eitaa logo
شمیم خانواده
1.4هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
7.8هزار ویدیو
514 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺دعای روز سه شنبه 🆔 @zeinabyavaran313
🌺ذکر روز (صد مرتبه) 🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلَاهُمُ الْحَقِّ ۚ أَلَا لَهُ الْحُكْمُ وَهُوَ أَسْرَعُ الْحَاسِبِينَ» سپس (تمام بندگان) به سوى خدا، که مولاى حقیقى آنهاست، باز مى گردند. بدانید که حکم و داورى، مخصوص اوست و او، سریعترین حسابگران است. (انعام/۶۲) 🆔:@zeinabyavaran313
❇ تفســــــیر❇ در این آیه، اشاره به آخرین مرحله کار انسان کرده، مى فرماید: افراد بشر پس از طى دوران خود با این پرونده هاى تنظیم شده که همه چیز در آنها ثبت است، در روز رستاخیز به سوى پروردگارى که مولاى حقیقى آنها است بازگردانده مى شوند (ثُمَّ رُدُّوا إِلـَى اللّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ). و در آن دادگاه، دادرسى و حکم و قضاوت مخصوص ذات پاک خدا است (أَلا لَهُ الْحُکْمُ). و با آن همه اعمال و پرونده هائى که افراد بشر در طول تاریخ پرغوغاى خود داشته اند به سرعت به تمام حساب هاى آنها رسیدگى مى کند (وَ هُوَ أَسْرَعُ الْحاسِبینَ). تا آنجا که در بعضى از روایات وارد شده: اِنَّهُ سُبْحانَهُ یُحاسِبُ جَمِیْعَ عِبادِهِ عَلى مِقْدارِ حَلْبِ شاة!: خداوند حساب تمام بندگان را در زمان کوتاهى به اندازه دوشیدن یک گوسفند رسیدگى مى کند! 🌼🌼🌼🌼 همان طور که در تفسیر آیه ۲٠۲ سوره بقره گفتیم، سرعت حساب بندگان به قدرى است که حتى در یک لحظه همه حساب آنها را مى تواند مشخص کند، حتى ذکر زمان دوشیدن یک گوسفند و روایت بالا براى نشان دادن کوتاهى زمان است. لذا در روایت دیگرى مى خوانیم: خداوند حساب همه بندگان را در یک لحظه مى رسد! و دلیل آن همان است که در تفسیر آیه فوق گذشت، و آن این که: اعمال آدمى در وجود او و در موجودات اطراف او اثر مى گذارد، یعنى درست همانند ماشین هائى است که مقدار حرکت و کارکرد خود را روى دستگاه هائى با نمره نشان مى دهند! و به تعبیر روشن تر اگر دستگاه هائى دقیقى باشد، مى تواند در چشم انسان تعداد نگاه هاى خیانت آمیزى که کرده است، بخواند، و روى زبان انسان تعداد دروغ ها، تهمت ها، زخم زبان ها و سخنان نادرست را مطالعه کند. خلاصه هر یک از اعضاء بدن انسان، علاوه بر روح او، دستگاه حساب و شمارشى در درون خود دارد که با یک لحظه بررسى حساب آن روشن مى گردد. و اگر در پاره اى از روایات مى خوانیم: افراد پرمسئولیت و پر ثروت محاسباتشان در آن روز طولانى مى شود، در حقیقت نه به خاطر آن است که معطل رسیدگى به اصل حساب شوند، بلکه آنها باید در برابر سؤالاتى که نسبت به اعمال آنها مى شود، جوابگو باشند، یعنى سنگینى بار مسئولیت و لزوم جواب گوئى و اتمام حجت، زمان دادگاه آنها را طولانى مى کند. «تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۶۲ سوره انعام » 🆔:@zeinabyavaran313
✳️ رفت و آمد با خویشاوندان بی حجاب و اهل گناه ❓ خانواده همسر بنده به موازین [شرعی] پایبند نیستند، لباسهای بدن نما می پوشند و نامحرمها با هم دست می دهند و در عروسی به صورت مختلط و بدون حجاب می رقصند، تکلیف من و همسرم در رفت و آمد با این اقوام و حضور در این مجالس چیست؟ آیا قطع رحم جایز است؟ ✅ جواب: : اگر حضور در آن مجلس موجب ارتکاب گناه و یا تأیید آن باشد یا نهی از منکر متوقف بر خروج از آن مجلس یا شرکت نکردن در آن باشد، باید آن مجلس را ترک کرده و یا شرکت ننمایید و صله رحم متوقف بر مراوده و رفت و آمد نیست و با احوالپرسی و پیغام فرستادن از طریق تلفن یا نامه هم محقق می‌شود. 🆔:@zeinabyavaran313
❣️امام علی علیه السلام فرمودند: 🔵از فرصت های خوب استفاده کنید، آن ها مانند ابر زود می گذرند. 📚فهرست غرر، ص۳۰۴ 💗أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج💗 🆔:@zeinabyavaran313
💑 #محبت_بین_زوجین 📕📗📘📘📙 📝 دلایل ریشه های عمقی اختلافات ✔️1- کمبود محبت ✔️2- شکستن دیوار احترام ✔️3- شکستن دیوار اعتماد ✔️4- نبود درک متقابل بین دوطرف ✔️5- توجه نکردن به مسائل غریزی 👆اینها ریشه بسیاری از مشکلاتی است که ما فکر می کنیم بخاطر این بهانه ها ایجاد شده است. ✅تب خودش به تنهایی یک بیماری مستقل نیست ولی نشان دهنده ی بیماری است .بسیاری از دلایلی که ما اسم آنرا دلیل اختلافات می گذاریم ،تب زندگی ماست. ریشه ی اصلی آنها موارد پنجگانه بالاست. 📝 یکی از دلایل اصلی دراختلافات نبودن محبت است. ✅معارف اهل بیت را مرور کنیم و بدانیم که فقط نماز خواندن و قرآن خواندن عبادت نیست، محبت کردن به اهل خانه عبادت بزرگی است💟 خوش اخلاقی یک کاربی نظیر است. فضای خانواده را آکنده از مهربانی، گذشت ،روابط عاطفی و لبخند کنید .بیشتر مشکلات در خانه با همین راه حل اولی یعنی محبت حل می شود. 🆔:@zeinabyavaran313
اخطار قبلی ندهید گاهی حساسیت والدین به رفتار بد بچه ها در مهماني ها دامن می‌زند. آنها به خاطر نگرانی‌های خودشان، قبل از آنکه اتفاقی بیفتد بچه را از بعضی از کارها منع می‌کنند و می‌گویند مبادا فلان کار را انجام دهی. اما کودکی که از این طریق به حساسیت والدینش پی برده، مخصوصا آن کار را می‌کند. اگر والدین از قبل به او اخطار دهند و بگویند حق انجام چنین رفتاری را نداری، ذهن کودک به محض ورود به جمع، به سمت آن رفتار می‌رود. 🆔:@zeinabyavaran313
🔰امام خمینی(ره): اگربخواهيد گره‌های كور #اقتصادى خود را با پناه بردن به‌ کانون سرمايه‌دارى غرب حل كنيد، نه‌تنها دردى ازجامعۀ خويش را دوا نكرده ايد،كه ديگران بايد بيايند واشتباهات شمارا جبران كنند. 📝صحیفۀ امام، ج۲۱،ص۲۲۰ 🆔:@zeinabyavaran313
makr-sheitan.mojtahedi.mp3
2.75M
💥مکر شیطان...(آیت الله مجتهدی تهرانی) 🆔:@zeinabyavaran313
بسم الله الرحمن الرحیم سردار عباسی فرمانده محترم و آقای هاشمی مسئول فرهنگی تیپ انصارالمهدی(عج) با عرض سلام و ادب خدمت شما برادران مجاهد در شرایطی که کار فرهنگی و ارزش نهادن بر بنیاد خانواده از طرف مسوولین امر به حاشیه رانده شده و متاسفانه در گیرودار بروکراسی های سازمانی و ابلاغیات دیکته شده و صرفاً گزارش دهی مرتبط با آن وارد بازی شده اند... به شیرمردان و مجاهدانی که در عرصه فرهنگ و تربیت مخلصانه تلاش میکنند باید خدا قوت گفت. می دانیم که با وجود کم لطفی ها و بی اهمیت قلمداد کردن چنین جلساتی (از سوی برخی که ناشی از عدم درک و غفلت از علم آموزی و تلاش برای بصیرت افزایی و نشستن پای درس اساتید ولو با فن بیان ضعیف...بدون شک عبادت محسوب شده....) از این راه خسته وملول نمی شوید. وبرای همسر و فرزند پاسدار ارج نهاده و برنامه هایی فرهنگی و تربیتی درحدتوان ادامه خواهید داد. قطعا با عنایت به اثردهی انتقادهای سازنده و گاهی تحمل انتقادهای نابه جا... و برخورد صبورانه با بی نظمی های مدعوین در ورود و خروج به جلسات بهتر از گذشته در عرصه جهاد فرهنگی به پیش میروید به عنوان همسر یک پاسدار از خداوند متعال توفیقات روزافزون برایتان دارم. یا علی التماس دعا 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل دوم) قسمت 63✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به خنده ای ملیح باز کرد و وسوسه ام کرد تا با شیطنتی زنانه بپرسم: »خُب حالا خوشحالی یا پشیمونی؟« از سؤال سرشار از شرارتم، خنده اش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد:»الهه! زندگی با تو اونقدر لذت بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم بندر!« و صدای خنده اش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن راپر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در ِ چنین شبی، ته دلم را خالی میکرد و اجازه نمیداد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان مجیدم نگاه کردم و بالحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم: »مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟« و شنیدن همین جمله کوتاه از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه اضطراب افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند. پیش چشمان منتظرم، نفس بلندی کشید که اوج نگرانی اش را از لرزش قفسه سینه اش حس کردم و بالاخره با لحنی که پیوند لطیفی از بیم و امید بود، جواب داد: »الهه جان! همه چی دست خداست!« سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با مهربانی دلداری ام داد: »الهه! من مطمئنم خدا این همه گریه های تو رو بی جواب نمیذاره!« و با این کلامش، دلم را حواله به تقدیر الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد. من هم اعتقاد داشتم که همه امور عالم به اراده پروردگارم بستگی دارد و خوب میدانستم که حال مادرم نه تنها تفاوتی نکرده که همچنان چراغ زندگی اش کم سوتر می شود، ولی به اجابت گریه ها و ضجه های شبهای امامزاده آنقدر دل بسته بودم که دیگر نمیتوانستم امیدم را از دست بدهم. اشکم را پا ک کردم و با سکوت پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایش گذاشتم که مجید خرسند از دل صبور و روح آرامم، لبخندی زد و گفت: »الهه جان! تو اولین کسی نیستی که داری این راهو میری، آخرین نفرم نیستی! خیلی ها قبل از تو این راه رو تجربه کردن و بهش ایمان دارن! إنشاءالله مامان خوب میشه و دوباره بر میگرده خونه! من دلم گواهی میده که خیلی زود این اتفاق میافته! من مطمئنم که تو همین شبهای قدر حاجتمون رو از خدا گرفتیم!« و این از پاکی پیوند قلبهای عاشق مان بود که او همان حرفهایی را به زبان می آورد که حقیقت پنهان شده در دل من بود، هرچند حرفی گوشه دل من مانده بود که شاید دل اوخبر هم نداشت که من هنوز با همین قلبی که این روزها فقط برای مادر میتپید، باز هم برای هدایت او به مذهب اهل تسنن دعا میکردم و همچنان منتظر هر فرصتی بودم که با اشارتی دل پا کش را متوجه حقانیت مذهبم کنم که لبخندی زدم و با مهربانی آغاز کردم: »مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از ِته دلم امام علی ع ِ رو صدا زدم. بخدا از ته دلم با امام حسین ع حرف زدم. ولی تو...« و خوب فهمید در دلم چه میگذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از آرامشش اجازه داد تا ادامه دهم: »خب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که من میزنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم.« هر کلامی که میگفتم، صورتش بیشتر به خنده گشوده میشد و مهربانتر نگاهم میکرد تا هر چه روی دلم سنگینی میکند، بی هیچ پروایی به زبان بیاورم: »مجید! من اومدم امامزاده، احیا گرفتم، هر روز دارم دعای توسل میخونم. خب توهم یه بار امتحان کن!« در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راهها را به آرزوی شفای مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم قاطعانه پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامی بپیوندد و در عوض با لحنی لبریز محبت پرسید: »چی رو امتحان کنم الهه جان؟« و من بیدرنگ جواب دادم: »خُب تو هم مثل من وضو بگیر، مثل من نماز بخون...« و پیش از این که خطابهام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پراحساسش به رویم خندید و با کلماتی ساده پاسخم را داد: »الهه جان! من که از تو نخواستم شیعه بشی! من از تو نخواستم دست از عقاید خودت برداری! حتی ازت نخواستم برای یه بارم که شده درمورد عقایدی که من دارم، فکر کنی! من فقط ازت خواستم دعا کنی، همین!« سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت: »ولی تو از من میخوای از عقایدم دست بکشم. قبول کن این کارسختیه!« و پیش از آن که به من مجال هرپاسخی دهد، با لحنی عاشقانه ادامه داد: »الهه جان! من و تو همینجوری با هم خوشبختیم! من همینطوری که هستی عاشقت هستم! الهه، تو همونی هستی که من میخواستم!بخدا من کنار تو هیچی کم ندارم!« سپس چشمانش رنگ تمنا گرفت و با هلال لبخندی که لحظه ای از آسمان صورتش مخفی نمیشد، تقاضا کرد: »نمیشه تو هم همینجوری که هستم، قبولم داشته باشی؟« و خاطرش آنقدر عزیز بود که دیگر هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس قلبم را به چشمان منتظرش هدیه کرده وبا
