🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_اول
#قسمت19
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 19
#فصل اول
در ضمن وقتی با دوست دخترام کات کردم پس فرداش رفتن با یکی دیگه دوست شدن....
📵😒😒😒
کلا بوی گل نمیدادم که حالا پروانه سمتم بیاد...
🌷🔥💐
آدم وقتی خودش بد باشه...
دختر خوبی سمتش نمیاد.خیالتون راحت...!!!
☺️✅✅
بچه ها مدل حرف زدنمم هر چقدر خودسازی کردم بهتر شد...
الانم که دیگه واقعا خیلی خوب حرف
میزنم.
خیلی مودب تر و خیلی صبور تر و خیلی با نشاط تر شدم.
سال ۱۳۹۳ وقتی نماز میخوندم همه مسخرم میکردن...
😏😏
اخه قبلا همیشه تو ماشینم فلان آهنگای بوق.... رو میذاشتم.
💟اما وقتی توبه کردم و نماز میخوندم یهو همه میگفتن : سلام حاج آقا التماس دعا...تقبل الله ...
🙄📿📿📿
میخواستن اینجوری مسخرم کنن.
😕😕
میدونی چیه...
من حس میکنم پسرا تا بلا سرشون نیاد تغییر نمیکنن...
😐
پسر جماعت باید بلای بدی سرشون بیاد تا عوض بشن..
مثل بیماری یا خطر بودن جان یا زورگیری بشه ازشون یا قطع عضو بشن یا زندان بیوفتن یا سرطانی چیزی بگیرن تا عقلشون سر جاش بیاد...
😑😐
💎اما پسر زرنگ قبل تغییر تغییر میکنه...
👌😊
راستشو بخوای بعد از اینکه بلا سرم اومد و فهمیدم خدایی هست
❤️یه قولی به خدا دادم...
تو اون شرایط بازداشت و... گفتم خدایا اگه نجاتم بدی جبران میکنم...
فقط بهم فرصت بده...همین...
من جبران میکنم.
من هیچی درمورد خدا نمیدونستم...
ولی میدونستم فقط خداست که میتونه کمکم کنه...
راستشو بخوای از همه نا امید بودم...
✅و دلیل اصلی مستجاب شدن دعام هم همین بود...
وقتی نا امید از همه جا میشی خدا زودتر دعاتو مستجاب میکنه.
🙏🙏😔😞
یه صدایی بهم میگفت : رضا ؟ تو آدم بشو...منه خدا همه کار برات میکنم.
💕💕💕✅
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_اول
#قسمت20
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 20
#فصل اول
بچه ها خدا خیلی نزدیکه...
😢❤️
شما فکر میکنید دوره...
اما خدا با یه صدایی از درون با همتون حرف میزنه...
خیلی ها اینو نمیدونن...
چون خدا بهشون بد معرفی شده.
☑️☑️
من معتقدم خدا با کسایی که سختی کشیدن مهربون تره...
😔😞😢
بخاطر همین بهم فرصت داد...
دلیل اصلی اینکه باعث میشد سال ۱۳۹۳ اصلا کم نیوردم یاد مرگ بود.
چون یاد مرگ خیلی انگیزه میده...
اما خوبیم این بود که زیاد تو مسیر پاکی نا امید نشدم...
درسته گریه میکردم و کم میاوردم اما نا امید هرگز.
معتقدم برای هر مشکلی راه حلی وجود داره.
پیشینه مذهبی اصلا نداشتم.
اما راستشو بخوای تو نوجوونیم با دوستم مهدی میرفتیم هیئت واسه شام خوردن .در همین حد.....
فقط واسه شامش میرفتیم.
😐🙄🙄
🔥 راسی اینم بگم ...اونایی که تو شرایط سخت که بالا گفتم تغییر نمیکنن نگران نباشن...
بعد مرگشون خوب تغییر میکنن.
همه تغییر میکنن...
همه...
خیالت تخت...
❤️فقط بعضی ها این دنیاست...
بعضی ها اون دنیا..... !!!
دست نویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_دوم
#قسمت23
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی23
#فصل دوم
🖊وقتی این کتاب رو نوشتم خیلی ها فقط ایمیل میزدن و اشک شوق میریختن که رضا خدا پدر مادرتو بیامرزه..
😭😭😭
تا همین لحظه شاید بالای یک میلیون نفر این کتابو خوندنش ...
نکته جالب این کتاب همون حل
مسئله ای بود که همه میگفتن نمیشه...
یا مثال کتاب #بهترین_نسخه_خودت_باش که درمورد عزت نفس نوشتم خیلی خوب تونست چیزی که خودم درگیرش بودم رو بیان کنه...
👌اینا همش به خاطر استعدادم تو حل مسئله بود.
☑️در کل یه سری استعداد ها داشتم که حقیقتا رو پاکیم تاثیرگذار بود.
🔰تو این پنج سال در برابر مشکلاتم نگفتم : چرااا من ....
چرا این اتفاق باید برای من بیوفته...
نه...
😪😢
من فقط تمرکزم رو حل مسئله بود...
شاید کمی غر غر هم میکردما...
اما از درون فقط دنبال حل مسئله بودم.
😊و از همه جالب تر اینکه:
هر مشکلی که حل میکردم عزت نفس و خودباوریم بیشتر میشد...
☑️وقتی اسفند سال ۱۳۹۴ شد دیگه تعداد نظرات و ایمیل ها داشت روز به روز بیشتر میشد.
دیگه اصلا نمیتونستم پاسخگو باشم.
قبلا میشد...
اما دقیقا از فروردین سال ۹۵ دیگه شرایط پاسخگویی نداشتم.
❓❌
سال ۱۳۹۴ انقدر با بچه ها صمیمی بودم که بعضی هاشون شماره موبایلمم داشتن اما از سال ۱۳۹۵ کلا خطمو عوض کردم و سعی کردم یکم فاصله بگیرم...
آخه سواالت زیادی ازم میشد
و منم حقیقتا نمیتونستم جواب بدم.
ولی خیلی جالبه...
تاکید میکنم...
من تا سال قبلش سفیر ابلیس بودم و الان شده بودم سفیر پاکی...
🔥....🌹
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
#مجردانه
#مجردها_بخوانند
آیا #ازدواج در سنین بالا و تأخیر در ازدواج،
‼️ ممکن است پیامدهای منفی داشته باشد؟!!!
✅ همانگونه که #طبیعت_چهارفصل دارد،
🍃 #طبیعت_زندگی_انسان هم
🌷 بهار
🍎 تابستان
🍂 پاییز
🌨و زمستان
دارد
👈👌 و بهترین #فصل برای #ازدواج،
👈🌷 #بهارزندگی 🌷👉
یعنی
❤️ #ابتدای_جوانی است.
و کشیده شدن به فصلهای بعدی زندگی،
مشکلاتی را پدید میآورد:
ازجمله👇
👈 از بین رفتن شادابی دختر و پسر
👈 از دست رفتن فرصتهای ازدواج
👈 مشکلات مربوط به فرزنددار شدن
👈 فاصله سنی زیاد با فرزندان و ایجاد ضعف یا عدم درک متقابل در آینده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت185 #فصل_شانزدهم فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن ه
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت187
#فصل_شانزدهم
پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!»
گفت: «خط.»
گفتم: «خطرناک نیست؟!»
گفت: «خطر که دارد. اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.»
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش می بندد.»
بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!»
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.»
همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود.
ادامه دارد...✒️
#قسمت188
#فصل شانزدهم
صمد پیاده می شد. می رفت توی سنگرها با رزمنده ها حرف می زد و برمی گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: «آنجا خط دشمن است. آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.»
نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی می خوردند.
بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود، نشانمان بدهد.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma