eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.1هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
💕زندگی عاشقانه💕
برداشت هایی از کتاب #مفاتیح_الحیاة #قسمت32 #لباس_شهرت 🔰🔰🔰 🍃 رسول خدا صلی‌الله علیه و آله از انگش
برداشتهایی از کتاب 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خانوم عزیز❤️ دشمن تمام احکام و روایات ما را میخواند و کارشناس اسلام شناسی و شیعه شناسی تربیت می کند اما نه برای ترویج دین، برای ضربه زدن به اسلام. 🙀 خیلی از مدها و لباسهای جدید و طراحی شده که مغایر سلامت روح و جسم ماست برای ضربه زدن به دین عزیز ماست. شاید ما علیه اسلام کاری نکنیم ولی چون نميدانيم از روی ناآگاهی کمک دشمن می کنیم. اسلام برای تمام قسمت های زندگی ما آداب داره. عزیز❤️😍 لطفا با دین شریف اسلام زندگی را اداره کن نه به حرف این و آن یا خواست روز. @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت31 #فصل_پنجم در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رون
همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!» پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.» عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.» عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #ماهواره #قسمت31 📡 پیامدهای ماهواره در خانواده ⁉️چه شد که پای ماهواره به
📡 پیامدهای ماهواره در خانواده ⁉️چه شد که پای ماهواره به خانه‌هایمان باز شد؟ فصل2⃣: لذت گرایی و دور ماندن از فضاهای معنوی ⬅️چه کنیم که شیرینی محبّت خدا🕋 را بچشیم؟ 7⃣ دشمنی با دشمنان خدا 🔸مردی به رسول رحمت، پیامبر خداصلّی الله علیه و آله🌸 گفت: می‌خواهم از دوستان خدا و رسولش باشم. ایشان فرمود: «آنچه را که خدا و رسولش دوست دارند، دوست بدار و آنچه را که خدا و رسولش دشمن می‌دارند، دشمن بدار.» 🔹دشمنان اهل بیتعلیه السلام، از اصلی‌ترین کسانی هستند که باید نسبت به آنان، بغض و کینه😠 داشته باشیم. 🔸پیامبر عزیزمان، رسول خداصلّ الله علیه و آله🌸 فرمود: «چیزی در نزد خداوندعزّوجلّ محبوب‌تر از خانه‌ای نیست که در اسلام به وسیلۀ ازدواج، آباد گردد و چیزی هم در نزد خداوندعز؟ّوجلّ مبغوض‌تر از خانه‌ای نیست که در اسلام به وسیلۀ جدایی، یعنی طلاق، خراب شود. » 🔹با توجّه به این روایت، باید گفت: خانواده👨👩👧👦، محبوب‌ترین نهاد اجتماعی در نزد خداست. بنا بر این، یکی از اصلی‌ترین دشمنان خدا، کسانی هستند که چشم طمع به نهاد مقدّس خانواده‌ دوخته‌اند و قصد از هم پاشاندن آن را دارند. هر کس که با خانواده دشمن باشد، با خدا دشمن است. 📚بشقاب‌های سفره پشت باممان، ص 136 - 137 استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#نکات_تربیتی_خانواده #قسمت31 👈 لطفا حتما این مبحث رو دنبال کنید 💢 یه اشتباه بزرگ 💢 🔶 کسی که توی
💢 فریب ابلیس 💢 ✅ شما طبق برنامه خدا آرامش بده و از خود خدا هم آرامش بگیر. ⭕️ ممکنه برخی بگن اگه ما به همسرمون آرامش بدیم ممکنه اون سوء استفاده کنه. 😤 نه بزرگوار! 🔞 این دیگه فریب شیطانه؛ یکی از حیله های خیلی مکارانۀ ابلیس هست. ❌ ⭕️ متاسفانه بعضی از اطرافیان هم مثلاً میخوان دلسوزی کنن، میان و همچین راهنمایی های غلطی میکنن. 😒 💢 مثلاً میگه به شوهرت رو نده وگرنه پررو میشه!😈 زیاد حرفای شوهرت رو گوش نده وگرنه زیر سرش بلند میشه!😒 ⭕️ یا مثلاً بعضی مردها میخوان همون اول کار گربه رو دم حجله بُکشن! ❌ به این حرفای شیطانی گوش ندید. ✅ شما اون حرفی که خدا زده رو عمل کن. نترس چیزی ازت کم نمیشه. در نهایت ضرر نمیکنی.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #ماهواره #قسمت32 📡 پیامدهای ماهواره در خانواده ⁉️چه شد که پای ماهواره ب
استاد 📡 پیامدهای ماهواره در خانواده ⁉️چه شد که پای ماهواره به خانه‌هایمان باز شد؟ فصل2⃣: لذت گرایی و دور ماندن از فضاهای معنوی ⬅️چه کنیم که شیرینی محبّت خدا🕋 را بچشیم؟ 8⃣ یاد کردن نعمت‌های خدا 🔸اوقاتی از روز خود را به تفکّر در بارۀ نعمت‌های الهی💐 اختصاص دهید. اگر اندکی فکر خود را به نعمت‌های الهی مشغول کنیم، خواهیم دید چه اندازه غرق نعمت هستیم؛ امّا از آن جا که تا به حال به این نعمت‌ها فکر نکرده‌ایم، از آن غافل شده‌ایم. طبق آیات صریح قرآن🌺، به قدری نعمت‌های الهی فراوان است که قابل شمارش نیستند. 🔹شناخت خدا، از اصلی‌ترین راه‌های ایجاد محبّت🌸 اوست و شناخت نعمت‌های خداوند مهربان🌸، از بهترین راه‌های شناخت اوست. 🔸بیاییم برای چند روز هم که شده در نعمت سلامت🍎، تفکّر کنیم. وقتی غذا می‌خوریم، خدا را شکر کنیم که می‌توانیم بخوریم. چه بسیار کسانی که قدرت خوردن غذا را ندارند و از طریق بینی به وسیلۀ یک لوله، آب و غذا😔 به آنان داده می‌شود. 🔹ما به قدری از این نعمت غافل📛 هستیم که تا اندکی از آن محروم نشویم، از خواب غفلت، بیدار نخواهیم شد. در همین نعمت‌ سلامت، به قدری نعمت‌های کوچک و بزرگ نهفته که همه از آن غافل‌اند؛ جز کسی که در آن می‌اندیشد🤓. 📚بشقاب‌های سفره پشت باممان، ص 138 - 140 @abbasivaladi   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. انگار سقوط یک روزه و و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!» 💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید! این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد. 💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند.   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
هردومون سکوت کرده بودیم. ظاهرا این آرامش شیرین تر از صحبت هایی درمورد اعتقادات عجیب و غریب بابا بود. میدونستم که هنوز هم ته دلش محبت اهل بیت هست ولی رو زبونش چی ؟ ( من سید امیرحسین حسینی هستم و 21 سالمه. پرنیان خواهرم 4 سال از من کوچیک تره . پدرم پیمانکار ساختمان بودن که به دلیل کلاهبرداری یه آدم از خدا بی خبر نصفه بیشتر داراییش رو از دست داد و حالا به رشته اصلیش که البته خیلیم علاقه ای بهش نداره برق مشغوله. البته این معامله نه تنها اموال بابا رو برد بلکه دین و اعتقاداتش رو هم برد... حالا بگذریم) صدای پرنیان باعث شد از فکر بیام بیرون. پرنیان_ امیرحسین _جانم؟ پرنیان_توهنوز هم به فکر سوریه ای؟ _ اره پرنیان_ میدونی که بابا نمیزاره ، میخوای چیکارش کنی؟ _ نمیدونم خودمم کلافم . واقعا هم نمیدونستم چیکار میتونم بکنم. وقتی همه عشقم همه هوش و حواسم اونجا بود اینجا بودنم چه فایده ای داشت ؟ چرا بابا نمیذاشت برم؟ هرچند بعید میدونم قبل از این اتفاقا هم که فوق العاده اعتقاداتش قوی بود اجازه رفتن میداد دیگه چه برسه به الان. البته درکش میکردم ، بلاخره فرزند بزرگ و تنها پسر خونه بودم ولی من دیگه واقعا طاقت اینجا موندن رو نداشتم. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #دمشق_شهرعشق #قسمت31 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم
نیروهای امنیتی هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 💠 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد چه کسی میخواهد از نماز بهره بیشتری ببرد؟ ✅☘✅ میخوام یه راهی رو خدمتتون عرض کنم که رسول خدا فرمود نمازی که میخونی بهتر بشه 🌸🌸 شما اول توسل به خدا و ائمه عصمت پیدا بکن برای اینکه نور این سفارش رسول خدا تو دلت بشینه ✅🌸 و اثر گذار بشه که تا آخر عمر دست از این اثر خوب شدن نماز بر نداری 💯 خب حالا خود شما فکر کن اگه میخواهی نماز تاثیر گذار تر در وجود خودت قرار بگیره غیر از مودبانه خوندن نماز کدوم قسمت از نماز رو باید یه کمی بیشتر طول داد و با توجه بیشتر اجرا کرد ؟ 💯✅ سجده✅ خدا میدونه که چه نعماتی در این سجده نهفته است به همین خاطر در هر رکعت دو تا سجده قرار داده 👏✅ خدا میدونسته اثرش چیه روی من و شما از همون اول نماز که گفتی الله اکبر عشقت ❤️ در سجده باشه اخ جون الان یه رکوع می رم بعد میرم سجده.... ❤️💚 از سجده اول که بلند میشی یه جورایی قلبت داره پر می کشه از سینه ات بیرون ⭕️💢♨️ دلت از جا کنده میشه خدا میگه صبر کن .....صبر کن...یه سجده دیگه هم برو عزیزم ✅🌸✅ نترس یکی دیگه برو عزیزم چه عشقی پیدا کرده به سجده 🌸💐🌸💐 سجده دوم که میخوای بلند بشی دیگه نمی تونی خدااااا من نمی تونم از سجود در خانه تو بلند شم خدا میگه دستت رو بده من بحول الله و قوته أقوم وأقعد 🌼 بیا من کمکت میکنم دستت رو بده من میدونم چه مزه ای بهت داده سجود در خانه من ✅❎ ذکر سجده رو موافقید گاهی سه مرتبه بگویید ؟ قبول آقا!!! ✅✅ خدا یا هر که از این بزرگواران ذکر سجده رو سه مرتبه گفت مشکلات دنیا و آخرتش رو حل کن 🌺🌺🌺 الهی امین ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ناحله #قسمت31 حوصلم سر رفته بود رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم چشمم خورد به ک
+دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم _ساعت چنده؟؟؟؟ +پنج و۱۳ دقیقه _عهههه چرا بیدار نشدمم ؟؟؟ +بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!! خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون ؟ _هفت + خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرم‌شد . یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن +زهره مار سکته کردم چتهه بچه ؟ _وای مامان وای لاک زدم خوابیدممم +خب چ ربطی داره _وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونمممم +خو چرا اون موقع لاک زدی؟ انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم مامانمم با شناختی ک ازم داشت یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت + اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن خندم گرفت از کارش از نو پاکشون کردم وضومو گرفتم و نماز خوندم بعد دوباره زدم وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم و تنم کردم خیلی بهم میومد نشستم رو صندلی مامانم اول موهامو کامل شونه زد بعد با یه مدل خاصی بافتشونو وپشت سرم شکل گل جمعشون کرد کناره های گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کرد جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام ب ساعت گفتم _ ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا و بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت شالم و انداختم سرم یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد ی طرف کوتاه تر شالم و انداختم سمت راستم و طرف بلند تر جلوی پیراهنم بود پاییزی سبزآبیم و ورداشتم با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره ای نداشتم رفتم پایین رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه همش نگران بودم دیر برسم بابا آماده شده بود و رفت بیرون .منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم کفش مشکی پاشنه دارم و پوشیدم البته پاشنه هاش خیلی بلند نبود نشستیم تو ماشین آدرس و از تو گوشیم واسش خوندم ۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم و خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن نزدیک خونه ی معلمم اسم کوچه هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست بابا نگه داشت و گفت +خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت _چشم .ممنونم از ماشین پیاده شدم هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم نمیشد یهو از وسطشون رد شم همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود یه کفش شیک مشکیم پاش بود با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت + عه این اینجا چیکار میکنه ؟ محمد باشنیدن حرفش نگاهش و گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت _هیس زشته سرمو برگردوندم بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد بهم نزدیک شد و گفت +فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست ؟ خواستم جوابش و بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید برگشتم سمت صدا محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه .چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود ابروهاشم بهم گره نخورده بود صداشم خشن نبود گفت _سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد و احوال پرسی کرد منم نگاه پر از حیرتم و ازش برداشتم و بی توجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل قدم اول از حیاط و که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید محمد بود....* ❌ ادامــه.دارد.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#پسرک_فلافل_فروش #قسمت31 #دوست #حاج_باقر_شیرازی حدود پنجاه سال اختلاف سنی داشتیم. اما رفاقت من با
هادی بعد از برطرف شدن مشکل مسکن در نجف، به سختی مشغول درس خواندن شده بود. کتابهای معارف و عرفانی را نیز مطالعه می کرد. هیچ مشغله ای به جز مطالعه نداشت. هر روز ساعتها مشغول مباحثه با طلبه های عراقی می شد. او در کنار درس خواندن، برای طلبه ها صحبت می کرد و شرایط روز عراق و موقعیت آمریکا و دشمنی این کشور را با مسلمانان اشاره می کرد. حالا دیگر زبان عربی را به خوبی تکلم می کرد. خیلی از طلبه ها عاشق هادی شده بودند. او با درآمد شخصی خودش بارها دوستان را به خانه خودش دعوت می کرد و برای آنها غذا درست می کرد. منزل هادی محل رفت و آمد دوستان ایرانی نیز شده بود. در ایام اربعین، خانه را برای اسکان زائرین آماده می کرد و خودش مشغول پخت و پز و پذیرایی از زائران اباعبدالله الحسین (ع) می شد. برخی از دوستان عراقی هادی می گفتند: تو نمی ترسی که در این خانه بزرگ و قدیمی و ترسناک، تک و تنها زندگی می کنی؟ هادی هم می گفت: اگر مثل من مدتها کنار خیابان خوابیده بودید قدر این خانه را می دانستید! بعد از آن، رفت و آمد هادی با منازل دوستان طلبه اش بیشتر شد. در این رفت و آمدها متوجه شد که بیشتر دوستان طلبه، از خانواده های مستضعف نجف هستند. بسیاری از این خانواده ها در منازلی زندگی می کنند که از نیازهای اولیه محروم است. این خانه ها آب لوله کشی نداشت. با اینکه آب لوله کشی تا مقابل درب خانه آمده بود، اما آنها بضاعت مالی برای لوله کشی نداشتند. این موضوع بسیار او را رنج می داد. برای همین به تهران آمد و به سراغ دوستانش رفت. دستگاه های مربوط به لوله کشی را خرید و چند روزی در مغازه یکی از دوستانش ماند تا نحوه لوله کشی با لوله های جدید پلاستیکی را یاد بگیرد. هرچه لازم داشت را تهیه کرد و راهی نجف شد. حالا صبح تا عصر در کلاس درس مشغول بود و بعداز ظهرها لوله تهیه می کرد و به خانه طلبه های نجف می رفت.    از خود طلبه ها کمک می گرفت و منازل مردم مستضعف، ولی مومن نجف را لوله کشی آب می کرد. خستگی برای این جوان معنا نداشت. از صبح زود تا ظهر سرکلاس بود. بعد هم کمی غذا می خورد و سوار بر دوچرخه ای که تازه خریده بود راهی می شد و در خانه های مردم مشغول به کار می شد. برخی از دوستان هادی نمی فهمیدند! یعنی نمی توانستند تصور کنند که یک طلبه که قرار است لباس روحانی بپوشد چرا این کارها را انجام می دهد؟! برخی فکر می کردند که لباس روحانیت یعنی آهسته قدم برداشتن و ذکر گفتن و دعا کردن و... برای همین به او ایراد می گرفتند. حتی برخی ها به اینکه او با دوچرخه به حوزه ی آید ایراد می گرفتند! اما آنها که با روحیات هادی آشنا بودند می فهمیدند که او اسلام واقعی را شناخته. هادی اعتقاد داشت که لباس روحانیت یعنی لباس خدمت به اسلام و مسلمین به هر نحو ممکن. با اینکه فقط دو سال از حضور هادی در نجف می گذشت اما دوستان زیادی پیدا کرده بود. برخی جوانان طلبه، که کاری جز مطالعه و درس و بحث نداشتند، باتعجب به کارهای هادی نگاه می کردند. او در هر کاری که وارد می شد به بهترین نحو عمل می کرد. کم کم خیلی ها فهمیدند که هادی، در کنار درس مشغول لوله کشی آب برای خانه های مردم محروم شده. هادی با این کار که بیشتر مخفیانه انجام می شد خدمت بزرگی با خانواده های طلاب می کرد. اخلاص و تقوا و ایمان هادی اثر خود را گذاشته بود. او هرجا می رفت می خواست گمنام باشد. هیچگاه از خودش حرفی نمی زد. هرگز ندیدیم که به خاطر پول کاری را انجام دهد. اما خدا محبت او را به دل همه انداخته بود. بعد از شهادت، همه از اخلاص او می گفتند.  چندین نفر را می شناختم که در تشییع هادی شرکت کردند و می گفتند: ما مدیون این جوان هستیم و بعد به لوله کشی آب منزلشان اشاره می کردند. هادی غیر از حوزه در هر جای دیگر هم که وارد می شد بهترین نظرات را ارائه می کرد. در مسائل امنیتی به خاطر تجربه بسیج و فتنه 88 بسیار مسلط بود. از طرفی دیدگاه های فرهنگی او به جهت تجربه فعالیت در مسجد بسیار موثر بود. شاید به همین خاطر بود که مسئولین حشدالشعبی به این طلبه ایرانی بسیار علاقه پیدا کردند. رفت و آمد هادی با نیروهای مردمی زیاد شده بود. او به کار هنری و ساخت فیلم علاقه داشت و این روند را در بین نیروهای حشدالشعبی گسترش داد. زندگینامه وخاطرات 🌷
ساعت نزدیک پنج بود...😧🕔 هربار با ماشین دوستش میرفت.همه همینجا،تو خونه باهاش خداحافظی میکردیم و هیچ جا برای بدرقه ش نمیرفتیم.😞😣 رفتم تو هال.همه باهاش خداحافظی کرده بودن و داشت با ضحی صحبت میکرد... هیچکس متوجه من نبود.ضحی گفت: _عمه تو نمیخوای بابامو بوس کنی؟☹️👧🏻 تازه همه متوجه شدن که من تا الان نبودم... لبخند زدم و قیافه مو یه جوری چندش آور کردم و گفتم: _ایش..نه عمه جون..آخه بابای تو هم بوس کردن داره؟😬 همه باتعجب نگاهم کردن.محمد خندید😁 و گفت: _ولش کن بابا،عمه بدسلیقه س.😜😁 ضحی اولش از حرفم ناراحت شد ولی وقتی دید باباش میخنده،خندید و گفت: _اصلا نمیخواد بابامو بوس کنی،☹️فقط خودم میخوام بوسش کنم.😘😍 بعد صورت محمد رو چند بار محکم بوسید... همه از حرف و حرکت ضحی خندیدن. بخاطر همین هم ضحی راحت تر از باباش جدا شد. همه روی ایوان ایستاده بودیم... همیشه آخرین نفری که با محمد خداحافظی میکرد مریم بود که تا جلوی در باهاش میرفت. محمد باهاش صحبت میکرد.همیشه برای بار آخر برمیگشت سمت همه و دست تکون میداد،ولی امروز برنگشت.آخرش اشکهاش صورتش رو خیس کرده بود.😢رفت بیرون و درو بست... ضحی بغل من بود.سریع رفتم تو خونه و با بچه ها مشغول بازی شدیم.ولی قلبم داشت می ایستاد.😣 اون روز خیلی سخت گذشت... اما در راه بود. روزهایی که هر روزش به اندازه ی چند ماه میگذشت.محمد بار سنگینی روی دوش من گذاشته بود.😣 اون شب مریم و ضحی پیش ما موندن.تنها کسی که خوابش برد ضحی بود. اون شب با تمام دلتنگی ها و دلشوره ها و طولانی بودنش بالاخره تموم شد.صبح پدر مریم اومد دنبالشون و بردنشون خونه شون. با حانیه تماس گرفتم،جواب نداد.رفتم پیش مامانم.داشت نماز میخوند و گریه میکرد.😢✨ گرچه دقیقا درکش نمیکردم ولی عمق نگرانیش رو میتونستم حدس بزنم.بابا هم خونه نمونده بود.به قول مامان بره سرکار بهتره براش. رفتم آشپزخونه.کلی کار مونده بود.مرتب کردن آشپزخونه تموم شد و غذا هم درست کردم.بابا هم اومد... دوباره با حانیه تماس گرفتم.دیگه داشتم قطع میکردم که با گریه گفت: _زهرا،امین رفت.😭😫 گریه ش شدت گرفت و گوشی قطع شد... حالا که بابا خونه بود و مامان تنها نبود میتونستم برم پیش حانیه. مامان حانیه هم حال خوبی نداشت. آرامبخش خورده بود و خواب بود.حانیه روی تخت دراز کشیده بود و سرم به دستش بود.😣🛌 کاملا واضح بود چقدر حالش بده.شکسته شده بود.تا منو دید دوباره با صدای بلند گریه کرد.بغلش😭😫 کردم.آرومتر که شد گفتم: _از امام حسین(ع)خواستی که برگرده؟ نگاهی تو چشمهام کرد و گفت: _کاش اونقدر خودخواه بودم که میتونستم...😭 نتونست حرفشو ادامه بده.آروم تو گوشش قرآن میخوندم.چه سعادتی که قرآن رو حفظم.✨💖 خیلی وقتها کمکم میکرد بشم یا مثلا تو اتوبوس،مترو و خیابان و جاهای دیگه که نمیشد از رو قرآن خوند،من میتونستم از حفظ قرآن بخونم.😇👌 آروم شد و خوابید. دو ساعتی بود که خوابیده بود.یه دفعه با جیغ از خواب پرید... سریع بغلش کردم.معلوم بود کابوس دیده.با صدای بلند امین رو صدا میکرد و گریه میکرد.خواهرش بهش آرامبخش داد.به هر زحمتی بود دوباره خوابید. مامانم تماس گرفت📲 وگفت: _کجایی؟😕 -هنوز پیش حانیه هستم.کاری داری مامان جان؟ -مریم رفته خونه خودشون.امشب میتونی بری پیشش؟😒 -آره.حتما میرم.😊 -زهرا -جانم مامان -خودت خوبی؟😒 -خوبم قربونت برم.نگران من نباش. رسیدم پیش مریم باهات تماس میگیرم. خداحافظ.😍 -مراقب خودت باش.خداحافظ.😊 امروز به تنها کسی که فکر نمیکردم خودم بودم.حانیه خواب بود.خداحافظی کردم و رفتم پیش مریم و ضحی.تابستان بود.بستنی خریدم.🍦ضحی تا منو با بستنی دید پرید بغلم.محمد معمولا سه روز یکبار زنگ میزد.هربار زنگ میزد تا دو روز حال مریم خوب بود و تا دو روز ضحی بهونه میگرفت.دیگه از بار سوم که زنگ میزد صداشو ضبط میکردیم و ضحی روزی چندبار گوش میداد.😊 دو ماه از رفتن محمد میگذشت.کلاس های دانشگاه هم شروع شده بود.من یا دانشگاه بودم،یا خونه خودمون یا خونه محمد.وقتم خیلی پر بود. حتی گاهی وقت کم میاوردم.دفتر بسیج و باشگاه هم دیگه نمیرفتم.😣 یه روز ریحانه گفت: _کم پیدایی؟😅 اوضاعم رو که بهش گفتم،گفت:_کمک نمیخوای؟😥 گفتم: _آره.از حانیه بی خبرم.بهش سر بزن.😊 دانشگاه نمیومد.خبری هم ازش نداشتم.گاهی تلفنی باهاش صحبت میکردم. روزها خیلی طولانی به نظر میومد.برای همه مون ماه ها گذشته بود انگار... محمد تو آخرین تماسش گفته بود دو هفته دیگه میاد.همه مون از خوشحالی گریه مون گرفته بود. ولی دو هفته هم خیلی طولانی بود... اما بالاخره روز موعود رسید....😍☺️ ادامه دارد.. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد 👇👇👇 سلام: ادامه 🔹یک سری رفتار‌های خوبی که ما فراموش کردیم 🔹و یک سلسله رفتار‌های مزخرفی که اصلا مال ما نیست، 🔹بعضیاشم اصلا غلطه رو حتی اجرا میکنیم.😒 🌀مثل کار خنده‌داری که تو جشن تولد انجام میدیم!! مثلا شمع رو روشن میکنن بعد فوت می‌کنیم و کف می‌زنیم!!!🎂 🌀میگن دکتر حسابی، انیشتین و دیگران رو سر سفره نوروز دعوت کرده بود که بیاید این سنت ماست‌. یه شمعی هم روشن کرده بود. 🔹 دوستان می‌خواستن شمع رو فوت کنن، ایشون گفتن نه فوت نکنین. ✅میخواین خوشحال باشین؟ خب باشین !!!چرا نور رو خاموش می‌کنین؟؟؟ 👈آدم با تاریکی خوشحال نمیشه که... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت31 لب غرید ـــ لعنت بهت مهیا گوشه ای ایستاد پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیر
مهیاــ بله ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟ شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهران ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه ـــ نخیر یادم نیست ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست مهیا ڪه از دست این سروان خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شماچرا اینطوری با من حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد در باز شد و پرستار وارد شد ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری ـــ بله در خدمتم ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید شهاب تشڪری ڪرد پرستار رو به مهیا گفت ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_خوب #قسمت31 ⚡️بسم الله الرحمن الرحیم ⚡️ 🌻 الحمدالله رب العالمین🌻 سلام وعرض ادب واحترام
⚡️بسم الله الرحمن الرحیم ⚡️ 🦋 الحمدالله رب العالمین🦋 🎀سلام وعرض ادب واحترام🎀 📝موضوع: 💕_____💕_____💕 ✍دلم می‌خواهد» نمک زندگی است که اگر زیاد باشد، زندگی شور می‌شود!♨️ 💏خانواده محلی است که در آن زشت است انسان زیاد بگوید🔰 ⭕️ «دلم می‌خواهد». یعنی نباید مدام به فکر تأمین دل‌بخواهی‌های خودش باشد.👌 💠البته نه اینکه هیچ‌وقت دلم‌ می‌خواهد نگوید ولی خیلی کم! ❗️ ⭐️عده‌ای به خانۀ امام حسین(ع) رفته بودند و با دیدن برخی لوازم منزل، به حضرت گفتند:✍ 🏡 «شما فرش‌ها و پُشتی‌های خوب و قشنگی برای خانۀ خود تهیه کرده‌اید!»🌈 💫حضرت فرمود:✍ ⭐️ «همسرم این‌طور دلش خواسته است»🌷  🌹امام صادق (ع) ✍ ⚡️دَخَلَ قَوْمٌ عَلَى الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ ع فَقَالُوا یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ نَرَى فِی مَنْزِلِکَ أَشْیَاءَ نَکْرَهُهَا وَ إِذَا فِی مَنْزِلِهِ بُسُطٌ وَ نَمَارِقُ فَقَالَ ع إِنَّا نَتَزَوَّجُ النِّسَاءَ فَنُعْطِیهِنَّ مُهُورَهُنَّ فَیَشْتَرِینَ مَا شِئْنَ لَیْسَ لَنَا مِنْهُ شَیْ‏ءٌ⚡️ ؛📗کافی/6/476  🌷این یعنی امام حسین(ع) با دل همسرش راه آمده است،💖 💎 البته این دل‌بخواهی‌ها گاهی باید تأمین شود✔️ 🔻ولی متاسفانه بعضی‌ها همه‌اش سعی می‌کنند دل‌بخواهی‌های خودشان را در خانه تأمین کنند♨️ ⭕️که این اشتباه است.❌ 💢 «دلم می‌خواهد» مثل نمک غذاست که فقط یک مقدار کمی، باید استفاده شود،💯 🌐 «دلم می‌خواهد» هم نمک زندگی است که اگر زیاد باشد، زندگی شور می‌شود!⛔️ 🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌹 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
032.mp3
1.6M
🔶 صحبت های دکتر حبشی در مورد زن و شوهر در خانواده "بخش سی و دوم" ❇️ نشانه های یک مرد مقتدر تامین دادن و امنیت دادن مهم ترین راه اقتدار 💥 دکتر حمید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_خوب #قسمت31 🎊بسم الله الرحمن الرحیم 🎊 💫 الحمدالله رب العالمین💫 🌻سلام وعرض ادب واحترام💌
🎊بسم الله الرحمن الرحیم 🎊 💫 الحمدالله رب العالمین💫 🌻سلام وعرض ادب واحترام💌 📝موضوع: مهم تری نکته برای داشتن یک خانواده خوب🤔 💑در خانواده کرامت حرف اول را می‌زند.👌 می‌دانید رفقا یعنی چی⁉️ 😇یعنی واجب‌تر از محبت است.💯 در خانواده مقدم‌ است بر محبت.👌 🔻 وقتی شما محبت را جای ادب بگذاری می‌دانی چه اتفاقی می‌افتد🤔 💢محبت نداشت فحش را می‌کشد. وقتی محبت را بگذاری جای ادب می‌دانی چه اتفاقی می‌افتد⁉️ ⭕️ محبت نداشت1⃣ بی‌اعتنایی می‌کند 2⃣ قهر می‌کند،🔰 این رفتار زشت. وقتی محبت را بگذاری جای ادب، ❌ ⭕️محبت نوسان دارد ❗️دیگر کم و زیاد دارد. 🛑یک‌وقت به یک کسی بیشتر علاقه‌مندتر می‌شود به او ابراز محبت می‌شود تبعیض ناروا می‌ریزد👌 😇 توی خانه. ادب یعنی⏸ احترام. 🔅احترام یعنی اصل کرامت نفس. 👦من احترام بچه‌ام را باید حفظ کنم، 👌 احترام همسر باید حفظ بشود؛ 👏 احترام نباید سرش بخورد!💯 👥افراد وقتی که در یک خانواده کنار همدیگر قرار گرفتند🏠 😇اصل اوّلی ادب است.👌👏 💢 عاقّ والدین شدن مال دوست نداشتن بابا و مامان نیست. یکی ممکن است دوست نداشته باشد بابا و مامانش را. 💢 خب دوست ندارد دیگر چه‌کارش کنیم؟ ⁉️ 💌دوست داشتن که زوری نمی‌شود که. یک چیز دیگر را بیشتر دوست دارد. 😇باشد، بی‌ادبی نباید بکند👌👏 🔆چون اصل کرامت انسان، اصل حرمت انسان اصل اول است.👌 💥هر کی می‌خواهد مدیریت بکند.🔰 🧕مامان توی خانه ناراحت شده، زبان خودش را کنترل بکند.👏👏 ..... 🎉اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎉 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
بسم الله الرحمن الرحیم 💐 #اخلاق_در_خانواده #کلام_سی_ویکم #مجالس_عروسی_وعزا 📌یکی از مسائلی که
بسم الله الرحمن الرحیم 💐 درباره نظافت زن ومرد در جلسات قبل بتفصیل سخن گفتیم 😊 ☝️لکن درباره خصوص مسواک کردن و دهان را نظیف و خوشبو نگه داشتن ، در اسلام تاکید ویژه شده،👌 🔰تنها ۸۳ روایت در کتاب وسائل الشیعه، درباره فوائد خلال کردن و مسواک کردن و روشهای مسواک کردن و وسیله آن و جهات دیگرش از پیامبر و معصومین علیهم السلام رسیده است .✔️ 👌 پیداست که زن و شوهر بدلیل نزدیکی بسیاری که با هم دارند و به واسطه همسری و هم خوابگی و هم خوراکی از بوی دهان یکدیگر ، برخوردار ویا متأثر میشوند .💞 از بوی خوب دهان یکی دیگری شاد و خرم میشود ،😍 واز بوی بد دهانش ،افسرده و متنفر میگردد.😒 و اگر زنی بخاطر بوی بد دهان همسرش تقاضای طلاق بدهد حق دارد.🍂 مردی که میگوید من مسلمانم چگونه سخن امام صادق علیه‌السلام را گوش نمی‌دهد که می‌فرماید: کسی که مسواک نکند انسان نشمار ‌.😱 ♨️یعنی کسی که به نظافت دهان و دندانش که مجرای خوردن و آشامیدن و سلامت درون هست اهمیت نمی‌دهد ، از او سایر اخلاق حمیده انسانی را نباید انتظار داشت. پیامبر اکرم ص می‌فرماید:🌹 بهترین زنان امتم کسانی هستند که دهانشان خوشبوتر باشد .🌸 🔸 البته خوشبویی و بدبویی علل دیگری غیر از مسواک کردن و خلال کردن هم دارد ولی شک نیست که مسواک زدن در خوشبویی دهان تاثیر بسزایی دارد.✅ ⚜رسول خدا ص به علی ع فرمود: خلال کردن تو را برای فرشتگان دوست داشتنی میکند ، زیرا فرشتگان از بوی بد دهان کسی که بعد از غذا خوردن خلال نمیکند ، اذیت میشوند.🧚‍♂ (وسائل جلد ۱_ص۳۵۲)↪️ امام باقر علیه السلام فرمود: هر چیزی وسیله پاک کردنی دارد . وسیله پاک کردن دندان مسواک زدن است . 📚(وسائل جلد ۱_ص۳۴۹) ✨علی علیه‌السلام فرمود: 📌مسواک را در سه روز متوالی ترک مکن ، اگر چه با یک مرتبه کشیدن باشد. (وسائل جلد اول ص ۳۵۳)📒 ⚜رسول خدا ص فرمودند: دختران باکره را به همسری بگیرید که دهانی پاکیزه دارند 🔆و در حدیثی دیگر فرمودند: دهانی بسیار گوارا و شیرین دارند. 🔹( پس پاکیزگی دهان مطلوب پیغمبر هست و زنان امتش باید در پاکیزه نگاهداشتن دهان خود کوشا باشند ) 📓(بحارالانوار جلد ۱۰۳ص ۲۳۶_۲۳۷) البته زن مسلمان باید هر نوع بوی بدی را به نوعی مناسب از خود دور کند .👌 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
