چندوقتی است...
چندوقتی است دلم برای خودم تنگ شده؛ دلم برای کودکیهایم تنگ شده؛ دلم برای بازیهای ساده و دوستداشتنی آن روزها تنگ شده.
چندوقتی است دلم برای کوچههای تو در توی محلهٔ مادربزرگ تنگ شده؛ آنجا که با بچههای همسن و سال بازی میکردیم، نمیدانم چه حکمتی بود سرِظهرِ گرما از خانه بیرون میزدیم؛ شاید چون کوچهها خلوتتر و کم رفت و آمدتر بود؛ بزرگترها برای استراحت در منزل خوابیده بودند و کوچهها برای بازیهای بچهها قُرُق میشد.
دلم برای خوراکیهای ساده اما خوشمزه کودکی تنگ شده؛ دلم برای بستنیهای زعفرانیِ دستساز محلهٔ مادربزرگ، تنگ شده؛ حتی دلم برای عروسکهای سادهٔ پلاستیکی که با ذوق برایش چادر می دوختیم، تنگ شده.
چندوقتی است دلم برای مدرسه هم تنگ شده، تخته سیاهی که سیاه نبود و نمیدانم حکمت این نام برای آن چه بود؟ دلم برای گچهای رنگی و قرمز خوشرنگ و کمیاب تنگ شده؛ گچهایی که معاون مدرسه، مثل یک گنج از آن محافظت می کرد و دست و دلش می لرزید به ما بدهد.
چندوقتی است دلم برای دورهمیهای ساده و جمعهای خودمانی عاری از تکلّف و زرق و برق تنگ شده؛دلم برای مسافرترفتنها و زیارتهای کودکی هم تنگ شده؛ چه راحت و بیدغدغه با کودکان دیگر، بیخیال و شاد در حرم میچرخیدیم و کبوتران را میترساندیم.
چندوقتی است دلم برای خدای کودکیام تنگ شده، چقدر خدای کودکیام به من نزدیکتر بود.
دلم میخواهد خدایم را مانند عروسکانم تنگ در آغوش بگیرم و بگویم رهایم نکن! من هنوز در کوچه پس کوچههای کودکیام چرخ میخورم.
✍️نجمه صالحی
#نیمهشب_جمعه ۴۰۰
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
🍃پر از حرف خالی از واژه🍃
گاهی اتفاق میافتد، حرف زدنم میآید ولی حوصله حرف زدن با کسی جز خودم را ندارم! واژهها در ذهنم رژه میروند و در مقابل افراد میایستند اما لبانم تکان نمیخورند!
من زیاد با خودم حرف میزنم، یعنی آنقدر که در ذهنم آدمهای مختلف ساختهام و با آنها حرف زدهام و عکسالعملهاشان را دیدهام؛ در واقعیت با آنها ارتباط برقرار نکردهام! حتی با این کار غصههایم را پوشاندهام و کارها را بازسازی کردهام تا در واقعیت ترسی از آن نداشته باشم! تا حدودی این حرکت کارساز هم بوده و مواجهه با تجربه جدید، کمتر برایم شوکآور بوده است.
حتی گاهی در ذهنم با آدمهای خیالی مشاجره هم کردهام و آنقدر انرژی صرف کردهام که وقتی به حالت عادی و دنیای واقعی بازگشتهام، احساس خستگی داشتهام.
شاید این حالت برای نوشتن خوب باشد ولی گاهی در دنیای واقعی واژه کم میآورم؛ گاهی حس میکنم این حرفها را زدهام و حرفهایم تکراری است.
میگویند نویسندگان و فیلمسازان هم شخصیتهای ذهنی، زیاد دارند و همین کشمکشها و نزاعهای ذهنی و درونی به آنها کمک میکند تا شخصیت پردازی داستانهایشان بهتر شود.
گاهی آنقدر به شخصیتها فکر میکنم که از فضا غافل میشوم؛ فکر میکنم علاوه بر شخصیت، فضاسازی هم مهم است.
کاش مثل آن شرلی بودم چقدر خیالپرداز و رویایی بود. تصویرسازیهای او با دیالوگهای ساختگی ذهنی خودم یک رمان بینقص میساخت.
جملهٔ دلچسبی است، زیاد این جمله را تکرار میکنم:« پر از حرفم خالی از واژه...»
✍️نجمه صالحی
#نیمهشب_جمعه۴۰۰
#بهوقتدلتنگی
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
.
چندوقتی است...
✍️نجمه صالحی
چندوقتی است دلم برای خودم تنگ شده؛ دلم برای کودکیهایم تنگ شده؛ دلم برای بازیهای ساده و دوستداشتنی آن روزها تنگ شده.
چندوقتی است دلم برای کوچههای تو در توی محلهٔ مادربزرگ تنگ شده؛ آنجا که با بچههای همسن و سال بازی میکردیم، نمیدانم چه حکمتی بود سرِظهرِ گرما از خانه بیرون میزدیم؛ شاید چون کوچهها خلوتتر و کم رفت و آمدتر بود؛ بزرگترها برای استراحت در منزل خوابیده بودند و کوچهها برای بازیهای بچهها قُرُق میشد.
دلم برای خوراکیهای ساده اما خوشمزه کودکی تنگ شده؛ دلم برای بستنیهای زعفرانیِ دستساز محلهٔ مادربزرگ، تنگ شده؛ حتی دلم برای عروسکهای سادهٔ پلاستیکی که با ذوق برایش چادر می دوختیم، تنگ شده.
چندوقتی است دلم برای مدرسه هم تنگ شده، تخته سیاهی که سیاه نبود و نمیدانم حکمت این نام برای آن چه بود؟ دلم برای گچهای رنگی و قرمز خوشرنگ و کمیاب تنگ شده؛ گچهایی که معاون مدرسه، مثل یک گنج از آن محافظت میکرد و دست و دلش میلرزید به ما بدهد.
چندوقتی است دلم برای دورهمیهای ساده و جمعهای خودمانی عاری از تکلّف و زرق و برق تنگ شده؛ دلم برای مسافرترفتنها و زیارتهای کودکی هم تنگ شده؛ چه راحت و بیدغدغه با کودکان دیگر، بیخیال و شاد در حرم میچرخیدیم و کبوتران را میترساندیم.
چندوقتی است دلم برای خدای کودکیام تنگ شده، چقدر خدای کودکیام به من نزدیکتر بود.
دلم میخواهد خدایم را مانند عروسکانم تنگ در آغوش بگیرم و بگویم رهایم نکن! من هنوز در کوچه پس کوچههای کودکیام چرخ میخورم.
#نیمهشب_جمعه ۴۰۰
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@zemzemh60