eitaa logo
شمیم خانواده
1.4هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
7.8هزار ویدیو
514 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 امام سجاد علیه السلام: برای هر روزه داری هنگام افطارش یک دعای مستجاب است. 📗اقبال الاعمال ج۱ ص۲۴۴ ✅ باهمدیگه عهد ببندیم هرشب لحظه افطار دعا برای فرج رو از یاد نبریم اللهم عجل لولیک الفرج 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصیه آیت‌الله تهرانی برای ماه مبارک رمضان☝️ 🔸روزه صورت شیطان را سیاه می‌کند... 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_302876269.mp3
4.16M
تحذیر جزء ۳(تندخوانی) معتزآقایی 🆔:@zeinabyavaran313
1_306821372.mp3
3.13M
🎙شرح دعای روز ماه مبارک رمضان 🔰 با صدای قاسم موسوی قهار 🔰 و شرح آیت الله تهرانی‌(ره) 🆔:@zeinabyavaran313
📣توجه توجه📣خبرخوب📣توجه توجه📣 🌺به اطلاع شما عزیزان همراه در کانال شمیم خانواده می رساند: مرکز فرهنگی خانواده در نظر دارد از روانشناسان و کارشناسان مجرب مرکز برای پاسخگویی به سوالات و مشکلات شما در زمینه های: 🔑✨روابط زوجین 🔑✨تربیت فرزند 🔑✨مشاوره تحصیلی 🔑✨مدیریت استرس(به خصوص در شرایط کرونایی) و..‌‌ استفاده نماید. لذا از شما عزیزان تقاضا می شود سوالات خود را در طول هفته به آی دی کانال Azizi_313 @ ارسال نمایید تا در روزهای دوشنبه هر هفته پاسخ های خود را در کانال از زبان کارشناسان ما دریافت نمایید. مرکز فرهنگی خانواده 🆔:@zeinabyavaran313
سوال یکی از دوستان عزیز👇👇👇👇 سلام وقت بخیر دخترم ۱۰ سالشه نمازاشو می خونه ولی آخر آخر وقت یعنی ۵دقیقه مونده به اتمام وقت. معمولا توی کارای دیگش هم اینجوریه مثلا تکلیفش رو هم تا اونجا که می شه به تاخیر میندازه در مورد نمازش باید چکار کنم؟ پاسخ جناب آقای یارمحمدی👇👇👇 🆔:@zeinabyavaran313
با سلام افرادی که معمولا کارهای خود را با تاخیر انجام می دهند (با تاخیر ولی انجام می دهند)، نشان دهنده این است که در چنین خانواده ای القا به جای آموزش در پیش گرفته شده است و میزان انگیزه لازم برای شخص یک انگیزه بیرونی است و نه درونی. لذا برای این افراد لازم است که میزان انگیزه درونی ایجاد شده بشتر از انگیزه بیرونی گردد. برای افزایش میزان انگیزه درونی برای کودکان و نوجوانان کاهش القا و دادن میزان از استقلال در انجام دادن کارها لازم است. برای این امر به چند عامل مهم باید توجه گردد: 1. به کودک و نوجوان حق انتخاب قائل شده و سعی شود که به انتخاب او حتی انجام دادن عمل در زمان های پایان احترام گذاشته شود و از القای مستقیم و توبیخ و سرزنش خوددرای بعمل آید. 2. بعد از انجام دادن، رفتار مورد نظر با تقویت یعنی تشویق همراه گردد (برای رفتارهای مختلف تشویق های مختلفی نیاز است و معمولا تشویق به گونه ای انتخاب گردد که با خواسته های کودک همخوانی داشته باشد و بلافاصله بعد از رفتار و فقط برای همان رفتار و با گفتن عین رفتار و مخلوط کردن آن با رفتارهای دیگر تشویق انجام گیرد.) 3. در مرحله او از هر گونه سرزنش و مقایسه کردن کودک با خود و سایر کودکان خودداری بعمل آید. 4. رد بحث ها و گفتگوهای خانوادگی در زمینه مسئله مورد نظر از کودک نظر خواسته شده و به نظرات او با دیده احترام و تایید و در برخی موارد با تصحیح نگریسته شود. 5. در کارهای انتخابی به جای فشار بر کودک که حتما باید فلان کار انجام گیرد، او را بین دو کار مخیر کنید و هر کدام را انتخاب کرد احترام بگذارید، مثلا نماز را اول وقت می خوانی یا قران را، نماز را قبل از اتمام درس های می خواهی بخوانی یا بعد از تمام کردن آن ها، نماز را بعد از بازی می خوانی یا قبل از آن. نماز را بعد از ناهار می خوانی یا بعد از آن. در ا ین صورت کودک هم به خود حق انتخاب قائل شده و هم با انتخاب کردن سعی می کند یکی را انجام دهد. آقای یارمحمدی(روانشناس مرکز فرهنگی خانواده) 🆔:@zeinabyavaran313
✍️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده: 🆔:@zeinabyavaran313
1_308465634.rar
5.34M
📥 مجموعه سخن‌نگاشت «مواعظ رمضانی» مشتمل بر ٢٩ جمله منتخب از توصیه‌های اخلاقی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای 🆔:@zeinabyavaran313
1_308161211.mp3
3.65M
💫 فضیلت و پاداش روزه‌ی روز سوم ماه مبارک رمضان در بیان پیامبر اسلام(ص) 🎙 استاد بسیطی 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨 نماز، قبل از افطار 🔰حاج قاسم هنگام افطار می‌گفت نزدیک افطار، عطش انسان برای آب و غذا زیاد می‌شود؛ در این لحظه‌ها اجر این‌ نماز بیشتر است! 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️وطن حکمی 🔷س 3995: منظور از وطن حکمی چیست؟ ممنونم ✅ج: جایی که زادگاه و وطن اصلی انسان نیست و بنای زندگی در آنجا را برای همیشه ندارد ولی چند سالی در آنجا زندگی خواهد کرد هرچند وطن او محسوب نمیشود ولی برخی از احکام وطن را دارد ونماز در آنجا کامل است. 📕منبع:حجت الاسلام والمسلمین فلاح زاده 🆔:@zeinabyavaran313
💠امام رضا(علیه السلام): 🔴مَن قَرَءَ فی شَهرِ رَمَضانَ آیَةً مِن کِتابِ اللهِ کَمَن خَتَمَ القُرآنَ فی غَیرِه مِنَ الشُّهور. 🔷هر کس در ماه رمضان از کتاب خدا را قرائت کند مثل این است که را در ماه های دیگر خوانده است🌺 📚بحارالانوار/ج۹۳ ص۳۴۶ 🆔:@zeinabyavaran313
1_302877637.mp3
4.12M
تحدیر جزء چهارم قرآن کریم(تندخوانی) (معتزآقایی) 🆔:@zeinabyavaran313
1_308893236.mp3
2.88M
🎙 دعا و شرح دعای روز ماه مبارک رمضان 🔰 با صدای قاسم موسوی قهار 🔰 و شرح آیت الله تهرانی (ره) 🆔:@zeinabyavaran313
هدایت شده از یا ابا عبدالله
تهیه و توزیع بسته های حمایتی(غذایی و بهداشتی)با همت و تلاش برادر بزرگوار اجاقلو. برای کمک های بیشتر برای این کار خیر کمک های خود را به شماره کارت 6037991762213183 بانک ملی به نام خانم شعبانی مطلق واریز نمایید. 🆔:@zeinabyavaran313
🍃 emad: با سلام و احترام آرزوی قبولی طاعات وعبادات همه بزرگواران. گروه قهرمانان توسط مرکز فرهنگی خانواده برای اطلاع رسانی و تعامل جهت آمادگی وشرکت در مسابقات ورزشی استانی و کشوری ایجاد شده است و بعد از این تمامی فعالیتهای ورزشی ( دختران . پسران و همسران ) شاغلین و بازنشسته تنها از طریق این کانال انجام خواهد شد. لطفا جهت عضویت در کانال وارد لینک شوید https://eitaa.com/joinchat/96141361Ccc4da93134 🆔:@zeinabyavaran313
آغاز مسابقات قرآنی ویژه ماه مبارک رمضان همراه با جوایز ویژه🎁🎁🎁 آثار خود رابه آی دی کانال ارسال بفرمائید. مرکز فرهنگی خانواده 🆔:@zeinabyavaran313
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: 🆔:@zeinabyavaran313