدی‌پور بود. هر دو برادرم، ابراهیم و رحیم به گروه احمد قیصری پیوستند. هر دو جوان بودند. جمعه هم با اینکه بچه بود، برای رزمنده‌ها وسیله آماده می‌کرد یا اگر کاری به او می‌سپردند، انجام می‌داد. شانزده سالش شده بود. حالا مرد خانه بود و پدر و مادرم خیلی رویش حساب می‌کردند. علی‌اشرف حیدری هم گروه تشکیل داد و به خط رفت. صفر خوش‌روان هم گروه چریکی تشکیل داد. این‌ها بیشتر پاسدار بودند. هر کدام از این فرماندهان، تعداد زیادی از نیروهای مردمی ‌را زیر فرمان داشتند. تمام مردهامان اسلحه به دست داشتند و بیشتر توی گورسفید و آوه‌زین می‌جنگیدند. روستای آوه‌زین و گورسفید را مردم همان روستاها تحویل گرفته بودند؛ چون همۀ آن مناطق و کوه‌ها و تپه‌هایش را می‌شناختند. آوه‌زین سه تپۀ بزرگ داشت؛ ابرویی، صدفی و کرجی. وقتی نیروها را تقسیم کرده بودند، رحیم را به تپۀ کرجی دادند و ابراهیم را به صدفی که زیر پای چغالوند بود. برادرهایم که به من سر می‌زدند، ناراحت بودند و می‌گفتند هر چقدر اصرار کرده‌ایم که با هم باشیم، قبول نکرده‌اند و گفته‌اند هر کدامتان در یک تپه باشید که با هم کشته نشوید. ابراهیم تعریف می‌کرد که پنجاه متر با نیروهای عراقی فاصله داشتند. دور تا دور نیروهای خودی مین بود. همه جور اسلحه داشتند؛ برنو، کلاشینکف و... همیشه هم آماده‌باش بودند. روزها به این فکر می‌کردم که به هر شکلی شده، خودم را به گورسفید برسانم و به خانه‌ام سری بزنم. اما برادرهایم هر وقت می‌آمدند، می‌گفتند: «فرنگ، نبینیم که آن طرف‌ها بیایی. خطرناک است. اگر بیایی، مطمئن باش که گرفتار می‌شوی.» جاده‌های اطراف اسلام‌آباد شلوغ شده بود. نیروهای سپاه و ارتش می‌آمدند و می‌رفتند. می‌دانستم حمله شده است. همه‌اش دعا می‌کردم زودتر نیروهای خودمان موفق شوند تا ما برگردیم به خانه‌هامان. توی شهر پیچید که نیروهای ایرانی در گیلان‌غرب و گورسفید و جاهای دیگر با عراقی‌ها درگیرند. مرتب روی جاده می‌رفتم و از ماشین‌های نظامی‌ که از آن سمت می‌آمدند، خبر می‌گرفتم. یکی از پاسدارها که سوار ماشین بود و از آن طرف برمی‌گشت، گفت: «نبرد توی گورسفید و چند تا روستای دیگر ادامه دارد. نیروهای خودی دارند می‌جنگند تا روستاهای اطراف گیلان‌غرب را بگیرند.» از فکر اینکه ممکن است گورسفید آزاد شود، دلم پر از شادی شد. بهار سال۱۳۶۱ بود که یک‌دفعه توی اسلام‌آباد غوغا شد. ماشین‌ها چراغ‌هاشان را روشن کرده بودند و بوق می‌زدند. مردم با شادی این طرف و آن طرف می‌رفتند. زودی بچه‌ام را بغل کردم و از کوه آمدم پایین. تند رفتم خانۀ برادرشوهرم و پرسیدم: «چه خبر شده؟» چشم‌هایش از شادی برق می‌زد. گفت: «گوش کن!» پیچ رادیو را که چرخاند، شنیدم نیروهای عراقی تا آن طرف گورسفید عقب‌نشینی کرده‌اند. عراق عقب رفته بود! برای یک لحظه رحمان از دست‌هایم سر خورد که هم‌عروسم توران کمکم کرد و گفت: «خدا را شکر، فرنگیس. آرام باش. هول نشو.» انگار دنیا را به من داده بودند. سرپا بند نبودم. به محض اینکه شوهرم رسید، با عجله گفتم: «علیمردان برویم. می‌خواهم به خانه‌ام برگردم.» مردم از شادی گریه می‌کردند. علیمردان گفت: «صبر کن، بگذار کمی‌ بگذرد و بعد برویم.» با ناراحتی گفتم: «حتی یک لحظه هم نمی‌مانم. اگر تو هم نیایی، خودم تنهایی می‌روم.» به اتاقم در دل کوه رفتم. وسایل رحمان را توی یک گونی گذاشتم و از کوه آمدم پایین. رو به برادرشوهرهایم رضا و نعمت کردم و گفتم: «حلالمان کنید. خیلی اذیتتان کردیم. فقط حواستان به این خانۀ من باشد. گه‌گاهی به آن سر بزنید.» توی راه اشک‌هایم را پاک می‌کردم و فقط به این فکر می‌کردم که خانه‌ام چه شکلی شده است؟ وسایلم باقی مانده‌اند یا نه؟ اصلاً یادم رفته بود روستا چطور و چه شکلی بود. آن‌قدر عجله داشتم و هول بودم که دست‌هایم می‌لرزید. وقتی رسیدم گیلان‌غرب، دیدم شهر ویرانه شده است. گرد غم و غصه روی شهر پاشیده بودند. تمام خاکش تکه‌تکه شده بود و انگار همه جا را شخم زده بودند. به اطراف نگاه کردم و با خودم گفتم: «خدایا، یعنی این همان شهر قشنگ است؟!» وقتی از گیلان‌غرب به سمت روستا می‌رفتیم، تعداد زیادی تانک و ماشین‌های عراقی را دیدم که به کلی سوخته‌اند. این سر و آن سر جاده، پر بود از نشانه‌های شکست دشمن. تکه‌های لباس، پوتین و کلاه‌های آهنی، کنار جاده افتاده بود. دلم می‌تپید. دو سال از خانه و روستایم دور بودم. @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا