هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
جلسات سرکار خانم #محمدی
#نظموهدف1_جلسه6_قسمت6
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨ امامصادق (ع) میفرمایند:
چهارچیز صورت رانورانی میکند، نگاه به صورت زیبا،نگاه به آب(البته در روایت میگن آب جاری)نگاه به سبزه، #سرمه کشیدن هنگام خواب.
👁 الآن شما به عطاری ها مراجعه کنید"سرمه اَثمد دارند می تونید بخرید استفاده کنید.
💍 برای زینتها پیامبراکرم فرمودند: #انگشترعقیق به دست کنید زیرا تا به دست شما باشد غم بهتون نمیرسه.
⛔️ ولی منع کردن که انگشتری از روی و آهن و شکل و شمایلی از سَرحیوان روش باشه که شمابدستتون بکنید.،اینرو منع کردن.
🐍سَرگوزن رو انگشتردرست میکنن سَرمار رو انگشتر درست میکنن اینها رو انگشتردرست میکنن ودستشون میکنن وانگشترآهنی درست میکنن که اینها همه منع شده اند.
❓❓سوال:استفاده انگشترعقیق برای خانمها درمقابل نامحرم اشکال داره؟
پاسخ: هرچیزی که زینت حساب بشه اشکال داره. باز به مرجعتان مراجعه کنید.
❌سزاوارنیست زنان، آراستن برای همسرانشان را تعطیل کنند هرچند به آویختن #گردنبند ی باشد.
🔔یعنی حتی اگر هیچ چیزی ندارید یه زنجیر بدل بخرید یا یه نواری باروبان درست کنید یه سنگی بهش آویزون کنید وآویزون کنید به گردنتون.
👌الآن به برکت بدلی هایی که هستش همیشه جای سرویس طلا میتونیداستفاده بکنید.
✅ برای موهای سرتون- بعضیا میگن همسر ما دوست دارن موهای ما بلند باشه ولی مامیخواهیم کوتاه کنیم، اینها همه بهتره با رضایت همسر باشه.
💇ولی برای کوتاه کردن #مو روایت داریم از امام کاظم (ع) که وقتی موی سر کوتاه میشه چشم جلاپیدا میکنه و نورش زیاد میشه.
📝 یک روز درماه رو مشخص کنید که یه روز به موهاتون رسیدگی کنید مثلا پایین موهاتونو یه کم مرتب کنید ؛
✏️وقتی میگیم نظم، برای کارهای آرایشی،پیرایشی وبهداشتی خودتون باید برنامه ریزی داشته باشید.
🖐مثلاً در برنامه هفتگی #ناخن ها تون رو روزهای جمعه کوتاه کنید که وقتی میخواهید کوتاه کنید ازسمت چپ شروع کنید از ناخن سمت چپ شروع کنیدو به ناخن سمت راست تمام کنید وموقعی که میخواهید بگیرید بگید:بسم الله وبالله و سنت عَلی محمّدوآلِه.🌸
@jalasaaat
ارسال مطلب ✅
کپی⛔️
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_متعالی استاد #پناهیان #جلسه3 فایلهای کم حجم وکاربردی 💞 @zendegiasheghane_ma
ادامه مبحث #خانواده_متعالی
استاد #پناهیان
#جلسه4
آنچه دراین فایل صوتی میشنوید👇👇
ازدواج تنها عامل آرامش
دستورهای دین؛ عامل تأمین شادی در همه زندگی
اهمیت همسر خوب
«آرامش» اولین هدف از ازدواج
دو تعریف از ازدواج در قرآن
لزوم تصحیح فرهنگ جامعه
جستجوی لذت در عدم آرامش!!