کلام پر مهرم خواسته دلش را برآورده سازم: »مجید جان! منم همینجوری کهِ هستی دوست دارم!« و همین جمله ساده و سرشار از محبتم کافی بود تا به مباحثه عقیدتی مان پایان داده و در عوض، مطلع یک غزل زیبا و ماندگار شود. لحظات ُپر شوری که در زندگی عاشقانه مان کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم به قدری شیرین و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای دنیا سراغ نداشته باشم. ساعتی به میزبانی نسیم گرم و دلنوازی که عطر خلیج فارس را به همراه میکشید، چشم به سقف بلند آسمان، میهمان خلوت ناب و بی ریایی بودیم که فقط ندای نگاه من شنیده میشد و نغمه نفس های مجید و حرفهایی که از جنس این دنیا نبود و عشق پا کمان را در پیشگاه پروردگار به تصویر می کشید که به خاطرم آمد امشب ختم صلواتم را فراموش کرده ام. ختم صلواتی که هدیه به روح محمد و آل محمد بود و بنا به گفته خانمی که آن شب در امامزاده میهمان حصیرش بودیم، این ختم صلوات معجزه میکرد. رو به مجیدکردم و گفتم: »مجید جان! یادم رفت صلواتهای امشبم رو بفرستم.« و با گفتن این حرف، از جا بلند شدم و برای برداشتن تسبیح به سمت اتاق رفتم.تسبیح سفید رنگم را از داخل سجاده برداشتم و به بالکن بازگشتم که مجید پرسید: »چندتاصلوات باید بفرستی؟« دانه های تسبیح را میان انگشتانم مرتب کردم و پاسخ دادم: »هر شب هزارتا.«مجید چین به پیشانی انداخت و با خنده گفت: »اوه چقدر زیاد! بیا امشب با هم بفرستیم.« و منتظر نشد تا پاسخ تعارفش را بدهم و برای آوردن تسبیحی دیگر قدم به اتاق گذاشت و لحظاتی بعد با تسبیح سرخ رنگش بازگشت. کنارم روی قالیچه نشست و با گفتن »پونصد تا تو بفرست، پونصد تا من میفرستم.« صلوات اول را فرستاد و ختم صلواتش را آغاز کرد. چه حس خوبی بود که در این خلوت روحانی و شبانه، زانو به زانوی هم نشسته و به نیت سلامتی مادرم، با هم بر پیامبر و اهل بیتش صلوات میفرستادیم و خدا میداند که در آن شب عید فطر من تا چه اندازه به شفای بیمار بدحالم امیدوار بودم که دست آویزم به درگاه خدا، پیامبر رحمت و فرزندان نازنینش (صلی الله علیهم اجمعین) بودند. با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق خیره مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینه ام مرده باشد، از جریان زندگی در رگهایم خبری نبود. در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوان هایم از سرما می لرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندانهایی بود که مدام به هم میخورد و ناله گنگی که زیر لبهایم جریان داشت. عبدالله با تمام قدرت دستهایم را گرفته و محمد با هر دو دست پاهایم را فشار میداد و باز هم نمیتوانستند مانع رعشه های بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریاد هایش را میشنیدم که مدام به اسم صدایم می زد، بلکه بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان بی حرکتم را جان دهد. عطیه بی صبرانه بالای سرم اشک می ریخت که لعیا با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه ازدندانهای لرزان و فِک قفل شده ام، نفسم هم به زحمت بالا میآمد چه رسد به قطره ِ ای آب! پدر با قامتی در هم تکیده در چهارچوب در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم میکرد. مات و مبهوت اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمیشد که این رخت عزای مادری است که من لحظه ای امیدم را به شفایش از دست نمیدادم و حالا ساعتی میشد که خبر مرگش را شنیده بودم. محمد همانطور که خودش را روی پاهای لرزانم انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند گریه میکرد و عبدالله با چشمهای اشکبارش فقط صدایم میزد: »الهه! الهه! یه چیزی بگو...« و شاید رنگ زندگی آنقدر از چهره ام پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دستهای سنگینش محکم بر صورتم میکوبید تا نفسی را که میان سینه ام حبس شده بود، بالا آورده و جانی را که به حلقومم رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد. محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطر رو عبدالله کرد: »پس چرا مجید نیومد؟« و به جای عبدالله که از شدت گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد: »زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد.« اغراق نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی گنگ و مبهم چیزی نمی فهمیدم و فقط ناله های مادر بود که هنوز در گوشم میپیچید و تصویر صورت زرد و بی مژه و ابرویش، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد. احساس میکردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه حجم سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسهایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دستهایم هر لحظه سفیدتر میشد و بدنم سردتر.عبدالله و محمددست زیر بدنم انداخته و میخواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به صورتم آب میپاشید و ابراهیم چانه ام را با دست گرفته و محکم تکان میداد تا قفل دهانم را باز کند. ادامه دارد..... نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 🔴 (ره): 💠 هر وقت فرزندتان مریض شد، مقداری پول زیر بالشت او بگذارید و صبح به مستحق بدهید، فرزندتان خوب می‌شود. 📙کتاب طریق وصل، ص۹۶ 🆔:@zeinabyavaran313
👈 زن درست و درمون یعنی این😊 🆔:@zeinabyavaran313
💢 خدا را شکر مردم با انتخاب درستشان دکتر روحانی را به عنوان رییس جمهور برگزیدند وگرنه اگر خدای ناکرده رئیسی یا جلیلی رییس جمهور میشدند همانطور که بارها اصلاح طلبان گفته بودند، کشور دچار جنگ با امریکا شده بود و در نتیجه: 👈۱. دشمن با موشک تاسیسات هسته ای ایران را از بین میبرد 👈۲. دشمن قیمت دلار را از ۳۰۰۰ به ۱۲۰۰۰ تومان میرساند 👈۳. دشمن کاری میکرد تا صف گوشت و مرغ و... درست شود 👈۴. کارهای دشمن باعث میشد بنزین کمیاب شود و قیمتش چندبرابر شود 👈۵. دشمن کاری میکرد که قیمت ماشین و مسکن چند برابر شود 👈۶. دشمن فشاری وارد میکرد که بسیاری از کارخانه ها تعطیل شود 👈۷. حملات دشمن باعث میشد بسیاری از بانکها، اماکن دولتی، آمبولانس ها و... آتش بگیرد 👈۸. حملات دشمن منجر به کشته شدن مردم میشد 👈۹. جنگ باعث ناامیدی به آینده میشد 👈۱۰. و... ♦️اما الحمدلله امروز با انتخاب دکتر حسن روحانی رییس جمهور با تدبیر و کابینه مدبر ایشان، از همه این خطرات عبور کرده ایم... 🆔:@zeinabyavaran313
1_143956821.mp3
4.07M
🎤 به لحظه‌ی تولدت به برزخ که رسیدی؛ دیگه اصلاً نمیشه برگردی ! ✅ هرکاری میخوای بکنی، الان وقتشه. 🆔:@zeinabyavaran313
🌺دعای روز چهارشنبه 🆔:@zeinabyavaran313
🌺ذکر روز (صدمراتبه) 🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «قُلْ مَن يُنَجِّيكُم مِّن ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً لَّئِنْ أَنجَانَا مِنْ هَٰذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ» بگو: «چه کسى شما را از تاریکیهاى صحرا و دریا رهایى مى بخشد؟! در حالى که او را با حالت تضرع (و آشکارا) و در پنهانى مى خوانید. (و مى گویید:) اگر از این (خطرات و تاریکى ها) ما را رهایى بخشد، از شکرگزاران خواهیم بود.» (انعام/۶۳) 🆔:@zeinabyavaran313
❇ تفســــــیر❇ نورى که در تاریکى مى درخشد در این آیات بار دیگر قرآن دست مشرکان را گرفته و به درون فطرتشان مى برد و در آن مخفیگاه اسرار آمیز، نور توحید و یکتاپرستى را به آنها نشان مى دهد و به پیامبر چنین دستور مى دهد: به آنها بگو: چه کسى شما را از تاریکى هاى بر و بحر رهائى مى بخشد؟! (قُلْ مَنْ یُنَجِّیکُمْ مِنْ ظُلُماتِ الـْبَرِّ وَ الـْبَحْرِ). لازم به یادآورى است که ظلمت و تاریکى گاهى جنبه حسّى دارد و گاهى جنبه معنوى: ظلمت حسّى آن است که نور به کلّى قطع شود یا آن چنان ضعیف شود که انسان جائى را نبیند یا به زحمت ببیند. و ظلمت معنوى، همان مشکلات، گرفتارى ها و پریشانى هائى است که عاقبت آنها تاریک و ناپیدا است. جهل، ظلمت است. هرج و مرج اجتماعى و اقتصادى و نابسامانى هاى فکرى، انحرافات و آلودگى هاى اخلاقى ـ که عواقب شوم آنها قابل پیش بینى نیست ـ و یا چیزى جز بدبختى و پریشانى نمى باشد، همگى ظلمتند. ظلمت و تاریکى ذاتاً هولناک و توهم انگیز است; زیرا حمله بسیارى از جانوران خطرناک، دزدان و جانیان در پرده تاریکى صورت مى گیرد و هر کس خاطراتى در این زمینه دارد. لذا به هنگام گرفتار شدن در میان تاریکى، اوهام و خیالات، جان مى گیرند، اشباح و هیولاهاى وحشتناک از زوایاى خیال بیرون مى دوند، و افراد عادى را در خوف و ترس فرو مى برند. ظلمت و تاریکى شعبه اى از عدم است و انسان ذاتاً از عدم مى گریزد و وحشت دارد، و به همین جهت معمولاً از تاریکى مى ترسد. اگر این تاریکى، با حوادث وحشتناک واقعى آمیخته شود و مثلاً انسان در یک سفر دریائى شب تاریک و بیم موج و گردابى هائل محاصره شود وحشت آن به درجات بیش از مشکلاتى است که به هنگام روز پدید مى آید; زیرا معمولاً راه هاى چاره در چنان شرائطى به روى انسان بسته مى شود. همین طور اگر در شبى تاریک در میان بیابانى راه را گم کند و صداى وحشتناک حیوانات درنده که در دل شب طعمه اى براى خود مى جویند از دور و نزدیک به گوش او رسد. در چنین لحظاتى است که انسان همه چیز را به دست فراموشى مى سپارد و جز خودش و نور تابناکى که در اعماق جانش مى درخشد و او را به سوى مبدئى مى خواند که تنها او است که مى تواند چنان مشکلاتى را حل کند، از یاد مى برد. این گونه حالات دریچه هائى هستند به جهان توحید و خداشناسى. 🌼🌼🌼 لذا در جمله بعد مى گوید: در چنین حالى شما از لطف بى پایان او استمداد مى کنید گاهى آشکارا و با تضرع و خضوع و گاهى پنهانى در درون دل و جان او را مى خوانید (تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَ خُفْیَةً). در چنین حالى فوراً با آن مبدأ بزرگ عهد و پیمان مى بندید که اگر ما را از کام خطر برهاند به طور قطع از شاکران خواهیم بود (لَئِنْ أَنْجانا مِنْ هذِهِ لـَنَکُونَنَّ مِنَ الشّاکِرینَ) شکر نعمت هاى او را انجام خواهیم داد و جز به او دل نخواهیم بست. «تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۶۳ سوره انعام » 🆔:@zeinabyavaran313
✳ کوتاهی در آموختن احکام دین ❓ اگر کسی در آموختن احکام دینیِ مورد نیاز خود کوتاهی کند، آیا گناهکار است؟ ✏ جواب: 🔹 و : مسائلي را كه انسان غالباً به آنها احتياج دارد واجب است ياد بگيرد، بنابراین با نیاموختن گناهکار است. 🔹 و : اگر نیاموختن احکام به ترک واجب یا ارتکاب حرام بیانجامد، (سیستانی: یا حتی احتمال آنرا بدهد)، به خاطر نیاموختن احکام، گناهکار است. 🆔:@zeinabyavaran313
💠پیامبر اعظم(صل الله علیه و آله): 🔴الرّاشی و المُرتَشی کِلاهُما فِی النّار. 🔷رِشوه دهنده و رِشوه گیرنده،هر دو جایگاهشان آتش(جهنم) است‼️🔥 📚مستدرک الوسائل/باب۸ 🆔:@zeinabyavaran313
"«سرزنش» و «سرکوفت» آفت زندگی‌اند!" 🌷 یکی از رفتارهای مخربی که اثرات زیان‌آور و جبران‌ناپذیری بر روابط بین همسران جوان به خصوص در دوران عقد داره، سرزنش و تحقیر و خرد کردن شخصیت یکدیگر است. 🔹 تو همینی دیگه! 🔸 گوش نکردی حالا بکش! 🔹 صد بار گفتم این کار رو نکن! 🔸می‌‌دونستم این جوری میشه...! 🔹 بفرما اینم نتیجه‌ی هنر جناب‌عالی! 🌺اگر همه‌ی ما می‌تونستیم گاهی خودمون را به جای طرف مقابل‌مون بذاریم، شاید خیلی از مشکلات و مسائل لاینحل زندگی هرگز اتفاق نمی‌افتاد. 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زنی که اینگونه شوهرش است! 🔴 را از این زن و شوهر یاد بگیریم! 🆔 @zeinabyavaran313
هرگز براي ختم دعوا هيچ كدام از فرزندانتان را قرباني نكنيد؛ "تو بزرگتري كوتاه بيا" "تو كوچيكتري خجالت بكش" "اون بچست نميفهمه تو بزرگ شدي" 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 صفتی که پای ثابت همه بدی‌های ماست! 👈🏻 هیچ لذتی را ازدست نخواهیم داد؛ اگر ... 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل دوم) قسمت 64✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ صداهایشان را میشنیدم که وحشت کرده و هر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریه های بلندش به کسی التماس میکرد: »آقا مجید! به دادش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!« از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بیرنگ و بدن بیجانم شده بود. قدمهایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواست خودش را به الهه ای که دیگر تا مرگ فاصله ای ندارد، برساند که مهرلب هایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: »پست فطرت...« آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم ومجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکسته ام را می کشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حالا با دیدن او جان تازه ای گرفته بودم، میان ناله های زیر لبم همچنان نجوا میکردم:دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد...« و او همانطور که باقامتی شکسته به سمتم میآمد، اشکی را که تا زیر چانه اش رسیده بود، با سر انگشتش پا ک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: »برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت.. همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب میکشیدم تا هر چه میتوانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرت زده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه میزدم: »مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا اینهمه عذابم دادی؟!!!« لعیا که خیال میکرد زیر بار مصیبت مادر به هذیان گویی افتاده ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: »ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!« اشک در چشمان محمد و عبدالله خشک شده، فریادهای ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه می گویم و در عوض، مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه هایی مردانه، شانه هایش میلرزید. از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه هایم میسوخت. چند لایه پتو را کنار زدم، با هردو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم: »از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!« و اینبار هجوم ضجه و ناله هایم بود که نفسهایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینهام میکوبید. مجید بیآنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش پایین بود، بیصدا گریه میکرد و نه فقط شانه هایش که تمام بدنش میلرزید. هیچ کس نمی دانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه هایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد: »الهه! بس کن!« و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا میزد و صدایی که از طوفان ضجه هایم خش افتاده بود، جیغ زدم: »این به من دروغ گفت!گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد این منوبرد امامزاده این منوبرداحیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...« هیچ کس جرأت نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهت زده پدر و عبدالله و بقیه و بالای سر مجیدکه از شدت گریه های بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم:مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...مامانم مرد...« سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم می سوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش میچکید، خیره شدم و فریاد زدم: »مگه نگفتی به امام علی ع متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین ع حرف بزنم؟پس چرا امام علی ع جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین ع مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن ع کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مرد؟« پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربی اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید،باغرّ شی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد. با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند اعتراض کرد: »بی وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!« مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم سنگین نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله ازکنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند
که ابراهیم باز فریاد زد: »میخواستی خواهرم رو زجرکش کنی نامرد؟!!! می ِ خواستی الهه رو دق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!« که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، بالاخره مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله می کشید، از اتاق بیرون رفت. مجید همانطور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبت زده ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه هایم آتش گرفته و دلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخ زده و بی روحم، دیگر از گرمای عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر اینهمه تنهایی اش نرم کند. احساس می کردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز بوته های خشم و کینه، چیزی نمی روید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانه اش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد. مستقیم به چشمان مجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: »تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟« و چون سکوت مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید: »قول دادی یا نه؟!!!« مجید جای پای اشک را از روی گونه اش پا ک کرد و زیر لب پاسخ داد: »بله، قول دادم.« که جای پای اشکهای گرمش، کشیده محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندم گونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد. پدر مثل اینکه با این سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش راازسرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: از خونه من برو بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به چشم تو بیفته!« مجید لحظه ای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب غمزده ام طوری از خشم و نفرت پر شده بود که نگاه دل شکسته و عاشقانه اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب زمزمه کردم: »ازت متنفرم...« و آنچنان تیر خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر جانی برایش نمانده که قدم های بی رمقش را روی زمین میکشید و میرفت. صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشمهایم به مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیلاب اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پای ِ تختم کز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشه ای به نظاره ناله های بی مادری ام نشسته و بی صدا گریه میکردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودم ضجه می زدم که دیگر مادری در خانه نبود و نمی ترسیدم که ناله های دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش خواهرانه اش را برای گریه های بی امانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بی یاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بی کسی کنم. پدر پیراهن مشکی اش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته ودیگر به خانه باز نمیگردد. چقدر به سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید لباس عزایش را به تن میکردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در بالشتی فرو میکردم که از باران اشکهای خونینم خیس شده و از لحظه ای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریه هایم شده بود. از بیرون اتاق صدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، میشنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم. همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من روی تختخواب اتاق زمان دختری ام خزیده و از این همه بی کسی ام ناله میزدم. پدر که هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش شنوای حرفهای دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمیرسید. لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمیتوانستند مرهم زخمهای دلم باشند، هرچند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودندو کمتر به سراغم میآمدند و تنها محبوب دل و مونس مویه های غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش میسوختم که چقدر مرا به شفای مادر امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگمادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد!نمیدانم چقدر در آن حال تلخ و دردنا ک بودم که صدای اذان مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شکوه هایم شکست. ملحفه تشک را با ناخن هایم چنگ میزدم و در فراق مادر جیغ میکشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چاره ای آرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمیفهمیدم. ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313