💕زندگی عاشقانه💕
#تربیت_فرزند #قسمت31 🍎#تربیت_فرزند 🔍 #جلسه_سی_ویکم موضوع ✍ 💥مخالفت با راحت‌طلبی، مقدمۀ مخالفت با
🍎 🔍 موضوع ✍ مردان بزرگ درچثه های کوچک💪 🍃____🌹_____🍃 🎀بسم الله الرحمن الرحیم🎀 👶بچه‌ها قبل از اینکه باسواد بشوند، باید مردان بزرگی بشوند در جثه‌های کوچک💪 💥در مدرسه، بچه‌ها قبل از اینکه باسواد شوند، باید مردان بزرگی بشوند در جثه‌های کوچک. و خودِ شما ان‌شاءالله با توجه به مهارت‌هایی که دارید، و ان‌شاءالله پیدا می‌کنید، 🔰 📺در فضای انیمیشن و فضای ساختن کارتن‌های بسیار زیبا و جذاب، یک چنین کارتن‌هایی بسازید 👨که پسرانی که از نظر جثه کوچک هستند، کارهای خیلی بزرگ انجام می‌دهند چون مردان بسیاری قوی‌ای هستند.💪 👱‍♂اگر یک آقاپسری، مرد بسیار قوی‌ای بشود، بعداً درسش هم خوب می‌شود،👏 بعداً اخلاقش هم خوب می‌شود،👌 نظمش هم خوب می‌شود.💯 1⃣ اول باید آقاپسرها را به‌سرعت تبدیل کرد به مردان بسیار قوی و بزرگ؛ مردانی که مدرسه را اداره می‌کنند💪 2⃣ مردانی که خانه را اداره می‌کنند، آن‌وقت اخلاق‌شان هم خیلی شیک و با بزرگواری و گذشت و انصاف خواهد شد.👌👏 🌐یکی از مشکلاتی که در جامعۀ ما هست این است که به دبیرستانی‌ها، مثلاً کسی که در کلاس دهم یازدهم است، هنوز به او می‌گویند✍ «بچه‌مدرسه‌ای» ❗️ 💪در حالی که برای خودش یک مردی شده است، 〽️دیگر سن او هفتاد سال هم بشود، جثه‌اش بزرگتر نمی‌شود،💯 کم‌کم دارد ریش و سبیل هم در می‌آورد، ولی هنوز به او می‌گویند «بچه‌مدرسه‌ای»❗️ 💪 اگر ویژگی‌های شخصیتی مثل🔰 1⃣مسئولیت‌پذیری 2⃣ مقاوم بودن را در بچه‌ها تقویت کنیم،👏👏 هیچ نگرانی‌ای نسبت به دینداری آنها نداریم.💯 🏫 مدرسۀ خوب، مدرسه‌ای نیست که مدام به بچه‌ها دعا و قرآن و نماز یاد بدهد؛❌ 👨 مدرسه‌ای است که پسرها را «مرد» بار بیاورد! 👌👏 🧕و دخترها را «خانم»؛ دخترها هم باید شخصیت‌های استواری داشته باشند.👌👏 🏫 مدرسۀ خوب مدرسه‌ای است که زرتشتی‌ها و ارمنی‌ها هم بخواهند بچه خود را در آن ثبت‌نام کنند، چون این مدرسه شخصیت بچۀ ما را «قوی» بار می‌آورد.💪 🎊اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎊 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
4_5812001267374886580.mp3
11.03M
➕تو بایـــد خیـــلی زنده باشی! خیـــلی زندگی کنی! ✖️این زندگی نیست که تو داری! معنیِ واژه‌ی زندگی برای یک انسان، با معنیِ این واژه برای سایر مخلوقات، متفاوته! ←حالا یک سؤال؛ همین الآن ... زندگی ما، با گیاهان و حیوانات، چه فرق‌هایی داره؟ چه فرق‌هایی باید داشته باشه ؛ که نداره؟ @Ostad_Shojae ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
4_5812001267374886580.mp3
11.03M
➕تو بایـــد خیـــلی زنده باشی! خیـــلی زندگی کنی! ✖️این زندگی نیست که تو داری! معنیِ واژه‌ی زندگی برای یک انسان، با معنیِ این واژه برای سایر مخلوقات، متفاوته! ←حالا یک سؤال؛ همین الآن ... زندگی ما، با گیاهان و حیوانات، چه فرق‌هایی داره؟ چه فرق‌هایی باید داشته باشه ؛ که نداره؟ @Ostad_Shojae
032.mp3
1.6M
💞 ❇️ نشانه های یک مرد مقتدر 💯تامین دادن و امنیت دادن مهم ترین راه اقتدار🌹 🎙دکتر حمید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
032.mp3
1.6M
💞 ❇️ نشانه های یک مرد مقتدر 💯تامین دادن و امنیت دادن مهم ترین راه اقتدار🌹 🎙دکتر حمید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
037.mp3
21.53M
🟣خانواده موفق 💠قسمت سی و دوم ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
کارگاه خویشتن داری_32.mp3
12.8M
🌟 خورشید؛ هم می‌تواند گوشه‌ای را روشن کند، و هم گوشه‌ای را، سایه ... قرار گرفتن در کنار انسان‌های قدرتمند بهشتی در کنار حرم‌ها درکنار مساجد و... در کنارِ ... تمام شعائر الهی؛ هم می‌توانند انسان را نورانی کنند ... و هم تاریک! √← خویشتن‌داری یعنی ؛ مراقب باشم ؛ دیوارهای بلندی که در درونم هست، از این نورها، سایه‌ای درست نکنند و قلبم را تاریک و جهنمی نکنند. @ostad_shojae