گناه از بین برنده آرامش
مؤمن آرامش دهنده است
آرامش بدهیم حتی اگر دیگران سوء استفاده کنند
روضه حضرت علی(ع) در ماجرای شهادت حضرت فاطمه(س)
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از زندگی عاشقانه
KhanevadeMotaali04-18k.mp3
6.86M
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
#کلاس_خانواده_عاشورایی
#قسمت13
#خانم_محمدی
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃
👈اصل #رشد اینه که اگه شما امروز رشد پیدا کردی انقدر ظرفیتت بالا بره که همسایه خودت هم رشد بدی، خانواده متقابل را هم رشد بدی، جامعه خودت را هم رشد بدی
👌این میشه #خانواده_عاشورایی
❌ولی اگه #بی_تفاوت بودی، گفتی من که آدم خوبی هستم، من که دارم رشد می کنم، من که روضه مو می رم، من که نمازجماعت مو می رم، دیگران هر چی شدند به من چه؟!
🔔وقتی گفتی به من چه؟! یعنی شما از بیت حضرت رسول صلی الله علیه و آله سقط شدی. شما به خانواده عاشورایی نرسیدی، شما به محرم نرسیدی. محرم شروع شده ولی شما وارد محرم نشدی
📢تا زمانی که نتونی حضرت رسول صلی الله علیه و آله را همراهی کنی، نتونی ذریه شونو همراهی کنی، شما از خانواده آسمانی خودت سقط می شی
🏴خانواده عاشورایی به خاطر سعه صدری که داره، ظرفیت اینو داره که حرف مخالفانش را هم گوش کنه
👈تا زمانی که شریعه دست اهلبیت امام حسین علیه السلام بود، اسبهای دشمن آب نداشتند بخورند امام حسین علیه السلام فرمود علاوه بر خودشون اسبهاشون را هم سیراب بکنید
✅ یعنی اینقدر تحمل امام حسین علیه السلام بالا رفت که گفت من دشمن را هم نمی زارم در سختی قرار بگیره
🔔زمانی که امام حسین علیه السلام باز هم باب هدایت شمر را باز کرد گفت هنوز فرصت داری اگه همین الان دست بکشی توبه کنی خدا تو رو می بخشد.
😔 همونجا هم باز تلاش می کرد اون زمانی که امام حسین علیه السلام دیگه رمقی نداشت و دود می دید آسمان را دیگه نای نفس کشیدن نبود بدنش تماما خونی بود ولی اونجا هم داشت هدایت می کرد
😭 می گفت ای مردم ایهاالناس من در لحظه آخر جون دادن هم دنبال هدایت شما هستم الان محرم باب هدایت باز شده از در خونه امام حسین علیه السلام وارد حسینیه ها بشیم، از در توبه وارد خونه امام حسین علیه السلام بشیم
🏴بریم در خونه امام حسین علیه السلام بنشینیم در خونه امام حسین علیه السلام حرف بزنیم سینه بزنیم.
✋اگه به سینه ت می کوبی بگو یا امام حسین من دارم در می زنم من دارم التماس می کنم منو میشه برای خودت انتخاب کنید
😍میشه اون محبتی که به حضرت زینب سلام الله علیها ومحبتی که به حضرت رقیه سلام الله علیها داشتید به من هم داشته باشید.
😔من یتیمم من از داشتن خانواده آسمانی یتیم هستم میشه محبتی که به یتیمان حضرت مسلم داشتید دست نوازشی که به سرشون کشیدید شب اول محرمی دست نوازشی بر سر من بکشید
🍃من قول می دم حسینی بمونم اگه نتونستم بمونم میشه دستمو رها نکنید.
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
💕زندگی عاشقانه💕
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت35 ایوب فقط گفت چشمم روشن.... و هدی را صدا زد "بر
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت36
از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را میشناختند...
با همه احوال پرسی میکرد ...پیگیرمشکلات مالی انها میشد
بیشتر از این دلش میتپید برای سر و سامان دادن ب زندگی دانشجوها...
واسطه اشنایی چند نفر از دختر پسر های دانشکده با هم شده بود ....
خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها ....
کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود...
میگفت"من خانه را ب شما اجاره دادم ،نه این همه ادم
بالاخره جوابمان کرد.....
با وضعیتی ک ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه بگردد...
کار خودم بود...
چیزی هم ب کنکور کارشناسی نمانده بود...
شهیده و زهرا کتاب های درسی را ک یازده سال از انها دور بودم ،بخش بخش کرده بودند ...
جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم ودر فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس میخواندم......
نتایج دانشگاه ک اعلام شد ،ایوب بستری بود ...
روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان....
زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات دست همه کاکائو بود حتی ایوب...
خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند...کاکائو بیشتر دوست داشت....
روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند....
انگار باورش نمیشد ...هر دکتر و پرستاری ک بالای سرش می امد ،روزنامه را ب او نشان میداد....
با ایوب هم دانشگاهی شدم....
او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم....
روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت"خانم غیاثوند؟درست است؟"
چشم هایم گرد شد"مگر روی پیشانیم نوشته اند؟"
-نه خانم،بس که اقای بلندی همه جا از شما حرف میزنند ....
مینشیند، میگوید شهلا....بلند میشود، میگوید،شهلا
من هم کنجکاو شدم ....
اسمتان را که توی لیست دیدم ،با عکس پرونده تطبیق دادم ....
خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست ک اقای بلندی این طور از او تعریف میکند...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت37
کلاس ک تمام شد ایوب را دم در دیدم ...منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد
اخم کردم"باز هم امده ای از وضع درسیم بپرسی؟مگر من.بچه دبستانی،ام؟ک هر روز می ایی،در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟"
خندید"حالا بیا و خوبی کن ....کدام مردی،انقدر ب فکر عیالش است ک من هستم؟خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟
استاد ایوب را دید و ب هم سلام کردند...از خجالت سرخ شدم...
خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند،از حال و روزش خبر داشتند ....
میدانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست....
وقتی نامه می امد برای استاد ک "ب خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان" میگذاشتند بی اجازه ،کلاس را ترک کنم....
وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند،اتاق مراقبت های ویژه،از پنجره ی مات اتاق سرک میکشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند...
از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم....
چند بار راهرو را رفتم و امدم و هر بار از پنجره نگاه کردم....
دکتر ها هنوز توی ای سی،یو بودند
پرستار با یک لوله ازمایش بیرون امد "خانم این را ببرید ازمایشگاه"
اشکم را پاک کردم...
لوله را گرفتم و دویدم سمت ازمایشگاه...
خانم پشت میز گوشی،را گذاشت...
لوله را ب طرفش دراز کردم "گفتند این را ازمایش کنید"
همانطور ک روی برگه چیزهایی مینوشت،گفت
"""مریض شما فوت شد"""
مریض شما فوت شد
عصبانی شدم "چی داری میگویی؟همین الان پرستارش گفت این را بدهم ب شما"
سرش را از روی برگه بلند کرد "همین الان هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده"
لوله ی ازمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا..
از پشت سرم صدای زنی را ک با پرستار بحث میکرد ،شنیدم.....
"حواست بود با کی حرف میزدی؟این چه طرز خبر دادن است؟زنش بود!"
در اتاق را با فشار تنم باز کردم ...
دور تخت ایوب خلوت بود.....
پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب میکشید....
با بهت به صورت ایوب نگاه کردم ....
پرسید "چند تا بچه داری؟"
چشمم ب ایوب بود.....
"سه تا"
پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند...
با مهربانی گفت"اخی،جوان هم هستی....بیا جلو باهاش خداحافظی کن"
حرفش را گوش دادم...
نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم....
دستش سرد بود....
گردنم را کج کردم و زل زدم ب صورت ایوب....
دکتر کنارم ایستاد و گفت"تسلیت میگویم"
مات و مبهوت نگاهش کردم....
لباس های ایوب را ک قبل از بردنش ب اتاق در اورده بودند توی بغلم فشردم.......
💞 @zendegiasheghane_ma