🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#قسمت14
#فصل_اول
کلا نمیفهمیدم چه مرگمه
😖😫😩
یه روز با خدا بودم ...پنج روز با شیطان.
🌹....🔥
سال ۹۳ بالای هزار بار پام لغزید...
خیلی زیاد ...
خیلی...
کسی نبود منو بفهمه ...
هیچ راهی نداشتم...
انگاری طلسم شده بودم....
🔥
تموم سایت هارو چک میکردم...
همه رو انجام میدادم ولی نمیشد..
بارها تصمیم گرفتم سایتمو حذف کنم اما پشیمون میشدم ...
خیلی ها میگفتن : آخه رضا ...تو خودت هنوز آدم نشدی بعد میای از خدا میگی ...
😒😒😒
حتی چند تا آدم مذهبی میگفتن رضا بهتره سایتتو پاک کنی ...
چون تو تخصص نداری.
باعث گمراهی جوونا میشی...
♨️💢
تو تموم سایت های مذهبی دنبال یه راهی برای #خودسازی بودم اما هیچی تو این سایتها پیدا نمیشد...
آرزو به دلم مونده بود یه نفر...
فقط یه نفر با من خوب صحبت کنه و درکم کنه...اما نبود...
❌⭕️
اکثرا ادبیاتشون قلمبه سلمبه بود و منو درک نمیکردن...
😞😔
همش حس میکردم این نگاه بالا به پایین اگه نبود الان خیلی میتونستم از این آدما کمک بگیرم
اما از بس مذهبی شدید بودن که کلا میترسیدم بگم دارم چکار میکنم...
حس میکردم تکم و کسی مثل من غرق گناه و بد بختی و مشکلات نیست...
😭
همش آرزو میکردم یه سایت یا یه جایی رو پیدا کنم که امید بدن...انگیزه بدن...
با هام خوب حرف بزنن...
قضاوت نکنن...
کمک کنن...
نگاه بالا به پایین نباشه ...
بتونم دردمو بگم...
اما نبود...
هیشکی نبود منو درک کنه.
☑️تو یه سایتی مشکلمو گفتم مدیرش سریع باهام دعوا گرفت که داری نظرات سایتمونو خراب میکنی...
نظر نده!
😠😡
و من ....هنوز درونم پر از آلودگی بود...
☑️☑️☑️
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#قسمت16
#فصل_اول
هر چقد جلوتر میرفتم انگاری از درون قوی تر میشدم.
💪💪💪
دی ماه سال ۱۳۹۳ پست های سایتم بازدید زیادی میخورد.
👌👌
همه براشون جالب بود که بفهمن این
رضا داره دقیقا چکار میکنه که انقدر انگیزه داره...
🤔🤔
تا اینکه از بس خودسازی کردم و از خدا کمک میخواستم و تلاش میکردم یهو حرفام مدلش تغییر کرد...
✅🌹
خیلی این نکته مهم و جالبه...
خیلی...
حرف که میزدم همه میگفتن رضا؟
تو چرا این مدلی حرف میزنی ...
هزار تا آدم هستن که از خدا و پاکی حرف میزنن
اما تو با اینکه اصلا تخصصی تو مسائل دینی نداری اما حرف که میزنی نمیدونیم چرا حرفات به دل میشینه و راهکارات عملی تره...
✅✅
بچه ها راست میگفتن...
کلامم نفوذ گرفته بود...
میدونی چرا ؟
چون خیلی به دونسته هام عمل میکردم.👌
از بس گناه کرده بودم و تلاش برای ترک گناه میکردم مدام تجربه کسب میکردم و دیگه قشنگ میتونستم راهکار بدم...
💜وقتی کسی باهام حرف میزد انگاری یه حس شهود داشتم و میتونستم بفهمم کجای زندگیش ضعف داره...
☑️☑️
قشنگ میدونستم فلان کار فلان نتیجه رو میده...
دقیقا بهمن ماه سال ۱۳۹۳ بود که شبا تا صبح با خدا حرف میزدم و میگفتم خدایا غلط کردم.
پی به اشتباهم بردم.
بهم یه فرصت بده قول میدم جبران کنم.
خیلی پشیمون بودم.
همش گذشته رو مرور میکردم و میگفتم ای رضای فلان فلان شده ...
چرا این
کارارو کردی...
و مینشستم کلی خودمو سرزنش میکردم...
😔😞😭😭😭
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی #قسمت16 #فصل_اول هر چقد جلوتر میرفتم انگاری از درون قوی تر
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_اول
#قسمت17
حس میکردم دارم آتیش میگیرم...
🔥😭
تشنه بودم...
خیلی تشنم بود...
خدارو میخواستم...
معنویاتو میخواستم.
پاکی رو کامل میخواستم...
انقدر تشنه بودم که تا میدیدم کسی از خدا میگه به هیچی جز حرف اون دقت نمیکردم.
❤️❤️❤️
شده بودم آهن ربا...
هر چیزی که درمورد پاکی بود رو به سمت خودم میکشیدم.
این تموم ماجراهای سال ۱۳۹۳ من بود...
میخوام سال به سال خودمو با جزئیات براتون بگم
چون حس میکنم تجربم به دردتون میخوره. و میتوتید شمام رشد کنید
💕سال ۹۳ برای من سال پر از درس بود.
یکی از دلایل انگیزه بالام همون اتفاقای سال ۹۳ بود...
شاید به ظاهر خیلی بالا و پایین داشت اما واقعا یه بار مردم و دوباره زنده شدم.
☑️✅
❤️این روزا خیلی چیزام تغییر کرده.❤️
متاسفانه آدما علاقه دارن فقط موفقیتتاتو ببینن...
اما من سختی زیاد داشتم.
😞😓
من #تلاش کردم و خودمو از لجن زار کشیدم بیرون....
#آرامش این روزهام بخاطر طوفان اون روزهام بود که کم نیاوردم...
❌میتونستم بهونه بیارم...
❌میتونستم کم بیارم.
❌به خدا میتونستم #افسرده باشم
♨️و دنبال چرا چرا کردن باشم...
💯اما کسی که بخواد عوض بشه دنبال چگونه میره نه دنبال چرا...
✔️خیلی چیزا رو از صفر و زیر صفر شروع کردم...
ان شاءالله تو فصل های بعد متوجه میشی
☺️☺️
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_اول
#قسمت18
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی18
سال ۱۳۹۳ سال پوست اندازی و تولد دوبارم بود...
✅✳️
اما سال ۱۳۹۴ سال بالا بردن آگاهی...
وقتی هیشکی نیست دستتو بگیره...
اونجاست که باید خودت برای خودت یه کاری کنی...
توکل رو وقتی #تنها بشی بهتر میفهمیش.
🙏
نخواه که همه چی وفق مرادت باشه...
نه...
زندگی پستی بلندی داره..
اگه کسی نیست برات کاری کنه...
خودت برا خودت یه کاری کن...
خیلی وقتا مسیر بستست...
خودت باید یه مسیری وا کنی...
🌹🌼✅
من سال 1393 که تازه داشتم قدم های اولیه رو برمیداشتم اصلا دنبال این نبودم که خدا منو میبخشه یا نمیبخشه...
✔️فقط دنبال این بودم که از این لجن زار خودمو نجات بدم.
دیگه ته خط بودم.
برام مهم نبود خدا میبخشه یانمیبخشه...
برام فقط این مهم بود که بیشتر از این سختی نکشم و خدا نجاتم بده زندان نیوفتم.
کار من از بخششو این حرفا گذشته بود...
من فقط فرصت جبران میخواستم.
همش دعا میکردم خدایا کمکم کنی جبران میکنم...
بعد از اینکه رای دادگاه اومد و کلا تبرئه شدم
❤️اونوقت دیگه خدارو همه جوره دوستش میداشتم❤️
یه چیزم بگم...؟؟؟
خدا کلارفتارش با من لوتی واره... وخیلی محبتش رو میبینم
☺️😊😁
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_اول
#قسمت19
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 19
#فصل اول
در ضمن وقتی با دوست دخترام کات کردم پس فرداش رفتن با یکی دیگه دوست شدن....
📵😒😒😒
کلا بوی گل نمیدادم که حالا پروانه سمتم بیاد...
🌷🔥💐
آدم وقتی خودش بد باشه...
دختر خوبی سمتش نمیاد.خیالتون راحت...!!!
☺️✅✅
بچه ها مدل حرف زدنمم هر چقدر خودسازی کردم بهتر شد...
الانم که دیگه واقعا خیلی خوب حرف
میزنم.
خیلی مودب تر و خیلی صبور تر و خیلی با نشاط تر شدم.
سال ۱۳۹۳ وقتی نماز میخوندم همه مسخرم میکردن...
😏😏
اخه قبلا همیشه تو ماشینم فلان آهنگای بوق.... رو میذاشتم.
💟اما وقتی توبه کردم و نماز میخوندم یهو همه میگفتن : سلام حاج آقا التماس دعا...تقبل الله ...
🙄📿📿📿
میخواستن اینجوری مسخرم کنن.
😕😕
میدونی چیه...
من حس میکنم پسرا تا بلا سرشون نیاد تغییر نمیکنن...
😐
پسر جماعت باید بلای بدی سرشون بیاد تا عوض بشن..
مثل بیماری یا خطر بودن جان یا زورگیری بشه ازشون یا قطع عضو بشن یا زندان بیوفتن یا سرطانی چیزی بگیرن تا عقلشون سر جاش بیاد...
😑😐
💎اما پسر زرنگ قبل تغییر تغییر میکنه...
👌😊
راستشو بخوای بعد از اینکه بلا سرم اومد و فهمیدم خدایی هست
❤️یه قولی به خدا دادم...
تو اون شرایط بازداشت و... گفتم خدایا اگه نجاتم بدی جبران میکنم...
فقط بهم فرصت بده...همین...
من جبران میکنم.
من هیچی درمورد خدا نمیدونستم...
ولی میدونستم فقط خداست که میتونه کمکم کنه...
راستشو بخوای از همه نا امید بودم...
✅و دلیل اصلی مستجاب شدن دعام هم همین بود...
وقتی نا امید از همه جا میشی خدا زودتر دعاتو مستجاب میکنه.
🙏🙏😔😞
یه صدایی بهم میگفت : رضا ؟ تو آدم بشو...منه خدا همه کار برات میکنم.
💕💕💕✅
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_اول
#قسمت20
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 20
#فصل اول
بچه ها خدا خیلی نزدیکه...
😢❤️
شما فکر میکنید دوره...
اما خدا با یه صدایی از درون با همتون حرف میزنه...
خیلی ها اینو نمیدونن...
چون خدا بهشون بد معرفی شده.
☑️☑️
من معتقدم خدا با کسایی که سختی کشیدن مهربون تره...
😔😞😢
بخاطر همین بهم فرصت داد...
دلیل اصلی اینکه باعث میشد سال ۱۳۹۳ اصلا کم نیوردم یاد مرگ بود.
چون یاد مرگ خیلی انگیزه میده...
اما خوبیم این بود که زیاد تو مسیر پاکی نا امید نشدم...
درسته گریه میکردم و کم میاوردم اما نا امید هرگز.
معتقدم برای هر مشکلی راه حلی وجود داره.
پیشینه مذهبی اصلا نداشتم.
اما راستشو بخوای تو نوجوونیم با دوستم مهدی میرفتیم هیئت واسه شام خوردن .در همین حد.....
فقط واسه شامش میرفتیم.
😐🙄🙄
🔥 راسی اینم بگم ...اونایی که تو شرایط سخت که بالا گفتم تغییر نمیکنن نگران نباشن...
بعد مرگشون خوب تغییر میکنن.
همه تغییر میکنن...
همه...
خیالت تخت...
❤️فقط بعضی ها این دنیاست...
بعضی ها اون دنیا..... !!!
دست نویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت1
#فصل_اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت1 #فصل_اول پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شد
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت2
#فصل_اول
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،
بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم.
بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت.
دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.
بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت2 #فصل_اول بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسب
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت3
#فصل_اول
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت.
از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد.
در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد.
پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:
«اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم.
تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد.
می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود.
النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند.
بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.»
ادامه دارد..
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت3 #فصل_اول پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روس
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت4
#فصل_اول
من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم.
از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند.
گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.
زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید.
مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت.
بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی.
حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند.
ادامه دارد...
🖤 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت4 #فصل_اول من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت5
#فصل_اول
می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند.
مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم:
«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد.
تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛
اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
ادامه دارد...✒️
🖤 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت5 #فصل_اول می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای.
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت6
#فصل_اول
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.
با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.
همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.
ادامه دارد...
🖤 @zendegiasheghane_ma