#تربيت_فرزند
💟مادر محترم! بعضی وقتا، تو کارای خونه، یه کار ساده ای هم بدید فرزندتون انجام بده!!
این کارشما دوتا فایده داره؛😉👇
🎈 هم احساس میکنه یه فرد به درد بخور و مهمیه،
هم اینکه مسئولیت پذیری رو به بچهتون یاد میدید😌
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت96 ـــ لباس پوشیدی... جایی میری؟! ـــ آره مامان! با دخترها و آقا محسن میریم معراج
#جانم_میرود
##قسمت98
ـــ ای وای سارا جون! آقا شهاب چیزی نگفتن که...
ـــ لطفا تو یکی چیزی نگو!
سارا هم پیاده شد.
مریم کنار سارا ایستاد.
ـــ سارا؛ مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم داخل...
سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت.
ــــ از خان داداشت بپرس!
مریم متوجه قضیه شد. برادرش هم دیشب؛ هم الان؛ رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به داخل رفتند...
مهیا، در گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی او تاثیر گذاشت. آنقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛ که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت.
نگاهی به اطراف انداخت.
مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس می گرفت؛ اما شهاب...
کمی با چشمانش دنبال شهاب گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت.
آوای اذان از بلندگو به صدا در آمد.
مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دختر ها به سمت داخل رفتند، ولی او دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد.
گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود.
نمازش را خو اند. بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد.
چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست.
با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد.
به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند.
ـــ چیزی شده؟!
همه به طرفش برگشتند.
مریم خداروشکری گفت.
ـــ کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم.
ـــ همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم.
سارا خندید.
ـــ دیدید گفتم همین دور و براست!
شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد.
ـــ این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید. اینقدر بچه بازی در نیارید..
محسن با تشر گفت:
ــــ شهاب!!!
مهیا لبانش را در دهانش جمع کرد، تا حرفی نزند.
ببخشیدی گفت و از بچه ها دور شد. مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت به طرف شهاب آمد.
ـــ فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن...
روبه محسن گفت.
ـــ بریم محسن!
به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود.
مریم و محسن در ماشین نشستند.
ـــ ببخشید مزاحم شدم!
مریم لبخندی زد.
ـــ اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون.
مریم می خواست چیزی بگوید؛ که با اشاره محسن ساکت ماند.
مهیا سرش را به شیشه ماشین چسباند و نگاهش را به بیرون انداخت.
ماشین حرکت کرد.
همه ی راه، مهیا به مداحی که در ماشین محسن پخش می شد، گوش می داد و به خیابان ها نگاه می کرد... و هر لحظه دستش را بالا می آورد و اشک روی گونه اش را پاک می کرد...
ــــ خوش اومدی عزیزم... منتظرتم.
تلفن را قطع کرد. در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت:
ـــ مامان!
ـــ جانم؟!
ـــ مریم داره میاد خونمون...
ـــ خوش اومده! قدمش روی چشم!
در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت. سریع اتاقش را مرتب کرد.
دستی روی روتختیش کشید.
کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت.
همزمان صدای آیفون آمد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد.
مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش آمد. او را در آغوش گرفت.
ـــ سلام بر دوست بی معرفت ما...
مهیا، لبخندی زد و او را در آغوش گرفت.
مهلا خانم به آشپزخانه رفت.
ـــ بیا بریم تو اتاقم.
به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند.
مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد.
ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟!
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
*⚘﷽⚘
#جانم_میرود
#قسمت98
مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد.
ـــ اصلا هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم.
مریم اخمی کرد و گفت:
ـــ نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی!
ـــ شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم.
مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت.
ـــ به خاطر حرف های شهاب...؟!
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی وارد اتاق شد.
مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت.
ـــ مهیا مادر... این شکلات ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند.
ـــ خیلی ممنون مری جون!
ـــ خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!!
مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت.
ـــ خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟!
ـــ حرف رو عوض نکن لطفا مهیا...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ـــ اشکال نداره اون منظوری نداشت.
ـــ مهیا؛ به من یکی دروغ نگو...
من از راز دل دوتاتون خبر دارم.
مهیا، سریع رسش را بالا آورد و با تعجب به مریم نگاه کرد.
ـــ اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم!
ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه.
ـــ ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن.
مریم دستش را بالا آورد.
ـــ لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!!
ـــ مریم!
ـــ مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو!
ـــ اصلا اینطور نیست. تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین...
واسه همین سردرگمم...
ـــ خواستگار؟!
ـــ آره!
ـــ قضیه جدیه؟!
ـــ یه جورایی!
مریم باورش نمی شد. او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست.
مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت.
در را با کلید باز کرد.
وارد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند.
ـــ سلام مامان!
ـــ سالم عزیزم! مهیا چطور بود؟!
ـــ خوب بود! سلام رسوند!
به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد.
ـــ حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!!
ـــ خودت دلیلشو میدونی!
شهاب عصبی خندید.
ـــ میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بلاخره!
مریم عصبی برگشت.
ـــ نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود.
ـــ تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟!
ـــ چون فراموش شدنی نیست برادر من...
صدایش رفته رفته بالاتر می رفت.
ـــ مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!!
شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!!
ـــ مریم... لطفا!
ـــ چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!!
نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو...
الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه!
مریم نگاه آخر را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت...
صدای مریم، در گوشش تکرار می شد.
"مهیا خواستگار داره" !!
"قضیه جدیه" !!
نمی توانست همانجا مباند.
کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. شماره محسن را گرفت.
ـــسلام محسن! بیا پایگاه!
شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد.
ـــ جانم مامان؟!
شهین خانوم روی صندلی نشست.
ـــ مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟!
مریم لبخندی زد.
ـــ اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو 29سالگی! اونم 25سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه که هم رو میخواند.
ـــ اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد.
مریم چادرش را آویزون کرد.
ـــ پس چی فکر کردی مامان خانم!
ـــ حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟!
ـــ آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه...
شهین خانوم لبخندی زد.
ـــ هر چی بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه.
شهاب عصبی دستی در موهایش کشید.
ـــ چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟!
ـــ خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه...
میگم صبر کن... این جوری میکنی!
پس چی بگم!
ـــ نگاه کن ما از کی کمک خواستیم!
ــــ شهاب جان! این امر خیره!
هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی.
شهاب، چشمانش را برای چند دقیقه بست.
ـــ برام یه استخاره بگیر !
محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد.
ـــ بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد.
صدای تلفن کلافه اش کرده بود.
کیسه های خرید را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد.
ـــ جانم مامان؟!
ـــ بابا... چقدر عجله داری؟!
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_496ازقرآن⚫️
#جز25⚫️
#سوره_دخان⚫️
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_ابوالفضل_سرلک
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
امام زمان در قلب ماست
با گناه، بیرونش نکنيم 💔💔
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🌿🌹🕊🌿🌹🕊🌿🌹🕊🌿🌹🕊
بانوان و دختر خانمها ؛ مادران ...
کانال هنرکده ما رو اصلا از دست ندید😊👆👆
*⚘﷽⚘
روزتان متبرک به نگاه خدا
الهی🌸🍃
روزی تون افزون وپراز
خیروبرکت باشه
تنتون سالم🌸🍃
ساززندگیتون کوک
ودلتون پراز🌸🍃
عشق وارامش باشه
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هردوبخوانیم
💢 یکی از آفت های مالی زندگی مشترک ندادن خمس است.
خمس حق خداوند است که وقتی در زندگی بماند و ندهی در نطفه و آینده فرزندان👶 اثر خواهد گذاشت.
✔️ علت آفت های مالی هر چه را دیدن👀 و خواستن و یا تحقیر مرد از طرف زن است که دارایی دیگران را به رخ همسرش می کشدو دائم درحال گله و شکایت است و مرد در اثر فشار🤯 به سمت درآمد نامشروع می رود.
🔸گاهی مرد خودش به دنبال زیاده طلبی است و دختر باید شرط اولش روزی ✨حلال✨ در خانه باشد و اهل محاسبات و خمس باشد.
🔹گاهی پیش می آید که مرد باید کار دوم داشته باشد ولی اگر با قناعت می توان زندگی سالم و راحتی داشت نباید مرد را وادار به خرج اضافه کرد و از همسر بخواهید تا زمانی را هم برای تربیت روح و روان خانواده قرار دهد.
