[ عکس ]
‼️ اولویت همسرداری و مادری
🔷س 1774: آیا زن تحصیل کرده متأهل و دارای فرزند، در شرایط فرهنگی فعلی جامعه، برای حضور در عرصه #جهاد_فرهنگی در سطح جامعه (مثل تدریس، مربی گری و ...) #تکلیف دارد؟ اگر این حضور باعث آسیب به #فرزندداری، #خانه_داری و آرامش زن در خانه شود، جایز است؟
✅ج: انجام امور مربوط به مقام رفیع مادری و همسری، برای زن در #اولویت قرار دارد، البته اگر بانوان بتوانند افزون بر #تربیت_فرزندان_صالح و #همسرداری که خود جهاد محسوب می شود، با حفظ حریم ضوابط شرعی، در عرصه های مختلف فرهنگی تلاش کنند، بسیار پسندیده است.
#مقام_زن #اولویت_همسرداری #اولویت_تربیت_فرزند #فعالیت_فرهنگی_بانوان #تکلیف #جهاد_فرهنگی
#تربیت_فرزندان_صالح
🆔 @zeinabyavaran313
#حدیث
💠امیرالمٶمنین علی(علیه السلام):
🔴من اَیقَنَ باالآخرةِ لَم یَحرِص عَلَی الدُّنیا🔅
🔷کسی که به آخرت یقین داشته باشد،هرگز بر دنیا حریص نمیشود‼️
📚غرَرُ الحِکَم/ص۱۵۱
🆔 @zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه:
🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«وَ لَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكًا لَّجَعَلْنَاهُ رَجُلًا وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِم مَّا يَلْبِسُونَ»
و اگر او را فرشته اى قرار مى دادیم، به یقین وى را به صورت انسانى در مى آوردیم. باز(به پندار آنان) کار را بر آنها مشتبه مى ساختیم. همان طور که آنها بر دیگران مشتبه مى سازند.
(انعام/۹)
🆔:@zeinabyavaran313
❇️ تفســــــیر❇️
در آیه بعد به پاسخ دوم مى پردازد و آن این که: پیامبر(ص) به مقتضاى مقام رهبرى و عهده دار بودن امر تربیت مردم، و سرمشق عملى به آنها دادن، لازم است از جنس خود مردم و همرنگ و هم صفات آنها باشد و تمام غرائز و صفات انسان در او وجود داشته باشد; زیرا فرشته علاوه بر این که براى بشر قابل رؤیت نیست، نمى تواند سرمشق عملى براى او گردد، چون نه از نیازها و دردهاى او آگاه است و نه به وضع غرائز و خواسته هاى او آشنا است.
و به همین دلیل، رهبرى او نسبت به موجودى که از هر جهت با وى فرق دارد، کاملاً نارسا خواهد بود.
لذا قرآن در جواب دوم، مى فرماید: اگر ما او را فرشته قرار مى دادیم و به پیشنهاد آنها عمل مى کردیم، باز، لازم بود تمام صفات انسان را در او ایجاد کنیم، و او را به صورت و سیرت مردى قرار دهیم (وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَکاً لَجَعَلْناهُ رَجُلاً).
🌼🌼🌼
از آنچه گفتیم روشن مى شود: منظور از جمله لَجَعَلْناهُ رَجُلاً این نیست که فقط شکل انسان به او مى دهیم که بعضى از مفسران پنداشته اند، بلکه منظور این است که: او را از نظر ظاهر و باطن متصف به صفات انسانى مى سازیم.
سپس نتیجه مى گیرد که با این حال همان ایرادات سابق را بر ما تکرار مى کردند که چرا به انسانى مأموریت رهبرى داده اى و چهره حقیقت را بر ما پوشانیده اى؟! (وَ لَلَبَسْنا عَلَیْهِمْ ما یَلْبِسُونَ).
لَبْس (بر وزن درس) به معنى پرده پوشى و اشتباه کارى است، و لُبْس (بر وزن قفل) به معنى پوشیدن لباس است (ماضى اول لَبَسَ بر وزن ضَرَبَ و ماضى دوم لَبِسَ بر وزن حَسِبَ مى باشد) و روشن است که در آیه، معنى اول اراده شده است، یعنى: اگر فرشته اى مى فرستادیم باید به صورت و سیرت انسانى باشد، و در این موقع به عقیده آنها ما مردم را به اشتباه و خطا انداخته بودیم و همان نسبت هاى سابق را بر ما تکرار مى کردند ـ همان طور که خود آنها افراد نادان و بى خبر را به اشتباه و خطا مى افکنند، و چهره حقیقت را بر آنها مى پوشانند ـ بنابراین نسبت لَبْس و پرده پوشى به خدا از زاویه دید آنها است.
«تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۹ سوره انعام »
🆔:@zeinabyavaran313
May 11
#اگه_جذاببیت_همسرتون_براتون_کم_شده
🍃گاهی از چشم یه زن دیگه همسرتونو نگاه کنید ، میبینید چقدر جذابیت داره که به مرور براتون عادی شده
🍃گاهی تصور کنید زن دوم مرد هستید ! و هر لحظه ممکنه بره سراغ اولی ! کارهایی رو کنید که بیشتر پایبند شما شه
🍃گاهی تصور کنید توی دوران نامزدیتون هستید ! تعارف کنید و احترام همسرتونو بیشتر حفظ کنید.
🆔:@zeinabyavaran313
[ عکس ]
✨﷽✨
🍃 برای تمام اتفاقات زندگی
#صبر کن😇
خدا از احوال دلتـــ با خبر استـــ.... 🌹
ID:@zeinabyavaran313
در دعواهای بین کودکان مداخله نکنید.
فقط مراقب باشید به یکدیگر آسیب نزنند.
👈👈با استفاده از "تکنیک حواس پرتی" ذهن آنها را از موضوع دعوا منحرف کنید و با یک پیام مثبت مثل
💞"واااای فلانی خیلیییی دوستت داااره" 💞
احساس خوب نسبت به طرف مقابل ایجاد کنید.
👈بهتر است تکنیک حواس پرتی اینجا یک بازی حرکتی هیجانی باشد.
⭕️ اگر بچه ها دعوایشان شد در عین حالی که نباید مداخله کنید نباید پشت فرزند خودتان را خالی کنید.
⛔️ فرزندتان را دعوا نکنید.
خصوصا در مهمانیها و بخاطر رودربایستی و خجالت والدین کودک خود را دعوا یا تنبیه میکنند.
این کار به شدت مضر است چون عزت نفس و اعتماد به نفس و دلبستگی ایمن کودک را از بین میبرد.
✅ 👈 کودکتان را در آغوش بگیرید و طرف مقابل را هم نوازش کنید و با مهریانی و خنده سوال کنید چی شده؟ بعد از شنیدن توضیحات بدون قضاوت با یک پیشنهاد جدید موضوع را تغییر دهید.
پیشنهاد جدید = یک بازی جذاب
[استاد صادقی]
🆔:@zeinabyavaran313
10.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ ویدئو ]
📹 مشکل داری؟ گرفتاری؟ نیا اربعین!
👈 روایت جالب پناهیان از شب عاشورا
#اربعین
ID:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل اول)
قسمت 8 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم.
پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی اش غرق چروک شده
و همچنان که گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید.
لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بالاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه
میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید
و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال
بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سست بود.
بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که
عقربه هایش به عدد هشت نزدیک میشد. ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود
که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و
مادر با ناراحتی اعتراض کرد: »چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم
خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچه هاتو نمیکنی، ملاحظه این
مستأجر رو بکن!« پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: »کی
ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن،
ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس میفرسته در
ِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!« مادر چند قدم جلو آمد و میخواست
پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداری اش داد: »اصلا حق با شماس! ولی من
میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی،
میذاره میره...« پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: »تو که عقل توسرت نیس!یه روز غرمیزنی مستأجر نیار، یه روز غر میزنی که حالا نفس نکش. در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ
داد: »عقل من میگه مردم دار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...«
کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر
شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: »چی شده؟ اتفاقی افتاده؟«
و پدر که انگار گوش تازه ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: »چی
میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت
مادر بی عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!« عبدالله که تازه از نگرانی در آمده
بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از
پای راستش درآورد، پاسخ داد: »صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الان صبحونه
میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.« سپس نانها را روی اپن آشپزخانه
گذاشت و ادامه داد: »توکل به خدا! إنشاءالله درست میشه!« اما نمیدانم چرا پدر
با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانی تر میشد که دوباره فریاد کشید: »تو دیگه
چی میگی؟!!! فکر کردی منم شا گردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی
من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!« نگاهش به قدری پر
غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی
دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و
هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم
رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: »الهه! کجایی؟
بیا اینجا ببینم!« با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو
ایستاده بود. بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد،
از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی الانگشتیاش را
مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: »بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا
ندوختی؟!!!« بی اختیار با نگاهم پله ها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که
آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته
پاسخ دادم: »دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره...« که پدر با عصبانیت به
میان حرفم آمد: »نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارت شده خوردن وخوابیدن
تو این خونه!« دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی تعادلی
دمپایی هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانی اش دلم شکست و بغضی
غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه
بروم و حالا خانه نشینی ام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژه هایم
نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده
باشد، احساس حقارت عجیبی میکردم .صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین
صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت..پدر
همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر میشد که تا این حد بد رفتاری کند....
ادامه دارد.....
نویسنده : فاطمه ولی نژاد💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
🆔:@zeinabyavaran313