#اربعین
#خاطره
🔹فرصتی برای صبوری
✍️اسماء (یک دختر دبیرستاني)
☘️ خسته شدم؛ خسته راه. لیوان چای در دست، نشستهام برای جان گرفتن. پسرک کناری با برادرش بازی میکند و کالسکه را تکان میدهد. به پای من میخورد؛ میخندم، اما پدرش عتابآلود میگوید «مراقب! زائر!» و من به پسرک شرمنده خیره میشوم و لبخندم عمیقتر میشود، اما ذهنم درگیر است! من زائرم و او هم. من خستهام و او هم. پس چرا باید مراقب من باشد؟ با همین فکرها به راه میافتم و باز هم صبر میبینم و همراهی. همقدمی این کودکان، صبورانه و صمیمانه، برایم عجیب است و حیرتآور.
شبِ موکب هم که جای خود دارد. دخترکی که اصرار دارد جورابهایمان را بگیرد تا بشوید و اصلاً هم دنبال جواب رد شنیدن نیست. چهقدر دنیایمان با هم فرق دارد. چهقدر نگاهمان از هم دور است. زائری برای آنها شأن دارد و ابهت؛ و برای من تنها زیارت است. آنها قدم در راه میگذارند برای آموختن، تمرین کردن، تکرار کردن، و من میروم تا برسم. اربعین برای آنها زمان دیگری است؛ فرصت است، لحظهلحظه زندگی و درس است و برای من، یک پیادهروی در موج جاری جمعیت. یک زیارت نصفهای که چندان به دلم نمیچسبد. یک رفتن سخت برای رسیدن!
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🔸کانال شمیم خانواده
به ما بپیوندید👇
🆔 @zeinabyavaran313
#اربعین
#خاطره
🔹شيب
✍️ زهرا قدياني (خبرنگار)
☘️ انرژی مسیر فوقالعاده است. انگار که زمین شیب داشته باشد به سمت کربلا یا امواج نامرئی کشش ایجاد کنند. صبح و شب میشود راه رفت و تمام عادات روزمره در مورد ساعات خواب و غذا را فراموش کرد، خستگی و بیخوابی را حس نکرد، بار سنگین کوله را حس نکرد. همه روان هستند؛ کوچک و بزرگ، زن و مرد، پیر و جوان، سالم و معلول؛ و حتی انسان و حیوان! بعضی از خانوادههای عراقی با خودشان یک گوسفند هم برداشتهاند برای قربانی در کربلا.
ابوعلی طناب حیوان را بسته به کالسکه یکنفرهای که حامل دو پسر یک و سهسالهاش است. زنش دست دو دختر شش و چهارسالهشان را گرفته. حیوان سرش را انداخته پائین و بدون کوچکترین چموشیای، همقدم با زن و بچه ابوعلی روان است. وقتهایی هم که ابوعلی و زن و بچهاش مینشینند تا غذایی بخورند طناب حیوان را رها میکنند. حیوان همان دوروبر میپلکد، با بچهها بازی میکند و از پسمانده همان غذا، کمی میخورد. خیلیها در طول مسیر حتی حیوانها را نبستهاند. این برای روستاييهایی که از دامداری سررشته داشتند، از همه عجیبتر مینمود...
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🔸کانال شمیم خانواده
به ما بپیوندید👇
🆔 @zeinabyavaran313
#خاطره
🏴 كربلايي صديقه 60 سال قبل، بارها زائر كربلا شده بود. خاطرات سفرهايش بهترين قصههایی بود كه شنيده بودم. توي خواب هم يكی از همان خاطرهها را تعريف میکرد كه با چشمهای خودش ديده بود چهطور يك كودك مريض شفا گرفته. هميشه موقع تعريف كردن اين خاطره گریهاش میگرفت و اين بار هم گريست. من هم در خواب گريه كردم. سالها بود خوابش را نديده بودم. بيدار كه شدم براي داوود تعريف كردم. گفت: نشانه است. بیبیات هم دارد با ما میآید. از وادیالسلام كه رد شديم، داوود براي بیبی فاتحه خواند. چند دقيقه بعد دست به سينه روبهروی گلدستههای نجف ايستاده بوديم. مرتضي گريه میکرد، داوود هم. ياد حرف ابوخالد افتادم كه میگفت: اگر اربعين كربلا را ندیدهای، انگار كربلا نرفتهای. با خودم فكر كردم شايد تا حالا نجف هم نیامدهام.
قرار شد نماز مغرب را در حرم بخوانيم و بعد راه بيفتيم. نماز را كه خوانديم، داوود گفت: بايد از آقا اجازه بگيريم. بايد بگوييم كه داريم به زيارت فرزندش میرویم، بايد بگوييم كه هوايمان را داشته باشد، كه برايمان دعا كند. رو به حرم ايستادم، حرفهایی را كه از داوود ياد گرفته بودم گفتم. به حرم نگاه كردم و چند بار با فاصله پلك زدم، خواستم اینجور از آن صحنه زيبا برای خودم عكس گرفته باشم.
مرتضي چند متري را رو به حرم و عقبعقب آمد. خیلیها كه كنار خيابان ايستاده بودند، براي بدرقه آمده بودند. يكي مدام و بلند میگفت: صحة زوار الحسين، صلوا علي محمد و آل محمد.
بند کفشهایمان را محكم كرديم و ميان سلام و صلوات، پیادهروی را شروع كرديم...
✍️روحالله رجایی (نويسنده)
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🆔 @zeinabyavaran313
#اربعین
#خاطره
🔹روضه مجسم
✍️مریم احمدی (خانهدار)
☘️از همان روز اول پیادهروی پاهایم تاول زده بود. نمیخواستم بايستم. نمیخواستم کاروان معطل من بشوند و توی دلشان بگویند «یه پیرزن مارو کلی عقب انداخت!» اصلاً دلم نمیخواست بايستم. روی ایستادن نداشتم. من با این سن، اول مسیر بریده بودم پس چه¬طور بیبی رقیه این مسیر را طی کرده بود؟ نزدیکیهای کربلا دیگر بیتاب شدم. رفتیم یکی از چادرهای «مفرزه الطبيه» که پرستار تاولهایم را بترکاند. آن زمانها نه دکتر بود نه پرستار. زخمهای پای رقیه را چه کسی تیمار میکرد. من اشک ریختم و پرستار درحالیکه ماتش برده بود شروع به کار کرد. میشنیدم که همراهانم میگویند: مگر با تاولهای به این بزرگی هم میشود راه رفت؟ و من اشک میریختم و از خودم میپرسیدم پوست پای رقیه چهارساله نازکتر نبود؟ تاولها برای من، روضه مجسم بود...
🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃
🔸کانال شمیم خانواده
به ما بپیوندید👇
🆔 @zeinabyavaran313
#اربعین
#خاطره
▪️قدر بدانید
ابوعلی میگفت: زمان صدام که مشایه ممنوع بود یکی از دوستانش با همراهی سه نفر دیگر یک ماشین خراب را از بغداد تا کربلا هل دادند و هر وقت شرطههای صدام میپرسیدند دارید چه میکنید، میگفتند «ماشینمون خراب شده داریم هلش میدیم...»
🔹قدر این زیارت رفتنهای بیخطر و در امنیت را بدانید.
🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃
🔸کانال شمیم خانواده
به ما بپیوندید👇
🆔 @zeinabyavaran313
#کربلا
#خاطره
▪️روضه یک خطی
🏴 ساعت حدود نه و ده صبح است و ما دم بابالقبله حضرت اباالفضل العباس ایستادهایم. دمای هوا باید حدوداً 48 درجهای باشد. تمام مهپاشها و پنکههای کوچه خیابانهای اطراف حرم روشناند. هوا طوری مهآلود شده که انگار یکهویی وسط تابستان داغ، ماشین را روشن کردهای و رفتهایای وسط گردنه حیرانِ خودمان، تنها فرقش این است به جای اینکه مه روی شاخ و برگ درختان بنشیند و تبدیل به باران و شبنم شود، نشسته روی گُنبد و سر و صورت زائرها، عطر و بویش را که نگویم؛ بوی خاک بارانخورده.
اسپند و کندههای چوبی که رویشان کتریهای بزرگ چای عراقی را گذاشتهاند، شهر را مست کرده. دوربین گوشی را روشن میکنم، بعد از نمای گنبد، یکراست زوم میکنم روی همسفر همیشگیام «سلام آقا مجتبی! خوش میگذرد با ما؟»
یکدانه از آن خندههای منحصربهفرد خودش را که شیطنت و محبت با هم درآمیخته است، تحویلم میدهد. بیاختیار چشمم را از صفحه گوشی برمیدارم. مستقیم و بدون واسطه چشم میدوزم به صورتش و با لبخند نگاهش میکنم.
دوربین را سمت بچهها میچرخانم و بعد از یک سلام و احوالپرسی میروم سمت زهره خواهرزادهام. صدایم را مثل مستندسازهای شبکه چهار میکنم و گزارش میدهم «الله اااااکبر، ما الان کربلا هستیم، وسط تابستون توی دمای 47 درجه داره بارون میزنه، همینطور که میبینید شهر یکدست غرق آب شده، جمعیت دستهدسته راه افتاده سمت حرم. زهره را نگاه میکنم، شیشههای عینکش را بخار و قطرات ریز آب گرفته. بطری آب را میبرد بالا و یکهو خالی میکند وسط سرش و میگوید «اللهاکبر! اللهاکبر! بارون به اوووووج خودش رسیده، سیل راه افتاده، سییییل». همه میزنیم زیر خنده.
چند لحظه بعد، یک آب چهارگوش یا به قول نرگس آب مُکَبعی را باز میکند و قبل خوردن، تعارف بفرمایید میزند، هنوز یک قلپش را سر نکشیده که میگویم «حالا که اینجاییم، بزار براتون یه #روضه_یه_خطی بخونم.» به کلمنهای نارنجی و وانهای پر از آب دور و برمان اشاره میکنم و میگویم «#وَ_آبی_که_در_حرم_حضرت_عباس_از_گلو_پایین_نمیرود».
سرش را میاندازد پایین، از کنار کیف بطری آب را درمیآورد و یکراست همهاش را میریزد داخلش و میگوید
«دیگه واقعاً پایین نمیره، بقیهاش بمونه برای بعد...»
✍️مریم بلاشآبادی
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🔸کانال شمیم خانواده
به ما بپیوندید👇
🆔 @zeinabyavaran313
#اربعین
#خاطره
▪️ميآييم خودمان را عرضه کنيم
💠 سيد يعور عباس طلبه پاکستاني اهلدلی است که با همسر و سه فرزندش به زيارت آمده بود. دلنشین حرف ميزد و عارفانه. ميگفت: من قبول ندارم که ما بياييم اينجا و از امام چيزي بخواهيم. ما ميآييم به امام چيزي بدهيم. ميآييم خودمان را به ايشان عرضه ميکنيم. مگر جابر جحفي در بين راه کربلا به امام برخورد نکرد و امام از او تقاضاي کمک نکرد؟ او گفت: «اسب و شمشيرم هست». امام فرمود «به اسب و شمشيرت نياز ندارم. ما تو را ميخواهيم!». ما هم ميآييم اينجا خودمان را به امام بدهيم، والا امام که همهچیز به ما داده. قبل از اينکه بياييم اينجا به ما داده است... .
✍️ راوی: حمید وحیدیان
📗 انتخابی از کتاب عمود هفتاد و دوم/ خاطرات پیادهروی اربعین/ حمید وحیدیان/ ناشر سوچا
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🔸کانال شمیم خانواده
به ما بپیوندید👇
🆔 @zeinabyavaran313
#اربعین
#خاطره
▪️ بینمک
💠 چند سال بود تصميم داشتم بيايم زيارت اما روزي نميشد. امسال رفتم اما خيلي خودم را سرزنش ميکنم که چرا اینقدر تأخير انداختم. همهچیز آنجا شيرين بود و هر لحظهاش يک خاطره؛ البته در بين راه يکي دو نفر کنايههای بينمکی زدند، اما اهميتي نداشت. يکي از آنها گفت شما که سني هستيد! امام حسين علیهالسلام مال ماست، شما براي چه آمدهايد زيارت؟!
ما هيچکدام به اين صحبتها اهميتي نداديم. اهل سنت هم در ارادت به اهلبیت علیهمالسلام هيچ فرقي با شيعه نمیکند. حتی اگر به زيارت هم نرود، روز عاشورا به نيت امام حسين علیهالسلام صدقه میگذارد. روزه ميگيرد و ثواب آن را به امام حسين علیهالسلام هديه ميکند.
✍️ راوی: محمدخالد سلمانی از هموطنان اهل سنت ترکمن
📗 انتخابی از کتاب عمود هفتاد و دوم/ خاطرات پیادهروی اربعین/ حمید وحیدیان/ ناشر سوچا
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🔸کانال شمیم خانواده
به ما بپیوندید👇
🆔 @zeinabyavaran313
#اربعین
#خاطره
▪️بوسه
💠 بعد از دو روز پيادهروی، نیمهشب رسيديم کربلا. کف هر دو پايم تاولهای درشتی زده بود و حسابي اذيتم میکرد. بهسختی پا روي زمين ميگذاشتم. رفتم داخل يکی از چادرهای امدادی تا آبله را تخليه و پايم را پانسمان کنند. آقاي محمدي، پرستار با صفا همينطور که داشت تاولها را وارسی ميکرد، خم شد و پايم را بوسيد. حسابی خجالت کشيدم و يک لحظه کلاً درد را فراموش کردم.
✍️ راوی: جواد رعنايی
📗 انتخابی از کتاب عمود هفتاد و دوم/ خاطرات پیادهروی اربعین/ حمید وحیدیان/ ناشر سوچا
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🔸کانال شمیم خانواده
به ما بپیوندید👇
🆔 @zeinabyavaran313
#اربعین
#خاطره
▪️ يکي از هفتاد و دو تن
💠 در صف ايستاده بودم. از اخلاص و نوکري خادمان موکبها تعريف ميکردم. يک نفر از آخر صف بلند گفت «اينها وظيفهشونه که برا زائرهای امام حسين علیهالسلام کار کنند، چون باباهاشون امام حسين علیهالسلام را کشتند. اینها دارند جبران ميکنند!»
تمام وجودم سراسر بهت و ناراحتي شد. از شدت ناراحتي فکرم کار نمیکرد و زبانم قفل شده بود تا اينکه صدايی آرامم کرد. يک نفر از ميان جمعيت جواب داد؛ شايد هم پدرهاي اينها همان هفتادودو تنی هستند که در رکاب آقا شهيد شدند.
✍️ راوی: عليرضا حاجعلی
📗 انتخابی از کتاب عمود هفتاد و دوم/ خاطرات پیادهروی اربعین/ حمید وحیدیان/ ناشر سوچا
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🔸کانال شمیم خانواده
به ما بپیوندید👇
🆔 @zeinabyavaran313
#اربعین
#خاطره
▪️ دلخوشی
💠 چرا از همه زندگیات زدی؟
ميخواستم ببينم چه ميگويند. برايم جالب بود. از خيلی از عراقیها و موکبداران همين سؤال را ميپرسيدم. يکي گفت: «همه زندگيمو مديون حسينم، قول دادم تا آخر عمرم نوکری زائراشو بکنم». ديگري گفت «سير کردن زائر امام حسين علیهالسلام خيلي ثواب داره». يک نفر گفت «خدمت به زائران، خدمت به امام حسينه»، اما بين اینهمه، يک جواب خيلي به دلم نشست... يک پسر جوانِ سبزه که سينی خرما دستش گرفته بود و اول صبح ايستاده بود وسط مسير، سيني را گرفت طرف من. يک خرما برداشتم و پرسيدم: چرا براي چند روز از همه زندگیات دست کشيدهاي، آمدهای اينجا که از زائران پذيرايی کنی؟ اشک در چشماش حلقه زد، بغضش را خورد و با صدايي گرفته با همان لهجه عراقي، دستوپاشکسته شروع کرد فارسي صحبت کردن: هر سال همه دلخوشیم اينه که فقط يه بار يکي از این خرماها رو به امام زمانم تعارف کرده باشم... همين».
✍️ راوی: محمدجواد آسايشطلب
📗 انتخابی از کتاب عمود هفتاد و دوم/ خاطرات پیادهروی اربعین/ حمید وحیدیان/ ناشر سوچا
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🔸کانال شمیم خانواده
به ما بپیوندید👇
🆔 @zeinabyavaran313
#کربلا
#خاطره
▪️روضه یک خطی
🏴 ساعت حدود نه و ده صبح است و ما دم بابالقبله حضرت اباالفضل العباس ایستادهایم. دمای هوا باید حدوداً 48 درجهای باشد. تمام مهپاشها و پنکههای کوچه خیابانهای اطراف حرم روشناند. هوا طوری مهآلود شده که انگار یکهویی وسط تابستان داغ، ماشین را روشن کردهای و رفتهایای وسط گردنه حیرانِ خودمان، تنها فرقش این است به جای اینکه مه روی شاخ و برگ درختان بنشیند و تبدیل به باران و شبنم شود، نشسته روی گُنبد و سر و صورت زائرها، عطر و بویش را که نگویم؛ بوی خاک بارانخورده.
اسپند و کندههای چوبی که رویشان کتریهای بزرگ چای عراقی را گذاشتهاند، شهر را مست کرده. دوربین گوشی را روشن میکنم، بعد از نمای گنبد، یکراست زوم میکنم روی همسفر همیشگیام «سلام آقا مجتبی! خوش میگذرد با ما؟»
یکدانه از آن خندههای منحصربهفرد خودش را که شیطنت و محبت با هم درآمیخته است، تحویلم میدهد. بیاختیار چشمم را از صفحه گوشی برمیدارم. مستقیم و بدون واسطه چشم میدوزم به صورتش و با لبخند نگاهش میکنم.
دوربین را سمت بچهها میچرخانم و بعد از یک سلام و احوالپرسی میروم سمت زهره خواهرزادهام. صدایم را مثل مستندسازهای شبکه چهار میکنم و گزارش میدهم «الله اااااکبر، ما الان کربلا هستیم، وسط تابستون توی دمای 47 درجه داره بارون میزنه، همینطور که میبینید شهر یکدست غرق آب شده، جمعیت دستهدسته راه افتاده سمت حرم. زهره را نگاه میکنم، شیشههای عینکش را بخار و قطرات ریز آب گرفته. بطری آب را میبرد بالا و یکهو خالی میکند وسط سرش و میگوید «اللهاکبر! اللهاکبر! بارون به اوووووج خودش رسیده، سیل راه افتاده، سییییل». همه میزنیم زیر خنده.
چند لحظه بعد، یک آب چهارگوش یا به قول نرگس آب مُکَبعی را باز میکند و قبل خوردن، تعارف بفرمایید میزند، هنوز یک قلپش را سر نکشیده که میگویم «حالا که اینجاییم، بزار براتون یه #روضه_یه_خطی بخونم.» به کلمنهای نارنجی و وانهای پر از آب دور و برمان اشاره میکنم و میگویم «#وَ_آبی_که_در_حرم_حضرت_عباس_از_گلو_پایین_نمیرود».
سرش را میاندازد پایین، از کنار کیف بطری آب را درمیآورد و یکراست همهاش را میریزد داخلش و میگوید
«دیگه واقعاً پایین نمیره، بقیهاش بمونه برای بعد...»
✍️مریم بلاشآبادی
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🔸کانال شمیم خانواده
به ما بپیوندید👇
🆔 @zeinabyavaran313