eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ زندگی مشـــــترک مثل اَلاکلنگ میمــــــونه 👇👇 باید یکی کـــوتاه بیاد اگه همیشه فقط یک نفر کوتاه بیاد هر دو نفــــر زده مــــیشن یکی از بالا موندن و دیگــری از پایین موندن. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد 🎙 ابراز ناراحتی محترمانه به همسر 🔴 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بانو جان 🧕 هم ثواب کن و برای همسرت🧔🏻 فقط کن هم با استفاده ازمحصولات سالم زیبایی رو بخودت هدیه بده معطل چی هستید ؟؟ ✅ هر کس رفته تو این کانال پشیمون نشده😍👌 از کانالهای مورد تایید ما در محصولات طبیعی و گیاهی😊👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان محتوایی ..... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت83 _.... یادته روز آخر بهم گفتی ازدواج کن؟😒 اون موقع خیلی دلم گرفت.ازت ناراحت شد
_مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟ -درسته. -نمیدونم چی بگم...ممنونم. -کی برمیگردید؟ خندید و گفت: _این سؤالا چه زود شروع شد...احتمالا چهار روز دیگه.😁 -موفق باشید.خداحافظ. -خانم روشن -بفرمایید. -واقعا ممنوم.خداحافظ. سریع قطع کرد.... 😅🙈 خانواده موحد قرار بود شب برای صحبت های آخر بیان...☺️ من تا ظهر بیرون کار داشتم.باماشین برمیگشتم خونه،سر راه رفتم سوپرمارکت. فروشنده خانم بود و با مردی که ظاهرا مشتری بود،بحث شدید لفظی داشتن.🙁😟 چیزهایی که میخواستم بخرم،برداشتم. صبر کردم مشکلشون حل بشه تا پول بدم و برم.از فریادهاشون متوجه شدم حق با خانم فروشنده ست و مرد داره زور میگه.😐اما دخالت نکردم تا خودشون مشکلشون رو حل کنن.👌خانمه رو به من گفت: _شما بگو حق با کیه؟😠☝️ اون آقا هم منتظر حرف من بود.دوست نداشتم تو بحثشون وارد بشم ولی وقتی خودشون خواستن دخالت کردم.گفتم: _حق با شماست.ایشون اشتباه میکنن. آقا عصبانی شد... سر من داد میزد.😠🗣با آرامش گفتم: _چرا داد میزنی.فکر میکنی حق با شماست؟ خب برو شکایت کن.داد زدن نداره. با فریاد گفت: _من خودم حق خودمو میگیرم.😡 هرچی از دهانش دراومد به من گفت.من با آرامش حرف میزدم ولی اون عصبی تر میشد.😡بهم حمله کرد اما من از مغازه رفتم بیرون.🚶نمیخواستم باهاش درگیر بشم.مرده دوباره حمله کرد. منم بسم الله گفتم و از خودم دفاع کردم.😠👊دستش شکست.گفتم: _اشتباه کردی با من درافتادی.من حرف زور تو گوشم نمیره.چه به خودم زور بگن چه به کس دیگه ای،من جلوی حرف زور می ایستم.✋ خانمه زنگ زده بود به پلیس...📲🚓 پلیس هم اومد.براشون توضیح دادم چه اتفاقی افتاده.آمبولانس اومد مرده رو جمع کرد و برد. منم راهی کلانتری شدم... من همه چیز رو توضیح دادم ولی چون فقط یه خانم شاهد بود،حرفمو قبول نکردن.😐اون مرده هم ازم شکایت کرد و دیه میخواست.منم گفتم _مقصر نیستم و دیه نمیدم.😕 تو راهروی کلانتری دستبند⛓ به دست نشسته بودم و فکر میکردم که چرا همین امروز باید اینجوری بشه.😔 دیدم یه جفت کفش مردانه👞👞 جلوم ایستاد.سرمو آوردم بالا.خدایا بازهم شوخی؟ 😥 سردار موحد بود؛رییس کلانتری. گفت: _زهرا خانوم!!!😳 بلند شدم و سلام کردم.جواب سلاممو داد و گفت: _شما اینجا چکار میکنی؟!!شما باید الان خونه...😨😳 حرفشو ادامه نداد،چون چشمش به دستم که دستبند داشت افتاد.گفت: _چی شده؟!😐 من مقصر نبودم ولی نمیخواستم از موقعیتشون برای من استفاده کنن.گفتم: _چیز مهمی نیست.همکاراتون رسیدگی میکنن.شما بفرمایید.😔 به خانم پلیسی که کنار من ایستاده بود نگاه کرد و گفت: _چی شده؟😐 گفتم: _جناب موحد مشکلی نیست.شما بفرمایید.حل میشه.😔 آقای موحد منتظر توضیح خانم پلیس بود.خانمه مرده رو نشون داد و گفت: _ایشون با اون آقا درگیر شدن.👈👤 مرده هیکل بزرگی داشت که یه دستش تو گچ بود و صورتش کبودی و کوفتگی🤕 داشت. آقای موحد یه نگاهی به مرده کرد و یه نگاهی به من کرد.خنده م گرفته بود.😅🙊دوباره نگاهی به مرده کرد.با تعجب گفت: _شما این بلا رو سرش آوردی؟!!!😳😧 سرمو انداختم پایین و به سختی جلوی خنده مو میگرفتم.آقای موحد گیج شده بود.به خانم پلیس سؤالی نگاه کرد. خانم پلیس گفت: _بله قربان.ایشون کمربند مشکی کاراته دارن.😊 آقای موحد با تعجب نگاهم کرد و گفت: _واقعا؟؟!!!!😳😳 گفتم: _بله.😊 گفت:_وحید میدونه؟!!😳 از حرفش خنده م گرفت. -نمیدونم.😅 بالبخند گفت: _معمولا عصبانی میشین؟😊 -بعضی وقتها.😊 -وقتی عصبانی میشین کاراته بازی میکنین؟😁 دیگه نمیتونستم خنده مو جمع کنم.دستمو جلوی دهانم گرفتم.🙊😄 گفت:_بشین. رفت سمت اتاق مسئول پرونده.گفتم: _جناب موحد نگاهم کرد. -نیازی نیست شما دخالت کنید،حل میشه. همونجوری که نگاهم میکرد درو باز کرد و رفت داخل. بعد چند دقیقه صدام کردن داخل.مرده که ترسیده بود،داد میزد دارن پارتی بازی میکنن. مسئول پرونده داشت توضیح میداد که اون مغازه دوربین🖲 داشته.یکی رو فرستاده فیلم شو بیاره.بعد از بیرون صداش کردن و رفت.آقای موحد به من گفت: _به پدرومادرت خبر دادی اینجا هستی؟😐 -نه.گفتم شاید بتونم تا شب برگردم.😔 -پس وحید هم نمیدونه؟😕 سرمو انداختم پایین و گفتم:نه.😔 -وحید بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه.😒 گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره گرفت. همون موقع صداشون کردن بیرون. یک ساعت بعد با مسئول پرونده اومدن. داشتن صحنه رو تماشا میکردن که در باز شد و وحید اومد داخل. نفس نفس میزد.🏃💓..... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
نفس نفس میزد....🏃💓 معلوم بود دویده.آقای موحد بهش گفت: _بیا اینجا اینو ببین.😁 وحید پشت پدرش ایستاد.من نمیدیدم چی میبینن ولی معلوم بود خیلی اکشنه.👊👊وحید باتعجب گفت: _این شمایین؟!!!😳😳 آقای موحد گفت: _تازه اولاشو باید میدیدی.پسرم،مواظب باش زهراخانوم رو عصبانی نکنی. بعد بلند خندید.😂 تا روال پرونده طی بشه،شب شده بود.🌃 رفتم خونه... همه نگاهم میکردن. محمد به شوخی گفت: _حتما باید گربه رو الان میکشتی؟!😂 همه خندیدیم.😅😄😃😂😁😀مامان بغلم کرد و گفت: _خداروشکر سالمی.🤗😄 مهمان ها رسیده بودن.... برخورد مادر و خواهرهای وحید هم دست کمی از خانواده خودم نداشت.😅پدروحید با هیجان از لحظه درگیری و شجاعت و ضربات حرفه ای من تعریف میکرد.😬🙈همه باتعجب😳 و لبخند😊 به من نگاه میکردن.منم سرمو انداختم پایین و لبخند میزدم... قرار شد تو محضر 💍عقد کنیم و جشن عروسی سه ماه بعدش تو تالار باشه. وحید اصرار داشت زودتر باشه ولی زودتر از سه ماه نمیشد.چون باید خونه پیدا میکرد برای اجاره، چیدن وسایل،هماهنگی تالار و خیلی کارهای دیگه. بحث مهریه شد.... بابا به من نگاه کرد.بعد به پدروحید گفت: _میخواستم امروز درمورد مهریه ازش بپرسم که نشد. دوباره به من نگاه کرد و گفت: _حالا هرچی نظر خودته بگو.😊 همه به من نگاه کردن.با شرمندگی گفتم: _هرچی باشه قبول میکنید؟😊 بابا گفت:_بله پدروحید گفت: _بله،هر چی که باشه.😊 گفتم: _آقای موحد هم قبول میکنن؟ نگاهش نمیکردم.پدروحید بهش گفت: _وحید جان،شما باید مهریه رو تقدیم کنی. هرچی زهرا خانوم بگن قبول میکنی؟ وحید گفت: بله.ولی...جنبه ی مادی هم داشته باشه حتما.☺️☝️ تازه همه متوجه منظور من شده بودن.از اینکه وحید اینقدر خوب فهمیده بود خوشم اومد.😊 گفتم: _مهریه من همینه که میگم.نمیخوام تو عقدنامه چیزی بیشتر از این باشه.حتی شاخه نبات و اینجور چیزها هم نباشه. پدروحید گفت: _حالا شما بفرمایید،ما ببینیم اصلا در توان ما هست.😁 گفتم: _بیست و دو✨ دور ختم کامل قرآن✨ با ترجمه.😊✨ همه ساکت بودن... وحید تمام مدت به من نگاه نمیکرد حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم حتی وقتی باهاش حرف میزدم. وحید گفت: _حالا چرا بیست و دو تا؟🤔😊 گفتم: _هر دور ختم قرآن به نیت کسیه. -به نیت کی؟ -چهارده تا به نیت چهارده معصوم(ع).مابقی به نیت حضرت خدیجه(س)، حضرت زینب(س)، حضرت ابالفضل(ع)، مادرشون ام البنین، خانم ربابه،مادر امام زمان(س)،حضرت معصومه(س) و....آخریش خودم. سکوت بود.گفت: _باشه.قبول.😊قبول کردن هدیه هم ازدستورات اسلامه.منم به عنوان هدیه👌 صدوچهارده «١١۴ 🎁» تا سکه اضافه میکنم.قبوله؟ داشتم فکر میکردم... نمیدونستم چی بگم.به بابا نگاه کردم.بابا منتظر جواب من بود.به مامان نگاه کردم.با اشاره بهم گفت قبول کن.گفتم: _به عنوان هدیه اشکالی نداره ولی تو عقد نامه چیزی بیشتر از اونی که من گفتم اضافه نشه.😊👌 همه صلوات فرستادن و محمد با شیرینی پذیرایی کرد.☺️🍰 از فردای اون روز کارهای آزمایشگاه و خرید عقد شروع شد.... من و مامان بودیم و وحید و مادرش... لباس پوشیده و شیکی برای محضر انتخاب کردم.خسته شده بودیم.رفتیم جایی آبمیوه ای بخوریم و استراحت کنیم. مامانامون به بهانه خرید ما رو تنها گذاشتن.به آبمیوه م نگاه میکردم،گفتم: _آقای موحد -بفرمایید -یه مطلب خیلی مهمی رو فراموش کردم بهتون بگم. با تعجب و نگرانی گفت: _چه مطلبی؟!😳😥 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🌸 🌸 🌸 ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍😍😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
🍁از سوز عشق دیده ی گریان گرفته ایم مثل هوای سرد زمستان،گرفته ایم... 🍁ما در نبود یوسفمان گریه می کنیم این درس را ز قصه ی "کنعان" گرفته ایم... 🍁هر عصر جمعه بی سروسامان گریه ایم با اشک روضه ها سروسامان گرفته ایم... 🍁 ما جیره خوار تو شدیم از ازل ولی از سفره ی کسِ دیگری نان گرفته ایم... 🍁این جمعه هم گذشت و کماکان نیامدی این جمعه هم گذشت و کماکان،گرفته ایم... 🌴🌿🍀🌼🌴🌿🍀🌼🌴🌿🍀🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عجول نباش که بی صبری آرامش درونت را به یغما خواهد برد، همه کارهایت را آرام انجام بده و آرام باش حتی اگر همه دنیا غمگین باشند و نا آرام تو هرگز آرامشت را به قیمتی ارزان نفروش که هیچ چیز ارزشش را نخواهد داشت سلام روزتون زیبا ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══