15130988285820l1XDxuon2EUVf8SpvaKk7NMRFirOPgj.mp3
زمان:
حجم:
18.45M
#صوتی
خانم #همیز
برنامه آفاق
آرامش در زندگی مشترک
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
#کلاس_نظم_و_هدف2
#جلسه3_قسمت25
#خانم_محمدی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🤔حالا میگه من میخوام بلوغ عقلیم کامل بشه بعداً بلوغ عاطفی😳
❌ نه نمی شه.
ما مخصوصا برای شما بلوغ عاطفی رو گفتیم که خیلی بزرگتر به نظر ميرسه.
✅✅ امروز بگردید پیدا کنید که مثلاً 200 تا کار نکرده دارید 200 مورد که شما باید در موردش به بلوغ عقلی برسید، خوب برسید، از خدا بخواید
خدا ز جایی که بدون حساب هست به ما میرسونه ما یک بار وارد بشیم خدا دریچه های بیشتری رو به روی ما باز میکنه
می بینی یه کلاس اومدی یه دفعه از یه جای دیگه تهران سر در آوردی، رفتی یه رزق دیگه ای قسمتت شده، خدا داده،
ولی باید عملوا الصالحات داشته باشید،
ممکنه امروز یه دونه لوح فشرده دستت بیاد، مثلاً نوشته باشه مقام رضا(علیهالسلام) میزاری توی کشوت دو سال بعد در میاری
خدا بهت رسونده، خودت استفاده نکردی،
امروز میای کلاس نظم میزاری صد سال ديگه عمل بکنی 😱
کسی که بلوغ عقلی داشته باشه در تمام کارهای زندگیش میانه روی داره ،یعنی نه افراط داره نه تفریط، ⬅️😍#اعتدال
پس افراط و تفریط دور از بلوغ عقلی هستش ❌
بلوغ عقلی گفتیم تو همه لحظات زندگی احسن عمل را باید انتخاب کنی. بهترین عمل رو و احسن عمل
گفتیم که شما می دونی چی بده، چی خوبه بعد با حکم داری، حجت داری، شرعی، عقلی، عقل میشه حکیم شما دیگه، کتاب شما میشه
دنبال حکمش بریم که پیدا کنیم
🌱✅🌱حکم شما، عقلتون دیگه وقتی که عقل داری، با عقلت می دونی چه کاری درسته چه کاری غلط هستش
همه علم دارن و جاهل نیستند
در مقابل علم، جهل نیست بلکه عقل هست که همون عمل درست میشه و در قرآن آمده 👇
اکثرهم لا یعقلون
یعنی مردم میدونن ولی به دانسته های درستشون، درست عمل نمی کنند
انسان یک کتاب داره، گفتیم کتاب انسان عقله، وقتی بدونيم به بلوغ عقلی نرسیده ممکنه اون عقلشم یه پیشنهادهایی بشه،
خب خدا به هر کسی در حد توان خودش لا یکلف الله نفسها الا بوسعها خدا مثلاً شما رو می دونه چه مقدار زمینه استعداد داری، بر اساس اون از شما میخواد
مثلا ۵۰ درصد سلامتی داری از اون باید ۱۰۰درصد استفاده رو بکنی❤️💛💚💙
بر همین اساس که میزانت هست تصمیم میگیری این درسته همون رو انجام می دی
ولی یه موقعهایی هست از همونی که داری استفاده نمی کنی، دست داری، پا داری،چشم داری، گوش داری استفاده نمی کنی تو لحظه.
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜 #خانه_تکانی #خانه_تکانی_دل_جسم_خانه #روز13 سلام علیکم دل❤️ منزل💙 جسم💚 روز #سیزدهم
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#خانه_تکانی
#خانه_تکانی_دل_جسم_خانه
#روز14
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
#خانه_تکانی_دل_جسم_خانه
دل❤️ منزل💙 جسم
روز #چهاردهم
❤️ دل آدمی مدام محل رفت و آمد هست ولی چقدر خوبه که دم در این خانه دل بایستیم و هر چیز و هر کسی رو راه ندیم
همه چیز لیاقت توی دل ما بودن را ندارد . شادی دل به بیرون ریختن اضافات آن است که شاخصترین آن وسوسه شیطان است در بی انگیزگی و نا امیدی که ناشی از گناه است.
دلتان شاد با نام خدا
❤️❤️❤️❤️❤️
💙 امروز بالا و زیر کابینت ها را تمیز کنیم ، کف، راه آب، پنجره یا در ، دیوارها، روشنایی آشپزخانه ، پرده و بالکن یا هر قسمتی دیگر که به آشپزخانه راه دارد.
کار آشپزخانه شما تمام شد
💙💙💙💙💙
💚 امروز با خواص زیره سیاه و سبز و عرق زیره آشنا شویم بخصوص برای استفاده توی برنج که طبع سردی داره . زیره پلو غذای کرمان است امتحان کنید.
خانم #محمدی
@jalasaaat
💚💚💚💚💚
@zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
سلاااام.
واقعا ممنونم از مطالب مفید کانالتون.
کلاس نظم واقعا بهم انرژی میده و مثل یک مشاور خوب کمکم میکنه تا با مسائل زندگیم بهتر مواجه بشم.
خدا خیرتون بده
اینم هم کیک هویج🍰🎂 که برای مادرشوهرم روز #مادر بردم
✍ من هم از شما ممنونم بابت حضور صمیمانه تون در کانال😊
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#بدون_تو_هرگز #قسمت26 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و ششم: رگ یاب 🍃اون شب علی مثل همیشه د
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت27
📔داستان
#بدون_تو_هرگز
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و هفتم: حمله زینبی
🍃بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ...
- بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...
🍃کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ...
🍃هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ...
- آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...
🍃یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ...
- مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...
🍃انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
- چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...
🍃علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...
- چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...
🍃سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...
🍃اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت28
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و هشتم: مجنون علی
🍃تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ...
🍃علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ...
🍃روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...
🍃من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ...
🍃تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...
🍃بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ...
🍃زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...
🍃تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بدون_تو_هرگز
#قسمت29
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت بیست و نهم: جبهه پر از علی بود
🍃با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ...
🍃چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ...
- برو بگو یکی دیگه بیاد ...
🍃بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ...
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...
🍃مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ...
- خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ...
🍃با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...
- برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ...
🍃محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ...
🍃علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...
🍃دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بدون_تو_هرگز
#قسمت30
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت سی ام: طلسم عشق
🍃بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ..
🍃برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...
- فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ...
🍃خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ...
🍃خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ...
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه ...
🍃و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ...
🎯 ادامه دارد...
💞 @zendegiasheghane_ma