eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
82 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
23.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 هر جا دلٺ اسیر بلا شد بگو حسین ✨قلبٺ تهے زشور و صفا شد بگو حسین نام حسین نسخہ درمان دردهاسٺ ✨دردٺ اگر بہ ذڪر دوا شد بگو حسین تزورونی ملا باسم😭 این روزها تو مسیر نجف به کربلا این نوای زیبا در حال پخشه تقدیم به تمام شیفتگان اربابم حسین با تصاویر زیبای پیاده روی 😭 4 روز تا ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#حسین_آرام_جانم💚 هر جا دلٺ اسیر بلا شد بگو حسین ✨قلبٺ تهے زشور و صفا شد بگو حسین نام حسین نسخہ درم
کوله بار مان روی زمین مانده با دریای اشک حسرت و اندوه جا ماندن.... ارباب دریاب این دلهای بی قرارمان را .... ارباب .... همه سال بعشق اربعینت نفس میکشیم.... امسال با این غم فراق چه کنیم😭😭😭 منتظر خاطرات زیباتون از اربعینهای سالهای گذشته هستیم 👇 4 روز تا @yamahdi85
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 برگرفته از حوادث خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است. نویسنده : فاطمه ولی نژاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#تنها_میان_داعش #قسمت88 💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رس
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات دل تنگم آقا دلتنگ دلم تنگ شده برای شلوغی روزها؛ صدای مداحی ها؛ صدای کامیون حمل کپسول گاز که آهنگ سریال یوسف پیامبر را مینواخت همیشه دلم تنگ شده برا پیاده روی شب سکوت جاده صدای کشیده شدن کفش ها و دمپایی های پاهای خسته روی زمین صدای چرخ کالسکه گیر کردن کالسکه تو چاله چوله های جاده ی ناهموار صندلی های سفید پلاستیکی کنار جاده بعد ۱۰۰ تا عمود بی معطلی رفتن ؛ حکم راااااااحت ترین مبل های دنیا را داشتند😭😭😭😭😭😭 برا اون زائری که اومد کف کفش حسین کوچولوی ۲/۵ ساله ی ما که تو کالسکه بود را بوسید😭😭😭😭 برای صدای هلبیکم هلبیکم یا زوار برای مای البارد برای کودکانی که وسط مسیر ایستاده بودند و حسین حسین میگفتند. دلم تنگ شده برای تمااااام خستگی ها و آشفتگی های اربعین برای لحظه ی رسیدن برای لحظه ی دیدن حرم 😭😭😭😭😭😭😭 دلم تنگ شده براااااات ارباب 4روز تا ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 🍃 🍃 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به🖤 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🍁شیعیان! بس نیست غفلت هایمان!؟... 🍁غربت و تنهایی مولایمان... 🍁ما زخود مولای خود را، رانده ایم... 🍁از امام خویش غافل مانده ایم... 🍁گرچه از یُمن وجودش زنده ایم... 🍁قلب او را بارها سوزانده ایم... 🍁دست مهدی بسته از رفتار ماست... 🍁قفل زندانش همین کردار ماست... تعجیل در فرج مولا گناه نکنیم... 🌹🌹 🍃🌿🌷🍃🌿🌷🍃🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا