eitaa logo
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
24.4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3هزار ویدیو
87 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💫💞💫💞💫💞💫💞💫💞💫 .... 123 طبق معمول سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست،سنگین و آروم نشسته بود. زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود. صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه. رسیدم به آلاچیق. چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار. آروم سلامی دادم و رفتم تو. زهرا ایستاد و بالا لبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد. -سلام عزیییییزمممم!مثل فرشته ها شدی!مبارکه! اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد. -ممنون گلم. لطف داری! -قربونت برم. چقدر خوب شدی!ماشاءالله... ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم. -چرا این شکلی شدی ترنم؟چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟ سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم. راست میگفت. اصلا حوصله نداشتم! زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا. -ببینمت!بخاطر مرجانه؟ اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم. زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی،گوشه ی لبش نقش بست! -ترنم؟یادته که گفتم ادعا،پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟ نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم. -زهرا؟ -جان زهرا؟ -چرا همه از من میگذرن؟! -همه؟!کی گفته؟! -زندگیم اینو میگه!خانوادم،مرجان و... و تو دلم گفتم سعید،سجاد...! -اینا همه ان؟!مگه گذشتنشون از تو،چیزی از تو کم میکنه؟ -نه.فقط یه گوشه از قلبم رو! -مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟! اگر به نااهل ندیش،اینجور نمیشه! -یکیشون نااهل نبود! اما رفت. بدم گذشت و رفت!😔 -کی؟! -چی بگم!فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت! -عاشقش بودی؟ سرم رو پایین انداختم. ادامه داد -عاشقت بود؟ رفتم تو فکر! "عاشقم بود؟؟؟" -نمیدونم! -شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده! قلبم تیر کشید!یعنی سجادهم مثل سعید...؟ -نه!نمیدونم...آخه بهش نمیخورد. یعنی نمیتونست. نمیدونم!اون اصلا تو یه دنیای دیگه بود! -خب چرا فراموشش نمیکنی؟! تو چشم های زهرا نگاه کردم. فراموش کردن سجاد؟!مگه امکان داشت؟! -نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه! -پس کار خودشه! چشم هام از تعجب گرد شد. -کار کی؟! -خدا! آروم تر سرجام نشستم. -یعنی چی؟! -یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش،دروغه! یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه! دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد.😔😭 "محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت122 #فصل_چهاردهم پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و
چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم. ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند. کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد. بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم. صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.» تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.» گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.» با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.» روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.» پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!» ادامه دارد...✒ 💞 @zendegiasheghane_ma
ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره. دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟ امیرحسین _ اومدم. ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم..... قدم به قدم هم ، اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي. همه تو حياط بودن ، مامان و بابا ، اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرعلي . مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرعلي كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت . ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره. و من.... توصيفي براي حالم وجود نداشت. در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و امير و ياسمين ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري ، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد. و حالا وقت رفتن بود . . به طرفم برميگرده ، حاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره . با لبخند رو به من ميگه _ هواييم نكن ديگه خانوم. با بغض بهش ميگم _ به قول اون شعره 👼ـه! ؟! اميرحسين _ خودت اجازه دادي. حانيه_ اره. دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم. اميرحسين _ نكن حانيه. نكن. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود. 💠 محله‌های مختلف هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامت‌مان در می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد. 💠 شب عید مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو بدی؟» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✅ واقعاً بین مادرِ اوّل و مادرِ دوّم خیلی فرق هست... 💖 مادری که فرزندش رو به خاطر عشق به شوهرش بزرگ میکنه، بچه های فوق العاده مستعد و بزرگی تربیت میکنه. 🌏 اگه یه روزی بچۀ این خانم، جهان رو هم گرفت نباید تعجب کرد. 👈 چون کوهی از انرژی زیبا به این بچه تزریق شده... 🔶 مادری که فرزندِ خودش رو توی آغوش میگیره و به خاطر عشق به شوهرش نوازش میکنه در هر لحظه داره فرزندشو غرق در نور و زیبایی میکنه....💞 ✔️ پدری که برای زن و بچۀ خودش هزینه میکنه و مثلاً غذا میاره توی خونه🌽 در واقع داره "تمرینِ روزی رسانی و رازقیّت" میکنه. ❣ اگه یه پدر، غذایی که میاره خونه به این عشق بیاره که خانمش رو راضی کنه 👈 در نهایت موجبِ تربیتِ عالی بچه هاش خواهد شد. 👆👆👆💯 ❇️ وقتی این موادِ غذایی اومد توی خونه و مادر هم برای بچه هاش غذا درست کرد،🍲 مسلماً روحیۀ این بچه ها با بچه ای که پدر و مادرش هر روز با هم دعوا دارن، زمین تا آسمون فرق خواهد کرد.👌 این روزی و این نون وقتی میاد توی خونه توی تربیتِ بچه ها معجزه میکنه.... 💞 زن و مرد توی خونه باید "به عشقِ هم" زندگی کنن. این بهترین زمینه برای تربیت بچه هاست.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
نگاهش کردم.. 👀😢 -دیگه باید برم.😊 بلند شدم.✨قرآن✨ رو برداشتم و تو هال ایستادم.وحید بلند شد،کیفشو💼 برداشت و اومد جلوی من ایستاد.از زیر قرآن رد شد.بعد قرآن رو ازم گرفت،بوسید و گذاشت روی اپن آشپزخونه. اومد جلوی من ایستاد و نگاهم میکرد.من سرم پایین بود. -زهرا،به من نگاه کن.😊❤️ سرمو آوردم بالا. -زهرا،حلالم کن.تو زندگی با من خیلی اذیت شدی.بعد از منم خیلی اذیت میشی.حلالم کن...به قول خودت خیلی دوست دارم..خیلی...زهرا من بهشت منتظرت میمونم.😍😊 من فقط نگاهش میکردم. -...راستی احوال منو فقط حاجی بهتون میگه.حرف هیچکس دیگه ای رو باور نکن.اگه چیزی درمورد من شنیدی اصلا اهمیت نده.فقط حرف حاجی رو باور کن..😊 بابغض گفت: _مراقب خودت و فاطمه سادات باش...زهرای عزیزم..عزیزتر از جانم...خداحافظ.😢😍 رفت سمت در.برگشت،نگاهم کرد.گفت: _خیلی دوست دارم..خیلی.💓👋 سریع رفت و درو بست.... وحیدم رفت..😭😫وحید مهربونم رفت...😭😫وحید عزیزم رفت...😭😫 پاهام رمق ایستادن نداشت.افتادم روی زمین. اشکهام جاری بود.به در بسته نگاه میکردم.وحید رفت..😭وحید رفت..😭وحید رفت..😭 مدام با خودم تکرار میکردم. از حال رفتم.... وقتی چشمهامو باز کردم مامان بالا سرم بود.تو اتاق خودمون بودم.یاد در بسته و رفتن وحید افتادم.بدون هیچ حرفی چشمهامو بستم و اشک میریختم.😣😭مامان گفت: _زهرا،چشمهاتو باز کن.😒 صدای مامان نگران بود.چشمهامو باز کردم.مامان گفت: _وحید هم میخواد بره؟ دوباره تنها میشی؟😭 مامان گریه میکرد.بابغض گفتم: _من خدا رو دارم،شما رو دارم.تنها نمیشم.😢😊 مامان با ناراحتی نگاهم میکرد.گفتم: _فاطمه سادات کجاست؟ -تو هال،داره بازی میکنه. -بابا نیست؟😒 -هست.پیش فاطمه ساداته...وحید به بابات زنگ زد،گفت داره میره و احتمال خیلی زیاد زنده برنمیگرده.گفت بیایم پیشت.اومدیم دیدیم وسط هال افتادی،گفتم زهرا دوباره سکته کرد.😭 مامان گریه میکرد.گفتم: _خیالت راحت.این زهرا،زهرای سابق نیست.😢 تو دلم گفتم.. ✨خدایا *هر چی تو بخوای*✨ روزها میگذشت... ولی من تو همون لحظه خداحافظی و در بسته مونده بودم.😣سه هفته بعد از رفتن وحید متوجه شدم باردارم.😥👶🏻بازهم من باردار بودم و وحید مأموریت بود.اما اینبار فرق داشت. امیدی به برگشتنش نداشتم.😣 به مامان و مادروحید گفتم. _همه خیلی نگران و ناراحت من بودن.😧😨😥 خیلی با خودم فکر کردم که چکار کنم .اینکه برای برگشتنش دعا کنم؟یا برای شهادتش؟ 😞👣منم به نتیجه ای که وحید بهش رسیده بود رسیدم.. ✨گفتم خدایا تو بهتر از هرکسی میدونی چه اتفاقی بیفته بهتره.اگه زنده برگشتن وحید بهتره *هر چی تو بخوای* اگه شهادتش بهتره *هر چی تو بخوای*.✨ من عاشق وحید بودم... بود برام ولی به شهادتش بودم.از خدام بود بهشت باهاش باشم.من از وحید دل کندم ولی دیگه برای خودم جونی نمونده بود.😣 روزها میگذشت... ولی فقط روز،شب میشد و شب،روز میشد.به زندگی میکردم.به فاطمه سادات نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم.با پدرومادرخودم و پدرومادروحید و با همه میگفتم و میخندیدم ولی من مرده بودم و کسی نفهمید.میخندیدم که . دکتر بهم گفته بود دوقلو باردارم...☺️ خوشحال شدم.یادگارهای وحیدم بیشتر میشدن. اینبار دو تا پسر.خیلی👦🏻😍👦🏻 دوست داشتم پسرهام هم شبیه پدرشون باشن.☺️ ماهی یکبار حاجی خبر سلامتی وحید رو به ما میداد...حدود سه ماه از رفتن وحید میگذشت. حاجی بازهم خبر سلامتیش رو برامون آورد.به حاجی گفتم: _میشه شما پیغام ما رو هم به وحید برسونید؟ گفت: _نه.ارتباط ما یک طرفه ست.بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم.😊 مادروحید خیلی نگران و آشفته بود.😥میگفت وقتی من و فاطمه سادات میریم پیشش حالش بهتر میشه.برای همین ما زیاد میرفتیم پیششون. یه شب آقاجون ما رو رسوند خونه.فاطمه سادات تو ماشین خوابش برد.آقاجون از وقتی وحید رفت خیلی مراقب من و فاطمه سادات بود.😊 آقاجون گفت: _زهرا.😒 نگاهش کردم و گفتم: _جانم😊 -وحید برنمیگرده؟😒😢 چشمهام پر اشک شد.نگاهم کرد.سریع صورتمو برگردوندم تا اشکهامو نبینه.گفت: _اگه تو دعا کنی برگرده،برمیگرده.😢😒 گفتم: _من خیلی دوستش دارم ولی نیستم.نمیخوام بخاطر دو روز دنیای من، نصیبش نشه.😢😊 آقاجون چیزی نگفت ولی از اون شب پیر شدن و شکسته شدنش رو دیدم.😞😣 بخاطر مادر وحید شوخی میکردم و میخندیدم.یه روز که اونجا بودیم نجمه سادات،فاطمه سادات رو برد پارک... داشتم تو اتاق وحید نماز میخوندم و آروم گریه میکردم.🤐😭وقتی نمازم تمام شد... ادامه دارد 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#جانم_میرود #قسمت122 شهاب سریع به سمت پارک دوید. تنها امیدش، پارک بود. با رسیدن به پارک نفس زنان ک
شهاب، سریع به طرف آسانسور رفت. دکمه را چند بار زد، در باز نشد. بیخیال آسانسور شد و سریع از پله ها بالا رفت. در راه به چند نفر تنه زد، که سریع از آن ها عذرخواهی کرد. با رسیدن به طبقه سوم، به طرف اتاق ۱۸۲ رفت. همزمان، مردی با لباس پرستار از اتاق خارج شد. شهاب می خواست وارد اتاق شود، که جلویش را گرفت. ــ کجا میری؟! ــ زنم داخله! ــ نمیشه برید تو... ــ چرا؟! ــ چرا نداره! پزشک داخله! شهاب، سعی کرد؛ عصبی نشود و خودش را کنترل کند. ــ خب... لااقل بگید حالش چطوره؟! چه اتفاقی براش افتاده؟! ــ من از کجا بدونم آخه؟! اخم های شهاب درهم جمع شدند. پرستار را کنار زد و به طرف در رفت. پرستار دستش را کشید. ـــ با توام! کجا سرت رو انداختی رفتی؟! شهاب عصبی یقه پرستار را گرفت. ــ تو حرف حالیت نمیشه؟! بهت میگم زنم تو اتاقه!! در آسانسور باز شد، که محسن و همه خانواده بیرون آمدند. محسن با دیدن یقه به دست شدن شهاب، سریع به سمتش رفت. ــ نه میزاری برم تو! نه میگی حال زنم چطوره! محسن سعی می کرد؛ شهاب را از پرستار جدا کند. اما شهاب با چشم های به خون نشسته به او نگاه می کرد. ــ تو آدمی؟! اصلا احساس داری؟! میفهمی نگرانی چیه؟! یقه ی پیراهنش را رها کرد، که پرستار به عقب برگشت و با وحشت به شهاب نگاهی کرد و چندتا سرفه کرد؛ با ترس به پرستار گفت: ــ خانم احمدی! بگید حراست بیاد بالا! شهاب می خواست، دوباره به طرفش برود که محسن جلویش را گرفت. همزمان در باز شد و مرد میانسالی، با روپوش سفید، از اتاق بیرون آمد. ــ اینجا چه خبره؟! پرستار شروع کرد به توضیح دادن. دکتر اخمی کرد. ــ حق داره خب... اوضاع همسرش رو توضیح میدادی براش... به طرف شهاب برگشت. ــ شما هم نباید اینقدر سرو صدا راه مینداختید. اینجا بیمارستانه... شهاب دستی به صورتش کشید. ــ میدونم جناب دکتر! من نگران همسرم هستم؛ ولی این آقا، اصلا قبول نمی کرد، حرفی بزنه. ــ یه آقایی همسرتون رو آورد اینجا. مثل اینکه یه جایی بودند، حالشون بد میشه، از هوش میرند. همسرتون الان بیهوش هستند، من دارم وضعیتشون رو چک میکنم. پس لطفا آروم باشید. دکتر، به اتاق برگشت و شهاب، به طرف دیوار رفت. سرش را به دیوار ، تکیه داد تا شاید، کمی از آتش وجودش، کم بشود... یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛ اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کلافه، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود. هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی می کردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند. در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد. شهاب سریع به سمت دکتر رفت. ــ چی شد آقای دکتر؟ ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛ همین باعث میشه از هوش بره. ــ میشه الان ببینمش؟! ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الان هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه. بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
@Ostad_Shojaeانسان شناسی ۱۲۳.mp3
زمان: حجم: 11.41M
⚡️چرا من اینهمه سال دارم مرتب نماز شب می‌خونم، اما اصلاً برای خدا به بی‌تابی و دلتنگی نیفتادم؟ ⚡️چرا من اینهمه سال دارم سخنرانی گوش میکنم، کتابهای معرفتی می‌خونم، اما تغییر زیادی در وجود من اتفاق نمیفته؟ ⚡️چرا من در طول روز، اشتیاقی برای حرف زدن با امام زمان علیه‌السلام ندارم؟ @Ostad_Shojae