ممکن است در اثر فشار به مرد برای درآمد بیشتر که نیازی هم نبوده پس از مدتی مرد دچار بیماری های روحی و روانی وجسمی زیادی شود و به خاطر فشار😥 کار زیاد، خانواده از محبت❤ همسر محروم شود و فقط نیازهای اضافی مالی مثل پول برای انواع کارهای آرایشگاهی و کلاس، موسیقی🎼و....برطرف شود ولی نیاز عاطفی💞 و معنوی خانواده که بسیار مهم است بماند و فرزندان در حسرت یکبار با پدر بودن و لذت بردن را داشته باشند. اینجاست که فرزندان در اثر کمبود محبت عقده ای شده و انواع انحرافات روحی و اخلاقی پیدا می کنند.
✔️ دختر و پسر باید قبل از ازدواج درباره ی حلال ها و حرام ها بدانند.
مخصوصا پسرها که نان آور خانه هستند باید درباره نحوه کسب درآمدها و معاملاتی که از نظر ظاهری پر درآمد 💸 ولی باطن آنها آتش🔥 است بدانند و ممکن است در اثر ناآگاهی علاوه بر کسب مال حرام به گرفتاری هایی دچار شوند که به آسانی نتوانند از آنها خلاصی یابند.
#استاد_محمد_شجاعی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_خوب #قسمت3 #همسرداری بسم الله الرحمن الرحیم سلام و عرض ادب🌹 💕ـــــــــ💕ـــــــــ💕 هیچ
#خانواده_خوب
#همسرداری
#قسمت4
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و عرض ادب🌹
💕ـــــــــ💕ـــــــــ💕
بعضی ها به هدف زندگی فکر نمی کنندو
فقط دنبال نیازها و لذتهایشان هستند📛
اگر انسان در زندگی گرفتار «کمبودها و گرههای روحی» باشد،♨️
معمولاً زیاد دنبال این نخواهد بود که «برای چه زندگی میکند❓
فعلاً دنبال تأمین نیازها و لذتهای خودش است و به هدف زندگی فکر نمیکند❗️
💥 اما اگر خدا به انسان «آرامش روحی» بدهد،کمکم به این فکر میکند که من اصلاً چرا و برای چه کسی دارم زندگی میکنم.
حتی از خودش میپرسد: من چرا باید لذت ببرم🤔
البته برای آدمهای تازه به دوران رسیده، خوشگذراندن یک هدف است💯
ولی آدمها وقتی یک مقدار چشم و دل سیر میشوند، به خودشان میگویند😊
🔸«من اصلاً برای چه و به چه عشقی باید خوش بگذرانم»چنین کسی اگر یک هدف برتر نداشته باشد،خوشگذرانی هم برایش پوچ و بیارزش میشود.💯
اگر آدمها مدام خودشان را درگیر مقایسۀ با دیگران کنند♨️
و بخواهند از دیگران کم نیاورند و مدام کمبودهای خودشان را ببینند📛
🌀 فکر کنند «مرغ همسایه غاز است»
اینها هیچوقت به موضوع هدف زندگی نمیرسند💯
اما آدم وقتی درگیر مقایسهها نشد و به یک آرامش روحی رسید😊
💥این سؤال به صورت جدی برایش مطرح میشود که
«اصلاً من برای چه دارم زندگی میکنم🤔»
یعنی عمیقاً به موضوع هدف زندگی فکر خواهد کرد.👏
🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🍀
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانواده_خوب
#همسرداری
#قسمت5
💕ـــــــــ💕ـــــــــ💕
نماز خواندن» و «شاکر بودن»به انسان
آرامش روحی و فرصت فکر کردن به هدف زندگی میدهند😍
💥آدم باید با یک هدف و یک عشقی زندگی کندعشقی که برتر از همۀ زندگی باشد
وآن قدر با ارزش باشد که بشود کل زندگی را فدای آن کند و برای آن قرار دهد👏
البته خیلیها هیچ وقت به این نقطه از زندگی نمیرسند💯
این یک بلوغ روحی میخواهد ولی خیلیها به این بلوغ نمیرسند.♨️
یکی از کارها برای رسیدن به این آرامش و بلوغ روحی، «شاکر بودن» است👌
اگر مدتی شاکر بشویم به آرامشی میرسیم که انسانهای عُقدهای و حسود و درگیرِ سرگرمیهای هیجانی هیچوقت به آن نمیرسند💯
💥یکی دیگر از کارهایی که به انسان آرامش میدهد و فرصتی برای فکر کردن به هدف زندگی برایش فراهم میکند،
«نماز» است😇
💎خداوند با واجب کردن نماز، در واقع ترمز دستی زندگی ما را میکشد
و باعث میشود ما حداقل سه بار در طول روز، به یک آرامش روحی برسیم😍
و بتوانیم فکر کنیم که اصلاً برای چه به این دنیا آمدهایم و زندگی میکنیم 🤔
💥نماز برای این است که🔰
متوجه هدف عالی زندگی💫
و پوچ بودن درگیریهای دنیایی خودمان بشویم 💯
و به این فکر کنیم که 🔰
«مرغ باغ ملکوتم نیَم از عالم خاک🌟
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم»🌞
🔸آدمهایی که آرام هستند و لحظات آرامش دارند، به هدف زندگی خود فکر میکنند👏
ولی آدمهایی که این آرامش را ندارند و به هدف زندگی فکر نمیکنند❗️
🔹فقط درگیر مسائل زندگی هستند و میخواهند کمبودهای زندگی دنیایی خود را برطرف کنند،💯
💢اتفاقاً این افراد معمولاً مشکلاتشان در زندگی خیلی بیشتر از گروه اول است و زندگیشان سختتر میشود👌
خداوند میفرماید:💫
«هر کسی از یاد من غفلت کند، زندگی را بر او سخت خواهم کرد؛♨️
🌟وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْری فَإِنَّ لَهُ مَعیشَةً ضَنْکاً»(طه آیه 124)✨
کسی که برای یاد خدا وقت بگذارد،😍
خدا خیلی از مشکلاتش را حل میکند🌹
شما هر شغلی که دارید میتوانید برای خودتان یک دستیار بسیار خوب داشته باشید،👏
💥دستیاری که نیاز شما را درک میکند و مقدمۀ کارهای شما را فراهم میکند.
این دستیار خوب💫
«پروردگار عالم» است!😍
🌀شما اگر با خدا باشید، خدا دستیارتان خواهد شد و به جای اینکه قدرت خدا در جهت خراب کردن کارها و تصمیمهای شما بهکار گرفته شود،
در جهت روان شدن کارهای شما قرار خواهد گرفت👌
💢البته معنایش این نیست که اگر کسی با خدا باشد هیچ مشکلی برایش پیش نمیآید،بله مشکلاتی خواهد داشت💯
ولی این مشکلات، اعصابش را خُرد نخواهد کرد و او را به هم نمیریزد 👏
بلکه در جهت رشد و تعالی او خواهد بود.🌹
♨️اگریک وقت دیدی که در مشکلات، داری لِه میشوی،
بدان که یکجایی روی خود را از خدا برگرداندهای ❗️
و خدا هم تو را گرفتار کرده تا متوجه بشوی و برگردی.😊
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🍀
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
📌شغلهای اختصاصی زنان
#خانمها_بخوانند
✅ به هیچ وجه نمیتوان این مسئله را پوشیده نگه داشت که برخی از کارها باید برعهدۀ زنها باشد؛ کارهایی مثل پزشکی برای خانمها بویژه رشتههایی که به مسائل ویژۀ زنها میپردازد؛ مثل زنان و زایمان، معلّمی برای دخترها و.... نقطۀ آرمانی در جامعه، آن است که شغلهای زنانه را زنها برعهده بگیرند تا جایی که نیاز به مواجهۀ زن و مرد در جامعه به حدّاقل ممکن برسد.
❓امّا باز هم ممکن است کسی بپرسد با توجّه به نکتههای قبلی، فرزندان این زنانی که بر سرِ شغلهای زنانه حاضر میشوند، چه گناهی کردهاند که باید از نعمت حضور مادر، محروم باشند؟
✳️ پاسخ این پرسش، یک برنامۀ عملی است. اگر جامعه به همراه مسئولان بپذیرند که اوّلاً حضور پُررنگ و مؤثّر مادر در خانه برای تربیت مطلوب فرزند، ضروری است و ثانیاً شغلهایی هم وجود دارد که باید زنها عهدهدار شوند، آن وقت میتوان با یک برنامهریزی که چندان هم مشکل نیست، در پذیرشها و استخدامها، تعداد بیشتری از زنان را برای این شغلها برگزید که هر مادر، زمان کمتری را برای به انجام رساندن آن شغل، صرف کند.
❇️در این صورت، هم وظیفۀ مادری بر زمین گذاشته نمیشود و هم شغلهای زنانه را مردان تسخیر نخواهند کرد. مثلاً اگر در کشور با وجود تعدادی از پزشکان متخصّص زنان و زایمان، هر پزشکی باید روزانه هشت ساعت وقت خود را صرف شغلش کند، با دو برابر شدن این جمعیّت، هر نفر چهار ساعت وقت را صرف شغلش میکند.
⚠️ما با طرح این مباحث، نمیخواهیم شالودۀ زندگی زنان شاغل را به هم بریزیم؛ زیرا برخی از زنان، کارشان، جانشان است و جدا شدن از کار، باعث به هم خوردن تعادلشان میشود؛ امّا به اینها سفارش میکنیم اگر نمیخواهید از کارتان جدا شوید، تلاشتان را دو صد چندان کنید تا وظیفۀ مادری، قربانیِ کار نشود.
📚تا ساحل آرامش، کتاب اول،ص١۶۹
#تا_ساحل_آرامش
#کتاب_اول
استاد #عباسی_ولدی
@abbasivaladi
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانومها_بخوانند
📌اشتغال زنان و بحران بیکاری
✅ما برای قضاوت در بارۀ کار زن در بیرون از خانه، باید هم مصالح جامعه و هم مصالح خانواده را در نظر بگیریم. نه میتوان خانواده را فدای جامعه کرد و نه جامعه را فدای خانواده؛ چرا که خیر و صلاح جامعه و خانواده، اصلاً دو چیز نیست که بتوان از یکی برای خاطر دیگری گذشت.
این دو، دست در گردن یکدیگر داشته، بر هم تأثیر دارند.
⚠️اگر خانوادهها محیط تربیتی درستی نداشته باشند، جامعه نیز فضای مطلوبی نخواهد داشت. جامعه، یعنی مجموع خانوادهها.
پس خانوادههای خوب، جامعۀ خوب را ایجاد خواهند کرد. نهادهای اجتماعی هم در خانواده تأثیر دارند.
✳️مثلاً مدرسه و دانشگاه خوب، محصّلان خوبی را به جامعه عرضه خواهد کرد که میتوانند فرزندان خوبی برای پدران و مادرانشان و پدر و مادر خوبی برای فرزندان آیندهشان باشند.
⚠️بدون تردید، تأمین حدّاقلی نیازهای اقتصادی یک فرزند، نقش بسزایی در تربیت او دارد. ناگفته پیداست که بسیاری از پدران خانواده نیز به جهت کمبود فرصت شغلی، از تأمین این اندازه از نیاز، عاجز هستند.
⁉️ آیا میدانید که بسیاری از زنانی که برای زندگی بهتر به سر کار میروند، در گرفتن این فرصت از مردانی که وظیفۀ اصلی آنها تأمین اقتصاد خانواده است، چه نقش بزرگی را ایفا میکنند؟
⁉️ آیا میدانید که شغل بسیاری از این زنها، زنانه نیست و به راحتی و بهترین شکل آن، از عهدۀ مردان بر میآید؟ آیا میدانید که بسیاری از مردان، به همین حقوقی که زنان از این شغلها میگیرند، قانع بوده، آمادۀ کار هستند؟
⁉️آیا میدانید که با حضور نیافتن این زنها بر سرِ چنین کارهایی، نه تنها چرخۀ اقتصادی جامعه دچار مشکلی نمیشود، بلکه بهتر از گذشته هم میچرخد؟
📛با دقّت در این مطالب، به راحتی میتوان گفت که اشتغال بسیاری از زنان در کارهایی که نیازی به حضور زن ندارد و زنان هم صرفاً به دلیل زندگی بهتر به سراغ آن کارها رفتهاند، دو اثر تخریبی بر محیط خانوادهها میگذارد:
1⃣ آن که خانوادهای را از حضور مؤثّر مادر، محروم میکند؛ مادری که وظیفۀ اصلی او، مدیریت عاطفی خانواده است.
2⃣ آن که خانوادهای دیگر را از تأمین اقتصادی حدّاقلی به وسیلۀ پدر، بینصیب میکند؛ پدری که وظیفهاش تأمین نیازهای اقتصادی خانواده است.
❌ این، یعنی خارج شدن زن و مرد از جایگاه مشخّص هستی و مشکل نیز از همین جا آغاز میشود که زن و مرد، در جایگاهی که به صورت طبیعی باید در آن قرار بگیرند، حضور نداشته باشند.
📚تا ساحل آرامش، کتاب اول،ص ۱۶۶
#تا_ساحل_آرامش
#کتاب_اول
استاد #عباسی_ولدی
@abbasivaladi
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_497ازقرآن⚫️
#جز25⚫️
#سوره_دخان⚫️
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_سجاد_جمالی
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
YEKNET.IR - zamine 2 - hafteghi - 98.11.23 - javad moghaddam.mp3
9.05M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃یه حس رویایی یه حس دیرینه
🍃زیارتت ارباب خدایی شیرینه
🎤 #جواد_مقدم
⏯ #زمینه
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
♨️ @Maddahionlin 👈
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
*⚘﷽⚘ #جانم_میرود #قسمت98 مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد. ـــ اصلا هم خوانی نداشتن باهم
#جانم_میرود
#قسمت99
ـــ اومدم... اومدم...
ـــ باشه!
گوشی را قطع کرد.
کیسه های خرید را روی زمین گذاشت.
کلید را به در زد.
ـــ سلام!
مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش در هم جمع شد.
ـــ علیک السلام بفرمایید!
ـــ مهیا خانم من...
مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد.
ـــ من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟!
مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید.
اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند.
خریدها را بر داشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت.
ـــ با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید...
در را بست و از پله ها بالا رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد.
با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد.
ـــ سالم خوبید؟!
بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست.
ـــ چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟!
ـــ چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند...
مهلا خانم، سینی شربت را روی میز گذاشت.
ـــ یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی
ـــ نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم.
مهلا خانم، به طر ف شهین خانم برگشت.
ـــ دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه...
شهین خانوم، لبخندی به روی مهیا زد.
ـــ مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش رو نمی خوایم... برش می داریم میریم!
مریم و مهلا خانم خندیدند.
مهیا با تعجب به آن ها نگاه کرد. حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود.
شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت.
ـــ اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب...
_ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!
مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت.
_ پاشو... بریم تو اتاقت!
مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد.
_ مریم، اینجا چه خبره؟!
مریم خندید. کنارش نشست.
_ قضیه چیه مریم؟!
مریم گونه مهیا را بوسید.
_ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم!
_ شوخی بی مزه ای بود.
مریم خوشحال خندید.
_شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم...
مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد.
باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود
از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود.
و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود.
اصلا برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بداخلاقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرستاد.
فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند
.
_ بفرمایید.
شهاب استکان چایی را برداشت.
_ممنون مریم جان!
محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت.
_خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟!
شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت.
_ان شاء الله فردا دیگه...
شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_ فردا؟!
همه شروع به خندیدن کردند.
_ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!!
شهاب با اعتراض گفت:
_بابا!
دوباره صدای خنده در خانه پیچید.
شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود.
وارد شد، روی یکی از میز ها نشست.
دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند.
شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد.
به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت.
احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود.
سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید.
_ بازهم تو...
تکیه اش را به صندلی داد.
_ انتظار مهیا رو داشتی؟!
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار!
_ آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم.
شهاب از جایش بلند شد.
_بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست..
شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت:
_چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟!
تکیه اش را به صندلی داد.
_نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته!
شهاب گنگ نگاهی به او انداخت.
_ چی می خوای بگی؟!
_ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره...
شهاب خندید.
_ می خواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم .
شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...
در اتاق زده شد.احمد آقا وارد اتاق شد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت100
کنار مهیا نشست.
_ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به مقدمه چینی نیست.
مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد.
احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت.
_ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛
پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...حتی برای مدت کم!
من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته...
احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت:
_ بحث احساساتی شد...
مهیا خنده ی آرامی کرد.
_ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم. اما این دو گزینه خیلی خوب بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...هم اسماعیل پسر قدرت خان؛ هم شهاب پسر آقای مهدوی!
این دیگه انتخاب تو هستش میدونم. سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره...
_ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم.
_ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این مهمه...
و به قلب مهیا اشاره کرد.
احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد.
_ درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم.
مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد.
**
مهیا از پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند، تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از اینجا...
به تابلوی طوسی و قرمز معراج شهدا، نگاهی انداخت. وارد معراج شد. مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت. خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بودکنار مزار نشست.
گل ها را روی مزار گذاشت.
فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد.
و شروع به خواندن حدیث کسا شد. عجب این دعا به او آرامش می داد.
بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست.
احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود.
با باال آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد. شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست.
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ شما تعقیبم می کنید؟!
_ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم.
_خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟!
_نه! چیز خاصی نیست.
سکوت بینشان حکم فرما شد.
مهیا احساس می کرد، الان بهرتین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛ اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد.
_ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ بله همینطوره...
_ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم.
_ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر...
مهیا خجالت می کشید، که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد.
_ بله خواستگاری..
می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم.
مهیا، سرش را پایین انداخت. صورتش سرخ شده بود. احساس می کرد، باید از اینجا می رفت. از جایش بلند شد، شهاب همپایش بلند شد.
_من باید برم خونه، دیر شده!
_ بگذارید برسونمتون...
_نه درست نیست. خودم میرم.
شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد.
به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید. بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود.
مهیا وارد خانه شد.
پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت.
_ مهیا بابا...
سرجایش نشست.
_ جوابت چی شد؟!
مهیا چشمانش را بست.
_ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته...
مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد
...
با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و سینی چایی را بلند کرد. مطمئن بود، با این استرسی که داشت، چایی را حتما روی شهاب می ریخت.
بسم الله گفت، و وارد پذیرایی شد.
ـــ سلام!
سرش را پایین انداخت. از همه پذیرایی کرد. به شهاب که رسید، دسش شروع به لرزش کرد. شهاب استکان چایی را برداشت و تشکری کرد.
سینی را روی گل میز، گذاشت و کنار مادرش نشست.
بحث در مورد اقتصاد و گرانی بود.
شهین خانوم لبخندی زد.
ـــ حاج آقا! فکر کنم یادتون رفت، برای چی مزاحم احمد آقا و مهلا جان شدیم!!
محمد آقا خنده ای کرد.
ـــ چشم خانوم! حاجی، شما که در جریان هستید؛ ما اومدیم خواستگاری دخترتون برای پسرم شهاب!
خدا شاهده وقتی حاج خانوم گفتند؛ که مهیا خانوم، بله رو گفتند، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. بهتر از مهیا خانم مطمئنم پیدا نمی کنیم.
مهیا، با خجالت سرش را پایین انداخت.
ـــ این پسرمم که خودت از بچگی، میشناسیش. راستش قابل تحمل نیست؛ اما میشه باهاش زندگی کرد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
❣ #سلام_امام_زمان
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مَهْدِيَّ اَلْأَرْضِ وَ عَيْنَ اَلْفَرْضِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو می تراود...
سلام بر تو و بر روزی که از جانب خدا به سوی اسرار زمین هدایت می شوی!
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🌿🌻🌿🌹🌿🌻🌿🌹🌿🌻🌿🌹
🌷سلام
🌷 جمعه تون بخیر
روزتون قشنگ
لحظه هاتون با یاد خدا
زیبا و پر خیر و برکت
امیدوارم زندگی تون
پُر از عشق و شادی باشه
🌷تقدیم با بهترین آرزوها
🌷آخر هفته تون عالی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
‼️من نمیدونم خانمایی که خودشون رو جذّاب میکنن و تو محیط عمومی جامعه ظاهر میشن، چه انگیزهای برا این کار دارن!
🔰 انگیزهشون هر چی باشه، از اونها میخوایم که به این چند نکته هم توجّه کنن:
1⃣ زیبایی نعمتیه که خدای مهربون، بدون این که کسی شایستۀ اون باشه و طلبکار خدا باشه، بهمون داده.
2⃣ برا اینکه نعمتا دردسر نشن، باید از اونا همونطوری استفاده کنیم که نعمت دهنده تعیین کرده.
3⃣ بدونین که با نمایش جذّابیت خودتون، تنها نگاه بقیه رو به خودتون جلب نمیکنین. کم نیستن مردایی که عفّت نگاه ندارن و با نگاه به شما، دلشون از همسرشون زده میشه.
📛 میدونید «دلزده شدن از همسر» یعنی چی؟ یعنی اختلاف، یعنی بهانهجویی شوهر توی خونه، یعنی تلخ شدن زندگی به کام همۀ اعضای خونواده.
❌بچههایی که این وسط هیچ گناهی ندارن، قربانی این اختلافا میشن و همۀ اینا هم ریشه تو کار شما داره؛ چون شما زمینۀ این مقایسهها رو فراهم کردین.
#نیمه_دیگرم
#کتاب_اول
#انتخاب_همسر
استاد #عباسی_ولدی
#خانمها_بخوانند
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══