هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
جلسات سرکار خانم #محمدی
#نظموهدف1_جلسه6_قسمت23
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
📢 کسی که هرچه بخواهد میخورد خدا به او نظر لطف نکند تا آن روش را ترک کند.
👈یکی از نفسانیتهایی که خیلی انسان رو پایین میکشه اینه که هرچی دلت میخواد میخوری.
🍉 امام خمینی(ره) خیلی هندوانه دوست داشتن ولی وقتی هندوانه خیلی خوب بود و قرمز بود و خنک بود نمک میزدن و میخوردن.
👌این رو بچه های جبهه خیلی رعایت میکردن،چیزهایی که دوست داشتن و دو نفری توی یه کاسه بهشون غذا میدادن رو اینطور عمل میکردن که مثلا اگر یه گوشت بود تو کاسه ی خورشت طوری هل میدادن گوشت رو سمت دوستشون که اون بخوره و خودش نخوره.
⭐️یا مثلا تشنهشون بود،لیوان آب داده بودن.آب به همه یه مقداری میرسید،این لیوان آب رو میگرفت بخوره اصلا چیزی نخورده بود میگفت خوردم بیا بعدی بخوره.
😍 خیلی این گذشت ها تو جبهه ها زیاد بود.بچه ها از جبهه میومدن و سر سفره مینشست، بعد اگر دو نوع غذا بود یک نوع بیشتر نمیخورد.
❌ما جایی بریم میهمانی مثلا قرمه سبزی و مرغ و الویه هست و دلمه هم گذاشتن،میگن از همش بخوریدها خیلی زحمت کشیدم.
🔔درسته که آدم باید حواسش به میزبان باشه ناراحت نشه ولی حواست به خودت هم باشه.میزبان دلت هستی.
😒 بعد میگه از همش یه ذره میریزم تو بشقابم میخورم بعد میگه از اون خیلی بیشتر خوشم اومد،
👈این نفسانیات رو در این چند تا عامل که گفتیم بیشتر دقت کنید👈 کم خوابی و کم گویی و کم خوری
🗣وقتی دروازه ی شکم،
باز و بسته شدنش مناسب باشه این دروازه ی دهان در حرف زدنش بیشتر میتونه مراقبت کنه.
😴 وقتی که شکمت گرسنه باشه کمتر میتونی بخوابی.همه ی اینها زنجیره وار به هم مرتبط هستش.خیلی موارد هست.شاید ده صفحهش فقط در مورد آداب خوردن و خوراک باشه.
📚 این مواردی که امروز گفتیم بیشترش از کتاب #مفاتیح_الحیاة بود و کتاب #سنن_النبی.
✅ دوره ی نظم یک ما به حول و قوه ی الهی به پایان رسید.
💪 مواردی رو که یاد گرفتیم باید همت کنیم که به انجام برسونیم و کار سخته برای نظم دو مونده،فکر نکنید دیگه تموم شد،تازه اول راه هست.
🌀 در نظم دو شما همه ی اینها که یاد گرفتید رو باید ببینید در مقاطع مختلف رشدتون چطور باید عمل کنید؟
کجا هستید؟
الان به سنی که هستید عقلتون رشد کرده؟
عقلتون اگر رشد کرده همون عمل رو انجام میدید؟
تا چه سنی رشد کردید؟
در چه سنی موندید؟
به کجا میخواید برسید؟
موقعیت اجتماعیتون در کجا باید باشه؟
(جلسه با دعا و صلوات به پایان رسید)
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
سلام. حتما که نباید خانم خونه بود ،که از این کارا بکنی. دختر خونه هم میتونه حی باشه.
من خودم اصلا اهل ترشی نیستم. ولی آماده میکنم واسه موقعهایی که مهمون میاد.
✍آفرین به ایشون
#اربعین
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
اینم هدیه های من و داداشم واسه موکبای تو مسیر پیادهروی اربعین.
✍از مصادیق #حی_بودن محبت به خلق خداست آفرین به اعضای فعال کانال👌
💞 @zendegiasheghane_ma
#استقبال
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
سلام پذیرایی از همسر جان. به، سیب، مویز و عرق کاسنی برای قبل از بارداری ان شاءالله خداوند به حق حضرت رقیه (س) به همه فرزندانی سالم و صالح عنایت بفرماید.
✍ان شاءالله
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#مبارزه_بادشمنان_خدا
نویسنده: شهید سید طاها ایمانی
داستان واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 #مبارزه_بادشمنان_خدا #شهیدایمانی #قسمت20 #قسمت بیستم داستان دنباله دار سرزمین زیبای
🌹🌿🌹🌿🌹🌹🌿🌹🌿🌹
#مبارزه_بادشمنان_خدا
#شهیدایمانی
#قسمت21
#قسمت بیست و یکم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: شفایم بده
.
.
اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ...
.
حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... .
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... .
.
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... .
.
حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... .
.
امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده ... اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
#مبارزه_بادشمنان_خدا
#شهیدایمانی
#قسمت22
#قسمت بیست و دوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: برایت ندبه می خوانم
.
.
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... .
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... .
شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... .
.
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... .
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... .
.
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... .
.
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... .
.
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ...
.
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#مبارزه_بادشمنان_خدا
#شهیدایمانی
#قسمت23
#قسمت بیست و سوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: نبرد بزرگ
.
.
چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم ... .
.
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... .
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... .
.
باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... .
حس می کردم شیاطین به سمتم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... .
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
#مبارزه_بادشمنان_خدا
#شهیدایمانی
#قسمت24
.
#قسمت بیست و چهارم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: مرا قبول می کنی؟
.
.
همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... .
یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم ... .
.
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .
.
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کربلا نبرد حق و باطل بود ... زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس ... .
.
من هم کربلایی شده بودم ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ...
.
.
من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#همسرداری
#نکته_مهم
💠اگر بعد هرکار کوچکے زن و شوهر ازهم سپاسگزاری کنند؛ زندگی سرشار از عشق ومحبت خواهد شد.
💠تشکر کردن را فراموش نکنید!
چه پیامکے
🔅چه حضوری
🔅چه در جمع خانوادگی
🔅چه جمع دوستانه و اقوام
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
ببینیداین کدبانوازیه شال بدون استفاده چه لباس قشنگی برای فرزندآینده دوخته😍😍
آفرین👌👌
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
یاامام حسن مددی ارباب
کسی که سبز ترین جامه را به تن دارد
نگفت علّت سبزی پیکرش از چیست
و طشت داد شهادت، غریب مطلق اوست
چرا که پاره جگر تر از او در عالم نیست
شبتون منور به انوار الهی زیارت کربلا نصیبتون
التماس دعا
یاعلی
💞 @zendegiasheghane_ma
سلام امام زمانم🌸
برگرد بہ آن رأس جدا بر سرِ نے
بہ همان جسم ڪه بازیچہ ے شمشیر شده
تشنہ ے ذڪر انالمهدےِ تو هسٺ حسین
طالب خون خدا، آمدنٺ دیر شده
بر هجر ما پایان بده
💞 @zendegiasheghane_ma
بنام تو آغاز می کنم پروردگارم
شروع هر لحظه را
ای که زیباترین علت هر آغاز تویی...
💞 @zendegiasheghane_ma
#انرژی_مثبت
موفقیت هایی که نصیب افراد صبور میشود،
همان هایی هستند که توسط افراد عجول رها شده اند!
💞 @zendegiasheghane_ma
❤️💞❤️💞❤️💞❤️💞❤️
#سیاستهای_زنانه
مردان زبان بدن را نمیدانند
مردان کمتر در مورد زبان اشاره و حرکات بدن میدانند و تغییر لحن صدا و حرکات صورت برای آنها کمتر مفهوم دارد. همچنین ممکن است دیرتر ناراحتی زنان را که در چهرهشان نمایان است یا پیامهای اشارهای و لحن صدا را تشخیص دهند
💞بنابراین اگر میخواهید مطمئن شوید پیام را دریافت کردهاند مستقیم آن را بیان کنید.
💞 @zendegiasheghane_ma
❤️💞❤️💞❤️💞❤️💞
#همسرداری
❣️مهارت ارتباطی همسران❣️
💕 زمان گوش دادن به درد دلهای همسرتان، مشکل را کماهمیت و یا بسیار پررنگ جلوه ندهید.
💕 «عزیزم، اینکه اصلاً چیز مهمی نیست! بیخیال شو! بهزودی حل میشه»
💕 ممکن است در ذهن شما آن موضوع چندان بااهمیت نباشد اما موقع همدلی سعی کنید از دید همسرتان به ماجرا نگاه کنید.
💕 علاوه براین، سعی کنید قضیه را خیلی هم بزرگ جلوه ندهید.
💕 «وای چه جوری تحمل کردی؟ من آگه بودم، داغون میشدم»
این هم نوعی اغراق و بزرگنمایی است.
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
#همسرداری
اگر همسرم کاری کرد که موردعلاقه ام نبود چیکار کنم؟
بعضی وقتها پیش میاد که شوهرتون یه کاری انجام میده که ناقص انجام داده بوده یا خوب انجام نداده
👈 مثلا قراره مهمون بیاد به شوهرتون میگین که بره میوه بخره. میره میوه هایی می خره که ریزس یا مناسب مهمون نیست
اگر شما دفعه بعد بری خودت میوه بخری تا خیالت راحت باشه. باید گفت که شما اشتباه ترین کار رو انجام دادین و از این به بعد ناخودآگاه با انجان این کار میوه خریدن که از وظایف مردونه است میشه جزو وظایف شما
دفعه بعد هم بذارین همسرتون بره خرید ولی بهش بگین " عزیزم پرتقال فلان اندازه ای بخر واسه مهمون مناسب باشه."
این اشتباه یه آسیب بدی هم داره و اون اینه که اگر به همسرتون که کاری رو خوب انجام نداده سرکوفت بزنی . دفعه بعد دیگه همون کارو هم حتی انجام نمیده
💞 @zendegiasheghane_ma
پنجشنبه به رسم کهن
یاد میکنیم از آنها
که وقتشان و مکانشان از ما جداست
یاد میکنیم از آنها
که دلتنگشان میشویم
شادی روح اموات، فاتحه و صلوات🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
وقتى شروع
به شمردن نعمت هاى زندگيم كردم،
همه ى زندگيم
تغيير كرد...
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#مبارزه_بادشمنان_خدا
نویسنده: شهید سید طاها ایمانی
داستان واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 #مبارزه_بادشمنان_خدا #شهیدایمانی #قسمت24 . #قسمت بیست و چهارم داستان دنباله دار سرزمی
❤️💞❤️💞❤️💞❤️💞❤️
#مبارزه_بادشمنان_خدا
#شهیدایمانی
#قسمت25
#قسمت بیست و پنجم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: خدا، هویت من است
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر می شدم ... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد ... .
به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ... دیگه حس غریبی نبود ... شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ... .
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ... اشهد ان لا اله الا الله ... اشهد ان محمد رسول الله ... اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ... .
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ... همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ... صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن ... .
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ... اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ... یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ ... .
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه ... من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام ...
💞 @zendegiasheghane_ma
❤️💞❤️💞❤️💞❤️💞
#مبارزه_بادشمنان_خدا
#شهیدایمانی
#قسمت26
#قسمت بیست و ششم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: عقیق یمنی
وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر پسر شهیدمه ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ... .
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است ... هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ... یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن ... تو دیر نرسیدی ... حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی ... و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... .
این مسیری بود که انتخاب کرده بودم ... برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه ... و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ... .
من هیچ ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به خدا سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت ... چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم ... چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم ... و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ...
💞 @zendegiasheghane_ma