سلام 😊✋
به آخرین یکشنبه ۹۶ خوش آمدید ☕🌸😊
چقدر زودهمه چیز به🌸🍃
آخرش میرسد🌸🍃
آخرین ماه سال🌸🍃
آخرین روز🌸🍃
وآخرین دقایق 🌸🍃
الهی🙏
در این واپسین لحظات سال
بهترینها را داشته باشید 😊👌
@zendegiasheghane_ma
🍃🌸آخرین یکشنبه اسفند ماه شما
🍃🌸معطر به عطر خوش صلوات
🍃🌸بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش 🌸🍃
🍃🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸🍃
@zendegiasheghane_ma
نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺
خدایا🙏
تنها دو روز مانده به سال نو 🌸🍃
مشتاقانه از تو میخواهم ...🙏
آنقدر بمن و دوستان و عزیزانم ایمان
و توکل عطا کنی که در آغاز سال نو
هر چه برایمان مقدر
ساخته ای را با جان و دل بپذیریم ...🙏
و آنقدر به ما شجاعت و ایمان، عطا فرمائی ...
تا نومیدی و رنج را از خود برانیم 🙏
پروردگارا🙏
در سال جدید 🌸🍃
به ما بردباری، فروتنی
و تسلیم و رضا در برابر خواست خودت
عطا فرما و بر ما منت گذار 🙏
و تمام گرفتاریها ،سختیها و غمها را از ما
و همه بندگانت دور بگردان...🙏
آمیـــــــــــن یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 🙏
ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏
@zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#کلاس_نظم_برنامه_ریزی #جلسه4 قسمت ششم کلاس نظم و برنامه ریزی استاد پرتواعلم ❌مرد نباید تنبل و
#کلاس_نظم_برنامه_ریزی
#جلسه4
قسمت هفتم
کلاس نظم و برنامه ریزی استاد پرتواعلم
🌹تمام کارهای عملی به👀آقایان سپرده شده👇
معاش
🎀نفقه
خمس
🎀مهریه
عقیقه
🎀جهاد
برای همین مرتب مردان میگویند همین که میرم سرکار یعنی دوستت دارم❤️
همین که میوه خریدم🍒 یعنی دوستت دارم
همین که خودم لباس نمیخرم واسه تو گرفتم یعنی دوستت دارم❤️
زود اومدم خونه یعنی دوستت دارم💓
@zendegiasheghane_ma
#کلاس_نظم_برنامه_ریزی
#جلسه4
قسمت هشتم
کلاس نظم و برنامه ریزی استاد پرتواعلم
روز اوج تکاپو هست 👌
مرد باید فعال و پویا باشد💪
اگر مرد ان
هرشب سوره🌙 مزمل و ذاریات 🌙بخونند گشایش مالی💳 براشون پیش میاد✅
همین که مردی از 🌞صبح به قصد معاش از 🏡خانه🏃 خارج میشود بهش ۸۰% عباداتش رو میدهند % ۲۰ نماز و روزه شون هست 🌹
@zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_ی_شاد ۳۵ ✴️شوکِ شَک مراقب آدمایِ حسود زندگی تون باشید. ❌ممکنه با منفی بافی ها، و منفی گو
#خانواده_ی_شاد ۳۶
✴️نگاه صحیح در خانواده
روزی چندبار
ذکر سبحان الله را تکرار کنید.
تا یادتان نرود که جز خدا
همه دارای عیب و نقصَند.
👈بااین نگاه
از همسرتان توقع اشتباه نکردن ندارید
@zendegiasheghane_ma
#خانواده_ی_شاد ۳۷
✴️نگاه صحیح در خانواده
اشتباهات همسر شما
فقط یک رفتار نادرست است.
❌رفتار، همیشه ثابت نیست،
بلکه ویژگی اش، تغییرپذیری ست.
شخصیت او را با رفتارش، تعریف نکنید
@zendegiasheghane_ma
#خانواده_ی_شاد ۳۸
✴️نگاه صحیح در خانواده
بخاطر یک یا چند اشتباه
عزیزانتان را بی عُرضه نخوانید.
بارها دیده اید؛
که آنها در کاری دیگر،عرضه بخرج داده اند.
📣اینرا به خودتان،تذکر دهید.
@zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#این_که_گناه_نیست 4 ❌ گنـــاه؛ فقط دزدی، غیبت، تن فروشی، تهمت و... نیست. ✔️هیـچ خودفروشی، بالاتر ا
#این_که_گناه_نیست 5
✅اگه به گناهی مبتلا شدی؛
نذار قلبت بهش عادت کنــه!
عادت به گناه؛
اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره.
💢اونوقت، بجای لذت بردن ازخدا،
دیگه از گناه لذت میبری😳😳😳
@zendegiasheghane_ma
#این_که_گناه_نیست 6
زورِ الکی نزن...
بیخود با گناهی که بهش مبتلا هستی؛ نَجَنــگ❗️
اول روی قلبت کار کن؛
قلبت که بزرگ و نورانی بشه؛
خودبخود گناه،حالتو بد میکنه
و راحت میذاریش کنار😊😊😊
@zendegiasheghane_ma
ساغر زده ام ز جام باقر
بشکفته لبم به نام باقر
چشم همه روشن از جمالش
آمد به جهان امام باقر
میلاد شکافنده ی دانش نبوی و وارث علم علوی ، خجسته باد
@zendegiasheghane_ma
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ🙏
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الحُسَیْنِ 🙏
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🙏
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن🙏
بازم زائرت نیستم
از دور سلام 😔✋
💫مادرم کرده سفارش
که بگـو اول ماه ↪
🙏بأبي أنت و اُمي يا اباعبدالله🙏
پرداخت صدقه اول ماه فراموش نشود💯
@zendegiasheghane_ma
صبح آمده☀️
بر روی لبت خنده بکارد😉
باران محبت💕
به سرت باز ببارد🌸🍃
خورشید رسیده است که با☀️
جوهر نورش✨
نقشی ز خدا بر دل پاکت بنگارد ✨💕✨
@zendegiasheghane_ma
💙ای همسفران دیده ی خود باز کنید
💙امروز به سوی مدینه پرواز کنید
💙عشق و ادبِ خــود بــه امام باقــر
🌸💙بـــا یــک صلــواتِ نــاب ابــراز کنیــد
(💙)اللّهُمَّ
✨(💙)صَلِّ
✨✨(💙)عَلَی
✨✨✨(💙)مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(💙)وَ آلِ
✨✨✨✨✨(💙) مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(💙)وَ عَجِّلْ
✨✨✨(💙)فَرَجَهُمْ
✨✨(💙)وَ اَهْلِکْ
✨(💙)اَعْدَائَهُمْ
(💙)اَجْمَعِین
@zendegiasheghane_ma
#چادرانه
❤️از شهدای گمنام به خواهران مومن...📞
خواهرم خون از من
حجاب از تو ...
شفاعت از من
حیا از تو
@zendegiasheghane_ma
#همسرداری 😊😊😊😊😊
دست از پاییدن و سین جین کردن همسرتان بردارید
شک وبدگمانی های بیش ازحدشمادر نهایت اورا به ستوه آورده و به سمت فرددیگری هل می دهد
⛔️ بادست خودتان عشقتان رانابودنکنید
@zendegiasheghane_ma
🍃💦🍃💦🍃💦🍃💦🍃💦🍃
یکی از نشانههای مرد سالاری غربیها همین است؛
👈"زن را برای مرد میخواهند"👉
میگویند زن آرایش کند "تا مرد لذت ببرد"
این آزادی زن نیست❌
این #مردسالاری است...
این در حقیقت آزادی مرد است.✅
میخواهند مرد آزاد باشد، حتی برای لذتجویی بصری !!
لذا زن را به کشف حجاب و آرایش و خودآرایی در مقابل مرد تشویق میکنند.
آیت الله خامنهای/ کتاب خانواده - ص۴۷
@zendegiasheghane_ma👈👰💕💕
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
📚 ســرزمــیـن زیــبــاے مــن
(58 قـسـمـت)
✍بـه قـلـم شـهـید ســیــدطـاهــا ایــمــانــــے
@zendegiasheghane_ma
👇👇👇👇
💕زندگی عاشقانه💕
#سرزمین_زیبای_من ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے #قسمت10 (نـبــرد بـراے زنـدگـے) سارا با چند
#سرزمین_زیبای_من
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
#قسمت11
(نـسـل آیـنـده)
هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ... به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟ ...
وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ... .
وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ... کدوم بی طرف بودن ... بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ... بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن ... یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ... یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ...
به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ... همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم ... من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ... حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... .
ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود ... .
من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ... اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... .
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#سرزمین_زیبای_من
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
#قسمت12
(ســرنــوشـت)
نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت ... اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد ... خونه رو تمییز می کردیم ... و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده ... اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم... خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن ... اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن ... اما ما حتی در بدترین شرایط ... سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ... .
ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم ... نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن ... نه اعتقادی به مسیح ... مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود ... و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ...
مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ... ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود ... کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید ... پدرم دیگه طاقت نیاورد ... منم همین طور ... زدیم بیرون ... در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ... ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد ... پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... .
سخت ترین لحظات پیش روی ما بود ... زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ... ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم ... از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... .
مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد ... خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ... می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت ... اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن ... و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... .
به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ... به دست یه سفید پوست کشته شد ... هیچ کسی صدای ما رو نشنید ... هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد ... اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد ... چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد.
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#سرزمین_زیبای_من
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
#قسمت13
(آغـاز یـک تـغیـیـر)
روح از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها ... فقط نفس می کشید و کار می کرد ... نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ... من می ایستادم و نگاهش می کردم ... یه چیزی توی من فرق کرده بود ... برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم ... هدفی که باید براش می جنگیدم ...
با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم... مادرم اصلا راضی نبود ... این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ... می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده ... می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم ... دنیایی که همه توش سفید بودن ... و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن ... دنیایی که کاملا توش تنها بودم ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ... .
برگشتم مدرسه ... و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ... اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم ... علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم... به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم ... همین کار رو هم کردم ... و به دانشکده حقوق درخواست دادم ... اما هیچ پاسخی به من داده نشد... .
منم با سرسختی تمام ... خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ... من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ... کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم ... حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ...
این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ... بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم ... با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ... اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم ... و راهی دانشگاه شدم.
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#سرزمین_زیبای_من
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
#قسمت14
(مـلاقـات غـیـرمـمـکـن)
گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ... تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ ...
خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید ... اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم ... .
- اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی ...
تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ... اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ... حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ... نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن ...
وارد دفتر ریاست شدم ... چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید ... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ...
- کوین ویزل هستم ... قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم ... .
چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ... بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس ... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ... .
- متاسفم آقای ویزل ... ایشون شما رو نمی پذیرن ... .
مکث کوتاهی کردم ... اما من از ایشون وقت گرفته بودم ... و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد ... و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس ... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... .
با ورود من، سرش رو آورد بالا ... نگاهش خیلی سرد و جدی بود ... اما روحیه خودم رو حفظ کردم ...
- سلام جناب رئیس ... کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم ... و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ...
بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ... از نگاهش آتش می بارید ... برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم.
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#سرزمین_زیبای_من
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
#قسمت15
(جـایـے بـراے سـگ هــا)
دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل ... اون هیچ توجهی بهم نداشت ... مهم نبود ... دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... .
- آقای رئیس ... من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم ... اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد ... برای همین حضوری اومدم ...
- بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی ... سرش رو آورد بالا ... هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه ... .
- اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه .... یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه ... .
خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد ... اینجا جایی برای تو نیست ... اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده ... بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی...
- طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن ... قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته ... جالبه ... برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه ... اما برای یه انسان جا نیست ... این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم ... چند لحظه مکث کردم ... نگران نباشید ... من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ... می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه ... .
بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد ... از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ... توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست ... این آخرین شانسیه که بهت میدم ... قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه ... از اینجا برو بیرون ... .
بلند شدم و رفتم سمت در ... مطمئن باشید آقای رئیس ... من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه ... حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ... به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم ... .
این رو گفتم و از در خارج شدم ... این تصمیم من بود ... تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد.
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma