eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
862 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت119 کلافه نگامو بین اونایی که کمی دور تر از پله برقی منتظر ایستاده بودن چرخو
پناه آخرین مدارکم ارسال کردم ....تائید ایمیل که رسید نفسمو با صدا دادم بیرون . .. خبری از بقیه نداشتم اما خودم میخواستم درخواست بورسیه برای فرانسه رو بدم .... از دانشگاه برلین هم پیشنهاد بورسیه شده بود ولی نمیدونم چرا لحظه آخر دلم شهر شلو غ ولی آروم پاریس و خواست ... تصمیمم جدی بود میخواستم از این به بعد زندگی درستی داشته باشم اونجوری که خودم دوست دارم ... اونجوری که درسته ... آدما تا تلنگری تو زندگیشون بهشون نخوره هیچوقت قدر لحظه های زندگیشونو نمیفهمن و من اون تلنگره رو خورده بودم و میخواستم از این به بعد دلخوش باشم به دلخوشیای زندگیم ... خیلی چیزا بود که خواستم و نداشتم و خیلی چیزا هستن که میخوام و ندارم ... انگیزه ای ندارم ولی نمیتونم منتظر مرگ تدریجی خودمم بشینم ... واسه نداشته هام می جنگم از این به بعد ... گوشیم لرزید و نگام چرخید روش ... لب تاپ و بستم و گوشی و برداشتم ... با دیدن ا سم سامان یه آن تنم یخ کرد ... انتظار هر تماسی و از هر کسی داشتم الا سامان .... تا به خودم بیام تماس قطع شدو آه منم پشت تلفن قطع شد ... لعنتی زیر لب گفتم و نگام خیره موند به گوشی ... هیجانم از لحظه اعلام نتایج اون فستیوالم بیشتر بود ... با لرزیدن دوباره گوشی تو دستمو دیدن اسم دوبارش نفسم بند اومد ... میدونم حق رسیدن بهش و نداشتم ولی حق ذوق کردن واسه شنیدن صداشو که داشتم . ... بی معطلی تماس و وصل کردم ... -الو ... کمی مکث کردو صداش تو گوشم پیچید -سلام ... سعی کردم صدام نلرزه ... دستامو مشت کردم ... هیجان داشتم و بی خودی خندم میگرفت ... -سلام ... -مزاحم که نشدم ... نگاهی به ساعت انداختم تازه شیش بود ... -نه ... کاریم داشتی ... -وقت داری ... امروز همو...هموببینیم ... سکوت کردم ... گاهی وقتا هست دلت یه چیز میگه و عقلت یه چیز دیگه اگه به حرف دلت گوش کنی میشی احمق و اگه بنده عقلت باشی میشی عاقل .... دوست داشتم همیشه عاقل باشم ولی بعضی حماقتا اونقدر شیرینند که یبار مزش بره ز یر دندونت تا آخر عمرت میخوای احمق مطلق باشی . مکثم بی دلیل بود وقتی جوابمو از قبل میدونستم ... -کجا بیام ؟ حس کر دم لبخند زیبایی رو که نشست روی لبش ...وقتی همه قلبت ماله یکی باشه راحت میفهمی تو قلبش چی میگذره ... -پل طبیعت .. -تا نیم ساعت دیگه اونجام ... باشه ای گفت و قطع کردم گوشی و ....چرخیدم سمت آینه .... وقتم کم بود ولی نزدیکی خونه دلناز به اونجا یه پوئن مثبت بودبرام ... سریع رفتم سمت میز آرایش دلناز ... وقت آنچنانی نداشتم.... میدونستم امکان اینکه این آخرین دیدارمون باشه زیاده .... خیلیم زیاد .... میخواستم بد نباشم ... اگه قراره تصویر امروزم آخرین تصویر ازم تو ذهنش باشه میخوام خوب باشم خوب خوب ... ابروهامو مداد کشیدم و یه خط چشم محو و نازک از داخل چشمم .... وقتم کم بود ولی میخواستم سنگ تموم بذارم .... مداد مشکی که خط انداختم باهاش زیر چشممو ریملی که زدم چشمامو کشیده ترو د رشت تر از هر زمانی نشون میداد ... رژ سرخمم زدم و تموم .... شونه ای سر سری به مو هام کشیدم و شال بافت مشکیمو سرم کردم .... کاپشن سبزمو از روی تاپ نازکم تنم کرد م و جین جذب مشکیمو پوشیدم .... کیف و گوشیمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون ... مادر دلناز بادیدنم با تعجب گفت ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت120 پناه آخرین مدارکم ارسال کردم ....تائید ایمیل که رسید نفسمو با صدا دادم
جایی میری دخترم ... لبخندی هل زدم -با یکی از دوستام قرار دارم ... میرم بیرون به دلنازم بگین حمومه ... لبخندی زدو منم معتل نکردم از خونه زدم بیرون ... خونه دلناز اینا طرفای آفریقا بود ... زیاد دیر نمیکردم .... از پله هاش بالا رفتم و چشم چرخوندم ... نمیدیدمش .... گوشی و دستم گرفتم تاشمارشو بگیرم .... عجله داشتم برای دیدنش .. . -سلام ... سریع برگشتم و چشمام زوم شد روش ... کاپشن آبی رنگش با اون جین مشکی تو تنش مثله همیشه ازش یه مرد خوشتیپ معرکه ساخته بود ... لبامو کش دادم ... -سـ...سلام ... نگاه دزدیدو نگاهی به جمعیت انداخت -قدم بزنیم ؟ شونه ای بالا انداختم ... -بزنیم ... شونه به شونه هم ... متر کردیم طولانی ترین پل خاور میانه رو... -کجارو انتخاب کردی ؟ موهای بیرون اومده از شالمو دادم تو .. -همین نیم ساعت پیش آخرین مدارکمو برای سوربن ارسال کردم ... قراره تا سه هفته د یگه شخصا برای کارای اقامتم برم نفسشو سنگین بیرون داد... -خوبه ... -تو ... نگاشو به روبه رو دوخته بود ... -کانادا .... میرم اونجا ... -برای همیشه ؟! سنگین نگام کرد ... جوری که نگاه از نگاهش دزدیدم ... -فک کنم ... لبخند تلخی زدم ... -منم شاید برای همیشه بمونم ... سری تکون دادو حرفی نزد ... باز من سر صحبت و باز کردم ... به قول شهاب حسینی حر فاش مهم نبود فقط دوست داشتم صداشو بشنوم ... -بچه ها چی ؟ -ارسلان میره همون آلمان و میثمم یا آلمان یا انگلیس نمیدونم ... حرفی نزدم و قدمامو کنارش شمردم .... حواسم پی خنده های دختر پسرای اطرافمون بود که بی خیال اطرافشون میخندیدن و عکس میگرفتت.. خانواده هایی که شاید بزرگترین دغ دغشون پولیه که آخر برج میگیرن و حساب کتاب کردناشون برای این پول و یه ماهشونه .... از کنار هر کی میگذشتم میخواستم بفهمم چی میگذره توی سرش ... توی دلش .... مشکلاتش قد منه یا بزرگتر از منه ... -میدونی پناه ... حواسم پرت پناه گفتنش شدو دلم باز زیرو رو شد از این خوشی فانی ولی به یاد موندنی ... نگام و زوم کردم روی نیمرخشو ثبت کردم این نیم رخ دوست داشتنی و با اون موهای ژولیده روی پیشونیش ... -همیشه فک میکردم به هرچی که بخوام میتونم برسم ... مثله بچه پولدارایی نبودم که آ رزوهاشون بند جیب باباشونه و با دودوتا چهارتا کردن حساب بانکی باباشون هر چیز و بخوان .... از بچگی سعی کردم هر چی و میخوام خودم به دست بیارم ولی نه اینکه چشم ببندم رو پول بابام ... نفسشو با صدا داد بیرون و خم شد و دستاشو ستون بدنش کردو خیره شد به درختای چراغونی شده زیرمون ننیگم همیشه عالی بودم نه ... خیلی وقتا خیلیا بهتر از من بودن که درو ورم دیدمشون ولی به اندازه خودم خوب بودم ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت121 جایی میری دخترم ... لبخندی هل زدم -با یکی از دوستام قرار دارم ... می
میدونی من به عشق اعتقاد چندانی ندارم ولی به تعلق خاطر و دوست داشتن چرا ....س خته به خودم اعتراف کنم دوست دارم ونمیتونم باهات باشم ....سخته بگم مرد ادامه داد نشم در حالیکه میدونم نیستم .... راهمون از همجداست ... نه خیانتی کردی و نه خیانتی کردم .... اصلا نمیدونم چی شد به خودم که اومدم دیدم تمومه ... سه روز دیگه پروازمه ...یه روزی میخواستم برم و برگردم ولی الان .... سرشو انداخت پایین و من ثبت کردم تو قلبم ثانیه به ثانیه و جز و به جزلحظه های بودنمونو ... -خواستم امروز ... کامل چرخید سمتم -خواستم امروز باهم باشیم ... برای آخرین بار .... زیاد مهم نیست که دیگه باهم بودنی نیست میخوام به حرمت حسمونم که شده امشب و خوش بگذرونم .... میخوام همه خاطرات گذشتمونو همهشو از ذهنم شیفت دیلیت کنم و فقط همین امروزو ازت تو ذهنم ثبت کنم .... من و تو شاید قسمت هم نبودیم ...نمیتونم ماله هم باشیم ولی دلیل نداره یادم بره یه روزی یه زمانی یه کسی بود که دلم خواست باهاش باشه ... شاید دیگه هیچوقت همو نبینیم ولی .... ولی میخوام امشب همینجا بشه یه خاطره که تا ابد ازت تو خاطرم بمونه .... سد اشکم میسوزند چشمامو بغضمم پاییننمcیرفت حتی با اون همه نفسای عمیق .... منم میخواستم این چشما و برقی که نمیدونم برای چی توشون بود تا ابد بشه یه خاطره تو خاطر قلبم ... دستاش حلقه شد دور بازوهام و نگاش چرخ خورد تو چشمام -میدونی که چقد برام عزیز بودی دیگه آره ؟... میدونی که بی دلیل شدی عزیز دلم نه به هزارو یک دلیل ... مگه نه تو همشو میدونی ؟! دوست داشتم بدونم چرا انقد صداش خفه در میاد ... چرا انقد لحنش بوی نبودن میده .... نبودنی که شاید داغش یه عمر خواب و بیداری کشیدن تا صبحی که دیگه بیدار نشم تو دلم میمونه رو میده .... سر تکون دادم و جوابم شد یه قطره اشک و ریخت رو گونم ... لباش خندید ولی تلخ ...درست مثله تلخی بزاق بعد عق زدنای دائمی از این زندگی -میدونی که عزیز دل سامان بودن ماله یکی دوروز نیست ... میدونی وقتی میگم عزیزی یعنی قدیه عمر عزیز میمونی ...میدونی دیگه مگه نه ؟ چشم بستم و اینبار قطره ها تند تر شدن و بغضم سنگین تر ... چشم باز نکردم تا بغض تو صداشو نبینم ... -میدونی که اگه نمیمونم از نامردیم نیست .... از بی عرضگیمه .... از بی وجودیه و بی جنمی مه ... نمیمونم که انگ نامردیم ردیف نشه پشت سر اینا .... الان میرم که فردا با نامردی نرم .....میدونی که چون نمیتونم نمیمونم .... میدونی دیگه .. تکونم داد و هق هقمو خفه کردم تو سینه مردونشوزار زدم تو بغل مردی که مردونه پام وایستاد ..... خواستم بگم که اگه نامردم باشی برای من مرد ترین مرد دنیایی ولی بغضم نذاشت .... خواستم بگم میموندیم من موندنی نبودم ولی بغضم نذاشت .... خواستم بگم موندنت بودنت زیادیه خیلی زیادیه واسه منی که تو دنیای به این بزرگی زیادیم .... خواستم بگم همه خواستم از این دنیا قد اغوشیه که الان توشم و دیگه چیزی نمیخوام ازش .... خواستم بگم حیف حیف بشی به پام ... خواستم بگم میدونم عزیزمی و نمیدونی همه جونمی .... خواستم بگم میدونم عزیزت میمونم و cیدونی من به امید اینکه عزیز توام میخوام زنده بمونم .... خواستم بگم میدونم رفتنت اومدنی نداره ... خواستم همه اینا رو بگم ولی نخواستم زبونم خوشی آرامش این لحظه رو ازم دریغ کنه . ... حاضر بودم یه عمر لال بشم و قد دو نفس بیشتر توی این بغل بمونم .... حتی اگه قرار با شه دیگه برا من نباشه .... اونشب شد شب من ...شب سامان حسین پوری که شیرین ترین یهویی زندگیم بود ... اونشب شد قدم زنایی که حسرت دوباره گز کردنشون یه عمر میموند روی دلم .... اوشب شد دستایی که قفل شده بود توهم و به تلافی همه سالایی که دیگه قرار نبود تو هم گره شن سفت میشدن بهم .... حکمت خالی بودن لای انگشتای آدما شاید همینکه گاهی یه دستی بیاد و جای خالیشو نو برات پر کنه ..... اونشب شد شب آخر و من خنده هامو روی لباش جا گذاشتم ... . همه اونشب شد یه عکس تو قاب گوشی که لبای آدمکاش که بازیچه بازی های روزگار بودن میخندید ولی چشماشون یه دنیا غم داشت ... اونشب شد شبی که مهر زده بودیم رو لبامونو چشمامون حرافی میکردن برا هم .... دو ست داشتم کلی حرف بزنم .... کلی حرف بزنه اونقد که قد همه سالهایی که قرار بود نبا شه حرف ازش تو سرم باشه ... دلم تنگش بود از همین الان ...دلم تنگ همین دستایی بود که دستام گم میشد لاشون .... دلم تنگ میشد برای مردی که بهم میریختم موهاشو و اون عصبی میشد از این بهم ریختنا .... دلم تنگ صورت ته ریش دار و لپ نداشتش میشد .... گونه ای که میکشیدم و کش می اومد و آخش پشت بندش بلند میشد .. ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت122 میدونی من به عشق اعتقاد چندانی ندارم ولی به تعلق خاطر و دوست داشتن چرا .
سامان بغض تو نگامو پنهون کردم .... زشت بود مرد گریه کنه .... خنده نشوندم رو لبامو دست دراز کردم سمتش ... دست سفیدو سردش نشست تو دستم و سفت فشردمش ... مواظب خودت باش -هستم -حواست به خودت باشه باشه -نگران هیچیم نباش همه چیزو برات مهیا میکنن... پر بغض گفت-نیستم لبخندم تلخ بود ولی سعی کردم شیرینش کنم -منم فراموش نکن ... صداش خفه تر از قبل شد -نمیکنم .... هیچوقت نمیکنم .... نگام کردو دیدم قطره هایی که تو چشماش میرقصیدن ... چشمتمو دزدیدم از چشماش ...نمی تونم فراموشت کنم ... در ماشین باز شدو نگام باز چرخید روز .... ثانیه ها انگار میخواستن رو دور تند مسابقه بدن .... کلاه کاپشنشو کشید روی سرش .... خواست پیاده شه که دستشو گرفتم ... -صب کن ... چرخید سمتمو خم شدم سمت داشبورد .... جعبه مخملی و بیرون کشیدم و بازش کردم .... پلاک مستطیلی شکل و با زنجیرش بیرون کشیدم و خیره شدم به حروف عربی که روش بود .... لبخندی زدم و پلاک و گرفتم سمتش .... -سپردمت دست خودش ....حکمت اینکه چرا وارد زندگیم کردت و چرا یهو ازم گرفتت و نمیدونم ولی میسپرمت دست خودش که هواتو داشته باشه .... پلاک و مشت کرد تو دستشو خندید ...پیاده شد. درو بست ... بی حرف با قدمایی شل را افتاد سمت خونه دلناز و نگام خیره بود به پشت سرش و بارونی که میخورد توی تنش .... این سانس آخر منو پناه بود ... پامو گذاشتم روی گازو دور شدم ازش ... دست بردم سمت پخش و صدای علی بابا رو بردم بالاتر .... توی این شبادلم بد جور پره باز یه سیگار لبه پنجره باز رولبمه توی اتاق تاریکم ساعت چنده ببین من هنوز نخو ابیدم حتی آسمونم از این ضربه دردش اومد لرزش گوشی توی جیبم وادارم کرد که صدای سیستم و بیارم پایینتر وشیشه رو بدم پایین ... بادو بارون محکم شلاق وار میخورد تو صورتم .... شماره سهیل بود ... -بگو صداش پر بود از هیجان -کدوم گوری هستی دستی به صورت خیسم کشیدم -حرفتو بزن ... -پاشو بیا سمت خونه این دختره ... اخمامو کشیدم تو هم -دختره؟! -اهه همین نوره نورا چی چیه همونکه قراره زن داداشم بشه همونو میگم دیگه اخمام رفت توهم -ببند دهنتو بابا ... واسه چی بیام ... -بیا میگمت ...فقط زود باش ... گوشی وقطع کردم پامو گذاشتم رو گاز ...... قطره های سرد بارون سوز بدی داشتن صورتم داشت میسوخت از سرماشون.....توجهی نکردم و راهمو ادامه دادم ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت123 سامان بغض تو نگامو پنهون کردم .... زشت بود مرد گریه کنه .... خنده نشو
نیم ساعتی طول کشید تا برسم .... از ماشین پیاده شدم که دیدم سهیل تکیه زده به ماشینش ده دیقه ای میشد بارون قطع شده بودو بوی نم خاک تو همه جا پیچیده بود ... رفتم جلو...با دیدنم تکیشو از ماشینش کند و پشت شلوارشو که کمی گلی شده بود پاک کرد ولی ردش هنوز مونده بود ... -سلام -چیکار داشتی منو تا اینجا کشوندی... چپ چپ نگاه کرد ... -منو بگو افتادم دنبال کار کدوم خری ... بی حوصله سرمو چرخوندم سمت خونه نورا .... درست روبه روش ایستاده بودیم ... -خب؟!.... -یه خبر باحال دارم برات ...گل کاشتم بی حوصله تر از قبل کلافه گفتم -خـب مشتی حواله بازوم کرد .. -مردک... حقشه نگم بری اون دختره مورد دارو بگیری .... -سهیل میگی یا برم ... چپ چپ نگام کردو چرخید به پشت سرش اشاره کرد -اونجا رو داشته باش ... نگاهی به ساختمون بلند سیزده طبقه روبه روم کردم خب ؟! باانگشت به جایی اشاره کرد -حالا اونجارو داشته باش ... انگشتشو دنبال کردم و رسیدم به نگهبابی که جلوی ساختمون بود .... گیج نگاش کردم ... . پوفی کردو گفت –بشین تو ماشین تا بگمت ... نشستم کنارش رو صندلی کنار راننده ..... فلشی که روی داشبورد بودو برداشت و انداخت رو سیستم و ال سی دی و تنظیم کرد ... -وحالا اینو داشته باش ... تصاویر سیاه و سفید بود عین یه فیلم ... یه آن فکری از سرم گذشت .... داشت میزد جلو تر .... دستشو که برداشت دقیقتر شدم رو صفحه و بادیدن دوربینی که زاویه دیدش در خونه نورا اینارم تو دسترس داشت و دیدم .... در خونه باز شدو یه پسری رفت تو ... سهیل نگهش داشت و به گوشه صفحه اشاره کرد -دقیقا یه ساعت قبل تو وارد اون خونه شده ..... باز پلی کردو من دقیق تر شدم .... خروج پسره که اومد دوباره نگهداشت .... زوم شدم رو چهره پسره ..... آشنا بود ولی نه خیلی .... -ده دیقه قبل اومدنت ..... واینم توی گاگول که رفتی تو ... نگاش کردم ... با غرور خیره بود بهم .... میدونستم این مدرک میتونه باعث اثبات بی گنا هیم بشه .... شاید الان تنها چیزی که میتونست خنده رو به لبم بیاره همین بود فعلا ... با کف دست کوبیدم تو پیشونیش -ایول بابا.... گل کاشتیا ... -واسه خاطر خودم بود ... زودتر برو گمشو سر جدت بزار نفس راحت بکشیم از دستت .... -راه بیافت بریم سمت اداره پلیس ... باید این فیلمه رو نشونشون بدیم ... تا اومد جوابم و بده پیاده شدم و سریع سوار ماشینم شدم ... باید ثابت میکردم من نامرد نیستم و میرفتم ... نمیخواستم رفتنم به حکم فرار باشه و ننگش یه عمر رو پیشونی خودمو و خانوادم باقی بمونه ... هر چند الانم کم آبرومون نر فته بود ... موقع رسیدن به در کلانتری ماشین و نگهداشتم و گوشی و از جیبم در آوردم ... میدونستم وقت مناسبی نیست ولی شروع به گرفتن شماره فرزام کردم ... بعد اون قضیه شمارشو داشتم تا از وضعیت اون پایدار مطلع بشم ... به بوق پنجم نرسیده بود صداش تو گوشی پیچید -الو ... نفسی تازه کردم -سلام ...سامانم .... سلام علیکش جدی ولی توام با احترام بود ... از این مرد خوشم می اومد ... جدی ولی پر از جذبه و انسانیت ... توضیح اتفاقاتی که افتاده بود زیاد طول نکشید ...بهم گفت سریعتر فیلم و تحویل پلیس بدم و برم دنبال اون پسره بگردم .... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت124 نیم ساعتی طول کشید تا برسم .... از ماشین پیاده شدم که دیدم سهیل تکیه زده
نمیدونستم پسره رو از کجا باید پیدا کنم ... -از کجا پیداش کنم آخه ... -ببین وقتی وارد خونشون شده یعنی یه آشنایی فامیلی دوست پسری چیزی بوده ...بین دوستاش بگرد ببین کسی میتونه کمکت کنه البته بعید میدونم .... یه مدتم تعقیبش کن ببین به این پسره میرسی یا نه ... - من سه روز دیگه پروازمه ... -پس همه تلاشتو بکن که سریعتر پیداش کنی .... هرچند پیداشم کنی دادگاهت ماله چند هفته دیگش میشه و مجبوری برگر دی ... ولی این سه روزه کارو تموم کن ... با تقه ای که سهیل به شیشه زد نگاش کردم .... -باشه سرگرد امری نیست ؟ -نه...برو منم بی خبر نذار -حتما .. درو باز کردم و پیاده شدم ... -پس چرا نمیای ؟ -داشتم مشاوره میگرفتم ...باید پسررو پیدا کنیم... -اونم پیدا میشه بیا بریم فعلا ... زمان داشت تند میگذشت و من داشتم از دستش میدادم .... تصمیم داشتم از فردا خیلی جدی دنبال پسره بگردم ... باید پیداش میکردم .. حدس اولم دانشگاه بود .... باید اول مطمئن میشدم از بچه های دانشگاه نیست .... راه افتادم سمت سلف گاهی اجمالی به درو اطراف کردم ... سنگینی خیلی از نگاها روم بود ... رفتم سمت سجاد یکی از بچه های هم رشته خودم بود ... با دیدنم بلند شدو باهام دست داد .... -سلام داداش ...تبریک شنیدم چند روز دیگه میپری لبخند بی روحی زدم -لطف داری ممنون ... نگاهی به درو اطراف کردم و بی توجه به نگاهاشون گفتم - چند دیقه باید وقتتو بگیرم .... ممکنه نگاهی به دوستاش کردو سری برام تکون ... -البته ..بشیـ... -نه بریم بیرون .... همراه هم از سلف اومدیم بیرون ....جلوی دانشکده مهندسی ایستادم و اونم روبه روم -خب چی شده ... -به کمکت احتیاج دارم اساسی اخم ریزی کرد -بگو هر کاری از دستم بربیاد میکنم ... -قضیه منو که شنیدی ... سری تکون داد -آره ولی بیخیال بچه ها گندش کردن ... یه مدت بگذره فراموش میشه ... -ولی من نمی تونم فراموشش کنم ... -خب پس چی کار میخوای بکنی دنبال یکیم که حدس میزنم از بچه های دانشگاه باشه ... میتونی برام پیداش کنی ؟ -کی هست ؟ -میتونی یا نه -آخه باید بدونم کیه که پیداش کنم دیگه ... گوشیمو از جیبم در آوردم و فیلمیوکه دیشب کات کرده بودم و پلی کردم .... با دقت دا شت پسررو نگاه میکرد -مطمئنی از بچه های دانشگاه ماست ... گوشی و گذاشتم تو جیبم و کلافه دستی به موهام کشیدم -نه فقط یه حدسه ... گوشیشو در آورد -بفرستم ببینم فیلمه رو ... اگه از بچه های یونی خودمون باشه سریع پیداش میکنم ... -یعنی دقیقا کی ؟ خندید -عجله داریا ... بابا گجت نیستم که کلافه گفتم -سجاد من وقت ندارم .... فردا پس فردا باید بپرم ... نمیتونم زیاد وقت کشی کنم ... دستی به ریش کوچولوی زیر لبش کشید ... -باشه ببینم چیکار میتونم بکنم ... اگه از بچه های اینجا باشه یکی دو روزه پیداش میکنم ... مطمئن ؟! دستشو گذاشت تو دستمو سف فشرد -مطمئن ... لبخندی اومد رو لبم .... خوب بود که میشد رو بعضیا حساب باز کرد ... بچه خوبی بود . .. توی دفتر دانشگاه بود اکثرا و به خاطر همین حرفش برو داشت ... -پس من روتو حساب کردما ... برای اطمینان خاطرم چشماشو بست و باز کرد -خیالت راحت .... اگه از بچه های اینجا باشه خودم پیداش میکنم ... خدافظی کردم و از دانشگاه زدم بیرون ... پلیسم گفته بود پیگیره ولی فرزام دیشب گفت خودم باید دنبال کارم بی افتم .... رفتم سمت خونه نورا اینا ... باید تعقیبش میکردم تا به یه جایی برسم .... شک نداشتم کسی که ترتیبشو داده همون پسر س ... منتها نمیفهمم چرا این دختره همچین کاری کرده .... باید قبل رفتنم ثابت میکردم من کاری به کارش نداشتم و ندارم ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت125 نمیدونستم پسره رو از کجا باید پیدا کنم ... -از کجا پیداش کنم آخه ...
* پناه سردر گم بودم ...میدونستم تصمیمی که گرفتم نشدنیه .... یکی از شرایطش سلامت جسمی و نداشتن بیماری لاعلاج بود که داشتمش ... نگاهی به سر در شیرخوار گاه انداختم و نگاهی به اسباب بازی های توی دستم کردم ... پوزخندی زدم .... سر اول شدنمون به هر کدوممون طی یک مراسم باشکوه که دوسه تا دم حسابی توش بودن ده تا سکه دادن و من بلافاصله به پول تبدیلش کردم ... الان پول نقد برای من از هر چیزی مهم تر بود ... رفتم داخل .. -هی خانوم کجا ... با صدای زخمت مردی که داشت صدام میکرد برگشتم ...اشاره ای به خودم کردم -با منید ؟! سر تکون داد -بله ... کجا میرین همینجوری سرتونو انداختین پایین .... دوتا کیسه پر از اسباب بازی و آوردم بالا و نشونش دادم .. . -برای بچه های اینجا اسباب بازی خریدم ... یکم قیافش ملایم تر شد ... -خب اول یه هماهنگی کنید بعد ... اینجا بی درو پیکر نیست که ... لبخند زورکی زدم -بعله ...حق با شماست معذرت میخوام ... قیافه ای برام گرفت و با دست اشاره ای به ساختمون اصلی کرد ... -برید طبقه سوم .... اتاق مدیریت خانوم سوری سری تکون دادم و راه افتادم ....پشت در اتاقش چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم .ندونمم این فکر چرا دیشب اومد تو سرم ولی منطقم جای احساسمو گرفت ... من حق داشتم حس کنم مادر بودن و .... حق داشتم از مسلم ترین حق یه دختر برای زندگی نگذرم .... میدونستم شرایط من مانع از این میشه که رشد یه نبض تپنده رو زیر پوستم حس کنم ولی میتونستم شور یه مادرو وقت شنیدن کلمه مادرو حس کنم ... حق یه زندگی عادی نه ولی حق زندگی کردن که داشتم .... میدونستم غیر ممکنه تلاشام ولی حداقلش ده ساله دیگه حسرت اینو نمیخورم که چرا و قتی میتونستم سالای تنهاییمو با یکی تقسیم کنم و یه بهونه برای خودم بسازم ازش نسا ختم و نخواستم .... درو زدم و با بفرماییدش وارد اتاق شدم ... زن مهربونی به نظر میرسید .... حداقل به ظاهر که چنین بود .. لبخندی به صورتم پاشید -سلام ...بفرمایید آب دهنمو که کمی به تلخی میزدو قورت دادم ... -سلام ... -سلام .... خیلی خوش اومدین ... با دیدن عروسکای دستم گل از گلشنش شکفت -گفتم ها این خوشگلی از یه آدم بعیده ..... خدا انگار امروز یه فرشتشو برام فرستاده خندیدم و درو بستم ... کمی جلو تر اومدم و نشستم روی صندلی روبه روش ... بلند شد و ظرف شکلات و از روی میزش برداشت و اومد روبه روم نشست و ظرف و گذاشت جلوم ... -خیلی خوش اومدین ... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا