eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
25.8هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
2.6هزار ویدیو
82 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت94 مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت.... _سوال من
_وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟! _آره! مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود. _سرکارم که نمی گذارید؟! احمد آقا بلند خندید. _نه پدر جان! این کارت... برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه. مهیا از جایش بلند شد،... دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید. _جدی یعنی برم؟! مهلا خانم اخمی کرد. _لوس نشو... برو دیگه! مهیا به اتاقش رفت.... زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طرف پایین رفت... در را باز که کرد... همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار ماشینش شد. مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد. در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد.... عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد. _سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟! _سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟! خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم. ــ شوهرت کجاست پس؟! _خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه. _خداروشکر... ــ تو کجا میری؟! مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد. _واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!! _چی گفت؟! _کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد...اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه... مهیا لبخندی به رویش زدو بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است،.... که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!! غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند. "محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس" مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد. بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود. بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید: _نام ونام خانوادگی؟! _مهیا رضایی! محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد. _سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟! _سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟! _شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! _بله اگه خدا بخواد. محسن لبخندی زد و مریم را صدا زد. _حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!! دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند. _نامرد گفتی نمیام که!! _قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند! مریم او را درآغوش گرفت. _ازت ناراحت بودم... ولی الان میبخشمت. _برو اونور پرو... با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند. اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند. شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت: _آمار چقدر شد؟! محسن یه نگاهی به لیست انداخت. _الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر... شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم لبخندی زد. _اینجوری نگام نکن... اونم میاد. مریم روبه مهیا ادامه داد: _امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد. _شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه! شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد. دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند. محسن اخمی به شهاب کرد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. لیست را برداشت. _من میرم لیست رو بدم به حاح آقا... و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود... ادامه دارد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
ـــ لباس پوشیدی... جایی میری؟! ـــ آره مامان! با دخترها و آقا محسن میریم معراج شهدا... ـــ بسلامتی قبول باشه! دعامون کنید. ـــ محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟! ـــ نه! رفته مسجد. جلسه دارند. ـــ باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم. ـــ باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده. ـــ چشم! از پله ها پایین آمد. در را باز کرد. دخترها دم در بودند. ـــ سلام! همه جواب سلامش را دادند. مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد. ـــ بریم دیگه؟! مریم به او اخمی کرد. ــ انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم... سارا، ایشی گفت! ـــ پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟! مریم خندید. ـــ دیوونه تو و سارا و... چشمکی به او زد. ـــ نرجس جونت با شهاب میاید! این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با آمدن اسم شهاب، اخم هایش در هم جمع شد. شهاب و نرجس آمدند. نرجس با دیدن مهیا، حتی سلامی نکرد. مهیا آرام سلامی گفت؛ که شهاب با اخم جوابش را داد. مهیا اخم هایش را جمع کرد. و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرد!! همه سوار شدند. مهیا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجایش مانده بود. حتی وقتی سارا صدایش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صدایش کرد. مهیا به خودش آمد. ـــ خانم محترم بیاید دیگه! و با اخم سوار ماشین شد. مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار مسلماً کله اش را می کند. سوار ماشین شد. نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت. مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت. نمی دانست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد. دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند... چشمانش را محکم روی هم بست. ـــ حالت خوبه مهیا؟! مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد. ـــ خوبم! سرش را بلند کرد، با اخم شهاب در آینه مواجه شد. مجبور شد سرش را پایین بیندازد. موبایل مهیا زنگ خورد. مهیا بی حوصله موبایلش را درآورد. با دیدن اسم مهران، از عصبانیت دستانش مشت شد.رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد. ـــ مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید. سرمون رفت. و آرام زیر لب شروع به غرغر کردن کرد. سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛ حرفی نزدند. سارا به مهیا که در خودش جمع شده بود، و چمشانش سرخ شده بودند نگاهی انداخت. مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود. باور نمی کر د، این مرد همان شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه می کرد. به محض رسیدن مهیا پیدا شد. سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت: ــــ آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود. نرجش حالت متعجب به خود گرفت: 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ ⚫️ ⚫️ ثواب تلاوت این صفحه هدیه به ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🔅 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُؤَمَّلُ لِإِحْیَاءِ الدَّوْلَةِ الشَّرِیفَةِ... 🌱سلام بر تو و بر امید فرح بخش آمدنت، آنگاه که حکومت خدا را نشانمان میدهی و خشکسال آرزوهای ما را با باران مهربانی ات سیراب میکنی؛ آنگونه که بعد از آن هیچ عطشی، هرگز بی تابمان نکند. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. 🌿🌱🌹🌿🌱🌹🌿🌱🌹🌿🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ زوجی نباید کانال عاشقانه های حلال ما رو از دست بده اگر هنوز نشدی عجله کن👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁✨ الهـی 🌼✨بهترین آغازها آن است 🍁✨که با تکیه بر نام و حضور تو باشد 🍁✨با توکل به اسم اعظمت 🌼✨آغاز می‌کنیم روزمان را 🍁✨الهـی 🌼✨هر جا که تو باشی 🍁✨نگاه‌ها ، مهربان 🌼✨کلام‌ها ، محبت آمیز 🍁✨رفتارها ، سرشار از مهر می‌شوند 🌼✨الهی تو باش تا همه چیز سامان یابد 🍁✨ بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ 🌼✨الــــهــــی بـــــه امـــــیـــــد 🍁✨رحــمــتـــ بــی انــتـهــایـتـــ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا