eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.1هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت پـنـجـاه و هــشــتــم (دنـیـا از آن تـوسـت) هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود ... به راحتی به 10 زبان زنده دنیا حرف می زد ... و به کشورهای زیادی سفر کرده بود ... . بعد از مسلمان شدن و چندین سال تقیه ... همه چیز لو میره ... پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه... حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره ... اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه ... پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران ... مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته ... هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد ... بهش گفتم ... چرا همین جا ... توی ایران نمی مونی؟ ... نگاه عمیقی بهم کرد ... شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش ... من رو به ایران فرستاد ... اما من شرمنده خدام ... پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه ... برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه ... اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ... وظیفه من اینه که برگردم ... حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو... پدر خودم صادر کنه ... . اون می خندید ... اما خنده هاش پر از درد بود ... گذشتن از تمام اون جلال و عظمت ... و دنبال حق حرکت کردن ... نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ... . ناخودآگاه خنده ام گرفت ... یه چیزی رو می دونی؟ ... اسم من، مناسب منه ... اما اسم تو نیست ... باید اسمت رو میزاشتی سلمان ... یا ... هادی سلمان ... . - هادی سلمان؟ ... بلند خندید ... این اسم دیگه کامل عربیه ... ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ... . تازه می فهمیدم ... چرا روز اول ... من رو کنار هادی قرار دادن... حقیقت این بود ... هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ... مسیر و هدفی که ... قیمتش، جان ما بود ... من با هدف دیگه ای به ایران اومدم ... اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ... امروز، هدف من ... نه قیام برای نجات بومی ها ... که نجات استرالیاست ... . من این بار، می خوام حسینی بشم ... برای خمینی شدن باید حسینی شد... 💥پـایـان @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 🔹 ...۵۸ هرچی که بود، آرامش عجیبی داشت❣ با همه کوچیکیش،دلنشین و دوست داشتنی بود...❣ بازم سرم گیج رفت! دستمو گرفتم به دیوار! ساعت روی دیوارو نگاه کردم، حوالی ساعت نُه بود. رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود، نشستم و تکیه دادم بهشون. کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون! باید چیکار میکردم؟ با این لباسا کجا میتونستم برم ؟؟ باید لباس میخریدم... اما ... با کدوم پول!!؟؟ میتونستم امشب همه چیو تموم کنم... اما... برای اون.... راستی اون کیه؟؟ اصلا من چرا بهش اعتماد کردم؟؟ اون چرا به من اعتماد کرد؟؟ منو آورد تو خونش! من حتی اسمشم نمیدونستم!! هرکی بود انگار خیلی مهربون بود! بالاخره اگر امشب کاری میکردم، برای اون دردسر میشد! یعنی الان مامان و بابا چه فکری درباره من میکردن!! سرمو آوردم بالا! یه آیینه کوچیک رو دیوار بود! رفتم سمتش، صورتمو نگاه کردم. نخ های بخیه نمای زشتی به صورت قشنگم داده بودن! چشمام گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود. سرم هنوز گیج میرفت😣 چشمام پر از اشک شد و تکیه‌مو دادم به دیوار و فقط گریه کردم... انقدر دلم پر بود که نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم... همونجوری سُر خوردم و همونجا که ایستاده بودم نشستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام! تو سَرم پر از فکر و خیال بود... پر از تنهایی پر از بدبختی پر از نامردی... نامردی!! هه! یعنی الان مرجان کجاست؟! پارتی دیشب بهش خوش گذشته بود؟😏 نوری که تو چشمم افتاد، باعث شد چشمامو باز کنم! صبح شده بود!! حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده!! چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم! یاد اتفاقات دیروز افتادم. شکمم صدا داد، تازه فهمیدم از دیروز عصر چیزی نخوردم! البته همچنان معدم میسوخت و مانع میلم به خوردن میشد😣 ساعت هفت بود! بلند شدم، آبی به صورتم زدم و رفتم سمت در... یدفعه یاد اون افتادم! شمارش هنوز تو جیبم بود... باید حداقل یه تشکری ازش میکردم! رفتم سمت تلفن اما با فکر این که ممکنه خواب باشه، دوباره برگشتم سمت در. یه بار دیگه کل خونه رو از زیر نگاهم گذروندم و رفتم بیرون! حتی کفش هم نداشتم!! همون دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو پوشیدم البته دیگه هیچی مهم نیست! در کوچه رو باز کردم. هنوز هوا سرد بود، یه لحظه بدنم از سوز هوا لرزید و دستامو تو بغلم جمع کردم. یه نفس عمیق کشیدم و خواستم برم بیرون که ... ماشینش روبه روی در پارک شده بود! اولش مطمئن نبودم، با شک و دودلی رفتم جلو اما با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود و از سرما جمع شده بود، مطمئن شدم! هاج و واج نگاهش کردم! یعنی از کِی اینجا بود؟؟!! با انگشتم تقه ای به شیشه زدم که یدفعه از خواب پرید و هول شیشه رو داد پایین! -سلام!بیدار شدین؟؟😳 -سلام! بله! شما از کی اینجایید؟؟ -مهم نیست، خوب خوابیدین؟ حالتون بهتره؟؟ -بله ولی انگار حال شما اصلا خوب نیست! رنگتون پریده! فکر کنم سرما خوردین!! -نه نه!!چیزی نیست! خوبم! -باشه... فقط خواستم تشکر کنم و بگم که من دارم میرم! -میرید؟؟ کجا؟؟ -مهم نیست! ببخشید که مزاحمتون شدم! خداحافظ!! چند قدم از ماشینش دور شده بودم که صدام کرد. -خانوم!!؟؟ "محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕 سلام راستشو بخوای من قبلا اصلا دعا کردنو قبول نداشتم. یعنی اعتقاد نداشتم بهش... نمیدونم چجوری بهتون اینو توضیح بدم... خیلی سخته... ببین من میدونستم دعا اثر داره ها... اما زیاد حوصله دعا کردن نداشتم. یه جورایی میگفتم همه چی تلاشه آدمه... دعا واسه موقع هایی هستش که دیگه خیلی کارت گیره.... کلا باورام نسبت به دعا اینجوری بود قدرتشو باور نداشتم... من بیشتر تو کار معامله با خدا بودم... یعنی مثلا میگفتم خدایا من گناه نمیکنم تو هم فلا کارو کن... خداییش خدا همیشه پا معامله بود... من فکر میکردم دعا واسه جاهایی هستش دیگه خیلی زندگی سخت شده... نمیدونستم تو چیزای خیلی ساده هم آدم میتونه دعا و توسل کنه و نتیجه بگیره... من جدیدا دعا که میکنم خیلی حسن ظن دارم. باورتون نمیشه... مطمئنم خدا بهم میدش. من قبلا اینجوری نبودم... جدیدا اینجوری شدم... قدرت دعارو باور کردم... معتقدم اگه کسی قدرت دعارو بدونه و باورش کنه همیشه ازش نتیجه میگیره... میدونی چی خیلی جالبه؟ ❤️این جالبه که خدا به اندازه باورت باهاته ... دستنویس های 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت پنجاه و هشتم: حس دوم 🍃درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم ... باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران ... 🍃هر چند، حق داشتن ... نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن ... گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد ... اونقدر قوی که ته دلم می لرزید ... 🍃زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم ... اول که فکر کرد برای دیدار میام ... خیلی خوشحال شد ... اما وقتی فهمید برای همیشه است ... حالت صداش تغییر کرد ... توضیح برام سخت بود ... - چرا مادر؟ ... اتفاقی افتاده؟ ... - اتفاق که نمیشه گفت ... اما شرایط برای من مناسب نیست ... منم تصمیم گرفتم برگردم ... خدا برای من، شیرین تر از خرماست ... - اما علی که گفت ... 🍃پریدم وسط حرفش ... بغض گلوم رو گرفت ... - من نمی دونم چرا بابا گفت بیام ... فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم ... بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم ... گریه ام گرفت ... مامان نمی دونی چی کشیدم ... من، تک و تنها ... له شدم ... 🍃توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم ... دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست ... چه می کنم ... و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم... 🍃چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم ... - چطور تونستی بگی تک و تنها ... اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ ... فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ ... 🍃غرق در افکار مختلف ... داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد ... دکتر دایسون ... رئیس تیم جراحی عمومی بود ... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه ... دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده ... 🍃برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد ... اما یه چیزی ته دلم می گفت ... اینقدر خوشحال نباش ... همه چیز به این راحتی تموم نمیشه ... 🍃و حق، با حس دوم بود ... 🎯 ادامه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت57 #فصل_هشتم نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گ
بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.» این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم. به گوشه گوشه خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟! آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد. ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 امام صادق علیه‌السلام فرمودند؛ کسی نباید با همسرش در اتاقی که کودک حضور دارد، آمیزش کند؛ چون موجب کودک می شود 🌸 همچنین آن حضرت فرمودند؛ با همسرت در و و ماه قمری آمیزش نکن؛ زیرا هر کس چنین کرد، باید سقط فرزندش را بپذیرد و شاید فرزندش دیوانه شود 🌸 رسول خدا صلی‌الله علیه و آله از به هنگام آمیزش با همسر نهی کرد؛ زیرا که موجب گنگی فرزند می شود 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️ خانوم خونه ❤️ 👌 اگه می خواهیم بچه هامون در مقابل انحرافات جنسی بیمه شوند از همان قبل از انعقاد نطفه و دوران نوزادی شان باید مراقب رفتارهای خودمان باشیم ✅ در کتاب تمام مراقبتهای حین انعقاد نطفه اومده، مبادا از خواندنش غفلت کنید که بعداً خدایی ناکرده پشیمانی به بار آید 📝 یه دفترچه تقویم کوچک مخصوص خودمان داشته باشیم روزهای عادت ماهیانه را مشخص کنید، شب اول و آخر و وسط ماه و اوقاتی مثل شب عید قربان و ... را خط بزنید ❌ 👈 و شب‌های سفارش شده مثل شب دوشنبه و شب سه شنبه و شب پنجشنبه و شب جمعه که روزهای بعد از اتمام عادت ماهیانه می باشد ( ایام تخمک گذاری ) را برای خودتان مشخص کنید ✅ 👌 تا ان شاء الله با برنامه اقدام به بارداری نمایید و بهترین فرزندان نصیبتان شود @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✅ یکی از نکاتی که فوق العاده مهمه اینه که هر یک از زن و شوهر به لیاقت طرف مقابل نگاه نکنه! 🔹به خانمه میگیم به شوهرت خدمت کن میگه نه نمیکنم! آخه اون لیاقت نداره!😤 ❌ صبر کن ببینم! تو به شوهر خدمت میکنی به خاطر چیه؟ به خاطر دل خودته یا حرف خدا؟! 🚫 اگه به خاطر دل خودته میخواد اصلا خدمت نکنی! خدمتم بکنی فایده ای نداره!😒 💢اگه به خاطر امر خداست پس تو به بقیش چیکار داری؟ تو داری با خدا معامله میکنی دیگه! اگه نگاه کردی که همسرت لیاقت داره یا نه 🔹اونوقت خدا هم نگاه میکنه ببینه لیاقت سعادت و خوشبختی رو داری یا نه! روش فکر کن.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت57 کلاسای معارف طبقه دوم بود. بیخیال آسانسور از پله ها رفتیم بالا. سمت راست ی
فاطمه_ خب دیگه مامان اینم از سالاد ، دیگه؟ خاله مرضیه_ هیچی دیگه برید استراحت کنید. _ خاله😳 . کلی کاری که میگفتید این بود؟ خاله مرضیه_ اره دیگه. با فاطمه راهی اتاقش شدیم. تازه ساعت 5 بود و مامان اینا اگه خیلیم زود میخواستن بیان ساعت 7 میومدن. _ فاطمه؟ میشه نماز خوندنو بهم یاد بدی خیلی یادم نیست؟ فاطمه _ اره عزیزم حتمااااا. فاطمه باذوق رفت و دوتا سجاده با چادر اورد و سجاده هارو پهن کرد رو زمین. یکی از چادرا رو سرش کرد و اون یکی چادر رو به طرف من گرفت ، با تردید بهش نگاه کردم با دیدن لبخندش دلم گرم شد . فاطمه دونه دونه ذکرای نماز رو برام یادآور شد ، یاد نمازای زورکی افتادم که تو مدرسه میخوندیم ، خوشبختانه حافظم خوب بود و خیلی زود ذکر ها و طریقه نمازخوندنو یادم اومد . با شنیدن صدای الله اکبر ، آرامشم بیشتر شد و متاسف تر شدم برای سالهایی که این خدایی که تازه به لطف امیرعلی و فاطمه و فاطمه سادات شناخته بودم رو ستایش نمیکردم. با تموم شدن اذون بدون اینکه منتظر حرفی از جانب فاطمه بشم قامت بستم. _ سه رکعت نماز مغرب میخوانم به سوی قبله عشق قربت الله . الله اکبر....... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ نماز عشق میخوانم قربة الله ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان استاد #عباسی_ولدی #ماهواره #قسمت57 📌با ابزار‌های رسانه‌ای دیگر، چه کنیم؟
استاد 📌با ابزار‌های رسانه‌ای دیگر، چه کنیم؟ ❓ما نباید نسبت به برخی از ابزارها، تعصّب داشته باشیم. بر فرض که فکری به حال ماهواره کردیم، با ابزارهای دیگر چه کنیم؟ تازه، چیزی نخواهد گذشت که دریافت شبکه‌های ماهواره‌ای، نیازی به این بشقاب‌ها نخواهد داشت، آن وقت، چه می‌کنید؟ 3️⃣ مدیریت صحیح ابزارهایی غیر از ماهواره با وجود همۀ تفاوت‌هایی که میان ماهواره با ابزارهای دیگر وجود دارد، باز هم نباید در خانه‌ها به صورت افسارگسیخته از آنها استفاده شود. ما در مشاوره‌ها توصیه می‌کنیم تا حدّی که امکان دارد، زمان خریدن تلفن همراه را برای بچّه‌هایتان به تأخیر بیندازید. استفاده از اینترنت هم تا حدّ ممکن، باید در محیط عمومی خانواده انجام بگیرد تا احتمال استفادۀ نادرست از آن، کمتر شود. 4️⃣ باز هم کار فرهنگی تردیدی نیست که در آینده‌ای نه چندان دور، بسیاری از فن‌آوری‌ها به راحتی در دسترس همگان قرار می‌گیرد و بدون داشتن سواد حدّاقلی هم قابل استفاده خواهد شد. به همین دلیل هم ما بارها تأکید کرده‌ایم‌ و باز هم تأکید می‌کنیم که باید کار فرهنگی را در اولویت فعّالیت‌ها قرار داد. 📚بشقاب‌های سفره پشت باممان ص۲۲۵ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون...» 💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :« رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!» هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد. 💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد ✅🌺 استاد پناهیان؛ وقتی اذان میگویند اگه توهمون موقع بلند شی ، اون صفت بد حب دنیات ، اون گوشه ش زخمی میشه ازبین میره . ✅🔷 هر اذانی یه صدا زدن خصوصیه برای کندن تو از یک وضع بد . لحظه ی فرصت طلایی رو از دست نده . 🔶✅🔶 مربی تو خداست ، مربیای بدنسازی رو دیدین ؟ دستشونو دستکش میگیرند، بعد شما میخواید چه ورزشی بکنی ؟ والیبال .فوتبال ؟ میگه خب ، حالا من بدنسازی متناسب با اونو برات میزارم . 🌺🔷 بعد دستشو میگیره میگه بزن دست منو... میزنی ، هی میزنی ،هی پاتو میزنی به دست این. هی دستشو میکشه بالا، مربی بدن سازه دیگه ، ✅💠 اون میدونه چه جوری دستور بده تو اجرا کنی . کدوم عضله های بدن تو حسابی فربه بشه ، کش بیاد. 🔶🔶💠 مربی اخلاقی تو خداست . میدونه کی اذان بگه ، با اذان گفتنش تورو از یک لحظه ای که ، اون لحظه باید ببری از دنیا ، 🔷🌺💠 همون لحظه، آدم میشی. مربی تو خداست ، لحظات قبل از نماز تو رو ،که خدا اذان میگه ، خودش برات طراحی میکنه . ✅🌺 مثال : طرف مغازه داره ، خدا براش مشتری میفرسته میگه باهاش کل کل کن ، بعد صدا میزنه ملائکه من ؛ وسط کل کلش اذان بگید ، اگر امروز ، وسط کل کلی که داره میکنه با مشتری ، بلند شه ، خیلی نورانی خواهد شد . 🔶🌺 اذان میگه ...، بدبخت ، ول نمیکنه بره نماز بخونه . سیاه باقی میمونه ، فقط کافیه شما سر اذان تا اونجایی که میشه... ، ول کنید ، پاشید نماز بخونید . یکی یکی بدیهای تو وجودتون از بین میره . ✅🌺 نبین اذان برای همه اس ، اذان برای تو هست . پیغام خصوصیه ، تو بدو برو ... نماز . ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
_کجایی تو؟😧نگران شدم..خودت گفتی یک ساعت دیگه،پس چرا نیومدی؟!😟😧 -مگه چقدر طول کشیده؟!!😟 -به...خانوم ما رو..😁الان سه ساعته رفتی. شرمنده شدم.گفتم: _ببخشید.متوجه زمان نشدم.😅 بالبخند گفت: _اینقدر استرس داشتم گرسنه م شد.بریم یه چیزی بخوریم.😍😋 رفتیم رستوران.روی صندلی رو به روی من نشسته بود.نه حرفی میزد،نه نگاهم میکرد. ولی من همه ش چشمم بهش بود.غذاش زودتر از من تموم شد.سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهش یه جوری بود.اینبار من سرمو انداختم پایین و فقط به غذام نگاه میکردم و امین به من نگاه میکرد.غذام تموم شد.ولی سرم پایین بود.گفتم: _امین،من راضیم به رفتنت.😊 چیزی نگفت.سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.داشت به من نگاه میکرد.میخواست صداقت منو از چشمهام بفهمه.منم صاف تو چشمهاش نگاه کردم تا بفهمه صادقانه میگم.☺️ بلند شد و رفت.منم دنبالش رفتم.دوباره رفتیم حرم.اینبار رفتیم قسمت خانوادگی. یه جایی نشستیم،بی هیچ حرفی.سرم پایین بود.قرآن باز کردم. 🌟سوره مؤمنون🌟 اومد.شروع کردم به خوندن.وقتی تموم شد،به دو تا بچه ای که جلوی ما بازی میکردن نگاه کردم.امین گفت: _زهرا😊 بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _جانم😒 -قول و قرارمون یادت رفته؟😕 -کدومشو میگی؟🙁 -اینکه وقتی با هم هستیم جوری زندگی کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم.😍 خوشحال شدم که ناراحتی هامون فعلا تموم شد.بالبخند نگاهش کردم.امین هم داشت بالبخند نگاهم میکرد.😍😍 برگشتیم تهران... دیگه حرفی از سوریه رفتن نبود.ولی میدونستم دنبال کاراشه.اما طبق قرار وقتی باهم بودیم خوش بودیم.اواخر دی ماه بود.یه روز اومد دنبالم و گفت بریم بیرون شام.با هم رفتیم رستوران.لبخند زد و گفت: _دفعه قبل به سور کمتر از شام رضایت ندادی.😁 فهمیدم سفرش جور شده و هفته ی دیگه میره.نگاهش میکردم. تو دلم غوغا بود🌊😄 ولی لبخند زدم.امین هم بالبخند و شوخی غذا میخورد. من ساکت بودم و تو شوخی هاش همراهیش نمیکردم.امین هم ساکت شد.دست از غذا کشید و به صندلی تکیه داد. به بشقاب غذاش نگاه میکرد.به خودم نهیب زدم که چته زهرا؟ 😡😞امین هرکاری کرد که تو بخندی و وقتی با توئه شاد باشی اما تو؟ از امین خجالت کشیدم.با لبخند صداش کردم: _امین😊 سرش پایین بود،گفت:_بله😔 گفتم: _اینجوریه؟ این دفعه چند بار باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جوابمو بدی؟☺️😌 سرشو آورد بالا.لبخندی زد و گفت: _یه بار دیگه.😉 تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _امین جانم😍😌 لبخند زد و گفت: _جان امین😍 مدتی عاشقانه به هم نگاه میکردیم. گفتم: _غذاتو بخور که بریم.☺️😋 از همین الان دلم براش تنگ شده بود. گفتم: _هنوز هم خوش قولی؟😊 لبخند زد و گفت:بله😇 -محمد میدونه؟ -نه،سپردم بهش نگن.میخوام تو به خانواده ت بگی. مرموز نگاهش کردم و گفتم: _چرا اونوقت؟🙁 -بد جنس شدم.😉 دو روز گذشت... برای گفتن به خانواده م تردید داشتم.یه شب که همه بودن به امین گفتم: _امشب میخوام بگم.😌 گفت: _من زودتر میرم.وقتی رفتم بهشون بگو. محکم گفتم:نه.✋ -چرا؟😕 -بد جنس شدم.😉 خندید و چیزی نگفت.😁 بعد از شام همه مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودن.گفتم: _📢توجه بفرمایید...توجه...توجه📢 همه ساکت شدن و به من نگاه کردن.امین کنار من نشسته بود و سرش پایین بود.یه نگاهی به امین کردم و بعد رو به جمع با دست به امین اشاره کردم و گفتم: _جناب آقای امین رضاپور افتخار میدن بهتون که امشب باهاشون عکس یادگاری بگیرید.📷😄 امین باتعجب😟 نگاهم کرد.محمد بالبخند گفت: _جدا؟!! چه افتخاری؟!!!😃 علی گفت: _ما هم بهشون افتخار میدیم و همینجا نگاهشون میکنیم،نمیخوایم تمثال مبارکشون رو توی خونه مون هم ببینیم دیگه.😆😁 باخنده گفتم:_پس نمیخواین؟😬😃 همه گفتن:_نه.😁😂😃😄 جدی گفتم: _پشیمون میشین.😐 همه ساکت شدن.دوباره به امین اشاره کردم و بالبخند گفتم: _ایشون در آینده👣شهید امین رضاپور👣 هستن...بعدا مجبور میشین با سنگ مزارش عکس بگیرید...تازه اونم اگه داشته باشه.😐 امین ناراحت نگاهم کرد و گفت: _خودم میگفتم بهتر بود.😒 بابغض و لبخند نگاهش کردم و گفتم: _هنوز هم دیر نشده.من اینقدر مسخره بازی درآوردم که باور نکردن.حالا خودت بگو.😒😢 محمد گفت:.. ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد 💢گفت خب که نیست ،اشکال نداره پس!!! ✅عالم فرمود :ببین شمر هم# بی_انصافی کرد و بعد قتل کرد و امام حسین رو کشت! 🌀می‌بینید چطور یک عملی میشه سبک زندگی ؟!!!! 💟امروز فقط یک یادآوری ضروری و مهم داریم مجدد. باید ملکه بشه در ذهن این مفهوم. ⬅️ وقتي گفته ميشه سبک زندگي ، هايي هستند که دارند. البته سبک زندگي از اين عمومي تره!!! و ميتونه پيدا کردنه شما رو هم تعيين بکنه!!!! ولي غالبا در مورد سبک زندگي وقتي صحبت ميشه، ⬅️ انگار در مورد فرم صحبت ميشه،،حتی فرم غذا خوردن 🌀 ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
مهلا خانم سینی چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت... نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت _مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی احمد آقا لبخندی به مهلا خانم زد _ولش کن خانم بزار کارشو بکنه مهیا سرش را از کارتون دراورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد _ایول بابای چیز فهم احمد آقا خنده ای کرد و سرش را تکان داد مهیا جیغ بلندی زد مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت _چی شد مادر _پیداش ڪردم ایول _نمیری دختر دلم گرفت احمد آقا خندید و گفت _حالا چی هست این مهیا چادر را سرش کرد _چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید _برا چیته؟؟ _آها خوبه یادم انداختید مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست _مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون _برا همین می خوای چادر سرت کنی _ آره اجباریه _مگه کجا میرید _راهیان نور شلمچه اینا فک کنم _تو هم میری _آره دیگه... یعنی نمیزارید برم احمد آقا دستی بر روی سرش کشید _نه دخترم برو به سلامت... کی ان شاء الله میرید _پس فردا،خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم _شبت خوش باباجان _کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری مهیا به طرف اتاقش دوید _مامان جونم جمع میکنه _مهیا دستم بهت برسه میکشمت مهیا خندید و خودش را روی تخت پرت ڪرد گوشیش را برداشت و برای مریم پیامک فرستاد _میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد بعد دو دقیقه مریم جواب داد _مری و کوفت اسممو درست بگو .از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی _اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن _باشه مهیا جوووونم لبخندی زد و گوشیش را خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو برایش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره... ادامه.دارد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
💕زندگی عاشقانه💕
#اخلاق_در_خانواده #قسمت57 #دلایل_روایی رسول خدا صلی الله علیه و آله به زوجه اش ام سلمه فرمود : ز
بسم الله الرحمن الرحیم🌺 گاهی می‌شود که زن و شوهر در اصل داشتن فرزند یا تعداد آن اختلاف پیدا می کند. غالباً زنان یکی دو فرزند را می‌خواهند و برخی از شوهران ضعیف النفس و بدگمان به خدا و اجتماع، از داشتن یک فرزند هم ترس و واهمه دارند و باز بعضی از زنان داشتن فرزندان بیشتر را نمی خواهند و شاید برخی از پدران بیشتر از آن را هم بخواهند ، اگر زن یا شوهری باشد که از وجود فرزند امتناع ورزد به طور کلی با بچه دار شدن و بچه دار بودن مخالف باشد قطعاً به آفریننده مهربان جهان و به افراد همنوعان خویش بدگمان است. در حالیکه طرز فکر و موضوع عقیدتی خود را از همه مردم زمان خویش بهتر می داند و دیگران را منحرف می شمارد، باید بداند که همه مردم دیگر که بچه دارند و از دیدنش لذت می‌برند ، او را کم صبر و ضعیف النفس و بی توکل میخواند. او درک نمی‌کند که اگر فرضا و به عقیده او وضع اجتماعی موجود زمان، از لحاظ حکومت و اخلاق و اقتصاد تربیت، منحرف و فاسد باشد، زمان که همیشه به یک منوال سیر نمی کند در جهان دگرگونی ها به وجود آمده است و کجیها راسته شده و انحرافات به استقامت گراییده است. مردم دیگر هم مشکل تحمل مخارج و تربیت فرزند را درک می کنند و گاهی مبارزه می کنند و گاهی تحمل می ورزند و در همه احوال سازگار و با نشاط و خوشحالند با فرزند خود می گویند و می خندند و از دیدنش لذت می‌برند. فرزند خود را نصیحت می‌کنند و پند می دهند فرزند هم گاهی می شنود و گاهی نمیشود، ضرر می‌زند و گاهی سود می‌رساند و تربیت می‌شود و گاهی هم بدعاقبت می‌شود. همه اینها هست ولی آن بدگمان ، چرا تنها بدی ها را می بیند انسان عاقل اندیشه های آن بدبین را خیالاتی باطل و افکاری موهوم می شمارد . افکار اونزد خردمندان مانند کسی است که گمان می کند کارگران ساختمانی که در زیر سقفش نشسته است خیانت کرده و آن را سست ساخته اند و اکنون بر سرش خراب میشود. این گونه مردم سخن امیرالمومنین را نمی شنوند، که بر می‌فرماید :بیشتر وقت را به تربیت فرزند اختصاص مده که اگر فرزند دوست خدا باشد، خدا دوست خود را نمی گذارد . و اگر دشمن خدا باشد تو را با دشمن خدا چه کار؟ اصلا انسانی که نمی داند تا فردا زنده است یا نه، رئیس جمهور مملکتش بر تخت فرمانروایی نشسته یا زیر خاک؟ او را با این حرف‌ها چه کار ؟ انسان عاقل باید به فکر تربیت فرزند و امتثال دستورات دینی خود باشد ولی توکل بر خدا را هم که در رأس همه امور است فراموش نکنند در بحث دلیل ذکر می‌کنیم که چقدر پیامبر اکرم ص در تکثیر نسل و ازدیاد امتش تاکید و سفارش دارد. به نظر می‌رسد برخی از کسانی که اشکال تربیت فرزند را مطرح می‌کند و از بچه دارشدن امتناع می ورزند حقیقت این است که از تکفل مخارج فرزند ترس دارند و تربیت او را بهانه می کند آنها در وجود خود عُرضه تلاش بیشتر را نمی‌بیند و به وعده خداوند خویش بدگمان اند که می‌فرماید: اگر زن و شوهر پیش از ازدواج فقیر باشند خداوند بعد ازدواج ایشان را غنی می سازد، چنین پدران باید سخن سعدی شیراز را گوش کنند که می‌گوید: یکی طفل دندان برآورده بود پدر به فکرت فرو برده بود که من نان و برگ از کجا آرمش مروت نباشد که بگذارمش چو بیچاره گفت این سخن نزد جفت نگر تا زن او چه مردانه گفت مخور هول ابلیس تا جان دهد هر آنکس که دندان دهد نان دهد امیرالمومنین علیه السلام فرمود: بیشتر اشتغالت را به خانواده و فرزندان مصروف ندار که اگر آنها دوست خدا باشند خداوند دوستان خود را تباه نسازد و اگر دشمن خدا باشند چرا باید همت تو مصروف دشمن خدا شود . (نهج‌البلاغه حکمت ۳۵۲) رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: بدانید که شما فرزند سقط شده خود را پر خشم و شکم جلو داده (با غرور و افتخار ) دم در بهشت ایستاده می بینید، تا شما را ببیند، دستتان را گرفته داخل بهشت کند. و بدانید که فرزندتان اگر در حیات تان بمیرد پاداش می برید، اگر بعد از شما باقی بماند برای شما آمرزش می طلبد . ( وسائل جلد ۱۵ صفحه ۹۶) امام باقر علیه السلام فرمود: از سعادت انسان این است که فرزندی داشته باشد که همگونی و اخلاق و شکل و شمایلش در وجود او شناخته شود. ( وسایل جلد ۱۵ صفحه ۹۵ ) پیامبر ص فرمود : به وسیله ازدواج از خدا روزی بخواهید (نهج الفصاحه شماره ۴۸۱ ) و نیز فرمود کسی که به اعتماد خدا به حساب خدا ازدواج کند بر خدا لازم است که او را یاری کندو ازدواجش را مبارک گرداند (نهج الفصاحه شماره ۱۲۷۲) اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺
4_6035364408857726971.mp3
11.84M
- چه اتفاقی می‌افتد که گاهی ناگهان چهره‌ی اعتقادات انسان عوض می‌شود؟ • چه عاملی، ریشه‌ی اصلی انحرافاتِ ناگهانیِ اعتقادی و عملیِ انسانهاست؟ - چه عاملی، سطح آرزوها و دغدغه‌های انسان را بطور ناگهانی، به زیر می‌کشند و نابود می‌کنند؟ • چرا بعضی‌ها بقدری محکم و ریشه‌دارند، که هیــــچ عاملِ بیرونی، توان نفوذ در جهان‌بینی آنها را ندارد؟ - چه کنیم از این مصیبت‌های ناگهانی، در امان باشیم؟ @Ostad_Shojae
💕زندگی عاشقانه💕
#تربیت_فرزند #قسمت57 📝موضوع:راه تسهیل مفاهیم دینی به فرزندان ونوجوانان من یه مثالی بزنم 😊 🔻برا
📝موضوع:راه تسهیل مفاهیم دینی به فرزندان ونوجوانان 🍒_______🍒_________🍒 چیکار باید بکنیم که هم عاطفه و هم جهت دهی به خواسته های کودک باشه⁉️ 🌀اتفاق های مختلفی باید رخ بده. این یک بحث گسترده است 🌱در روایتی داریم که میفرماید: 🔻وقتی بچه سه سالش شد لااله الا الله را به او یاد بده 🔻در سه سال و هفت ماهگی محمد رسول الله صل الله علیه و آله و سلم را یاد بده پس آموزش قبل هفت سال و کار تربیتی هم داریم✅ 💠قبل از هفت سالگی اصلا این اجتناب ناپذیره 💥 وقتی بچه شما به سمت خطری میره باید بهش آموزش بدیم که مثلا این آب جوشه 👈وگرنه اگر تجربه کنه صدمه میبینه 🌀اما اینکه باید چیکار کنیم، یکی از شرایطش وقت گذاشتن پدر و مادر به صورت عمیق هست عمیقا توجه کنن با بچه حرف بزنن👌 بچه ها در همون دو سالگی (که معمولا پسرها دیرتر به زبون میان) اما خیلی حرف هارو درک میکنن✅ 💢پدر و مادر باید عمیقا گفت و گو کنن و بفهمن بچه چی میخواد 🔻بعد سه چهار مرتبه وقتی به بچه گفتی اینو میخوای و براش آوردی, حالا ممکنه یه وسیله روی طاقچه باشه, دیگه بچه باهات کاری نداره. احساس میکنه پدر و مادر کسانی هستن که من هر چی میخوام بهم میدن. 😊 سهمیه امروزشو امنیت خاطر پیدا کرده.😌 درسته⁉️ من باید در رفتارهای متعدد کارآگاهی تو خونه درست کنم و تو این کارآگاه به بچه آموزش بدم.✅ 🔸بچه چهار پنج سالش شد پدر و مادر با شیوه گفت و گو با هم دیگه ادب یاد دادن. اما بچه ریحانه اس. 🍃🌺 🌀با شیوه ریحانه باهاش برخورد کردن . بهش امر و نهی نکردن. 🔺بچه اشتباه میکنه عذرخواهی نمیکنه. تو پنج سالگی میگه عذرخواهی کن❗️ عذرخواهی کن باید یاد بگیری❗️ این یعنی تربیت بالای هفت سال رو آوردی پایین هفت سال اجرا میکنی. 😳 داری کار رو خراب میکنی. 😒 حالا بچه بخواد تو پنج سالگی عذرخواهی یادبگیره چی میشه⁉️ 🔻هفت هشت ده بار پدر و مادر نمایشنامه اجرا میکنن همش از همدیگه عذرخواهی میکنن. انقدر لطافت و ظرافت داره.👌😊 🌀خداوند متعال یکی از روش های تربیت فرزند رو تئاتر قرار داده و بازیگرانش هم پدر و مادر هستن این دو با تئاتر به کودک آموزش میدن✅ 💥وقتی پدر و مادر اعتنا به هم نداشته باشن و مواظب نگاه بچه نباشن ⛔️ بعد هی بخوان با بچه امر و نهی صحبت کنن 👈اینجاست که اون حدیث رو باید خوند که بچه هفت سال اول امیره, امر و نهی نکن بهش. چیزی میخوای بهش یاد بدی نشون بده بهش👌 💢البته بعد از هفت سال هم این نمایش ادامه داره 👈منتهی دیگه بعد هفت سال شما امر و نهی هم میتونی بکنی و برنامه هم میتونی بدی و ... 🎊الَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎊