🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_پنجم
#قسمت38
اصلا امام حسین وجود داشت؟
امام علی بود؟ اگه بود چرا اسمش تو قرآن نیست ولی اسم کوروش تو قرآن هست؟
کوروش مرد بزرگی بود ...
اصلا اون دنیا وجود داره؟
حجاب چیه زن باید آزاد باشه.
چرا تو خارج زن لخت می گرده هیچ مردی نگاش نمی کنه
از کجا معلوم قرآن تحریف نشده؟
میگن تو قرآن ی آیه هست که میگه قرآن تحریف نشده.
اصلا از کجا معلوم شاید خود اون آیه هم تحریف شده باشه
اون دنیا چیه؟ ما فقط همینجا هستیم بعدم تموم میشیم.
چرا اگه حق با علی بود نجنگید؟ مگه یل خیبر نبود؟
چرا مسلمون ها اگه خدا به این بزرگی دارن، ضعیف ترین کشورهای دنیان؟
مگه پیامبرتون پیامبر رحمت نیس، پس این داعش وحشی چیه؟
مگه خدا انقد مهربون نیست، مگه کریم الصفح نیست، پس چرا من هرچه میخوام بهم نمیده و زجرم میده؟
یارو مثلا رتبه تک رقمی کنکور!یا دورقمی!
بعد پارتی شبانه داره دوس دختر یا دوس پسر داره
خیلی کارا میکنه
تو علم هم موفقه
از زندگیشم راضیه
🙄😐😒🤔🤔🤔
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_پنجم
#قسمت39
خب...
تا همین جا فکر کنم همتون کافر شدید😜
ادامه بدم یا نه ؟
بیخیال....تازه میخواستم بگم ما تک سلولی بودیم و از نسل میمون بودیم بعد کم کم انسان شدیم
🙈🙊🙉
ببینید بچه ها...
من با دین داری تقلیدی مخالفم...
کسی که برای خودش ارزش قائل باشه از صفر میره و باورهاشو خودش میسازه و هیچ چیزش تقلیدی نیست.
من جواب تک تک این شبهات رو میدونم ...اما جواب نمیدم.
میدونی چرا ؟
چون من تلاش کردم و رفتم دنبال شناخت دین.
تو هم باید بری و شبهاتتو برطرف کنی.
اصول دین و عقاید تقلیدی نیست که حالا ،مامان و بابات نماز خون بودن و تو هم نماز خون بشی !
نه!
خدا روز قیامت اصلا قبول نمیکنه که تو تقلیدی جلو رفته باشی!
من سال 93 و 94 و 95 رفتم و باورهامو از صفر شخم زدم و خودم رفتم دنبال شبهاتم و جوابشو پیدا کردم.
اگه میبینید انقدر اعتقاداتم محکمه چون واقعا براش زحمت کشیدم!
شبهاتی که براتون مطرح کردم شبهات خودم بود و برای همشون جواب دارم.
اما عمرا جواب بدم!
😅
خودت برو تلاش کن جوابشو پیدا کن.
وگرنه همون بهتر که کافر باشی و مسلمون تقلید کار نباشی...
ببخشید یکم جدی حرف زدم...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_پنجم
#قسمت40
واقعا دوست ندارم کسی اینجا تقلیدی جلو بره...
اگه واقعا میخوای رشد کنی برو تموم شبهاتتو بنویس و از عالمش سوال کن.
دیگه خود دانی...
برو یه دفتر بگیر شبهاتتو بنویس و یک به یک برو دنبالش.
چرا دنبال جواب سوالاتت نمیری و میگی : بی خیال بابا...
ولش کن.
به خدا عموم بچه ها انقدر اعتقاداتشون ضعیفه که با چهار تا سوال به راحتی کافر میشن.
😏
هه...
این چه جورشه آخه...
باور کن اعتقادات من انقدر محکمه که سه ماه پیش با یه عالم مناظره کردم و شکستش دادم.
وا مونده بود چی بگه...
ولی از بس براش از کتابای خودشون استدالال آورده بودم که گفت : داداش رضا تسلیم...حق با توئه...
🙃😌
میدونی میخوام چی بگم؟
میخوام بگم برو از صفر باورهاتو خودت بساز.
تقلید نکن از کسی.
اینجوری محکم میشی !
باورات ریشه میگیره!
تو جوونی دنبال شبهاتت نری دیگه بعدا که ازدواج کنی حوصلت نمیگیر ه ها !!!
حالا خود دانی....
وقتی میگم کتابای مدرسه و دانشگاه چیزی یاد نمیدن بخاطر همین چیزا میگم...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜 #ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی #فصل_پنجم #قسمت40 واقعا دوست ندارم کسی اینجا تقلیدی جلو بره..
#ازسفیرابلیس_تاسفیرپاکی
#فصل_پنجم
#قسمت41
خداییش اینا مهمتر نیست آیا؟
اینکه آدم اعتقاداتش محکم باشه و تقلیدی نباشه؟
امیدوارم از حرفام ناراحت نشیدا...
سه تا سوال ازت بپرسم کلا مغزت هنگ میکنه و نمیدونی چی جواب بدی و به راحتی شک میکنی...
واقعا خیلی بده نتونی از اعتقاداتت دفاع کنی...
میدونی چرا آدما نمیرن دنبال شبهاتشون ؟
بخاطر ترسه...بخاطر ترس از سوال پرسیدن...شایدم غرورت اجازه نمیده...
شایدم میترسی مسخرت کنن...
باور کن خیلی چیزارو از دست میدی...
اینجوری اعتقاداتت دووم نداره...
نماز خوندنتم از سر عادت میشه...
میدونم...ممکنه بگی : رضا سرم درد گرفت...کلی سوال تو ذهنم ایجاد شد...
من درکت میکنم...
منم قبلا همین بودم...
ولی واقعا کم نیاوردم و برای رشد اعتقادات خودم سال 95 وقت گذاشتم.
شاید بگی رضا چجوری به برای شبهاتم جواب پیدا کنم ؟
جوابش دست خداست...
خدا هدایتت میکنه .
تو فقط بخواه که جواباشو پیدا کنی ...
خدا هدایتت میکنه.
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت31
#فصل_پنجم
در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند.
دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.
عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.»
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت31 #فصل_پنجم در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رون
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت32
#فصل_پنجم
همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»
پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.»
عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.»
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت32 #فصل_پنجم همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دید
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت33
#فصل_پنجم
صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت33 #فصل_پنجم صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت34
#فصل_پنجم
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت34 #فصل_پنجم عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت35
#فصل_پنجم
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»
گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت35 #فصل_پنجم فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت36
#فصل_پنجم
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
🔸 فصل ششم
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma