eitaa logo
شمیم خانواده
1.8هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
8.7هزار ویدیو
559 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 داستانک مهدوی ✍️ سیده فاطمه موسوی 🔰 سرش را روی مهر گذاشت: خدایا! کمک کن قرض همه ادا بشه، قرض منم کنارش! خدایا! یه خونه خوب، یه ماشین خوب، ایشالا پسرم یه دانشگاه خوب قبول بشه، برای دخترم خواستگار خوب پیدا بشه، خدایا به روزیمون وسعت بده... خواست سر از سجاده بردارد، چیزی یادش افتاد: راستی، خدایا فرج آقا امام زمان رو هم برسون! 🆔@zeinabyavaran313 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
🔸سلطان محمود غزنوی از طلحک پرسید: فکر می‌کنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز می‌شود؟ طلحک گفت: ای پدر سوخته! سلطان گفت: توهین میکنی سر از بدنت جدا خواهم کرد...! طلحک خندید و گفت: جنگ این گونه آغاز می‌شود! کسی غلطی می‌کند و کسی به غلط جواب می‌دهد...! ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🆔️@zeinabyavaran313
💠 داستانک مهدوی ✍️ سیده فاطمه موسوی 🔰 زن نماز مخصوص و نماز تحیت را خواند و نشست و تسبیح به دست شروع کرد به ذکر گفتن. دخترک پرسید: مامان! امام زمان کیه؟ زن گفت: الله‌اکبر! دخترک پرسید: مامان امام زمان کجاست؟ زن گفت: الله‌اکبر! دخترک گفت: مامان من که کسی رو نمی‌بینم. زن تشر زد: چه قدر حرف می‌زنی! نمی‌بینی که دارم ذکر میگم! 🆔:@zeinabyavaran313 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
💠 داستانک مهدوی ✍️ سیده فاطمه موسوی 🔰 _گل! گل! آقا برای خانومت! خانوم سوپریز برای آقاتون! دختر کنار خیابان ایستاد. اتوبوس کنار پایش توقف کرد. دخترک نوشته روی اتوبوس را هجی کرد: مس..جد... م ... قد ... دس ... جم ... کران شاگرد راننده در را باز کرد. فلاکس به دست، پایین پرید. دخترک با چابکی وارد اتوبوس شد. _ آقا گل!... گل برای جمکران. آقا نمی‌خواید گل ببرید جمکران؟ راننده تشر زد: بچه برو پایین! مگه اینجا جای گل فروختنه؟! لا‌اله‌الا‌الله دستی در میانه اتوبوس، به او اشاره کرد. دخترک بی‌کلام، پا تند کرد. مرد جوان چند اسکناس ده هزار تومانی را به سمت او گرفت: یه دسته گل نرگس! دخترک دسته‌ای گل نرگس جدا کرد و به طرف مرد گرفت. ـ ممنون دختر گلم! خواست برگردد اما نرفت. لب گزید. ـ چیه پول کم بهت دادم؟ دخترک سرش را به اطراف چرخاند. چشم دوخت به دسته‌گل مرد و گفت: _ جمکران اون جاییه که میگن‌ امام زمان توشه؟ مرد لبخند زد: آقا همه‌جا هست، ولی او‌ن‌جا مسجدشه. دخترک چند شاخه گل جدا کرد و به طرف مرد گرفت: _ اینو می‌بری از طرف من، بگو نذریه مریم‌ساداته! بگو مریم‌ساداتم دوست داره یه روزی مامان مریضشو بیاره پیش شما. چشم‌های مرد روی صورت دخترک ماند. 🆔:@zeinabyavaran313 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
💠 داستانک مهدوی ✍️ سیده فاطمه موسوی 🔰 پسرک ظرف خرما را گذاشته بود روی پاهایش و ویلچرش را به جلو هل می‌داد. ـ بفرمایید آقا! دانه‌ای خرما برداشتم و گفت: ایشالا هر چی از خدا می‌خوای، بهت بده! توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: فقط دعا کنید «آقا» بیاد. 🆔:@zeinabyavaran313 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
💠 داستانک مهدوی ✍️ سیده فاطمه موسوی 🔰 سرش را روی مهر گذاشت: خدایا! کمک کن قرض همه ادا بشه، قرض منم کنارش! خدایا! یه خونه خوب، یه ماشین خوب، ایشالا پسرم یه دانشگاه خوب قبول بشه، برای دخترم خواستگار خوب پیدا بشه، خدایا به روزیمون وسعت بده... خواست سر از سجاده بردارد، چیزی یادش افتاد: راستی، خدایا فرج آقا امام زمان رو هم برسون! 🆔:@zeinabyavaran313 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
💟 برازنده شماست! مرجان عالیشاهی ☑️ من و رسول داشتیم برای نوروز خرید می‌کردیم. اولین عید زندگی مشترکمان بود. همان اول بازار، کت‌وشلوار طوسی‌رنگی توی ویترین چشمم را گرفت. زیرچشمی رسول را پاییدم که حواسش را داده بود به جوانکی که سعی می‌کرد به هر شکلی شده دستمال توالت‌هایش را بفروشد. رسول را متوجه کت‌وشلوار کردم. گفت «آره خیلی خوشگله تا دیدمش خواستم بهت بگم که بخریمش. ای ناقلا! تو چطوری ذهن منو می‌خونی؟!» 💑 خندیدم. با خودم فکر کردم روح من و رسول خیلی به هم نزدیک است و می‌توانیم بدون ایجاد زحمت برای زبان، خواسته‌هایمان را به هم بگوییم. داخل فروشگاه شدیم و رسول کت‌وشلوار را خوب وارسی کرد و قیمت گرفت. بیرون رفت و با جوانک دست‌فروش وارد شد. جوانک را به اتاق پرو راهنمایی کرد. جوان،‌ کت‌وشلوار پوشیده پهنای فروشگاه را قدم زد و خندید و خوشحال بود. من فقط نگاه می‌کردم. جوان از من هم تشکر کرد. زبانم چرخید، گفتم: «قابل نداره، برازنده شماست به‌به» و از این حرف‌ها... عید را هم تبریک گفتم و پسر جوان یک بسته دستمال توالت به من هدیه عید داد. 📌 انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس 🆔 @zeinabyavaran313 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
🌸 بهار منتظر من همیشه پشت در است ملیحه بهارلو 🌹 بهترین لباسش را پوشید. بهترین عطرش را زد و راهی شد. همیشه بعد از تحویل سال، اولین کاری که می‌کرد، دیدار او بود. سوار ماشین شد و راه افتاد. سر راهش جلوی گل‌فروشی نگه داشت و یک‌دسته گل نرگس خرید؛ گل موردعلاقه هر دوی‌شان بود. 🌹 وقتی رسید. باران تازه شروع شده بود. بهتر از این نمی‌شد؛ همان‌چیزی که هر دوی‌شان همیشه می‌خواستند؛ بوی باران. از دور او را دید. قدم‌هایش را تندتر کرد. وقتی رسید، کنارش نشست و گفت: سلام. عیدت مبارک. امیدوارم امسال دیگه بتونیم با هم باشیم. نرگس‌ها را بو کرد و روی قبر گذاشت. ✍ حسین منزوی 📌 انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس 🆔 @zeinabyavaran313 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
🔘 پاک‌سازی مهیار قوچانی 🤣 حکم کرده بود: «همه‌جا باید تمیز شود؛ همه‌جا» که همین‌ هم شد؛ همه‌جای خانه تمیز و پاکیزه شد. طبیعتاً جیب پدر خانواده هم جزئی از خانه بود... 📌 انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس 🆔 @zeinabyavaran313 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
🎂 جشن جهان محمد درودگری 😔- چرا غمگینی پسر؟ 😊- چون همه خوشحالن! 🤔- نمیشه این‌بار سعی کنی یه‌جور متفاوتی خوشحال باشی؟ 😧- نه فکرشو بکن، سیصد میلیون نفر از مردم عالم این لحظه‌رو جشن گرفته‌ان. همراهی در این سطح با عوام‌الناس؟! نه شوخی‌ش هم قشنگ نیست. 📌 انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس 🆔 @zeinabyavaran313 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
😎 حس ششم علی کرمی 🔸 مرد پرسید: راستی تو متولد چه ماهی هستی؟ 🔹 زن گفت: حدس بزن! 🔸 -خب! حدس زدن یه ذره سخته و... 🔹 زن حرف مرد را برید و هیجان‌زده گفت: حدس بزن، حدس بزن... 🔸 مرد لب‌هایش را غنچه کرد و سگرمه‌هایش درهم رفت و فکر کرد. سپس گفت: امممم... فروردین؟ 🔹 زن کف دست‌هایش را به هم کوفت و از جا پرید و جیغ کشید: واااااای چطوری تونستی این‌قدر سریع حدس بزنی؟! 🔸 مرد که از آن‌همه هیجان‌زدگی زن هول شده بود، گفت: خب من... راستش... هیچی... یعنی می‌خواستم ماه‌های سال رو به ترتیب نام ببرم. انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس 🆔 @zeinabyavaran313 🍃 🌸✨ 🍃✨✨ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
🍵 کافه پدر ▫️از کودکی رابطه‌ام با پدرم پیچیده بود؛ او مردی سخت‌گیر و جدی بود و همیشه از من انتظار داشت که بهترین باشم. در این مسیر، ضربه‌های بسیاری از او خوردم، پاهایم تاول برداشت. با این حال، همیشه احترامش را نگه می‌داشتم. مثل دانه‌های باران روی شیشه کثیف ماشین! یک روز، در خیابان قدم می‌زدم که ناگهان چشمم به تابلوی «کافه پدر» افتاد. اسم عجیب و سنگینش برایم یادآور خاطرات شیرین و تلخی بود که با پدرم داشتم. با کنجکاوی وارد کافه شدم. بوی قهوه تازه و کیک داغ به مشامم رسید. فضای ساده و دلنشینی داشت، دیوارهای کافه، چند تصویر از باریستاهای میانسال و پیر نصب شده بود، و عکس‌هایی از پدرهایی که بچه‌هایشان را روی شانه‌هایشان نشانده بودند و پدرهایی که در حال خندیدن با بچه‌هایشان بودند. انگار همه‌ عکس‌ها روضه بازی بود برای منی که هیچ‌وقت آنها را نداشتم. منو را باز کردم. چشمم به نام‌های عجیب و معنادارش افتاد: «دسر ویژه مهر پدرانه» ، «نوشیدنی گرم آغوش پدر» ، «اسموتی قدرت پدر». لبخندی تلخ روی لب‌هایم نشست. مهر؟ آغوش؟ قدرت؟ چه الفاظ غریبی! حداقل خوب بود دسر شکلات تلخ پدر، نوشیدنی سرد فاصله پدر یا اسموتی سایه هم داشت؛ سایه‌ سنگین پدر بود که تمام وجودت را پر کند. معمولا آدم‌ها دوست دارند چیزی را سفارش دهند که در خانه نمی‌توانند داشته باشند تا ببینند خوردنی‌های جدید چه طعمی دارد. سفارش دادم: «نوشیدنی گرم آغوش پدر با دسر ویژه مهر پدرانه». وقتی فنجان را مقابلم گذاشتند، بخاری که از آن بلند می‌شد، عجیب گرم و آرامش‌بخش بود. جرعه‌ای نوشیدم. طعمش ملایم و کمی تند بود. برای اولین بار، چیزی از «پدر» حس خفگی به من نداد. به یاد زمان‌هایی افتادم که پدرم با دلخوری و تندی، دلواپس سلامتی‌ام می‌شد. کمی از دسر که برداشتم، فکر عاشقانه روشنی به قلبم نشست؛ با خودم گفتم پدرم هرگز نمی‌خواست به من آسیب بزند، بلکه می‌خواست مرا قوی‌تر کند. می‌خواست سطح مرا بالا و بالاتر ببرد. کافه پدر، جایی بود که به من نشان داد حتی اگر مهر، آغوش، یا قدرت پدرانه‌ای در زندگی‌ات نبوده، هنوز می‌توانی طعمشان را تصور کنی. هنوز می‌توانی فکر کنی که این مفاهیم، جایی در جهان وجود دارند. و شاید این خودش یک شروع باشد. ✍️ دکتر عبدالله عمادی (معین) 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🔸کانال شمیم خانواده به ما بپیوندید👇 🆔 @zeinabyavaran313