📌شغلهای اختصاصی زنان
#خانمها_بخوانند
✅ به هیچ وجه نمیتوان این مسئله را پوشیده نگه داشت که برخی از کارها باید برعهدۀ زنها باشد؛ کارهایی مثل پزشکی برای خانمها بویژه رشتههایی که به مسائل ویژۀ زنها میپردازد؛ مثل زنان و زایمان، معلّمی برای دخترها و.... نقطۀ آرمانی در جامعه، آن است که شغلهای زنانه را زنها برعهده بگیرند تا جایی که نیاز به مواجهۀ زن و مرد در جامعه به حدّاقل ممکن برسد.
❓امّا باز هم ممکن است کسی بپرسد با توجّه به نکتههای قبلی، فرزندان این زنانی که بر سرِ شغلهای زنانه حاضر میشوند، چه گناهی کردهاند که باید از نعمت حضور مادر، محروم باشند؟
✳️ پاسخ این پرسش، یک برنامۀ عملی است. اگر جامعه به همراه مسئولان بپذیرند که اوّلاً حضور پُررنگ و مؤثّر مادر در خانه برای تربیت مطلوب فرزند، ضروری است و ثانیاً شغلهایی هم وجود دارد که باید زنها عهدهدار شوند، آن وقت میتوان با یک برنامهریزی که چندان هم مشکل نیست، در پذیرشها و استخدامها، تعداد بیشتری از زنان را برای این شغلها برگزید که هر مادر، زمان کمتری را برای به انجام رساندن آن شغل، صرف کند.
❇️در این صورت، هم وظیفۀ مادری بر زمین گذاشته نمیشود و هم شغلهای زنانه را مردان تسخیر نخواهند کرد. مثلاً اگر در کشور با وجود تعدادی از پزشکان متخصّص زنان و زایمان، هر پزشکی باید روزانه هشت ساعت وقت خود را صرف شغلش کند، با دو برابر شدن این جمعیّت، هر نفر چهار ساعت وقت را صرف شغلش میکند.
⚠️ما با طرح این مباحث، نمیخواهیم شالودۀ زندگی زنان شاغل را به هم بریزیم؛ زیرا برخی از زنان، کارشان، جانشان است و جدا شدن از کار، باعث به هم خوردن تعادلشان میشود؛ امّا به اینها سفارش میکنیم اگر نمیخواهید از کارتان جدا شوید، تلاشتان را دو صد چندان کنید تا وظیفۀ مادری، قربانیِ کار نشود.
📚تا ساحل آرامش، کتاب اول،ص١۶۹
#تا_ساحل_آرامش
#کتاب_اول
استاد #عباسی_ولدی
@abbasivaladi
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانومها_بخوانند
📌اشتغال زنان و بحران بیکاری
✅ما برای قضاوت در بارۀ کار زن در بیرون از خانه، باید هم مصالح جامعه و هم مصالح خانواده را در نظر بگیریم. نه میتوان خانواده را فدای جامعه کرد و نه جامعه را فدای خانواده؛ چرا که خیر و صلاح جامعه و خانواده، اصلاً دو چیز نیست که بتوان از یکی برای خاطر دیگری گذشت.
این دو، دست در گردن یکدیگر داشته، بر هم تأثیر دارند.
⚠️اگر خانوادهها محیط تربیتی درستی نداشته باشند، جامعه نیز فضای مطلوبی نخواهد داشت. جامعه، یعنی مجموع خانوادهها.
پس خانوادههای خوب، جامعۀ خوب را ایجاد خواهند کرد. نهادهای اجتماعی هم در خانواده تأثیر دارند.
✳️مثلاً مدرسه و دانشگاه خوب، محصّلان خوبی را به جامعه عرضه خواهد کرد که میتوانند فرزندان خوبی برای پدران و مادرانشان و پدر و مادر خوبی برای فرزندان آیندهشان باشند.
⚠️بدون تردید، تأمین حدّاقلی نیازهای اقتصادی یک فرزند، نقش بسزایی در تربیت او دارد. ناگفته پیداست که بسیاری از پدران خانواده نیز به جهت کمبود فرصت شغلی، از تأمین این اندازه از نیاز، عاجز هستند.
⁉️ آیا میدانید که بسیاری از زنانی که برای زندگی بهتر به سر کار میروند، در گرفتن این فرصت از مردانی که وظیفۀ اصلی آنها تأمین اقتصاد خانواده است، چه نقش بزرگی را ایفا میکنند؟
⁉️ آیا میدانید که شغل بسیاری از این زنها، زنانه نیست و به راحتی و بهترین شکل آن، از عهدۀ مردان بر میآید؟ آیا میدانید که بسیاری از مردان، به همین حقوقی که زنان از این شغلها میگیرند، قانع بوده، آمادۀ کار هستند؟
⁉️آیا میدانید که با حضور نیافتن این زنها بر سرِ چنین کارهایی، نه تنها چرخۀ اقتصادی جامعه دچار مشکلی نمیشود، بلکه بهتر از گذشته هم میچرخد؟
📛با دقّت در این مطالب، به راحتی میتوان گفت که اشتغال بسیاری از زنان در کارهایی که نیازی به حضور زن ندارد و زنان هم صرفاً به دلیل زندگی بهتر به سراغ آن کارها رفتهاند، دو اثر تخریبی بر محیط خانوادهها میگذارد:
1⃣ آن که خانوادهای را از حضور مؤثّر مادر، محروم میکند؛ مادری که وظیفۀ اصلی او، مدیریت عاطفی خانواده است.
2⃣ آن که خانوادهای دیگر را از تأمین اقتصادی حدّاقلی به وسیلۀ پدر، بینصیب میکند؛ پدری که وظیفهاش تأمین نیازهای اقتصادی خانواده است.
❌ این، یعنی خارج شدن زن و مرد از جایگاه مشخّص هستی و مشکل نیز از همین جا آغاز میشود که زن و مرد، در جایگاهی که به صورت طبیعی باید در آن قرار بگیرند، حضور نداشته باشند.
📚تا ساحل آرامش، کتاب اول،ص ۱۶۶
#تا_ساحل_آرامش
#کتاب_اول
استاد #عباسی_ولدی
@abbasivaladi
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#صفحه_497ازقرآن⚫️
#جز25⚫️
#سوره_دخان⚫️
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_سجاد_جمالی
#ختم_قرآن
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
YEKNET.IR - zamine 2 - hafteghi - 98.11.23 - javad moghaddam.mp3
9.05M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃یه حس رویایی یه حس دیرینه
🍃زیارتت ارباب خدایی شیرینه
🎤 #جواد_مقدم
⏯ #زمینه
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
♨️ @Maddahionlin 👈
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
*⚘﷽⚘ #جانم_میرود #قسمت98 مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد. ـــ اصلا هم خوانی نداشتن باهم
#جانم_میرود
#قسمت99
ـــ اومدم... اومدم...
ـــ باشه!
گوشی را قطع کرد.
کیسه های خرید را روی زمین گذاشت.
کلید را به در زد.
ـــ سلام!
مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش در هم جمع شد.
ـــ علیک السلام بفرمایید!
ـــ مهیا خانم من...
مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد.
ـــ من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟!
مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید.
اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند.
خریدها را بر داشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت.
ـــ با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید...
در را بست و از پله ها بالا رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد.
با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد.
ـــ سالم خوبید؟!
بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست.
ـــ چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟!
ـــ چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند...
مهلا خانم، سینی شربت را روی میز گذاشت.
ـــ یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی
ـــ نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم.
مهلا خانم، به طر ف شهین خانم برگشت.
ـــ دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه...
شهین خانوم، لبخندی به روی مهیا زد.
ـــ مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش رو نمی خوایم... برش می داریم میریم!
مریم و مهلا خانم خندیدند.
مهیا با تعجب به آن ها نگاه کرد. حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود.
شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت.
ـــ اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب...
_ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!
مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت.
_ پاشو... بریم تو اتاقت!
مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد.
_ مریم، اینجا چه خبره؟!
مریم خندید. کنارش نشست.
_ قضیه چیه مریم؟!
مریم گونه مهیا را بوسید.
_ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم!
_ شوخی بی مزه ای بود.
مریم خوشحال خندید.
_شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم...
مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد.
باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود
از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود.
و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود.
اصلا برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بداخلاقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرستاد.
فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند
.
_ بفرمایید.
شهاب استکان چایی را برداشت.
_ممنون مریم جان!
محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت.
_خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟!
شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت.
_ان شاء الله فردا دیگه...
شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_ فردا؟!
همه شروع به خندیدن کردند.
_ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!!
شهاب با اعتراض گفت:
_بابا!
دوباره صدای خنده در خانه پیچید.
شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود.
وارد شد، روی یکی از میز ها نشست.
دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند.
شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد.
به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت.
احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود.
سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید.
_ بازهم تو...
تکیه اش را به صندلی داد.
_ انتظار مهیا رو داشتی؟!
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار!
_ آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم.
شهاب از جایش بلند شد.
_بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست..
شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت:
_چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟!
تکیه اش را به صندلی داد.
_نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته!
شهاب گنگ نگاهی به او انداخت.
_ چی می خوای بگی؟!
_ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره...
شهاب خندید.
_ می خواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم .
شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...
در اتاق زده شد.احمد آقا وارد اتاق شد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#جانم_میرود
#قسمت100
کنار مهیا نشست.
_ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به مقدمه چینی نیست.
مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد.
احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت.
_ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛
پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...حتی برای مدت کم!
من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته...
احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت:
_ بحث احساساتی شد...
مهیا خنده ی آرامی کرد.
_ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم. اما این دو گزینه خیلی خوب بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...هم اسماعیل پسر قدرت خان؛ هم شهاب پسر آقای مهدوی!
این دیگه انتخاب تو هستش میدونم. سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره...
_ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم.
_ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این مهمه...
و به قلب مهیا اشاره کرد.
احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد.
_ درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم.
مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد.
**
مهیا از پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند، تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از اینجا...
به تابلوی طوسی و قرمز معراج شهدا، نگاهی انداخت. وارد معراج شد. مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت. خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بودکنار مزار نشست.
گل ها را روی مزار گذاشت.
فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد.
و شروع به خواندن حدیث کسا شد. عجب این دعا به او آرامش می داد.
بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست.
احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود.
با باال آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد. شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست.
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ شما تعقیبم می کنید؟!
_ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم.
_خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟!
_نه! چیز خاصی نیست.
سکوت بینشان حکم فرما شد.
مهیا احساس می کرد، الان بهرتین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛ اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد.
_ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ بله همینطوره...
_ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم.
_ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر...
مهیا خجالت می کشید، که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد.
_ بله خواستگاری..
می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم.
مهیا، سرش را پایین انداخت. صورتش سرخ شده بود. احساس می کرد، باید از اینجا می رفت. از جایش بلند شد، شهاب همپایش بلند شد.
_من باید برم خونه، دیر شده!
_ بگذارید برسونمتون...
_نه درست نیست. خودم میرم.
شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد.
به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید. بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود.
مهیا وارد خانه شد.
پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت.
_ مهیا بابا...
سرجایش نشست.
_ جوابت چی شد؟!
مهیا چشمانش را بست.
_ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته...
مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد
...
با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و سینی چایی را بلند کرد. مطمئن بود، با این استرسی که داشت، چایی را حتما روی شهاب می ریخت.
بسم الله گفت، و وارد پذیرایی شد.
ـــ سلام!
سرش را پایین انداخت. از همه پذیرایی کرد. به شهاب که رسید، دسش شروع به لرزش کرد. شهاب استکان چایی را برداشت و تشکری کرد.
سینی را روی گل میز، گذاشت و کنار مادرش نشست.
بحث در مورد اقتصاد و گرانی بود.
شهین خانوم لبخندی زد.
ـــ حاج آقا! فکر کنم یادتون رفت، برای چی مزاحم احمد آقا و مهلا جان شدیم!!
محمد آقا خنده ای کرد.
ـــ چشم خانوم! حاجی، شما که در جریان هستید؛ ما اومدیم خواستگاری دخترتون برای پسرم شهاب!
خدا شاهده وقتی حاج خانوم گفتند؛ که مهیا خانوم، بله رو گفتند، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. بهتر از مهیا خانم مطمئنم پیدا نمی کنیم.
مهیا، با خجالت سرش را پایین انداخت.
ـــ این پسرمم که خودت از بچگی، میشناسیش. راستش قابل تحمل نیست؛ اما میشه باهاش زندگی کرد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
❣ #سلام_امام_زمان
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مَهْدِيَّ اَلْأَرْضِ وَ عَيْنَ اَلْفَرْضِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو می تراود...
سلام بر تو و بر روزی که از جانب خدا به سوی اسرار زمین هدایت می شوی!
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🌿🌻🌿🌹🌿🌻🌿🌹🌿🌻🌿🌹
🌷سلام
🌷 جمعه تون بخیر
روزتون قشنگ
لحظه هاتون با یاد خدا
زیبا و پر خیر و برکت
امیدوارم زندگی تون
پُر از عشق و شادی باشه
🌷تقدیم با بهترین آرزوها
🌷آخر هفته تون عالی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
‼️من نمیدونم خانمایی که خودشون رو جذّاب میکنن و تو محیط عمومی جامعه ظاهر میشن، چه انگیزهای برا این کار دارن!
🔰 انگیزهشون هر چی باشه، از اونها میخوایم که به این چند نکته هم توجّه کنن:
1⃣ زیبایی نعمتیه که خدای مهربون، بدون این که کسی شایستۀ اون باشه و طلبکار خدا باشه، بهمون داده.
2⃣ برا اینکه نعمتا دردسر نشن، باید از اونا همونطوری استفاده کنیم که نعمت دهنده تعیین کرده.
3⃣ بدونین که با نمایش جذّابیت خودتون، تنها نگاه بقیه رو به خودتون جلب نمیکنین. کم نیستن مردایی که عفّت نگاه ندارن و با نگاه به شما، دلشون از همسرشون زده میشه.
📛 میدونید «دلزده شدن از همسر» یعنی چی؟ یعنی اختلاف، یعنی بهانهجویی شوهر توی خونه، یعنی تلخ شدن زندگی به کام همۀ اعضای خونواده.
❌بچههایی که این وسط هیچ گناهی ندارن، قربانی این اختلافا میشن و همۀ اینا هم ریشه تو کار شما داره؛ چون شما زمینۀ این مقایسهها رو فراهم کردین.
#نیمه_دیگرم
#کتاب_اول
#انتخاب_همسر
استاد #عباسی_ولدی
#خانمها_بخوانند
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#ویژه_مجردها
🔹بزرگ تر بودن دختر از پسر در ازدواج🔹
✅ ابتدا این قاعدۀ عمومی رو یادآوری میکنیم که: «توی زندگی مشترک، اصل، یکسان بودن روحیّهها و مشترک بودن هدفهاست».👌
⬅️ با توجّه به این قاعده باید بگیم: اگه اخلاق و اعتقاد دختر و پسر با همدیگه همخوانی داشته باشه، بزرگتر بودن دختر، اونم به اندازۀ یکی دو سال، چندان مهم نیست؛ البتّه بزرگتر بودن در حدّ معمول، نه اینکه پسر بیست ساله باشه و دختر پنجاه ساله!☝️
❗️بعضیا میگن: «اگه سنّ دختر بیشتر باشه، بزرگیِ خودش رو به رخ پسر میکشه و همیشه تو زندگی دعوا دارن».🤭
✔️ ما هم میگیم: این دو نفر کفو هم نیستن و سنّ بیشتر دختر، فقط یه بهونهست. اگه این دختر، پنج سال هم از پسر کوچکتر بود، بهونۀ دیگهای برا اختلاف پیدا میکرد تا خودش رو از پسر برتر ببینه.😏
👈 اگه روحیّات و حسّاسیتها ـــ و به عبارت دیگه، معیارهای درجه یک زندگی ـــ مشترک باشن، بالاتر بودن سنّ دختر مشکلساز نمیشه. اگه هم اینها یکی نباشه، کوچکتر بودن دختر، مشکلی رو حل نمیکنه. 👉
✅ از طرف دیگه باید بگیم: دختری که بالا بودن سنّ خودش رو به رُخ شوهرش میکشه، به رشد عقلی نرسیده و زود ازدواج کرده. اون زندگی رو با خالهبازی اشتباه گرفته که میگه: «من بزرگترم و تو کوچکتری. پس باید تو به حرف من گوش کنی». مثل بچهها که تو خالهبازی میگن: من بزرگترم؛ پس باید مامان بشم و تو که کوچکتری باید بچه بشی و به حرف من گوش کنی!😅
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#کتاب_اول
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼🍃🍂🌼
🍃🍂🌼🍃🍂
🍂🌼🍂
🌼
از بزرگی پرسيدند:
معنی زن چيست؟
با تبّسم گفت: لوحی از شيشه است
که شفّاف بوده و باطنش را میتوانی ببينی.
اگر با مدارا او را لمس کنی؛ درخشش افزون میشود
و صورت خود را در آن مى بينی
اما اگر روزی آن را شکستی
جمع کردن شکسته هايش بر تو سخت میشود.
اگر احياناً جمعش کردی
که بچسبانی بين شکسته هايش فاصله می افتد و هر موقع دست به محل
شکستگی بکشی دستت زخمی ميشود.
زن اينچنين است پس آن را نشکن.
#آقایان_بخوانند
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🍃🌸🍃
*#آیین_همسرداری_در_کلام_ائمه
🌸#پیامبر بزرگوار اسلام حضرت محمد صلی الله علیه آله درباره #حق شوهر بر زن می فرمایند:
« بر #زن است که [برای شوهرش ] #خوشبوترین عطرهایش را بزند و #قشنگترین لباس هایش را بپوشد، و از #زیباترین زینت هایش استفاده کند .»
📖الکافی، ج ۵، ص ۵۰۸*
#حدیث_عشق
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
#همسرداری
✅گذشت چاشنیِ شیرین کننده
در خوشی ازدواج و زندگی مشترک بعد از آن، آنچه که اثرگذار است، گذشت های طرفین از برخی حقوق خود است. روی سخن روایت پایین با زن خانه است اما روایت برای دعوت مرد خانه به گذشت نیز فراوان داریم.
📕امام صادق(علیه السلام):
خوشا به سعادت آن زنی باد که شوهرش را بزرگ دارد و به او آزار نرساند و همیشه از شوهرش فرمانبری کند.
📚بحارالانوار ج۱۰۳ص۲۵۲
#هردوبخوانیم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
ارتباط موفق_41.mp3
11.19M
#ارتباط_موفق
#قسمت41
⚡️جرّ و بحث و قیل و قال (مِراء)، برای اثبات خود، قلب انسان را از محبت دیگران خالی میکند!
ـ کسانی که اهل اظهار نظر در هر موضوع و هر مکانی هستند،
ـ کسانی که اهل جر و بحث برای اثبات نظر خود هستند،
ـ کسانی که باور دارند فقط خودشان درست فکر میکنند و حتما نظر بقیه اشتباه است،
✘ دایرهی جذبشان، بشدت محدود و کوچک است!
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_انوشه
#دکتر_اسلامی
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#خانمها_بخوانند
🔴 #عشوهگری
💠 خانم ها باید بدانندکه عشوهگری و ناز برای مردان دوست داشتنی و لذت بخش است. باید برای عشوهگری وقت گذاشت و آموزش دید. ناز و عشوه از مهمترین و قویترین عوامل محبوب شدن زن و ایجاد وابستگی شوهر است.
💠 #عشوه_گری اینقدر اهمیت دارد که حتی از زیبایی صورت و اندام و خوش تیپی نیز مهمتر است چون قوّهی محرّک بودن و برانگیختگی آن زیاد است.
💠 زنی که حرکات و عشوههای خاص زنانه نداشته باشد و رفتار و حرف زدنش مردانه باشد در واقع دارد از محبوبیت خود میکاهد.
💠 از مهمترین راههای یادگیری ریزهکاریهای عشوهگری، شناخت علایق مرد نسبت به این قضیه است که از راه مشاوره و مطالعه و حتی سوال از مرد به دست میآید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
♨️زندگی بشر هم از آن جا به بعد است!
💠مقام معظم رهبری مدظلهالعالی؛
🔸دنیای سرشار از عدالت و پاکی و راستی و معرفت و محبت، دنیای دوران #امام_زمان است که زندگی بشر هم از آن جا به بعد است.
🔸زندگی حقیقی انسان در این عالم، مربوط به دوران #بعد_از_ظهور امام زمان است که خدا می داند بشر در آن جا به چه عظمت هایی نایل خواهد شد.
📚خطبه های نماز جمعه ی تهران ۱۳۷۹/۰۱/۲۶
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَـ_الْفَرَج
🌾🌱🌼🌾🌱🌼🌾🌱🌼🌾🌱🌼