💕زندگی عاشقانه💕
#پسرک_فلافل_فروش #قسمت25 #اهانت_به_رهبر از زمانی که به عراق رفت و در نجف ساکن شد، نگرش خاصی به موض
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت26
#اسلام_اصیل
#محمدحسین_طاهری
موسسه ای در نجف بود به نام اسلام اصیل که مشغول کار چاپ و تکثیر جزوات و کتاب بود. من با اینکه متولد قم بودم اما ساکن نجف شده و در این موسسه کار می کردم.
اولین بار هادی ذوالفقاری را در این موسسه دیدم. پسر بسیار باادب و شوخ و خنده رویی بود. او در موسسه کار می کرد و همان جا زندگی و استراحت می کرد. طلبه بود و در مدرسه کاشف الغطاء درس می خواند.
من ماشین داشتم. یک روز پنجشنبه راهی کربلا بودم که هادی گفت: داری می ری کربلا؟
گفتم: آره، من هر شب جمعه با چندتا از رفیق ها می ریم، راستی جا داریم، تو نمی خوای بیای؟
گفت: جدی می گی؟ من آرزو داشتم بتونم هر شب جمعه برم کربلا.
ساعتی بعد با هم راهی شدیم. ما توی راه با رفقا می گفتیم و می خندیدیم، شوخی می کردیم، سر به سر هم می گذاشتیم اما هادی ساکت بود. بعد اعتراض کرد و گفت: ما داریم برای زیارت کربلا می ریم. بسه، اینقدر شوخی نکنید.
او می گفت، اما ما گوش نمی کردیم. برای همین رویش را از ما برگرداند و بیرون جاده را نگاه می کرد.
به کربلا که رسیدیم، ما با هم به زیارت رفتیم، اما هادی می گفت: اینجا جای زیارت دسته جمعی نیست. هرکی باید تنها بره و تو حال خودش باشه، ما هم به او محل نمی گذاشتیم و کار خودمان را می کردیم!
در مسیر برگشت، باز همان روال را داشتیم. شوخی می کردیم و می خندیدیم. هادی می گفت: من دیگر با شما نمی آیم، شما قدر زیارت امام حسین(ع) آن هم در شب جمعه را نمی دانید.
اما دوباره هفته بعد که به شب جمعه می رسید از من می پرسید؟ کی می ری کربلا؟
هادی گذرنامه معتبر نداشت، برای همین تنها رفتن برایش خطرناک بود. دوباره با ما می آمد و برمی گشت، اما بعد از چند هفته دیگر به شوخی های ما توجهی نداشت. او برای خودش مشغول ذکر و دعا بود.
توی کربلا هم از ما جدا می شد. خودش بود و آقا اباعبدالله(ع)
بعد هم سر ساعتی که معین می کردیم می آمد کنار ماشین. روزهای خوبی بود. هادی غیر مستقیم خیلی چیزها به ما یاد داد.
یادم هست هادی خیلی آدم ساده و خاکی بود. در آن ایام با دوچرخه از محل موسسه به حوزه علمیه می رفت. برای همین از او ایراد گرفته بودند.
می گفت: برای من مهم نیست که چه می گویند. مهم درس خواندن و حضور در کنار مولا علی(ع) است.
مدتی که گذشت از کار در موسسه بیرون آمد! حسابی مشغول درس شد. عصرها هم برای مردم مستحق به صورت رایگان کار می کرد.
به من گفت: می خوام لوله کشی یاد بگیرم! خیلی از این مردم نجف به آب لوله کشی احتیاج دارند و پول ندارند.
رفت پیش یکی از دوستان و کار لوله کشی های جدید با دستگاه حرارتی را یاد گرفت. آنچه را که برای لوله کشی احتیاج بود از ایران تهیه کرد. حالا شده بود یک طلبه لوله کش!
یادم هست دیگر شهریه طلبگی نمی گرفت. او زندگی زاهدانه ای را آغاز کرده بود. یکبار از او پرسیدم برای غذا چه می کنی؟ گفت: بیشتر روزهای خودم را با چای و بیسگویت می گذرانم!
با این حال روز به روز حالات معنوی او بهتر می شد. از آن طلبه هایی بود که به فکر تهذیب نفس و عمل به دستورات دین هستند.
#پسرک_فلافل_فروش
زندگینامه وخاطرات #طلبه_شهید_مدافع_حرم_محمدهادی_ذوالفقاری🌷
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت27
#شروع_بحران
#محمدحسین_طاهری
با اینکه هادی در موسسه اسلام اصیل کار نمی کرد، اما برای زیارت کربلا در شبهای جمعه با هم بودیم. در مورد مسائل روز و ... صحبت داشتیم و او هم نظراتش را می گفت.
با شروع بحران داعش، موسسه به پایگاه حشدالشعبی برای جذب نیرو تبدیل شد. هادی را چند بار در موسسه دیدم. می خواست برای نبرد به مناطق درگیر اعزام شود. با اعزام او مخالفت شد.
یکبار به او گفتم: باید سید را ببینی، او همه کاره است. اگر تأیید کند برای تو کارت صادر می کنند و اعزام می شوی.
البته هادی سال قبل هم سراغ سید رفته بود. آن موقع می خواست به سوریه اعزام شود اما نشد. سید به او گفته بود: تو مهمان ما هستی و امکان اعزام به سوریه را نداری.
اما این بار خیلی به سید اصرار کرد. او به جهت فعالیت های هنری در زمینه عکس و فیلم، از سید خواست تا به عنوان تصویر بردار با گروه حشدالشعبی اعزام شود.
سید با این شرط که فقط حماسه رزمندگان را ثبت کند موافقت کرد. قرار شد یکبار با سید به منطقه برود. البته منطقه ای که درگیری مستقیم در آنجا وجود نداشت.
هادی سر از پا نمی شناخت. کارت ویژه رزمندگان حشدالشعبی را دریافت کرد و با سید به منطقه اعزام شد.
همانطور که حدس می زدم، هادی با یکبار حضور در میان رزمندگان، حسابی در دل همه نفوذ کرد.
از همه بیشتر سید او را شناخت. ایشان احساس کرده بود که هادی، مثل بسیجی های زمان جنگ، بسیار شجاع و بسیار معنوی است. و این همان چیزی بود که باعث تأثیرگذاری بر رزمندگان عراقی می شد.
بعد از آن برای اعزام به سامراء انتخاب شد. هادی به همراه چند تن از دوستان ما راهی شد. من هم می خواستم با آنها بروم اما استخاره کردم و خوب نیامد!
یادم هست یکبار به او زنگ زدم و گفتم: فلان شخص که همراه شما آمده یک نیروی ساده است، تا حالا با کسی دعوا نکرده چه رسد به جنگیدن، مواظب او باش.
هادی هم گفت: اتفاقاً این شخصی که از او صحبت می کنی دل شیر دارد. او راننده است و کمتر درگیر کار نظامی می شود اما در کار عملیاتی خیلی مهارت دارد.
بعد از یک ماه، هادی و دوستان رزمنده به نجف برگشتند. از دوستانم در مورد هادی سوال کردم. پرسیدم: هادی چطور بود؟
همه دوستان من از او تعریف می کردند. از شجاعت، از افتادگی، از زرنگی، از ایمان و تقوا و...
همه از او تعریف می کردند. هرکس به نوعی او را الگوی خودش قرار داده بود. نماز شبها و عبادت های هادی، حال و هوای جبهه های نبرد ایران با صدامیان بعثی را برای بقیه رزمندگان تداعی می کرد.
هادی دوباره راهی مناطق عملیاتی شد. دیگر او را کمتر می دیدم. چندبار هم تماس گرفتم که جواب نداد. مدتی گذشت و من با چندتن از دوستان برای زیارت راهی ایران شدیم.
یادم هست توی قم بودم که یکی از دوستانم گفت: خبر داری رفیقت، همون هادی که با ما می آمد کربلا شهید شده؟
گفتم: چی می گی؟ سریع رفتم سراغ اینترنت. بعد از کمی جستجو متوجه شدم که هادی به آنچه لایقش بود رسید.
#پسرک_فلافل_فروش
زندگینامه وخاطرات #طلبه_شهید_مدافع_حرم_محمدهادی_ذوالفقاری🌷
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══